1 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 21

5
(1)
گاهی به سرم میزد از اینجا بزنم و برم…
برم یه جای دور.یه جای خیلی دور!
دور از همه ی آدمای دور اطرافم! 
تو حال و هوای خودم بود که دوباره یه نفر به در زد.مشخص بود خدمتکارِ و این از نحوه ی در زدنش مشخص بود.
دو سه بار دیگه هم به در زد و بعد خودش با اذن خودش اومد داخل و گفت؛
-خانم…ببخشید! شهره خانم گفتن بهتون بگم احتما  برای ناهار تشر…
حرفش رو با صدای بلندم ناتموم گذاشتم:
-چندبار یهت بگم من کوفت هم نمیخورم…
دستاشو روی هم گذاشت و دوباره شروع کرد اصرار کردن:
-شهره خانم گفتن.وقتی شهره خانم میگن نمیشه نه آورد.
پوزخند زدم.هی شهره شهره شهره…انگار اینجا رئیس و همکاره اون بود.اون زن افریطه ی لعنتی که لذت میبرد از رنج کشیدن من!
پرده رو کنار زدم و اومدم داخل اتاق…
دست به سینه با اون صورت کبود و زخمی رو به روش ایستادم و گفتم:
-چندبار باید یک حرف رو برای تو تکرار کنم!؟؟من که گفتم…چیزی نمیخورم برو اینو به شهره جونت و بقیه بگو..
دهن باز کرد حرفی برنه اما من با توپ و تشر نذاشتم چیزی بگه:
-برو بیرون! حالا….
یکم خیره نگاهم کرد.ظاهرا عصبانیت و جدی بودن من بالاخره مجابش کرد اصرار زیاد رو بزاره کنار…
اونم گیر کرده بود.بین یه مشت آدم خودخواه و منی که دیگه تو حال خودم نبودم.
سر خم کرد و  زیر لب با گفتن یه “ببخشید”آروم از اتاق بیرون رفت.
رفتم سمت تخت.دستامو دور بدنم حلقه کردم و زل زدم به فرش…
اول پسرشون  به جون سروتنم میفتاد و بعد بااون قیافه دعوتم میکردن به خوددن ناهار!
هه! مسخره های عوضی!
تو ماتم و عزای حس و حالم بودم که بازهم در باز شد اینبار اما فرهادبود…
سنگینی نگاه ها و قدمهاش رو حس میکردم.خیلی خوب هم حس میکردم.
نه تکون خوردم نه حتی سرم رو بلند کردم.
اومد سمتم و خواست کنارم بشینه که با خشم و عصبانیت دستمو به سمتش دراز کردمو  با صدای  پرتحکمی که از خشم زیاد به لرزش افتاده بود گفتم:
-به من نزدیک نشو لعمتی…قسم میخورم اگه نزدیک بشی خودمو از اونجا پرت میکنم پایین….
تهدیدم کار خودش رو کرد و بی حرف موند.
یک قدم عقب رفت و بعد  از دقایقی گفت:
-ما دوست داریم توهم کنارمون باشی…
خندیدم و  وسط خنده هام گریه ام گرفت. گریه ای که بخاطر بدختی  هام  بود.
اسممو صدا زد.اونقدر عاشقانه که هرکی ندونست فکر میکرد اون کشته مردمه…از اون مردهای عاشق پیشه که زنش هر کی هست از ملکه ی انگلستان هم  شدت غرق رفاه بودنش بیشتر…
بار دیگه اسمم رو صدا زد اینبار همراه با یه پسوند عاشقانه:
-شیدا. .عزیز دلم!
وای خدااا روانی میشدم وقتی  اینجوری جوری صدام میزد درست عین اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه….عصبی و کلافه غریدم:
-من عزیز تو نیستم…برو بیرون فرهاد بروووو….
روانی میشدم وقتی  اینجوری جوری صدام میزد درست عین اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه.
انگار که نه انگار تا یک ساعت پیش عین یه وحشی افسار گریخته سر هیچ و پوچ  افتاده بود به جونم.
با چشمهایی لباب از اشک از لای دندونام با حرص و خشم گفتم:
-به من نگو عزیزم به من نگو..نگو…ازم دور شو..فاصله بگیر…نمیخوام ببینمت!
اصلا به حرفهام توجهی نکرد و حتی خودش رو یکم نزدیکتر کرد.اشک از چشمام سرازیر شد.
افتاده بودم تو تله ای که به آدم وحشی افسارگریخته ی روانی برام پهن کرده بود.
پشت دستمو رو چشمام کشیدم که گفت:
-تو الان عصبانی هستی من میدونم…
سرمو با خشم به سمتش چرخوندم و اشک و عصبانیت گقتم:
-من الان عصبانی ام؟؟ من عصبانی ام ؟؟ تو خون منو فاسد کردی…زندگی کنار تو ازجهنم هم بدتر…عین اینکه هزاربار تو جهنم بکشنمو زنده ام بکنن.دست از سرم بردار…راحتم بزار…
سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم.نمیخواستم چشمای خیسمو ببینه.
ازش متنفر بودم.
حالمو بد میکرد.اونقدر حالمو بد میکرد که منو به تهوع مینداخت.
بعداز چنددقیقه سکوت صدای نفس عمیقش به گوشم رسید.
نمیدونستم چطور میتونم توصیفش کنم درحالی که هیچ درکی از شخصیت چند قطبیش نداشتم.
انگشتاشو توهم قفل کرد و گفت:
-نباید منو عصبانی کنی.تو که دیگه خلق خوی منو میشناسی هی به پروپام میپیچی هی من میگم نباید اینکارو بکنی دقیقا رو همون کار پافشاری میکنی..تقصیر خودته…
مسخره نبود!؟ اون  بجای اینکه بیاد اینجا و بگه غلط کرده یا اظهار پشیمونی بکنه  با کمال پررویی منو مقصر خطاب میکرد.
پوزخند زدم و با عصبانیت گفتم:
-من مقصرم…؟اون مقدمه چینی واسه این بود که تهش باخودت به این نتیجه برسی که من مقصرم !؟ آره…؟ بلندشو برو…برو نمیخوام صدات رو بشنوم…
پاهاش رو تکون داد.هروقت عصبیانی میشد همچین تیک  هایی بهش دست میداد.
این رو توهمین مدت زندگی درخشانمون متوجه شده بودم.
چندنفس عمیق کشید و گفت:
-من شوهرتم…دوست دارم…عاشقتم دختر! نمیخوام بری تو اون محله های  پایین شهر چون اونجا پر گرگ…پر آدمای هیز عوضی…
من دلم نمیخواد کسی تورو دید بزنه…
دلم نمیخواد کسی تو رو بد نگاه کنه.تو فقط مال منی…
روان پریش بود.میگفت نمیخواد کسی منو ببینه…این یعنی چی؟؟ یعنی باید منو اینجا تو خونه اش حبس کنه تا کسی نبینم!؟؟
خدایاا…من کم کم داشتم متوجه میشدم گیر چه آدم سادیسمی و دیوانه ای افتادم!
این شدت از بدبختی ناعادلانه بود.واقعا ناعادلانه بود…
اشک زیر چشممو کنار زدم و گفتم:
-نظرت چیه منو بزاری تو الکل!؟ هان…آره آره…فکر خوبیه….منو بنداز تو الکل بزارم رو طاقچه اتاق …اینجوری جز خودت هیچکس نمیبینم…
سرش رو تکون داد و گفت:
-لعنتی من فقط میخوام مواظب تو باشم
ولوم صدام رو بالا بردم و طعنه زنان پرسیدم:
-با دور کردنم از خانواده و دنیای بیرون میخوای مواظبم باشی!؟؟با کتک زدنم؟؟
بهم نزدیکتر شد و سعی کرد دستمو بگیره.با عصبانیت دستشو پس زدم و گفتم:
-به من نزدیک نشو.بهم دست نزن وقتی لمسم میکنی چندشم میشه میفهمی!
از کنارم بلند شد درحالی که صورتش دوباره خشمگین و برافروخته شده بود.
حالتها و تیک های عجیبی بهش دست داد.
چشماش رو میبست و سرش رو تکون میداد.
دست کرد توی جیبش و با بیرون آوردن   یه قوطی کوچیک به دونه قرص  بیرون آورد و گذاشت لای دندوناش…
چقدر ترسناک شده بود.
اونقدر که من مدام از خودم میپرسیدم من واقعا با کی ازدواج کرده بودم.با کی!؟
قرصش رو که جوید و خورد  شمرده شمرده گفت:
-میرم پایین….لباس بپوش و بیا…
با حرص گفتم:
-من هیچ جا با تو نمیام…
گردنش رو باحالتی عصبی تکون داد و گفت:
-ببین…میرم پایین…اگه تا پنج دقیقه ی دیگه اومدی که هیچ اگه نیومدی میام و…
مکث کرد.عقب عقب رفت و گفت:
-نزار یه بار دیگه کاری رو بکنم که نه تو دوست داری و نه خودم…
کف دستش رو رو به روم گرفت.رفت سمت در و با باز کردنش گفت:
-فقط پنج دقیقه ی دیگه! فقط پنج دقیقه
چشمام روی صورت بی نهایت جدی و عجیبش به گردش دراومد.
میترسیدم ازش…همچین وقتهایی با اینکه دلم نمیخواست این حس تو وجودم شکل بگیره و تبدیل به یه عادت بشه  اما تو اون لحظه خیلی ازش ترسیدم و تو درونم واهمه ای به وجود اومد که نتونستم برای از بین بردنش باخودم بجنگم….
نه میتونستم ونه خواستم که کبودی ها و زخم های صورتم رو بپوشونم.
میخواستم  با چشمای خودشون  ببینن پسرشون چه بلایی سرم آورده…
ببینن و بدونن من دارم اینجا بیخ گوششون چی میکشم!
گرچه اگه زور بالای سرم نبود پام رو از اون اتاق بیرون نمیذاشتم..چشم دیدن هیچکدوم از آدمای این خونه رو نداشتم.هیچ کدوم.
لباس بلند سفید رنگی که پراز گلهای زرد بود رو پوشیدم و با برداشتن شال حریر ساده ای سمت آینه رفتم و مقابلش ایستادم.
لب بالا و پایینم زخم بود  و بجز زیر چشمم رو فکمم میشد خراشهایی که بخاطر کشیده شدن روی زمین بود رو دید.
این اولینبارنبود که اون کتکم میزد و من مجبور میشدم تحمل کنم و دم نزنم.
تحمل هم نمیکردم راه پس و پیش نداشتم. افتاده بودم تو مسیری که نه میشد به عقب برگردم و نه امیدی به ادامه داشتم.
پوزخندی به تصویر درب و داغون خودم توی آینه انداختم.
من این شکلی نبودم.اینقدر رنجور و غمگین….
شاد بودم.خوشحال بودم.دوستای زیاد داشتم ..میگشتم، میچرخیدم و از زندگی لذت میبردم اما…اما الان چی؟؟
شده بودم یه دختر دپرس و عصبی که اینجا باید مدام باید با یه دیوانه به اسم فرهاد سرو کله میزدم!
شال رو روی سرم انداختم و  نگاه از آینه برداشتم.
تماشا کردن این ریخت و قیافه ی جدید چیزی جز بیشتر شدن حس افسردگی نبود.
 از اتاق بیرون اومدم و با گام های آروم به راه افتادم.
وقتی من به ناهار خوری رسیدم هرسه نفرشون اونجا پشت میز نشسته بودن و باهم پچ پچ میکردن.
هربار که فرهاد با من بدرفتاری میکرد اونا هیچکدوم هیچ واکنشی نشون نمیدادن و حتی بهش تذکر هم نمیدادن!
با کمی فاصله ایستادم و گفتم:
-سلام…
متوجه حضور من که شدن  نگاهشون به سمت صورتم سوق پیدا کرد.
کبودی ها و زخمهای صورتم بخاطر سفیدی پوستم و شالی سیاهی که تضاد زیادی با پوست  صورتم داشت زیاد به چشم میومدن اما اونا هیچ توجهی نکردن!
حالتهای صورتشون کاملا بیفاوت بود و همونطور که فکرش رو میکردم ذره ای براشون مهم نبود چه بلایی سر  من اومده!
فرهاد به صندلی کناری خودش اشاره کرد و  با لحن و صدایی عاشقانه گفت:
-بیا بشین عزیزم!
عزیزم! هه! چه واژه ی نفرت انگیزی! کدوم آدمی با عزیزش همچین کاری میکنه! کتکش میزنه و رنجش میده.حبسش میکنه تو خونه و نمیزاره خواهر و مادرش رو بیینه ؟ کدوم آدمی.. ؟؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز رفتم اما نه کنار فرهاد بلکه از عمد روی یه صندلی دیگه با کمی فاصله نشستم.
نگاه های سنگینش نشون از ناراضیتیش 
میداد اما اصلا برای من مهم نبود که اون از این کار من دلگیر وعصبانی شده! 
بالاتر از سیاهی رنگی نبود بود؟!
شهره خانم مادر فرهاد پوزخندی زد و همزمان که ظرفش رو سمت خدمتکار میگرفت تا کمی سوپ براش بریزه گفت:
-چه عجب خانم افتخار دادن بیان پایین!
خواستم جواب کوبنده ای یپبهش بدم که فرهاد از زیر میز لگد آرومی یه پام زد و خیلی یواش گفت:
-هیس! قانونهای اینجا یادت نره!
قانونهای مسخرشون حال منو بهم میزد.باید تحقیر میشدم و تشر میشنیدم اما دم نمیزدم چون قانون این بود رو حرف شهره خانم نباید حرف زد.
لب گزیدم و خشمم رو اینجوری کنترل کردم.چاره ی دیگه ای نداشتم.آدمای این خونه هم عجیب بودن و دهم غیرقابل تحمل ….
انگار همشون درحال پنهون کردن یه چیزایی بودن .آدمایی با رازهای مخوف….
آدمای که مبهم بودن و همشون اتفاقهایی برای پنهان کردن داشتن و من اینو از چشمها و حالت نگاه هاشون کاملا احساس میکردم.
خدمتکار به سمتم اومد و برام کمی سوپ ریخت سر به زیر ظرف سوپ رو نگاه میکردم که پدر فرهاد گفت:
-تو از این به بفد عروس این خاندان بزرگ هستی…رفتار تو باید در شان خانواده ی ما باشه….باید بدونی 
تو  دیگه اون دختری نیستی که تو محله های پایین شهر زندگی میکنه 
نباید شبیه به اونها رفتار بکنی.شبیه یه دختر ندار و سختی کشیده به هرحال تو بزرگ شده ی یه فضای مشمئز کننده ای….متوجهی که!؟
سرم رو بلند کردم و جواب دادم:
-نه متوجه نیستم! چون  بخاطر نمیارم که شکل و ریخت زندگیم در گذشته اونقدری بد باشه که بخوام منفی نگهش دارم!
نگاه متحیر هر سه نفرشون به سمت من چرخید.
جوری بهم خیره شده بودن که انگار حرف از قتل کسی یه میون آورده بودم.
شهره خانم با لحن خیلی تندی گفت:
-هنوز یاد نگرفتی  نباید رو حرف بزرگترت حرف بزنی؟ گستاخی تو ذاتت…
قاشق توی دستم از لای انگشتان سر خورد و افتاد روی میز 
دستام رو مشت کردم و تصمیم گرفتم بجای اونجا موندن و چرت و پرت شنیدن بلند بشم و برگردم به همون اتاق لعنتی اما با داد پدرفرهاد ناخواسته سرجام نشستم:
-بشین سرجات دختر…گستاخی و  حرف نشنوی جز رسم و رسومات خونه ی ما نیست 
هرچی شنیدی باید یک کلمه بگی …چشم! 
سرمو بالا گرفتم وباخشم پرسیدم:
-حتی اگه بهم گفتین بمیر!؟؟حتی اگه بهم گفتین زیر مشت و لگدهای پسرتون تامرزمردن برم و دم نزنم!؟؟
با بغض به صورتم اشاره کردم:
-شما هیچ صورت منو دیدین؟
شما اصلا کجا بودین وقتی پسرتون سر هیچ و پوچ اینجوری افتاد به  جون صورت من؟؟؟
آزار ندادن بقیه جز قوانینتون نیست؟؟؟
چشمای شهره از شنیدن حرفهای من اونقدری گشاد شده بود که حس میکردم قراره از حدقه دربیاد.
رسمشون رسم مرخرفی بود….
شکنجه میدادن و از اونی که شکنجه میشد انتظار داشتن تحمل کنه و دم نزنه…
میشد؟؟ میشد تحمل کرد و دم نیاورد؟؟؟
شکنجه میدادن و از اونی که شکنجه میشد انتظار داشتن تحمل کنه و دم نزنه…
میشد؟ میشد تحمل کرد و دم نزد؟
اونا من رو تو همین مدت کوتاه پیر و کورم کرده بودن…
شیدایی که خودم میشناختم این شخصیت عصبی، افسرده و مایوس الان نبود.
من حرف میزدم و اونا گوش میدادن ولی گوششون گوش شنوا نبود.
با اینکه سر صورت زخمی و کبودم رو می دیدن اما اصلا براشون اهمیت نداشت چه بلایی سرم اومده!
بعداز اونهمه صحبت از دردهای غمباد شده توی دلم،شهره خانم پشت چشمی نازک کرد و با لحن گزنده ای گفت:
-میخوای بگی ما پسر خودمون رو هنوز نمیشناسیم؟ فرهاد ما هیچوقت همچین کاری نمیکنه مگه وقتی که کارد به استخونش رسیده باشه…
باورش ناممکن بود.واقعا اون داشت این حرفهارو میزد؟؟
پوزخندی از سر تاسف زیاد زدم و با حالتی جاخورده گفتم:
-من ؟ من ؟ من با رفتارهام کاری کردم کارد به استخون اون برسه…. ؟؟
سرمو به سمت فرهاد برگردوندم و با خشم ،گله مندانه پرسیدم:
-چرا چیزی نمیگی هان؟؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا نمیگی بیخود و بی جهت تنها بخاطر اینکه  گفتم میخوام برم پیش خواهر و مادرم این بلارو سرم آوردی؟؟؟
فرهاد دست مشت شده اش رو با خشم روی میز کوبوند و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترنم
ترنم
2 سال قبل

سلام
هر چند روز یه بار این رمان پارت میزاره؟؟
تو تلگرام هم کانال داره این رمان ؟؟….

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x