رمان عشق صوری پارت 157

5
(3)

 

امیدوار بودم مثل همیشه بگه پایه اس اما پیش بینیم درست نبود.
همچنان برای اینکه صداش وسط اون ولوله واضح و رسا به گوش من برسه، بلند بلند جواب داد:

“نه نمیتونم…مهمون داریم و امشب کلا گیرم
بمونه واسه یه روز دیگه”

من روی اینکه شب رو کنار اون باشم حساب باز کرده بودم ولی الان با این حرفش یه جورایی آب پاکی رو ریخت روی دستم.
غمگین پرسیدم:

“پس امشب مهمون دارین؟”

خیلی زود جواب داد:

“آره…خیلی هم زیادن…دایی های مامانن از دهات اومدن…شیوا من برم به مامان کمک کنم بعدا بهت زنگ میزنم فعلا”

صدای بوق ممتد صورتم رو درهم تر و غمگینتر از قبل کرد.
گوشی رو پایین آوردم و با نگاه به تماس قطع شده
زیر لب، غرولند کنان گفتم:

” تو روحت…”

نگاهی به دور اطراف انداختم.تاریکی هوا تو ذوقم زد.
تا کی میتونستم خیابونهارو متر کنم ؟!
تا صبح؟ اون هم توی این شهر پر از گرگ…
نمیخواستم با شهرام تماس بگیرم.نمیخواستم بدونه با مامان بحث کردم و از خونه زدم بیرون اما الان ده شب بود و من هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه تو این سوز سرما اون رو در جریان آوارگی خودم قرار بدم برای همین فقط یه پیام کوتاه براش نوشتم:

نگاهی به دور اطراف انداختم.تاریکی هوا تو ذوقم زد.
تا کی میتونستم خیابونهارو متر کنم ؟!
تا صبح؟ اون هم توی این شهر پر از گرگ…
نمیخواستم با شهرام تماس بگیرم.نمیخواستم بدونه با مامان بحث کردم و از خونه زدم بیرون اما الان ده شب بود و من هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه تو این سوز سرما اون رو در جریان آوارگی خودم قرار بدم برای همین فقط یه پیام کوتاه براش نوشتم:

“من با مامان قهر کردم و از خونه زدم بیرون”

پیامک رو براش ارسال کردم و به تماشای اطراف مشغول شدم.
چنددقیقه طول نکشید که یه پیام برام اومد از طرف شهرام.
بازش کردم و متنش رو زمزمه کردم:

” لوکیشن بفرست ”

هیچ سوالی ازم نپرسید.حتی از سر کنجکاوی.نفس عمیقی کشیدم و براش لوکیش فرستادم و بعد هم پاهامو جفت کردم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و چشمامو بستم.
دیگه برنمیگردم پیش مامان.
هیچوقت…
تک به تک کلماتش توی کله ام بودن و نمیتونستم اون حرفهارو از سرم بندازم بیرون.
هیچوقت!
پلکهام سنگین شدن و رفتم تو چرت.
خسته ام بود و همین خستگی پلکهام رو سنگین کرد.
حدودا نیم ساعت بعد بود که اول صدای ترمز ماشین به گوشم رسید و بعد هم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته.
دستی روی شونه ام نشست و همین باعث شد با ترس سرمو بالا بگیرم و به سمت راست نگاه کنم.

با شهرام که چشم تو چشم آهسته و خوشحال از دیدنش گفتم:

-شهرام…کی اومدی !؟

صدای بمش دلم رو آروم کرد:

-همین حالا…

غمگین گفتم:

-من …من با مامان بحثم شد….قهر کردم و از خونه زدم بیرون!

آهسته لب زد:

-عجب!

دستهامو گذاشتم روی کیفم و درحالی که با بندهای پهنش ور میرفتم نگاهمو دوختم به ماشینهای درحال گذر.
دستش هموز روی شونه ام بود و لابد داشت باخودش فکر میکرد آخه دختر که تو که کلا بی جا و مکانی قهر کردن با مامانت این وسط معنیش چیه !؟
ولی نه…شهرام من اینطور فکر نمیکنه.

انگشتاشو به بازوم زد و گفت:

-حالا سر چی قهر کردین؟

غمگین و دپرس جواب دادم:

-سر شیدا…

لبخندی زد و پرسید:

-گیس و گیس کشی هم کردی؟

از گوشه چشم نگاهش کردم تا از رو بره ولی نرفت و باز پرسید:

-حالا خوردی یا زدی؟

اینبار سرمو به سمتش چرخوندم و به لبخندی که روی صورتش نشسته بود نگاه کردم.
حس شوخیش گل کرده بود.
چه عجب!
ما یه لبخند هم روی صورت اون دیدیم.
پس عضله های لبخند زدنش همچنان فعال بودن و از کار نیفتاده بودن!
دمغ و خسته پرسیدم:

-چرا داری تو این شرایط سر به سرم میزاری؟ من الان شبیه کسی هستم که حال و حوصله شوخی داره؟ هان؟

-چرا داری تو این شرایط سر به سرم میزاری؟ من الان شبیه کسی هستم که حال و حوصله شوخی داره؟ هان؟

خندید.این از محدود دفعاتی بود که من لبخند و خندیدن اونو می دیدم.
شاید اگه تو شرایط دیگه ای بودم حتما موبایلمو بیرون میاوردم و قبل از اینکه اون خنده قطع بشه ازش فیلم میگرفتم و نگهش میداشتم برای خودم اما حالا…
حالا حقیقتا دل و دماغی نداشتم.
دمغ بودم و گرفته و غمگین.
اصلا یه موقعه هایی هست آدم حتی حوصله ی خودش رو هم نداره و این دقیقا از همون موقعه ها بود برای من.
بعد از اینکه خنده هاش تموم شدن گفت:

-زیادی این قهرو جدی گرفتی و این چیزی که تو جدیش گرفتی تو اکثر خونواده ها پیش میاد.
منظورم جرو بحث و دعوا باخانواده اس…
من خودم هفته ای ده بار با پدرم بحثم میشه…
پیش هم نیستیم و اوضاع اینه فکر کن باشیم چی میشه

به صورتش که بخاطر اون کلاه لبه دارش جذابتر و خواستنی تر شده بود نگاهی انداختم و با بغض گفتم:

-آخه داستان ما فرق داره…

پرسید:

-داستان تو مگه فرقش چیه ؟

آهی کشیدم و جواب دادم:

-مامان و بابا بخاطر بدهی هاشون قبول کرده بودن شیدا با پسر معتمد ازدواج کنه…با فرهاد…
یه عوضی که لنگه اش نیست و مزخرف تر از خودش، خود بی شرفش..
شیدا خیلی گناه داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سانی
1 سال قبل

کی بقیه رمان رو میزارین تو کف داستانیم بابا بزارید دیگه عالیییییییییه

Mahi
1 سال قبل

بگووو که شهرام کمک شیوا میکنه🙏🙏🙏🙏🥺

انبه
انبه
1 سال قبل

احساس میکنم داره تکراری میشه تو پارت های قبلی هم شیوا یه دفعه قهر کرد رفت خونه شهرام ، لطفا خرابش نکنید 😐😐😐
مرسی🌷💐🏵🌹

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط انبه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x