چرخیدم و اینبار رو به سوی در کردم.
وقاحت مگه میتونه در این حد باشه !؟
چطور میتونستن ازمن بخوان جولو و پلاسمو جمع کنم و از این اتاق برم بیرون؟
اصلا چطور روشون میشد همچین چیزی ازم بخوان؟
پس نظر و خواسته و میل من چی میشد این وسط….؟!
چند بار دیگه هم به در زدن.
اینبار تعلل رو کنار گذاشتم و درو وا کردم.
خدمتکار جلو بود و بقیه با کمی فاصله پشت سرش.
چشمهام رو صورتهای بدون حس خجالتشون به گردش دراومد.
تنها کسی که با شرم و ذره ای حس خجالت نگاهم کرد خدمتکاری بود که بریده بریده گفت:
-ببخشید شیدا خانم…گفتن…گفتن به…شما….بگم که اتاق رو خالی کنید و وسایلتونو بردارید و برید اون یکی اتاق!
وقتی اون این حرفهارو میزد به این فکر میکردم که بعدها قرار چه اتفاق بدتر از اینی برای من پیش بیاد !؟
چه رفتار زننده ی دیگه ای ممکنه ازشون سر بزنه!
با اینکه دلیل اینکار رو میدونستم اما بلند بلند پرسیدم:
-چرا !؟
به در گفتم که دیوار بشنده و شنید هم.
دختره جلو اومد و با پررویی تمام جواب داد:
-چون من نفسم تو اون اتاق میگیره! از وقتی باردار شدم تو فضاهایی که پنجره نداشته باشن حس خفگی بهم دست میده!
مثل خودش که حرفهاش رو با صراحت میزد گفتم:
-چون به تو حس خفگی دست میده من باید اتاق رو خالی کنم !؟
شرمنده! نمیتونم همچین لطفی بهت بکنم…
چون اینو گفتم چشمهاشو واسم درشت کرد و بعد هم ذات کثیفشو به رخم کشید و خطاب به شهره گفت:
-میبینین شهره جون !؟؟ با اینکه دلیلش رو بهش گفتم اما بازم اصلا واسش مهم نیست من حالم چقدر بد میشه تو اون اتاق…
ازم متنفره کاملا مشخصه…!
خدایا صبر😑💔الهی امین
همه از دم جندن
آخه دختره ی چندش هرزه چرا باید شیدا از تو چاپلوس خوشش بیاد
باو ناموصا تموم کن این رمان خزتو😐
بچاره شیدا خدا ازت نگزره شهره
اهههه این دختره چقد کولی بازی در میاره، چندش ایییشششش😑
😐😐😐
خاک توست نویسنده