رمان عشق صوری پارت 23

5
(1)

 

موندن امیرخیلی طولانی شده بودبیرون هم اگه می رفتم باید خفتهای شهرام رو به جون میخریدم.
نشستم رو تخت و زانوهامو تو بغلم جمع کردم.
گاهی با حالتی عصبی تکون تکون میخوروم و یا ناخن میجویدم و به این فکر میکردم که آخه چرا باید مامان من اینجوری هی راه بیفته اینور اونور و سعی کنه دستی دستی آبروی منو به باد بده اونم درحالی که خودش من رو از خونه انداخت بیرون.
درحال جویدن ناخنم بودم که لرزش گوشیم ناخواسته جلوی هینوار منو گرفت.
دست دراز وروم و گوشیم رو برداشتم.مامان بود.
پیامش رو باز کردم و متنش رو با چشم خوندم:

” هرجا هستی بسه بس نشینی و اتراق کردن…پاشو بیا خونه ”

چقدر دلم میخواست شماره اش رو بگیرم و سرش داد بزنم .بگم اگه جایی غیراز خونه اتراق کردم تقصیر توئہ
..بگم اگه نیستم تقصیر توئہ…بگم اگه مجبورم شهرامو تحمل کنم تقصیر توئہ…
ولی نمیشد و صد هراربار حیف که نمیشد!
گوشی رو پرت کردم کنار و سرمو گذاشتم رو زانوهام.
کمکم داشت خوابم میبرد که در باز شد.
فورا سرمو بالا گرفتم.شهرام قدم زنان اومد سمتم.رو به روم ایستاد و گفت:

-هنوزم میخوای اینجا بمونی!؟

پوزخند زنان گفتم:

-دوست نداری بمونم؟

-مگه نشنیدی امیر چیگفت..دربه در دنبالت!مبخواد توبرگردی خونه!

این زندگی زمخت وقتی غیرقابل تحمل میشد که همه سعی میکردن به موقع ازت سواستفاده بکنن و به موقع تورو پس بزنن! شک ندارم زیر کاسه ی مادرم نیم کاسه ای هست که باز ازم میخواد اینجا بمونم.
بلند شدم و رو به روش ایستادم و گفتم:

-ده بار این سوال رو ازت پرسیدم هربار یه ک…سشر تحویلم دادی.خب لامصب چرا رک و پوست کنده نمیگی برم. اصلا میدونی چیه…دیگه تو هم بگی بمون نمیمونم.از…

دستشو رو دهنم گذاشت و اجازه نداد حرفهای از سر دلخوریم رو ادامه بدم و گفت:

 

-به درک! اینقدر دور از خونه بمون که بشی اوشین 2ش!

با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم:

موهام رو از دو طرف پشت گوشم زدم و گفتم:

-اوشین بشم بهتر از اینکه اینجا بمونم و هی تو بهم بگی برو برو برو برو….نمیدونم چرا یه دل و یه رنگ نیستی و هربار یه جور رفتار میکنی.اصلا من میرم که…

بازهم دستش رو گذاشت روی دهنم و فشار داد:

-از نظر من الان داری چرت و پرت تحویلم میدی.دیگه در ور نکن…میخوام دستمو بردارم…

با مکث دستش رو از روی دهنم برداشت و رفتم سمت میز مطالعه اش. با برداشتن کیف پولش یه کارت عابربانک بیرون آورد و اومد سمتم….

همینطور بی حرکت نگاهش میکردم که کارت عابر رو گرفت سمتم و گعت:

-اینو بگیر…

با تعلل ازش گرفتمش و بعد پرسیدم:

-این چیه!؟

خیلی جدی با تکون دادن کارت جواب داد:

-این؟؟ این سیم ظرف شویی باهاش ظرف میشورن….

نگاه اخم آلودی بهش انداختم:

-خودتو مسخره کن…منظورم اینه چرا میدی به من؟

-هرچند وقت یه بار برات پول میریزم تواین کارت…البته الان هم یه مقدار هست. رمزشم ۲۲۶۵

بالاخره یه کار خوب انجام داد این آقاشهرام.راستش اصلا دلم نمیخواست ازش پولی بگیرم ولی حالا واقعا مجبور بودم.
کارت رو نگاهی انداختم که طعنه زنان گفت:

-تشکر هم که بلدی نیستی!

ابروهام رو بالا انداختم:

-نه متاسفانه نیستم…

خبیث نگاهم کرد :

-سر فرصت یادت میدم…

اینو گفت و رفت سمت کمد و مشغول پوشیدن لباسهاش شد.کنجکاو نگاهش کردم.یعنی جایی میخواست بره.اونم این موقع شب؟!
یکی روقدم رفتم سمتش و پرسیدم:

-جایی میخوای بری؟؟

شلوارش رو پوشید و گفت:

-اهوم

نگران شدم.یعنی میخواست تنهام بزاره اونم این موقع؟؟ من واقعا ترس از تنهایی تو شب داشتم…نمیتونستم باهاش کنار بیام….

طبیعی تر بود اگه آدمایی مثل من از همچین چیزهای کوچیکی واهمه نداشته باشن اما هر آدمی تو زندگیش یه سری فوبیا داشت.
یکی از مار می ترسید.یکی از آتیش…یکی از دریا..یکی هم مثل از تاریکی و تنهایی!
حرف از رفتن که زد دستپاچه شدم.اصلا من چقدر باید تنها میموندم.چنددقیقه ؟ چندساعت؟
به سمتش رفتم و پرسیدم:

-واقعا میخوای بری!؟

پیرهن تنش رو درآورد و پرت کرد تو سبد کنار کمد و جواب داد:

-آره…

مضطرب پرسیدم:

-کی برمیگردی!؟

از داخل کمد یه تیشرت مشکی اتو زده که سمت چپش یه علامت باحال با طرح زرد حک شده بودبیرون آورد و همزمان با پوشیدنش گفت:

-نمیدونم…

مضطرب تر پرسیدم:

-نمیدونم دقیقا یعنی چی!؟

ظاهرا سوالهای من در نظرش یکم عجیب غریب به نظر می رسیدن چون از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:

-نمیدونم یعنی شاید اصلا شب نیام…

این جواب رو که از زبونش شنیدم ترس و دلهره ام دوصدچندان شد.بهش نزدیک تر شدم و گفتم:

-یعنی چی که اصلا شاید نیای؟ یعنی من باید تنها بمونم!؟

نگاهی به قیافه ی طلبکارم انداخت و بعد چرخید سمتم و با قیافه ای خیلی جدی گفت:

-من هر وقت دلم بخواد میام حالیته!؟

اخم کردم و با تلخ زبونی گفتم:

-خب بابا حالا توهم…چرا اینقدر تلخی تو آخه؟ مثل زهرمار میمونی!

دست به سینه پشت بهش ایستادم تا رخ نحسشو نبینم.جوری با من رفتار میکرد انگار نوکر باباشم.یا شایدم فکر میکرد من یه بی خانمان بی چیزم که حق داره هرجور میخواد باهاش صحبت بکنه!
ولی…فکر تنها موندن تو این خونه واقعا عذاب آور بود برای همین چرخیدم سمتش و با عصبانیت گفتم:

-من از تنهاموندن تو خونه میترسم….از بچگی میترسیدم.از اینکه شب تنها تو خونه بمونم!

 

هیچ واکنشی نسبت به حرفهای من نداشت.خونسرد تر از چنددقیقه پیش ساعت مچیش رو به دستش بست و بعد شونه بالا انداخت و گفت:

-ترسهای تو ترسهای من نیستن.ترسهای توان…پس خودت یه جوری باهاشون کنار بیا…

حرصمو درمیاورد یه همچین وقتایی.وقتی که اینجوری خونسرد و بیخیال و بیتفاوت رفتار میکرد.
پوزخند زدم و گفتم:

-پس میخوای تنهایی ولم کنی و بری!؟

با عصبانیت سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

-میگی باید چیکارت کنم!؟ بزارمت رو دوشم دنبال خودم اینور اونور ببرمت !

گرچه این حرفهارو از روی عصبانیت زده بود اما خیلی هم بد نبودن از نظر من.
سرخوش گفتم:

-آره آره…یا بمون…یا هرجا میری منو باخودت ببر…

ایستاد و جوری به صورتم نگاه کرد که اگه میشد ترجمه و معنیش میکرد میشد این:

“ببند در گاله رو…”

اونقدر این نگاه هاش طولانی شد که گفتم:

-چیه خب؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی!؟مگه بد حرفی زدم؟

با حالتی معنی دار نفس عمیقی کشید و بعد سمت در رفت.باورم نمیشد اون همه حرف روش بی تاثیر باشه.
به سمتش رفتم و دستشو از پشت گرفتمو ناباور پرسیدم:

-وایسا شهرام…تو میخوای ولم کنی؟

با حالتی عصبی سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-بچه قنداقی هستی بزنم زیر بغلم ببرمت؟؟من باید برم ولی نه باتو

– راستی راستی میخوای منو ول بکنی بری!؟

دندون قروچه ای کرد و گفت:

-دیگه داری منو کفری میکنیا شیوا…چرا عین بچه ها رفتارمیکنی!؟؟؟

-چون من از تنها موندن تو این خونه میترسم

درست همون موقع امیر به در زد و اوضاع زو بین ما به حالت معلق درآورد…

سر و جهت نگاهمون به سمت در سوق پیدا کرد.قبل از اینکه ما جیزی بهش بگیم خودش درو باز کرد و اومد داخل.
نگاهی به هردومون انداخت و بعد گفت:

-ببخشید که وسط جرو بحثهای شیرینتون مزاحمتون میشم ولی باید بگم همراه آوردن شیواهم بد فکری هم نیستااا…

وقتی اینو میگفت چشماش خیره به چشمای شهرام بود.انگار میخواست مطمئن بشه قرار نیست اونو از خودش عصبانی بکنه!
شهرام دستاش رو به پهلوهاش تکیه داد و پرسید:

-زده به سرت!؟ باخودم بیارمش که چی بشه!

امیر که گویا همه ی جوانب کار رو سنجیده بود جواب داد:

-که ژینوس نفهمه بودن شما باهم به صورت صوری و قراردادی هست…آخه به اینو اون گفته شهرام و دختری که همراش بودن اصلا شبیه دوتا آدم که همو میخوان یا دوست دارن، نبودن…بنظرم اینجوری یه جورایی به گوشش رسونده میشه قضیه شوخی نیست اینجوری شیواهم تو خونه قبض روح نمیشه.

تیکه ی آخرش رو به شوخی گفت اما درکل باحرفهاش شهرام رو برده بود توی فکر.
یه دستش رو تکیه داده بود به کمرش و با دست دیگه اش صورت صافش رو غرق فکر نوازشوار لمس میکرد!
ظاهرا حرفهای اپیر تاحدودی اونو به فکر انداخته بود.
بعداز چند دقیقه سرش رو بلند کرد و رو به من گفت:

-بیرون منتظرت میمونیم…لباس بپوش بیا..

لبخندی عریضی زدم و گفتم:

-باشه!…زود آماده میشم!

امیر خندید و گفت:

-این زود آماده میشم دخترا یه دوسه ساعتی طول میکشه….

-چطور به این نتیجه رسیدی!؟

-آخه هروقت مونا به من میگه امیر یه چند دقیقه وایسا من زود آماده میشم من قشنگ میرم دورامو میزنم، قلیونمو میکشم بعد میرم دنبالش…تهزه وقتی هم‌میرم باز میگه یه سه مین دیگه…

خندید و رفت بیرون.راستش این یه مورد رو درست میگفت.
آخه مونا پدر آدمو درمیاورد تا به قرارهاش خودش رو برسونه.
شهرام اما قبل بیرون رفتن با غیظ نگاهم کرد و گفت:

-من امیر نیستم اومدنت طولانی بشه برم دورامو بزنم و باز برگردم…ولت میکنم میرم پس زودبیا…

 

ایش! چقدر گاهی این بشر نچسب و غیر قابل تحمل میشد!
نمیفهمم آخه اون دختره دقیقا این موجود به دل نشین عبوس و زورگو و قلدر رو میخواست چیکار!؟ هان !؟
پسر باید مثل دیاکو باشه…
خوش اخلاق…
دلربا…
موفق.. مانکن….

ازتصورش لبخند شیرینی روی لبم نشست.میشه یه روزی باهم صمیمی بشیم!؟ میشه رابطمون از اون حالت رئیس و کارمند فراتر بره!؟
کاش بشه…که اگه بشه چی میشه.
قطعا اون روز میشه بهترین روز من…

لباس پوشیوم و خیلی زود از خونه زدم بیرون.
وقتی پا توی کوچه گذاشتم هردو سوار ماشینی بودن که حدس میزدم نو هست و احتمالا مال خود امیرِ…
آخه اون پشت فرمون نشسته بود.
دست از تماشای ماشینش برداشتم و سوار شدم.
خندید و با به راه انداختن ماشین گفت:

-ولی خداییش سرعت عملت واسه آماده شدن باید تو گینس ثبت بشه…تیترشم میشه دختری که سریعتر از همه ی دختران جهان آماده شد!

خندیدم و بعد پرسیدم:

-ماشین جدید گرفتی امیر!؟

نگاهی ارادتمندانه به شهرام انداخت و گفت:

-البته به لطف شهرام خان…اون پولشو داده…

لب زدم:

-مبارکت باشه…

دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت:

-ما مخلصیم!

و این احتمالا باید همون هدیه ای باشه که شهرام بهش قولش رو داده بود.
اینو از اون سوتی هایی بود که مونا یه روز اتفاقی داد.
آخه ظاهرا شهرام به امیر گفته بود اگه بتونه منو راضی بکنه پیشنهادشو قبول کنم یه ماشین براش میخره والان هم که مسخص بود اون اوعده وفا کرد!

خسته کننده ترین شبی بود که داشتم چون مدام ازم میخواستن تو ماشین بمونم درحالی که خودشون پی درپی درحال فعالیت و البته انجام کارهایی بودن که اجازه نمیدادن من ازشون سر دربیارم.
کلافه سرم رو به عقب تکیه دادم و شروع کردم بازی بازی کردن با ریش ریشهای آویزون از شالم بودن که یه نفر به شیشه زد.
سر که بلند کردم با شهرام چشم تو چشم شدم.
ظاهرا اومده بود ببینه خوابم یا بیدار آخه ساعت از 12شب گذشته بود.وقتی دید بیدارم درو باز کرد و نگاهی به صورت پکرم انداخت و بعد گفت:

-بهت گفته بودم نیا…عین بچه ها پا توی یه کفش کردی که میخوای بیای!

بار اول و دومش نبود که این حرف رو میزد.نگاهی پر حرص بهش انداختم و گفتم:

-برای تو که خیلی بد نشد…همه منو باهات دیدن که برسونن به گوش ژینوس جونت….

نگاهی پر خشم و معنی دار بهم انداخت و بعد گفت:

-مثل اینکه یادت رفته به همین دلیل قبول کردی دوست دختر صوری من باشی!

دندون قروچه ای کردمو گفتم:

-نه یادم‌نرفته آقای خودپسند!و بیصبرانه منتظرم که یه روز بازی مسخره ات تموم بشه تا از شرت خلاص بشم

چشماشو دیز کرد و با لحن ترسناکی گفت:

-زبون سرخت سر سبزتو به باد میده یه روز…

درو بست و خواست بره که خودمو کشیدم جلو و با پایین آوردن شیشه صداش زدم:

-شهرام…

با کمی فاصله از ماشین ایستاد.انگشتامو تکون دادم و اینجوری ازش خواستم بیاد به سمتم.
لج نکرد و اومد جلو.خم شد و دستهاشو رو لبه ی پنجره گذاشت و پرسید:

-چیه!؟

دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم:

-من خیلی گشنمه!

با لحن سرد و صدای آرومی گفت:

-یکم دیگه تحمل کن…کارم اینجا تموم بشه میریم یه چیزی میخوریم…

لبهای روهم فشرده شده ام رو باز کردم:

-باشه…یکم دیگه تحمل میکنم…کلا من درحال تحمل کردنم…همونطور که تورو تحمل میکنم این چنددقیقه گشنگی رو هم تحمل میکنم!

ری اکشنش نسبت به حرفهای زهردار من یه پوزخند بود. یکم که گذشت هم با چشمش بدام خط و نشون کشید و هم با حرفهاش:

-میبینم که بجز غذا هوس کتک هم کردی!؟

اخمی کردمو با ترش رویی ازش رو برگردوندم!
دستهاش رو از روی لبه ی پنجره برداشت و بعد دوباره از ماشین فاصله گرفت.
نمیدونم چرا معاملاتشون رو شبونه انجام میدادن آخه مگه حشیش و تریاک ردوبدل میکردن!؟
تو اون تاریکی مشغول تماشای دنبای بیرون از پشت شیشه بودم که برام پیامک اومد و من اینو با ویبره خوردن گوشی توی جیب شلوارم متوجه شدم.
چون از طرف شیدا بود سریع بازش کردم و خوندمش:

“رفتی خونه ؟!”

خسته از این سوال تکراری براش تایپ کردم:

“نه..”

بلافاصله پیام دیگه ای ازش دریافت کردم:

“تو چه مرگت شده شیوا؟ با کی لج کردی آخه؟ فردا صبح برو خونه ”

کلافه نوشتم:

“جام راحت ”

“برو خونه دختر…جای تو راحت…شاید اونایی که پیششونی ناراحت باشن”

نگاهم رو متن تکست و ایموجی های عصبانیش به گردش دراومد.خسته از این حرفها براش نوشتم:

” بهش فکر میکنم..شب بخیر”

گفتم شب بخید که دیگه بعدش پیامی نفرسته.خونه ی شهرام نه بهم خوش میگذشت و نه بد اما از خونه ی خودموم بهتر بود.
گرچه…گمونم کمکم باید به خونه رفتن فکر میکردم.زیادی تو خونه ی شهرام اتراق کرده بودم.
وقتی اونا اومدن سمت ماشین و سوار شدن از فکر بیدون اومدم.
امیر نشست پشت فرمون پرسید:

-در چه حالی شیوا!؟

بیحال جواب دادم:

-بی حوصله ام! هم بی حوصله هم گشنه!

خندید و گفت:

-یه چیزایی سفارش دادم…میریم بام تهران میخوریم!

من عاشق اونجا بودم برای همین شنیدن این خبد خوشحالم کرد و از اون حالت کرخت و بی حوصله بیرونم کشید.لبخند زدم و گفتم :

-فکر خوبیه!

روی نیمکت بافاصله ازهم نشستیم.هردو کنج دو طرف نیمکت.
غرق فکر و خیال آرنجمو گذاشته بودم رو دسته ی آهنی نیمکت و زل زده بودم به شهری که از این فاصله شبیه شب پر ستاره بود!
امیر صداشو انداخته بود رو سرش و همونطور که خوش و خرم ترانه ای از یگانه رو بلند بلند میخوند با جعبه های پیتزا اومد سمتموم.

-سکوت قلبتو بشکن و برگرد

نزار این فاصله بیشتر از این شه

نمیخوام مثل گذشته که رفتی…

شهرام غرولند کنان گفت:

-حالا تو نخونی هم کسی نمیگه لالی!

امیر لبخندشو جمع و جور کرد و رو به رومون ایستاد و بعد گفت:

-میخونم تو و شیوا سگرمه هاتون وابشه دیگه ! میگما دیدی بد نشد شیوارو آوردیم…خندقی و زنش شمارو باهم دیدن.وقتی اونا چیزی رو ببینن یعنی دنیاشمارو باهم دیده!حالا این پیتزاهارو بخورین تا یخ نکردن و از دهن نیفتادن!

جعبه پیتزاهارو داد دستمون و خودش هم روی یه بلوک سیمانی شکسته نشست و با اشتها مشغول خوردن شد.
گاهی به مونا بابت داشتن این موجود سرخوش اما بزن بهادر و پایه حسودیم میشد.
واسه هرچیزی میشد روش حساب باز کرد.واسه هرچیزی…و من دقیقا به اینش حسودیم میشد که اون کسی که از اعماق وجودش دوستش داره رو الان داره.یکی مثل امیر…
اما من…غرق بودم تو دنیایی که ختم میشد به دیاکو.دیاکویی که میدونستم رسیدن بهش به همین آسونیا که فکرش رو میکردم نیست قطعا!
حالا هم که درگیر بازی های مرموزانه ی شهرام شده بودم و حتی حالا هم سراز کاراش در نمیاوردم و نمیدونستم دقیقا چرا داره اینکارهارو میکنه و چرا باید برای کنار گذاشتن اون نامزد شارلاتنش وانمود کنه با من در ارتباط !؟

یکم از نوشابه سر کشیدم و بعد بطری رو گذاشتم رو جعبه ی خالی شده.
اونقدر گشنه ام بود همه رو زود و سریع خوردم!

شهرام نوشابه ی مشکی توی دستش رو یه نفس سر کشید و بعداز روی نیمکت بلند شد و گفت:

-جمع کنید بریم!

چه بی مقدمه.بلند شدم و پشت سر اون و امیر به راه افتادم.درست یکم پایین تر یه اکیپ آدم با صدای هرهر خنده ها و قه قهه های بلند و جیغهاشون حسابی توجه مارو کشوندن سمت خودشون.
امیر نیم نگاهی بهشون انداخت و رو به شهرام گفت:

-خندقیه…ناکس همه جا هست! اینجا آنجا هرجا! الان که باز فضولیش گل کنه دوباره میاد سر بحث رو وا میکنه!

با بی حوصلگی گفتم:

-از نگاه های زنش به خودم بیزارم! حس میکنم با نگاه هاش تا تا توی مغزمم دید میزنه!

امیر خندید و گفت:

-اشتباه فکر نمیکنی!مونده هنوز که خندقی و شراره رو بشناسی…زنه خودش یه لشکر شوتی رو میچرخونه

حرف امیر کاملا درست بود چون اون زن و مردی که چندساعت پیش باهاشون برخورد داشتیم با دیدن ما از جمع فاصله گرفتن اومدن سمتمون.
خندقی که یه مرد حدودا 44ساله بود دستشو توهوا تکون داد و باخنده گفت:

-هی شهرام! لاکردار…بمون تا بیام…

شهرام فورا خودش رو بهم نزدیک کرد و دستشو دور گردنم انداخت.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:

-یه دفعه ای خل شدی!؟

کنار گوشم ودرحالی که منو به خودش میفشرد گفت:

-هیشششش! سوتی نده!

سرمو بلند کردم تا بهتر بتونم شمایل و جمالش رو ببینم و بعد گفتم:

-هوووف! بازم باید تظاهر کنم عاشق و کشته مردتم!؟

از همون زاویه و بدون اینکه به خودش زحمت چرخوندن و خم کردن سرش رو بده گفت:

-خیلیم دلت بخواد!

پست چشمی براش نازک کردمو گفتم:

-میدونی که اصلا دلم نمیخواد!

اینبار با غیط و خشم تشر گونه گفت:

-نقشتو درست انجام بده شیوا …رشته هامو پنپه بکنی رشته هاتو پنپه میکنم!

از لحن جدیش مشخص بود قصد شوخی نداره و این معنیش این بود که خیلی دور از واقعیت نبود اینکه چیزی که تازه به دست آورده بودم رو از دست بدم برای همین دلگیر و ناراحت دستمو دور کمرش حلقه کردم تا بقول خودش نقشمو خوب باری کنم هرچند اصلا با این قضیه حال نمیکردم..اصلا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x