رمان عشق صوری پارت 27

3
(2)

 

پذیرش بعضی مسائل خیلی سخت بود و من یکی که نمیتونستم باهاش عادی برخورد کنم.
از تاکسی پیاده شدم و باعجله راه افتادم سمت ساختمون.
هرچند لحظه یکبار ساعت مچیم رو چک میکردم تا مطمئن بشم دیر نرسیدم.
همینوه وارد شرکت شدم با شایلی رو به رو شدم.
خواهر و دستیار شینا…
دوتا خواهر که هیچکدوم ظاهرا با حضور من تو این شرکت چندان موفق نبودن!

سلام کردم ولی جواب که ندادهیچ یه پشت چشم هم برام نازک کرد و رد شد رفت بیرون.
بیتفاوت شونه بالا انداختم و به قدم هام ادامه دادم تا وقتی که رسیدم به اتاق رامین فکری.
لبخند زدم و گفتم:

-سلام آقای فکری!

سرش خم بود و پوشش خیلی به روز و جوون پسندی داشت البته نسبت به سنش.
صدای من رو که شنید سرش رو بلند کرد و بعد گفت:

-به به خانم حدید!

ابروهام رو درهم گره زدم و با ریز کردن چشمام گفتم:

-حدید !؟؟

خندید و با بلند کردن سرش گفت:

-آره دیگه…اینجا همه بهت میگن خانم حدید!

شونه ام رو تکیه دادم به چارچوب و گفتم:

-تیکه اس!؟

اومد سمتمو گفتم:

-نه بابا…واقعنی شبیهشی! خب حالا لباساتو بزار تو اتاق و بیا تا برنامه امروزتو با شایلی چک کنیم….

-باشه ولی اون از من خوشش نمیاد…نه اون نه خواهرش.آخرشم نفهمیدم چرا…

خیلی آروم کنار گوشم گفت:

-پس سعی کن ارتباطنتو باهاشون خوب بکنی چون خر این دوخواهر اینجا خیلی میره به خصوص شینا…

گرچه ازشون خوشم نمیومد اما ناچار گفتم:

-باشه.سعیمو میکنم

از شرکت بیرون اومدم و به سمت آسانسور رفتم.
سلفی هایی که از خودم با اون میکاپ باحال به سبک آرایاناگرانده بخاطر تبلیغ مدل لباسهایی که معمولا پوشش شناخته شده ای از آرایانا گرانده بود رو باکیف و لذت زیادی یکی یکی نگاه کردم.
وسوسه شدم چندتاشو برای اون شهرام خان پررو و پر اعتماد بنفس بفرستم تا بدونه من پتانسیل ورود به این شغل رو داشتم خیلی هم داشتم ولی پارتی نبود و کیه که ندونه این روزا تو ایران بدون پارتی یه کار ساده ی بانکیت رو هم نمیتونی راه بندازی!
عکسهارو ارسال کرد م ایستادم تا درهای آسانسور باز بشه و همزمان برای شهرام یه وویس فرستادم:

” عکسهارو ببین آقای شهرام خان قلدر و از بودن کسی مثل من حتی به صورت موقت تو زندگیت لذت ببر.هیچکس به انداره ی من برای این شغل مناسب نبود ”

وویس رو ارسال کردم و وارد آسانسور شدم.دکمه رو زدم که درها بسته بشن اما درست همون موقع یه نفر بدو بدو اومد سمت آسانسور تا زودتر و قبل از بسته شدن درها بیاد داخل.
سرمو که بلند کردم با دیاکو رو به رو شدم.
نزدیک بود قلبم از هیجان بیاد توی دهنم آخه این اولینباری بود که با اون تنها میشدم ولو برای چند دقیقه ی کوتاه.
خودش بود که برای سلام کردن پیشقدم.وقتی دیدم و شناختم گفت:

-چطوری شیوا !؟ روز خوبی داشتی!؟

ماتم برد و محو تماشای صورت قرص قمرش شدم.آدما وقتی آدمی که روش کراش و احساس دارن خصوصا اگه اون آدم جذاب هم باشه ناخواسته در مقابلش به استرس و اضطراب میفته.
مثل من که تو اون لحظات یه جورایی بخاطر دستپاچگی ناشی از علاقه ام و خوشتیپی و خوش پرستیژی اون محو شدم.
اما خیلی زود به خودم اومدم و گفتم:

-ممنون …آره عالی بود..

با لبخند براندازم کرد و گفت:

-تو خیلی خوشگلی شیوا…کارای ما باتو حسابی دیده شده…

سراپا شور و اشتیاق شدم وقتی اون اینجوری ازم تعریف میکرد.یه…یه لذت خاص توش بود.یه چیزی که من تو خواب و خیال و رویا انتظارش رو داشتم اما تو بیداری اومده بود سراغم.
لبخند عریضی زدم و گفتم:

-مرسی …شما لطف دارین..من خیلی…خیلی خوشحالم که اینطوری فکر میکنی!

دستشو بلند کرد و پوست صورتم رو با پشت انگشتاش نوازش کرد و گفت:

-نه تو خیلی عالی هستی و لازم شد یه روز دعوتت کنم خونه…

باورم نمیشد من بیدارم و تو بیداری دارم این حرفهارو میشنوم.
ماتم برد.همینجور برو بر داشتم نگاهش میکردم که آسانسور ایستاد و بعداز زدن یه لبخند گفت:

-فعلا بای شیوا….

پشت سرش اومدم بیرون اما همونجا ایستادم و فقط از دور تماشاش کردم.تو شوک بودم.تو شوک این دیدار کوتاه چنددقیقه ای…
لاورم نمیشد صورتمو نوارش و لمس کرد.حتی باورم نمیشد که بهم گفت باید یه روز دعوتم بکنه خونه اش…
دستمو رو صورتم گذاشتم. دو به شک شده بودم سر اینکه این اتفاق تو بیداری برام رخ داد یا تو خیال….
سر برگردوندم و نگاهی به آسانسور انداختم.نه خیال نبود من همین الان از اون جعبه ی فلزی بیرون اومدم شکی توش نبود!
قلبم شاد شد.انرژی و جون دوباره گرفتم.خندیدم و به سمت درهای خروجی پا تند کردم.
چه چیزی برای من مهمتر از اینکه دیاکو دادوند ازم تعریف و تمجید بکنه؟
چه اتفاقی شکوهمندتر از اینکه اون مدلهای قدیمیش رو کنار بزاره و از من تازه نفس استفاده بکنه!؟
با خوشحالی سمت خیابون می رفتم که صدای اومدن پیام روی گوشیم مجابم کرد حتی تو خیابون هم برم سراغش و از تو جیبم بیرون بیارم.
همینکه فهمیدم شهرام جواب وویسم رو فرستاده فورا رفتم تو صفحه ی چتش و بازش کردم.وویس رو پلی کردم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم تا صداش رو بهتر بشنوم.
عجیب…فقط یه جمله ی کوتاه پیش پا افتاده بود.

” سلام یادت رفت….”

کل پیام منو بیخیال شده بود و چسبیده بود به سلام نکردن من.
اما خب…اتفاقهای خوب امروز خوش اخلاقم کرده بودبرای همین انگشتمو روی ضبط وویس گذاشتم و گفتم:

“باشه سلااااام….”

ایستادم و برای تاکسی های درحال عبور دست تکون دادم.باید یه راست میرفتم دانشگاه حتی فرصت خونه رفتن هم نداشتم.
از طرفی…از اونجایی که میدونستم مامان قراره همه چیز رو لحظه ی آخر به شیدا بگه تا بهش فرصت مخالفت نده تصمیم داشتم بعداز دانشگاه برم پیش شیدا و بهش بگم مامان قراره ازدواج کنه.
تاکسی که جلوی پام ترمز کرد درو باز کردم و سوار شدم.آدرس رو دادم و هندزفری گذاشتم تو گوشم تا وویس بعدی شهرام رو بشنوم:

” آرایش کردن هم افتخار داره!؟ ”

با حرص گوشی جلوی لبهام گرفتم جواب دادم :

“این یه میکاپ خاص آقا شهرام.نمیدونی بدون …با عکسهای خوشگلم حال کن ”

به فاصله ی چند لحظه بعد یه وویس جدید برام فرستاد:

” من خودم وارد کننده ی لوازم آرایشم ولی اصولا با صورتهای زیادی بزک کرده حال نمیکنم. مثل عکسهایی که تو فرستادی ”

با حرص گوشی رو گذاشتم روی پاهام.
اینجور مواقع دلم میخواست سرش رو از تنش جدا کنم با این حرفهاش.
خب بگو چی ازت کم میشد اگه عین آدم ازم تعریف بکنی !؟
نمیخواستم جوابی بهش بدم اونقدر وویس قبلیش حرصم رو درآورده بود گفتم:

” حالا میفهمم چرا هیچ دختری نمیتونه تحملت کنه…چون تو اصلا بلد نیستی چطور با یه دختر رفتار کنی…برای تو فقط همون ژینوس خانم وحشی خوبه ”

اول یه ایموجی که چپ چپ نگاه میکرد فرستاد و بعد بلافاصله بعدش وویس بعدی برام بالا اومد:

” یادت نره جایی که هستی الان به خاطر لابی ها و سفارشات من.پس پشیمونم نکن ”

ته خوشحالی من ختم شد به این پیام اسفناک اعصاب خورد کن.
اینو گفت که یادم بمونه میتونه آچمزم کنه.
که یادم بمونه اگه اون بخواد من ممکنه برگردم سر خونه ی اول…
دیگه براش وویس نفرستادم خصوصا که حس میکردم گوش راننده کنجکاو حرفهای من شده.
باحالتی عصبانی شروع وردم براش تایپ کردن:

” خیلی تاسف بر انگیزی شهرام…واقعا برای خودم متاسفم که با هزار شوق و ذوق عکسامو برای توی قالتاق ارسال کردم یکم آداب معاشرت و نحوه ی صحبت با دخترارو یادبگیر تا کارت نرسه به پناه بردن به عشق صوری”

پیام رو ارسال کردم و نتم رو خاموش تا حتی اگه چیزی هم فرستاد من نتونم بخونمش و بیشتر از این اعصابم خراب و لگدمال نشه!

از تاکسی پیاده شدم و بدو بدو سمت ورودی دانشگاه رفتم.برای گفتن و تعریف کردن اتفاقی که امروز توی آسانسور برام افتاد اونم برای یار گرمابه و گلستانم یعنی مونا هیجان خیلی خیلی زیادی داشتم.
تو حیاط زیر سایه ی درخت ایستاده بود و از یکی از پسرای کلاس جزوه میگرفت.ایستادم و با لیخند نگاهش کردم.
امیر اگه بدونه مونا اینجوری رو به روی یه پسر ایستاده و بگو بخند میکنه حتما گردنش رو میزد!
وقتی صحبتهاش تموم شد به سمتش رفتم و شوخ طبعانه گفتم:

-بنظرت اگه امیر بدونه تو اونجوری داشتی با اوم پسره بگو بخند میکردی اول کجاتو با کارد آشپزخونه اش از بدنت جدا میکرد؟ سرتو؟؟ دستتو؟؟پاتو ؟ زبونتو؟

چشماشو واسم تو کاسه چرخوند و گفت:

-عه! بی مزه! من فقط داشتم ازش پروژ اش رو میگرفتم.این پسره ترم بالاییه…داداش یکی از دوستام. گفتم یکم ناز و عشوه بیام پروژ ه اش رو ازش بگیرم خرج اضافی نکنیم…

بیخیال حرفش لبخند عریضی زدم و گفتم:

-اون نوازشم کرد مونا…صورتمو…

بی حرف زل زد به صورتم.نگاه هاش شکل و فرم خاص خودشون رو داشتن.انگار که فکر کنی یا مطمئن باشی طرف مقابلت سرش خورده به جایی وداره چرند تحویلت میده!
لب و لوچه اش رو کج و کوله کرد و پرسید:

-تو حالت خوب؟ تب مب نداری !؟

خواست پشت دستش رو بچسبونه به پیشونیم که سرمو عقب بردم و گفتم:

-عه چیکار میکنی! معلوم که حالم خوب.تب مب هم ندارم!

دوباره صورتم طرح لبخند گرفت.دستشو گرفتم و با اشتیاقی غیر قابل وصف شرح واقعه دادم براش:

-من تو آسانسور دیدمش…اون صورتم…دقیقا سمت راست صورتمو با انگشتای نرم و لطیفش نوازش کرد و گفت باید یه روز من رو به خونه اش دعوت کنه….

انتظار داشتم اونم مثل من از این اتفاق خوشحال بشه ولی نشد.من توی صورتش هیچ روی از ذوق و هیجان ندیدم.
حتی حس کردم حرفهای من رو احتمالا باور نکرده برای همین متعجب پرسیدم:

-چیه؟؟؟ چرا اینطوری نگام میکنی!؟

موهای بلوند شده ی بیرون اومده از زیر مقنعه اش رو فرستاد داخل و گفت:

-بنظرم این راز رو بین خودت و خودش نگه دار!

-چرا !؟

سرش رو آورد جلو و گفت:

-چرا داره آخه !؟ خب معلوم…شهرام اگه بدونه اون اینکارو کرده و همچین حرفی زد دوتانون رو فیتیله پیچ میکنه!

اخم کدوم و عفب رفتم.تکیه ام رو دادم به دیوار و پرسیدم:

-آخه به شهرام چه مربوط !؟ تو یه جوری حرف میزنی انگار من و اون واقعا باهم ارتباط داریم! خوبه حالا تو یکی میدونی همه چیز صوری و دروغ!

شومه بالا انداخت و گفت:

-از ما گفتن بود دوست جان! بهتره این حرفهارو به روی شهرام نیاری وگرنه ممکن دیگه نزاره پاتو اونجا بزاری

دست به سینه با ابروهای درهم گره خورده زل زدم به دور دست و گفتم:

-زور داره…خیلی زور داره! من و شهرام فقط به صورت صوری رابطه داریم اما اون باید تو همه چیز من دخالت کنه.امیدوارم هرچه زودتر این بازی مسخره تموم بشه.

دیگه نمیخوام باهاش ادامه بدم.با آدم زورگو و خشنی مثل اون…

دستمو گرفت و گفت؛

-بیابریم…اینقدر هم بد این بدبختو نگو…درسته عجیب و خشن و مرموز به نظر می رسه ولی خیلی ها آرزشونه باهاش باشن!

دستهامو توی جیبهای مانتوم فرو بردم و گفتم:

-من یکی که باهاش حال نمیکنم!

دستسو روی شونه ام گذاشت و گفت:

-بیخیال…بگو ببینم.نامرد مادرتو دیدی!؟ باهاش صحبت کردی!؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آره دیدمش…

هیجان زده پرسید:

-جون من؟ چه شکلی بود؟ خوشتیپ ؟ پولدار!

برخلاف اون من بدون هیچ هیجان و شوق و حوصله ای گفتم:

-آره.هم خوشتیپ هم پولدار..ولی خبر اصلی اینه که پنج شبه روز عروسیه!

ناباورانه نگاهم کرد.چقدر خجالت آور بود به رفیقت خبر بدی مادرت که همین چندماه پیش بیوه شده قراره تو یکی از تالارهای بزرگ تهرون تور لباس سفید عروس به تن بکنه و کنار شوهر جدیدش برقصه!

-جون من؟؟ واقعا قراره عروسی بکن؟ همین پنجشنبه؟

با کمی شرمندگی گفتم:

-اهوووم!

با شوق و هیجان و انگار که عروسی ننه ی خودشه گفت:

-وای خدااا! من پنج شنبه چی بپوشم!؟ وای لباس مناسب ندارم….باید حتما بریم خرید…باید لباس بخریم!

رفیق مارو باش! تو فکر این بود چی بپوشه!
دوشادوش هم از پله ها رفتیم بالا.باتاسف گفتم:

-شیدا هنوز خبر نداره!

تعجب کرد و پرسید:

-واقعا؟ چرا آخه!؟

شونه بالا انداختم و غرق فکر جواب دادم:

-آره…برای همین عصر میخوام برم پیشش و خودم همه چی رو بهش بگم

میدونستم چی توی سر مامان میگذشت.اون میدونست اگه شیدا بفهمه حتما جلوش رو میگیره برای همین میخواست خبردار کردن اونو بزاره تو مرحله ی آخر…
اما من باید یه شیدا همه چیز رو میگفتم.باید….

انگشت اشاره ام رو ، روی دکمه ی سفید رنگ زنگ آیفن گذاشتم و یکبار خیلی آروم فشار دادم.
بعدار اون دستهامو تو جیبهای هودیم فرو بردم و شروع به تکون دادن پاهام کردم.
نتونستم اونطور که مدنظر مامان هست سکوت کنم و درمورد ازدواجش حرفی به شیدا نزنم.بنظرم حقش بود بدونه قراره چه اتفاقهایی بیفته.
چنددقیقه بعد زنی که به گمونم خدمتکار بود جواب داد و گفت:

-بله؟

چون میدونستم آیفن تصویری هست دو قدمی عقب رفتم و گفتم:

-سلام.من شیوام خواهر شیدا می…

حرفم تموم نشده بود که گفت:

-شیدا خانم اینجا نیستن

تعجب کردم.خیلی کم پیش میومد اون جایی بره.من حتی خوب میدونستم که شوهرش اونو ماه عسل هم نبرد.از خیر رفع کنجکاویم نتونستم بگذرم برای همین پرسیدم:

-میتونم بپرسم کجا رفتن؟

-مسافرت!

این جواب رو که داد، بلافاصله بعدش من صدای گذاشتن گوشی آیفن رو سرجاش شنیدم.چرا شیدا به من زنگ نزد و بگه که میخواد بره مسافرت!؟ خیلی جای تعجب داشت …
شونه بالا انداختم و با این تصور که خب شاید اون نباید تمام جز به جز زندگیش رو به من خبر بده قدم زنان به راه افتادم اما قبل از اینکه خبلی از اونجا دور بشم صدای آشنا از پشت سر اسممو صدا زد.
ایستادم و متعجب و با شک عقب سر رو نگاهی انداختم.
چشمم که به شیدا افتاد ابروهام از تعجب بالا رفتن و چشمام درشت شد.
از چهارچوب در گذر کرد و اومد بیرون.راه اومده رو برگشتم و همونطور که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدم گفتم:

-شیدا ؟؟؟ خدمتکار گفت تو رفتی….

حرفم ناتموم موند چون اون که حالا دیگه تو فاصله ی یک قدمیم ایستاده بود حقیقت رو برام کاملا روشن کرد:

-دروغ گفت!

اون خدمتکار دروغ گفت یا نگفت اهمیت نداشت چون چشم من رو کبودی های صورتش به گردش دراومده بود.کبودی هایی که منو خیلی به ترس و دل ناگرونی و حیرت انداخت.
دستمو سمت لب زخمیش دراز کردم و گفتم:

-شیدا…چه اتفاقی برای صورتت افتاده!؟ هان !؟

دستمو خیلی آروم از روی صورتش پایین آورد و گفت:

-هیچ اتفاقی نیفتاده تو حموم افتادم.امان از این دمپایی های پلاستیکی….

شک نداشتم دروغ میگه.چشمهاش و لبخندهای زورکی تلخش که اینو رسما به من اعلام میکردن. باخواهر من چیکار کردن!؟
باهاش چیکار کردن!؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

-شیدا ..آدمی که توی حموم میفته گوشه چشم و لبش کبود و زخمی نمیشه عزیز من. شوهرت دست بزن داره آره؟ اون کتکت زد؟ درست میگم !؟

دستمو گرفت و همزمان انگشت اشاره ای دست راستش رو جلو لبهاش گرقت و گفت:

-هیس! بلند حرف نزن

سرمو با تاسف تکون دادم.نه نه…من نمیتونستم همچین چیزی رو ببینم و ساکت بمونم.خواهرمو کتک زده بودن ..زیر چشمش کبودی بود.گوشه ی لبش زخمی بود.
صورت خوشگلش رو کی اینجوری لت و پار کرد؟ دستشو زدم کنار و پرسیدم:

-کی شیدا؟ کی اینکارو کرده!؟ کی ؟

سرش رو آهسته به چپ و راست تکون داد و بعد از یه نگاه نگران به عقب سر گفت:

-کسی منو نزده…کسی منو نزده…اینجوری نکن!

قلبم به درد اومده بود.داشت سعی میکرد منو آروم کنه اما من نمیتونستم.حس میکردم یکی قلبم رو تو مشت گرفته و اونقدر فشارش داده که له و لورده و مچاله شده.
خون جلو چشمام رو گرفت و تو اون لحظه اولین چیزی که توی سرم جوونه زد خشم و تلافی بود.
عقب رفتم و گفتم:

-به من دروغ نگو…من میدونم کار شوهرت…کار اون فرهاد پدرسگ…

دستشو روی دهنم گذاشت و با نگرانی گفت:

-هیس شیوا آرومتر آرومتر دیوونه! میخوای بشنون!؟

حالا دیگه مطمئن شدم.مطمئن شدم کار اون فرزام حرومزادست.قبلا بارها به چشم دیدم که با شیدا جطوری رفتار کرده.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-جزا !؟ چرا کتکت زد؟ شیدا به روح بابا نگی میرم داخل داد و هوار راه میندارم آبروریزی به پا میکنم…

تهدیدهای جدی و صورت عاری از شوخیم مجابش کرد حقیقت رو بهم بگه.دستهاش رو بالا آورد و گفت:

-باشه باشه میگم…فقط تو اینجوری کولی بازی درنیار عالمو آدمو باخبر نکن.

به صورت زخم و کبودش اشاره کردم و گفتم:

-کولی بازی؟؟ صورت خودتو دیدی؟ دیدی؟؟ چطور میتونم تورو اینجوری ببینم و آروم بمونم…بگو چرا اینکارو کرد…بگو شیدا بگو…

بیقراریم رو که دید دیگه سعی نکرد بپیچونم.نفس عمیقی کشید و بعداز یه مکث کوتاه جواب داد:

-میخواستم برم خونه که ببینم تو برگشتی یا نه!منظورم دو سه روز پیش که تو قهر کرده بودی…اون اجازه ندادمن باهاش بحث کردم کاررسید به اینجا…

پس بخاطر من بود.بخاطر من بود که فرهاد حرومزاده به این روز انداختش.
دندونامو رو هم فشردم و انگشتامو مشت کردم.
من تلافی میکردم.من اینکارشو به سبک خودش تلافی میکنم.
پس هیکل و مشتهای سنگین شهرام به چه درد میخوره!؟ من به واسطه ی شهرام دمار از روزگار این فرهاد درمیاوردم….

اونقدر از فرهاد نفرت و کینه به دل گرفته بودم که دلم خواست یه مشت بشم و فرود بیام رو صورتش.
دلم خواست سنگ بشم و پرت بشم سمتش…آتیش بشم و دورش زبونه بکشم.
یخ بشم و منجمدش بکنم…
دلم میخواست باهمین دستهایی که خدا بهم داده واسه یکبارهم که شده یه کار درست انجام بدم و خفه ش بکنم.
انگشتام بی اراده ی خودم مشت شدن و بغض راه گلوم رو بست.
هم عصبانی بودم و هم دلگیر…
عصبانی از بابت اینکه آخه چطور دلش اومده شیدا رو بزنه و ناراحت از اینکه چرا مامان دختر خودش رو دودستی بدبخت کرد!
چرا مگه شیوا چه گناهی کرده بود !؟اصلا درازای چه کاری حاضر شده بود دست به همچین جنایت احساسی ای بزنه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-من اینکارشو تلافی میکنم شیدا…بهت قول میدم!

نگاهی نگران به پشت سر انداخت.یعنی اون حتی از بیرون اومدن هم واهمه داشت.دویاره سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-این یه دعوای زن و شوهری بود.نمیخوام کسی بفهمه.حتی نمیخوام به مامان بگی…این تلافی و اینجور چیزاروهم از ذهنت بنداز بیرون!

وقتی اون داشت عین بچه مثبتا برای من سخنرانی میکرد تا آروم بشم و خشمم فروکش بشه، من سرسختانه به این فکر میکردم که شهرام اگه قراره به درد من بخوره دقیقا همین حالاست.من ازش میخوام کار اون فرهاد لعنتی رو تلافی بکنه که اگه اینکارو نکرد حتی اگه شغل و همه چیزمو ازم بگیره دیگه باهاش ادامه نمیدم.
بی توجه به حرفهاش گفتم:

-من ساکت نمیمونم…حق تو نبود اینطوری باهات رفتار کنن. آخه کدوم مرد نرمالی عروسش رو اینجوری لت و پار میکنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x