رمان عشق صوری پارت 26

4
(2)

 

قدم زنان تو خیابون تاریک راه میرفتم و به حرفهای مونا فکر میکردم.نمیتونستم مثل اون هر اتفاقی رو به چشم یه فرصت ببینم.
نمیتونستم چشممو رو رفتار مادرم ببندم و بگم که پدرم مرد که مرد….عوضش مادرم با یه مرد پولدار ازدواج میکنه و منم از این پول به سود و منفعت می رسم. اینکار از عهده ی من برنمیومد.اصلا من درتلاش بودم تا خودم بتونم استقلال مالی پیدا بکنم حالا چطور میتونستم خلاف اون چیزی که بودم و فکر میکردم باید باشم ،عمل بکنم!
گوشیم توی دستم ویبره خورد و لرزید.ترسیدم و از فکر بیرون اومدم.
مونا آبمیوهداش رو با نی هورت کشید و پرسید:

-کیه!؟

نگاهی به تصویر افتاده روی صفحه انداختم و جواب دادم:

-مامان

اون بجای من دستپاچه شد و خیلی زود گفت:

-عه خب زودباش جواب بده تا قطع نکرده زود باش…

چون میدونستم چی میخواد بگه بی توجه به زنگ خوردنهای مکرر گوشی ، عبوس و دپرس نگاهمو دوختم به ماشینهایی که به سرهت از روبه رو میومدن ودرچشم به هم زدنی از کنارمون میگذشتن و بعد گفتم:

-میدونم چی میخواد بگه…نه حوصله اش رو دارم اون یارو رو ببینم نه دوست دارم.

گوشی رو از لای انگشتام قاپید و گفت:

-بیخود.یادت باشه تو توی فرم کاریت بجای آدرس خونه ی خودتون آدرس خونه ی شهرام رو دادی تا کارت از دستت نپره.اما بعداز این میتونی سرتو باافتخار بالا بگیری چون قراره ساکن محله ای بشی که گنگش خیلی بالاس…حالیته کلفه فندقی!؟ حالا جواب بده…

تحت فشار حرفها و اصرارهای مونا بالاخره جواب تلفنش رو دادم اما با لحنی بی حوصله که بیشتر از سر غرض بود و من میخواستم شدت بیحالی و بیتفاوتیم رو بهش برسونم گفتم:

“چیه ؟! ”

“الو…شیوا…کجایی تو چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!”

“دانشگاه بودم”

با حرص زیاد درحالی که انگار جایی بود که نمیتونه خیلی بلند و واضح ورسا حرف بزنه تشرگونه گفت:

“ای مرده شور ریخت دانشگاهتو ببرن.مگه باهم قرار نداشتیم؟ اونقدر جواب ندادی مجیور شدم تنها برم..ببین…من به رهام گفتم تو کلاس داشتی واسه همین دیر میای.آدرسو برات پیامک میکنم جلدی بیا”

عصبی شدم و گفتم:

“ولی من نمیتونم…من نمیخوام بیام..نمیخوام اون یارو رو ببینم”

چنان با حرص شروع کرد حرف زدن که شک نداشتم اگه پیشش بودم کله ام رو ازجا میکند:

“اولا یارو نه…دوما من دیشب به تو درمورد امروز اتمام حجت کردم”

“تو چیز ایی رو گفتی که دلت میخواست بگی …من نمیخوام بیام”

با تاکید گفت:

“توباید بیای چون ما اینجا منتظرتیم”

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید ، گوشی موبایل رو از پای گوشم آوردم پایین.
مونا هیجان زده پرسید:

-چیگفت!؟

-گفت تورستوران منتظرمن!

تنه ای بهم زده گفت:

-بترکی تو ایشالله…زودباش برو تا یارو رو از خودت نرنجوندی…

ایستاد و خودش برام تاکسی گرفت و بعدهم تقریبا پرتم کرد توی ماشین تا سوار بشم و خودمو زودتر برسونم بیمارستان.
جوری رفتار میکرد انگار چیزایی رو میدونه که من نمیدکنم چون از منظر خودش به این قضیه نگاه میکرد.
اون پدرش زنده بود و نمیتونست احساسات منودرک بکنه…
نمیدونست چقدر سخت هنوز چندماه از مرگ پدرت نگذشته مادرت هوس شوهر کردن به سرش بزنه و این شبیه یه شوک بود یه شوک عاطفی سنگین….
ده دقیقه بعد خودم رو جلوی رستورانی که آدرسش رو فرستاده بود دیدم.
نگاهی به سردرش انداختم و بعد با کشیدن یه نفس عمیق پله هارو بالا رفتم و از در گذر کردم.

ده دقیقه بعد خودم رو جلوی رستورانی که آدرسش رو فرستاده بود دیدم.
نگاهی به سردرش انداختم و بعد با کشیدن یه نفس عمیق پله هارو بالا رفتم و از در گذر کردم.
فضای پر آرامشی داشت.آروم همراه با یه پچ پچ با ولوم پایین و موسیقی ای از شوپن!
نزدیک به همون ورودی ایستاده بودم و دور و اطراف رو نگاه میکردم که یکی از گارسونهایی که کنار در ایستاده بود به سمتم اومد و باخوش رویی گفت:

-سلام خانم.میتونم راهنماییتون کنم!؟

جواب سلامش رو دادم اما قبل از اینکه بخوام حرفم رو طولانی تر بکنم درست همون موقع چشمم رفت پی مامان که پشت میز رو به روی یه مرد غریبه که البته پشتش به من بود نشسته بود و گل میگفت و گل میشنفت.
نگاه خیره ام رو از اون سمت برداشتم و گفتم:

-نه ممنون اقا!

از کنارش رد شدم و درمسیر مشخصی به سمتشون رفتم.جای شیکی بود.از اون رستورانا که فقط از ما بهترونها میتونستن طعم غذاهاشون رو بچشن…
وقتی قدم زمان به سمتش می رفتم با دقت یراندازش کردم تا باهمین چشمهای خودم ببینم و یادم بمونه چقدر سریع بابارو از یاد برد و اینجوری واسه پولدارا دم تکون میداد!
شده بودعین یه دختر بیست ساله!
جوری به خودش رسیده بود و لباسهایی به تن داشت که انگار از اول یه اشراف زاده به دنیا اومد نه دختر مردی که بخاطر اعتیاد شدید چندبار دخترش رو به مردهای مختلف فروخت و یه روز خودش زیر یکی از پل خرابه های حاشیه ی تهرون برای همیشه چشمهاش رو بست!
پدرم …پدرم خیلی مامان رو دوست داشت.با اینکه حتی وقتی زن بابا بود بهش خیانت میکرد اما بابا دوستش داشت.اونقدر دوستش داشت که هیچکدوم از این حرفهارو راجبش باور نمیکرد.
جون میوند تا اون خوش باشه.تا اون کم و کسری نداشته باشه….چرا..چرا مامان نمیخواست وفادار بمونه!؟

متوجه ام شد وما بدای چند ثانیه حتی باهم‌چشم‌تو چشم شدیم.به مردی که رو به روش نشسته بود لبخحد چیزی گفت و بعد دستش رو بلند کرد و تکون داد تا من به سمتش برم.

بند کوله ام رو روی دوشم انداختم و قدم زنان بهش نزدیک و نزدیکتر شدم..هنوز هم آرایش و گریم کار روی صورتم بود و من وقت نکرده بودم لباسهام رو تعویض یکنم یا دست کم آرایشم رو پاک بکنم هرچند ملیح و تاحدودی نامشخص بود!
البته….من هیچ تمایلی به ترگل ورگل کردن خودم نداشتم اونم برای مردی که ازهمین حالا به وجود و حضورش مخالف بودم.
به میز نزدیک تر شدم.دلم میخواست زودتر ببینم اون مردی رو که گاهی مامان جرات به خرج میداد و اونو باخودش به خونه میاورد و باهاش خوش میگذروند!

کنار میز ایستادم و گفتم:

-سلام!

بالاخره به خودش زحمت داد و سرش رو به سمتم برگردوند.لبخند زد….یه لبخند شکیل که به صورت و هیکلش خوب میومد.ته چهره اش برام خیلی آشنا بود اما هرچقدر تو اون مدت زمان کوتاه به مغزم فشار میاوردم نتونستم بفهمم چرا برام آشناست.
یه جورایی از اون چهره ها بود که آشنا میزد.چهره هایی که حس میکردیم قبلا بازهم دیدیمشون…

-به به! شیوا خانم! بفرما بشین!خوب هستی شما؟

خیلی سرد گفتم:

-بله ممنون….

صندلی رو کشیدم عقب و رو نشستم.بند کوله پشتیم رو روی دسته ی صندلی گذاشتم وبی حرف نشستم.
مامان با زدن یه لبخند دندون نما دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:

-رهام جان شیوا دختر کوچیک من…شیوا جان رهام.همسر آینده و عزیز من!

عزیز…هه! نیومده شده بود عزیز مامان! ولی پر واضح بود به چه خاطر اینقدر سریع تصمیم به ازدواج با این مرد گرفت.
پولداری از وجنات و سکناتش کاملا میبارید.
آخ که جهان واقعا متعلق به پولدارها بود و بس!
هرچیزی رو هرزمان که میخواستن میتونستن به دست بیارن…هرزمان…

حدود 50ساله به نظر می رسید اما خیلی کمتر این عدد به نظر میومد.بلند قامت بود با بدنی سرحال! کت شلوار طوسی رونشش هم که از اون نه یه مرد پنجها و یک یا دو ساله بلکه خیلی کمتر ساخته بود.
لبخند مردانه و پر غروری روی صورت زیرک و باهوش نشانش نشست و گفت:

-خیلی از دیدنت خوشحالم شیوا! تو واقعا به خوشگلی مامانتی!

نمیتونستم خودم رو یه آدم خوشحال و راضی نشون بدم.حس انزجار بهم دست داده بود.برام ناخوشایند بود که یه مرد دیگه بخواد جای پدرم رو بگیره!
اونقدر که حتی نتونستم یه لبخند زوری بزنم.
منو رو برداشت و گفت:

-خب انتخاب کنید ببینیم شام باید چی بخوریم!

مامان فورا منوی پیش روش رو برداشت و لیست رو با چشم بالا و پایین کرد.
هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم برای همین دست به منو نزدم ظاهرا اون هم متوجه ص
شد چون سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

-شیواجان! شما نمیخوای چیزی انتخاب کنی!

لبهامو از هم باز کردم و جواب دادم:

-راستش من میلی…

اومدم بگم که میلی به خوردن چیزی ندارم که مامان پامو از زیر میز لگد کرد و بعد با زدن یه لبخند دندون نما گفت:

-پاستا! اون معمولا پاستا سفارش میده!

خودش منو رو برداشت و داد دستم و گفت:

-تنوع …تنوع چیز خوب

یه… معمولا هارو بشکن دختر جون.یه چیز توپ جدید سفارش بده.تو این رستوران هم غذای ایتالیای و هم غذای تند هندی میتونی سفارش بدی!

تحت فشار مامان و اصرارهای اون مرد بالاخره منو رو برداشتم.
بی حوصله یکی یکی اسمهارو از نظریگدروندم که گفت:

-خب شیوا خانم.پس دانشجویی!

بدون اینکه بهش نگاه بندارم گفتم:

-بله

-خوبه خیلی خوبه! ولی از من به تو نصیحت…اگه دنبال پول و ثروتی برو تودل بازار کار…تو درس و دانشگاه چیزی به اسم پول وجود نداره!

مامان لبخند دلبرونه ای زد و گفت:

-البته عزیزم اون الان داره توی یه شرکت مدلیمگ کار میکنه! شیوا درآینده حتما یه مدل شناخته شده میشه!

ابروی چپش رو بالا انداخت و با برانداز کردنم گفت:

-البته اون مثل خودت خیلی زیباست!

مامان با ناز گفت:

-مرسی عزیزم!

اه! چقدر حالم از این عزیزم گفتنها و نازکردنهاش بهم میخورد. انگار یه دختر ۱۸ساله بود که با دوست پسر بیست ساله اش اومده بیرون.!
نمیدونم شیدا هم میدونست که مامان اینجا داره با شوهر آینده اش شام میل میکنه یا نه!؟
نمیدونم اصلا خبر داشت به طودی بایدبالا سر مامان قند بسابِ!؟

منو رو کنار گذاشتم و گفتم:

-شماره ی 10

اون خودش هم خیلی زود منو رو کنار گذاشت و گفت:

-منم 22 ! هوس یه چیز تند کردم!

مامان که به گمونم باید پیشش یه دوره ی دلبری میدیدم خیلی زود خیره تو چشمای مردی که حالا فهمیدم اسمش رهام هست لب زد:

-منم هرچی تو بخوری همون!

نگاه های عاشقانه شون بهم حال منو بهم زده بود.
کاش مامان فکر احساسات منم میکرد.کاش!

نگاه های عاشقانه شون بهم حال منو بهم زده بود.
کاش مامان فکر احساسات منم میکرد.
کاش درک میکرد پذیرش این قضایا شاید برای خودش آسون باشه اما برای من نمیتونه اینقدر سهل و ساده به نظر بیاد.
بعداز خوردن شام برامون چایی و قهوه آوردن.
سکوتهای طولانی من و ری اکشنهای خنثایی که نسبت به این موضوع و این دعوت از خودم نشون میدادم غیر مستقیم بهش فهموند من قطعا فرد غمگین این جمع سه نفره هستم.
اون اسپرسو سفارش داده بود، من نسکافه و مامان چایی سبز جهت لاغری بیشتر.
مامان موهای فر خورده اش رو از روی گونه اش کنار زد و رو به من گفت:

-ما آخر اینهفته قراره ازدواج بکنیم. من و رهام…

پوزخند کمرنگی زدم و فنجون داغ رو چرخوندم.پس بریدن و دوختن و حالا فقط من رو دعوت کرده بودن که بدونم چه زمانی باید تشریف ببرم جشن عروسیشون!
بعداز یه مکث کوتاه طعنه زنان گفتم:

-ظاهرا شما همه چیزو از قبل برنامه ریزی کردین!

مامان که متوجه طعنه های توی کلامم شده بود سرش رو به سمتم چرخوند و با حرص ولبخندی که اصلا باخشم چشماش هماهنگی نداشت گفت:

-عزیزم.من و رهام دوتا آدم بالغ هستیم و فکر کنم بتونیم برای خودمون هر تصمیمی که میخوایم بگیریم…

دلخور و غمگین سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-آره شما دوتا آدم بالغ هستین که البته بچه دارین…بچه هایی که فکر کنم حقشون همچین چیزایی رو دست کم قبل ار روزای آخر و قرار و مدارهای تکمیل شده بدونن…

مکث کردم.نگاه های مامان به من جوری بود که شک نداشتم اگه آقا رهامش تشریف نداشت حتما درسته قورتم میداد!
اینبار رو کردم سمت این مردی که هنوزم نمیدونم کی پاش تو زندگی مادرم باز شد.
وقتی بابام زنده بود یا ….
نفس گرفتم و گفتم:

-ببخشید آقا رهام شما فرزندی هم دارین!؟

در آرامش جواب داد:

-بله!

-راجب ازدواجتون باهاش صحبت کردین!؟

-خب معلوم…من گفتم میخوام ازدواج کنم و اون گفت مبارکت باشه!

شروع کرد خندیدن.یه حس کوفتی ای بهم میگفت اون دقیقا لنگه ی مامان.عین عین خودش!
ابروهامو درهم گره زدم و گفتم:

-یعنی واقعا براشون اهمیت نداشت!؟

یکم از اسپرسوی داغش رو که هنوز بخار گرم ازش بلند میشد رو چشید و بعد جواب داد:

-هر آدمی زندگی خودشو داره شیواجون…آدما به دنیا نمیان که دیگران براشون تعیین تکلیف بکنن…اون هستن تاخودشون راهشونو انتخاب کنن…

این حرفها برای من تازگی نداشتن.اینا کدهایی بودن که میشد لابه لای صحبتهای تکراری و همیشگی مامان شنیدمشون…من چقدر احنق بودم که هرگز نفهمیدم تفکر اون برگرفته و تاثیر گرفته از این مرد.
مامان فنجون توی دستشو گذاش روی میز و گفت:

-همین پنجشنبه عروسی ما توی یکی از بهترین و مجللترین تالارهای تهران برگزار میشه…

حرف که میزد هم چشمهاش و هم لبهاش میخندیدن.عادت داشت موقع حرف ردن دستهاش رو تکون بده.با چنان عشقی از پنجشنبه که تاریخ عروسیش یود حرف میزد هرکی ندونه فکر میکرد یه دختر 18ساله اس که بعد سالها به مرد آرزوهاش رسیده!
متاسف گفتم:

-مامان ولی تو به شیدا هنوز حرفی نزدی!

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-براش کارت دعوت میفرستم!

وای که چقدر خنده دار و مضحک بود.وقتی خودم رو جای شیدا تصور میکردم همه چیز برام به شکل احمقانه به خودش میگرفت.
یه روز صبح تو از خواب بیدار میشی و میفهمی که مادرت یه کارت دعوت برات فرستاده و قراره ازدواج بکنه!
عصبانی میز رو نگاه میکردم که خود رهام گفت:

عصبانی میز رو نگاه میکردم که خود رهام گفت:

-شیوا به نظر از ازدواج ما ناراحت…درست میگم!؟

سرمو بالا گرفتم.سنگینی نگاه های مامان رو روی خودم حس میکردم.با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، با اینکه دلگیر بودم و دلم نمیخواست به این زودیا مامان با مرد دیگه ای ازدواج کنه اما گفتم:

-نه…این تصمیمه که گرفته شده و فکر کنم من فقط باید بهتون تبریک بگم…

اون با رضایت مندی خندید و مامان خوشحال و خرم برخلاف چنددقیقه پیش شروع به تعریف و تمجید کردن از من کرد:

-من که گفتم رهام…شیوا واقعا دختر فوق العادیه!

رهام با خوشحالی سری تکون داد و بعداز یه نگاه تحسین برانگیز به من گفت:

-اهوم! شیوا خیلی خوشگل و عالیه و من از همین حالا شخصا فن ش شدم!

من به شادی و خوشحالی اونا نبودم.
کدوم دختری بعداز اینکه میفهمید مادرش قراره چندماه بعداز فوت پدرش ازدواج کنه میتونست احساس خوشحالی بکنه!؟
غمگین تو فکر بودم که رهام دوباره گفت:

-من دلم میخواد تو روز پنجشنبه که دقیقا تاریخ آشنایی من و مستی هست تو لباس خوشگلی بشی و تبدیل بشی به زیباترین دختر اون جمع…بودن تو واقعا منو خوشحال میکنه!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

-باشه…

چشمک زد و ادامه داد:

-ودرضمن…من دلم میخواد تو با ما زندگی بکنی!

قبلا اصلا همچین حرفی دراین مورد زده نشد.البته میدونستم احتمالا باید این اتفاق بیفته.
لبهامو روهم مالیدم و گفتم:

-با شما!؟

-بله با ما

لبخند دست و پاشکسته ای زدم و گفتم:

-ولی من اصلا دلم نمیخواد مزاحمتون ..

حرفم تموم نشده بود که گفت:

-مزاحم!؟ بس کن دختر…مستانه هرچی از من بخواد من روی چشم میزارم…درضمن اون خونه اونقدر بزرگ که فکر کنم اگه مستانه ده تا بچه ی دیگه هم داشت باز ما به انداره ی هرده تا بچه اتاق داریم…

اونا خندیدن اما من عین افسرده ها با یه لبخند بی نهایت تصنعی و غیرواقعی به نقطه ی نامشخصی خیره شدم….

خودش با ماشین مارورسوند جلوی خونه.
مردی بود که نمیشد بعداز دیدنش شروع کرد به توصیف اخلاق و رفتارش.باز نبود.
من میتومستم بگم چه شکل و چه تیپی هست یا بنظر چندساله میاد اما نمیتونستم بگم چه شخصیتی داره.
در واقع تنها چیزی که با صراحت میتونستم در موردش به هرکسی که راجع به اون ازم سوال بپرسه این بود که اون مرد خیلی پولداریه!
دستشو روی فرمون گذاشت و گفت:

-از دیدنت خیلی خوشحال شدم شیواجون!

به زحمت لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-منم همینطور.شب بخیر!

پیاده شدم و رفتم سمت خونه.دسته کلید رو از داخل جیبم بیرون آوردم و درو باز کردم.
خنده دار بود.امروز یکشنبه بود و مادر من چهارروز دیگه قرار بود رسما بشه زن مردی که حتی نمیدونم کیه چیه چیکارس و کی و چه موقع وارد زندگیش شده!
قدم زنان راه می رفتم که صدای یاز شدن در به گوشم رسید.
چرخیدم و به مامان نگاه کردم
عینک آفتابیش رو از بالای موهاش برداشت و گفت:

-دیروز چندتا جعبه کارتن گرفتم گذاشتم تو انبار.وسایل شخصیت رو همه رو جمع کن…
فردا عصر همه رو میبریم خونه ی جدیدمون! اوخ چقدر خسته ام!

دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:

-حق شیدا نیست مثل من روزای آخر از موضوع ازدواجت باخبر بشه.برو ببینش..برو باهاش صحبت کن…اصلا برو که بفهمی دخترت درچه حالیه!

کنج لبش رو به پوزخندی داد بالا و گفت:

-شیدا دررفاه کامل و حالشم خیلی خوبه.تو بهتر سنگ خودتو به سینه بزنی!

باتاسف سرمو براش تکون دادم و بعدهم رفتم داخل.بحث و صحبت با مامان بیفایده ترین کار دنیا بود چون تون درنهایت اون کار خودش رو انجام میده.
رفتم توی اتاقم.
دلم میخواست گریم روی صورتم رو هرچه زودتر بشورم و با پوست بدون آرایش خودم بخوابم….
کلی کار داشتم.صبح باید می رفتم شرکت و بعدازظهر کلاس…

***

با صدای داد و بیدادهای مامان از خواب بیدارشدم.دلم میخواست بیشتر بخوابم اما نه به قیمت دیررسیدن.
پتورو کنار زدم وازروی تخت اومدم پایین.
صدای مامام رو میشنیدم که داد و بیداد میکرد گفت:

“این لباسی که من میخواستم نبود…من که طرح و عکسهارو فرستادم…نه معلوم که نمیخوام…خانم محترم من پنجشنبه عروسیم…من هیچ بهونه و عذری رو نمیخوام قبول کنم لباس من باید روز چهارشنبه آماده باشه”

از کنارش رد شدم و راه افتادم سمت سرویس بهداشتی.مسواک زدم صورتم رو شستم و بعدهم اومدم بیرون.
مامان همچنان سر لباس عروسش داشت با اون ننه مرده ای که قرار بود لباسش رو طراحی و دوخت بکنه جرو بحث میکرد.
پورخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه.
یه صبحونه ی مختصر خوردم و بعدهم راه افتادم سمت اتاقم تا هرچه زودتر آماده ی رفتن بشم.
این روزها جدیدا هرچقدر از جو خونه بیشتر دور میشدم بیشتر میفهمیدم آرامشی که تو فضای بیرون بهم دست میده خیلی بیشتر از مومدن تو این خونه است.
آماده شدم و بعدهم آژانس گرفتم تا زودتر خودمو برسونم شرکت.
وقتی به این فکر میکردم که از همین حالا باید خودم رو آمادده ی جشن عروشی مادرم میکردم عین جوکر دلم میخواست از غصه ی زیاد بخندم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x