رمان عشق صوری پارت 44

5
(1)

 

نفس عمیقی کشیدم.این یه مورد رو درست میگفت ولی آخه اون چه میدونست روال زندگی لعنتی من چرا اینجوری پیش رفت!
اون چه میدونست من خودمم این وسط یه قربانی بودم و هیچ اختیاری از خودم برای انتخاب بخشهای مختلف زندگیم نداشتم.
سکوتم رو که دید اومد سمتم و اسمم رو آهسته صدا زد.

-شیداااا

سرمو بلند کردم و با اخم بهش زل زدم.دستشو به سمتم دراز کرد و با لبخند کریهی گفت:

-تو الان مهمون منی! من اصلا دلم نمیخواد مهمونمو یه لنگه پا اینجاا نگه دارم کلی تدارک دیدم برات…بیا بریم داخل اونجا باهم حرف میزنیم!

درسته محسن یه بخش زیبایی از گذشته ی نسبتا قابل تحملم بود اما حالا دیگه نمیخواستم جوری کنارش باشم و باهاش راه بیام که انگار وضعیت با گذشته تفاوتی نکرده.
من حالا شوهر داشتم.اونم چه شوهری!
یکی مثل فرهاد که با دوز کلک تونست از زندونش بیام بیرون.
مردد نگاهش کردم و بعد گفتم:

-محسن هر حرفی داری همینجا بزن من…من باید برم خیلی نمیتونم اینجا بمونم!

اومد سمتم.خودش دستم رو گرفت و گفت:

-بیا بریم شیدا…اینجا که نمیشه حرف زد…بیااااا….

منو دنبال خودش کشوند سمت در ورودی.سرمو برگردوندم و نگاهی هراسون به عقب سر انداختم.فقط خدا میدونست چقدر تو اون لحظه استرس داشتم.
حتی گاهی به طرز فجیعی احساس میکردم هر آن ممکنه فرهاد اون درو بشکنه و بیاد داخل و همینجا دخل من بخت برگشته رو بیاره!
منو دنبال خودش کشید داخل.
خونه تو سکوت کامل فرو رفته بود اما محسن اون سکوت رو با حرفهاش شکست:

-چقدر دل من و این خونه واسه تو تنگ شده بود شیداااا….چقدر دلمون واست تنگ شده بود!

طعنه دار حرف میزد.
منو برد سمت ستونی که یکبار بوسه مون اونجا اونقدر طولانی شده بود که کار رسید به سکس….
هدف داشت از نزدیک کردن من به اونجا.
دستمو رها کرد و با اشاره به ستون گفت:

-اینجارو یادته شیدا !؟ هوم!؟

اخم کردمو پرسیدم:

-خب که چی!؟

سرشرو با لذت تصور اون لحظه و اون روز تکون داد و گفت:

-تو از در اومدی داخل.من اینجا کنار این ستون منتظرت بودم.دکمه های پالتوتو باز کردی اومدی سمتم..زیر ش هیچی نپوشیده بودی جز یه سوتین سیاه… سینه های تپل و سفیدت همینطور به من چشمک میزدن…اومدی سمتم و پریدی بغلم من …

دستمو بلند کردم و گفتم:

-میشه بس کنی محسن!؟ میشه دست از خزعبل گویی برداری!

خندید و بعد عقب عقب رفت سمت کانامه ی چرم مشکی رنگ و همزمان گفت:

-اینا خزعبل گویی نیستن عزیزم.اینا مرور خاطراتین که تو فراموششون کردی…

مکث کرد و با اشاره به کاناپه ی چرخشی چرم ادامه داد:

-مثلا همین….همین کانامه …یادته که!؟من تورو دراز کردم روی کاناپه و شلوارتو کشیدم پایین…سرمو بردم وسط پاهات و چنان برات خردمش که صدای جیغت تو کل خونه پیچید….تو سینه هاتو می مالیدی من و تمام آبتو با اشتها میخوردم….خوشمزه بود…خوشمزه تراز شراب نااااب…. آخ آخ چقدر دلم تنگ شده واسه طعم ک…

میخواست با این حرفها منو تحریک بکنه و برام گذشته رو مرور بکنه.نذاشتم حرفشو ادامه بده و بعد باعصبانیت گفتم:

-محسن اگه بازم بخوای ادامه بدی بخدا میرم!

از روی دسته ی کاناپه بلند شد و قدم زنان اومد سمتم و گفت:

-باشه باشه…جوشی نشووووو….

دستمو گرفت و دنبال خودش برد سمت مبلهای توی سالن.دستشو رو شونه ام گذاشت و منو نشوند روی مبل و بعد کنارم نشست و گفت:

-خب…چی میخوری برات بزارپ تو بشقاب هوم!؟

چپ چپ نگاهش کردم.حرفهاش رفتارهاش و حتی مرور خاطراتمون …همه ی اینها به من ثابت میکرد اوم نیتهای مزخرفی توی سرش داره‌…

خصمانه نگاهش کردم که گفت:

-خب…من خودم به سلیقه ی خودم برات موز میزارم…

خحدید و بعد پیش دستی رو آورد بالا و با گرفتن اون موز بلند توی دستش گفت:

-نظرفت راجب این مووووووز چیه هووووم!؟ موز کلفت و درازیه نه!؟

با عصبانیت زدم زیر دستش و گفتم:

-محسن بس کن.دست از چرند گفتن بردار…من خیلی نمیتونم اینجا بمونم باید زودتر برم نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم و چرندیات تورو گوش بدم میفهمی؟ حررفتو بگو بزار من باید برم…

دستهاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:

-باشه باشه چشم چشم.آقا تسلیم …تسلیم…دیگه بقول تو چرت و پرت نمیگم و بقول تو میرم سراغ اصل مطلبها.

با زدن این حرفهابیشتر بهم نزدیک شد و یه جورایی کاملا بهم چسبید و دستشو رور گردنم انداخت و سرش رو به صورتم نزدیک کرد.
دستش و كنار زدم كه پوزخندی گوشه ی لبش نشست و پرسید:

_مهموني آخرین شبی که باهم بودیم رو ی يادته؟ یادته با چه لباسي تو بغلم بودي؟

نمي خواستم اون شب رو به ياد بيارم.این عین باز کردن یه زخم کهنه بود.من سکوت کردم و اون ادامه داد:

-لباسي كه پوست بلوريت و زيبا و خوشگلتو به نمايش ميزاشت. حرفهای اون شبت هنوز تو گوشم…بهم گفتي اين تن متعلق به منه!

همزمان با گفتن این حرف دستشو از سینه های برجسته تا شکمم کشید پایین و با صدای بمی تو گوشم گفت:

-تنی که خودت گفتی مال منه حالا دادی به کی….

سعي كردم نگاهش نكنم و باهاش چشم تو چشم نشم و بعد گفتم:

-برای هزارمینبار.. من وتو دیگه نسبتي باهم نداريم …پس بیخیال شو

لبخند آرومی زد و و با نوازش گونه هام گفت:

-ولی من فکر میکنم داریم
من هنوز اون عكسا رو دارم كه تو بغلم لش كردي!یادش بخیر…چه روزگاری داشتیم

کلافه گفتم:

-بگو چی میخوای ازم!؟

لبهاشو چسبوند به گوشم‌و گفت:

-سکس! میخوام الام باهم سکس کنیم

چشمام گرد شد بهش زل زدم و با تاکید گفتم:

-حرفشم نزن…من شوهر دارم میفهمی..

شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و ادامه داد:

-چه بهتر! اون زمان پرده داشتی و نمیشد از جلو سکس کنیم اما حالا …حالا دیگه نداری…

چشمام گشادتر شد مغزم سوت كشيد!چي داشت ميگفت؟! سکس …پس به این نیت منو کشوند اینجا…که آتو ازم بگیره هرکاری دلش میخواد باهم بکنه…

چشمام گشادتر شد مغزم سوت كشيد!چي داشت ميگفت؟! سکس …پس به این نیت منو کشوند اینجا…که آتو ازم بگیره هرکاری دلش میخواد باهم بکنه…
با نفرت گفتم:

-محسن

نبايد اسم نحسش رو به زبون مي اوردم.
لبخند کریهی زد و گفت:

-جان محسن…

چشمامو ریز کردم و پرسیدم:

-توی لعنتی دقیقا از من چي ميخواي؟

پشت انگشتاشو نوتزشوار روی گونه ام کشید و گفت:

-يه شب و مثل اون شب باهام باش…اون بار من با لاپایی ارضا شدم اینبار میخوام با سکس توپ از جلو و عقب…

سرمو با نفرت و خشم به سمتش برگردوندم .تموم حرصم رو، توی صدام جمع كردم وگفتم:

-خيلي پستی محسن…

قهقهه زد:

-تازه كجاش و ديدي؟یادت باشه من میتونستم بدتر از این هم باشم…

بلند شدم و گفتم:

-یرو به درک…

عصبی گفت:

-ببین ..اگه رفتی زندگیتو بربادرفته بدون

نگاه پرنفرتی حواله اش کردم و گفتم:

-هیچ غلطی نمیتونی بکنی

اخم كرد وادامه داد:

-مي دوني كه ازم برمياد!پس اگه نميخواي آبروت توي دانشگاه و پیش شوهرت بره
و بشي انگشت نماي دانشجوها و مردم بشین سر جات…

همزمان با گفتن این حرف دست من شوکه شده رو گرفت و نشوندم روی مبل.ناباورانه نگاهش کردم.چیزی ازم میخواست که نه ممکن بود و نه حتی دلم میخواست انجامش بدم.
اون احساس و ارتباطی که بین من و اون بود خیلی وقت پیش نابود شد.
خصمانه دستمو از حصار انگشتاش بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم:

-چی!؟ تو از من سکس میخوای!؟من همسر دارم…من متاهلم چطور میتونی همچین چیزی ازم بخوای!؟

لبخند کریهی زد و همونطور که سرانگشتاشو همه جای تنم میکشید گفت:

-عزیزم مگه نشنیدی از قدیم چی گفتن….!؟ اونایی که تلویزیون داره به سینما رفتن هم احتیاج دارن….شوهر داری که داری…منم داشته باش…ایرادش چیه!؟

دلم‌میخواست تع بندازم تو صورت!با نفرت زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-خفه شو کثافت….دیگه داری حالمو از خودت بهم میزنی…سینما هم برم با توی لجن تجربه اش نمیکنم…

دیگه اونجوری ملایم رفتار نکرد و لبخند تحویلم نداد وحتی سعی نکرد با زبون خوش منو رام کنه اما حالا که فهمیده بود از من آبی واسش گرم نمیشه بالاخره اون روی خودش رو نشون داد و با بالا بردن صداش گفت:

-من همچین چیزی ازت میخوام و تو باید انجامش بدی فهمیدی؟ پاتو از این در نمیزاری بیرون مگه اینکه اون کاری رو بکنی که من میخوام…

تو چشمهاش شهوت موج میزد.جدیتی ازش میدیدم که تا حالا ندیده بودم.
این محسن اونی که من میشناختم نبود.
شاید این خود واقعیش بود با این حال من اصلا دلم نمیخواست باهاش رابطه ای داشته باشم برای همین دستهامو

تخت سینه اش گذاشتم و گفتم:

-برو به درک محسن…

بلند شدم که بدوم سمت در و از اونجا بزنم بیرون اما اون از پشت دستمو گرفت و با بغل کردنم از پشت انداختم روی کاناپه و خیمه زد روی تنم.
با دستهاش دستهامو دو طرفم سفت و محکم گرفت وخیره تو چشمهام گفت:

– من نمیزارم بری شیدا…تو مال من بودی…بد کردی بهم…قالم گذاشتی…تا نچشمت و مزه مزه ات نکردم نمیزارم بری…

اینو گفت و لبهاشو گذاشت روی لبهام و با ولع و شدت زیادی شردع به خوردنشون کرد.
اگه یک درصد هم فکر میکردم قراره اینجا بیام تا همچین واکنشی ببینم هیچوقت و به هیچ قیمتی حتی رفتن آبروم هم پامو اینجا نمیذاشتم.
لبهامو روهم فشرده بودم تا نتونه ببوسشون و مدام سرم رو به چپ و راست تکون میدادم تا نتونه بوسم بکنه.
لبخند چرک و بدذاتی زد و بعد خودش رو کشید بالا و زانوهاش رو گذاشت روی دستهام و با خشم گفت:

-چموشی … اما رامت میکنم شیدا…نمیزارم تا وقتی که چیزی نخوام رو به من ندادی از اینجا بزنی بیرون….

اگه تاحالا یه درصداحساس میکردم ممکنه کوتاه بیاد و دست از سرم برداره حالا دیگه مطمئن بودم قرار نیست بیخیالم بشه.
جوری منو نگه داشته بود که نتونم تکون بخورم یا از دستش فرار کنم….
فکم رو سفت کرد و اینجوری کاری کرد تا لبهام جمع بشن و وقتی شدن از فرصت به وجود اومده استفاده کرد و شروع به خوردن و مکیدن لبهای نیمه باز شده ام کرد.
تقلاهای من بیفایده و بیخودی بود.
محسن مثل گرسنه ای که بعداز مدتها دستش به یه تیکه گوشت رسیده باشه حاضر نبود رهام کنه و بیخیالم بشه.
وقتی موفق به انجام کاری که دلش میخواست انجام بده و حتی ادامه دادنش شد اینبار شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کرد.
خودم رو تو شرایطی می دیدم که اگه می موندم تا ادامه پیدا بکنه حتما ختم میشد به اتفاقهایی که دردسرش رد نمیتونستم یدک بکشم.
حتی نمیتونستم مانعش بشم و نزارم که اینکارو بکنه….

وقتی تمام دکمه هارو باز کرد دو طرف مانتوم رو زد کنار و از اونجایی که چیزی جز یه سوتین مشکی زیرش نبود خیلی راحت رسید به همون مورد دلخواهش….
سوتینم رو تا زیر سینه هام کشید پایین و با رها کردن لبهام دستهاشو قاب سینه هام کرد و نوک سینه ام رو به دندون گرفت و همزمان گفت:

-اوووم…چقدر دلم بدای مزه شون تنگ شده بود…چقدر دلم میخواست هی تو دستام بچلونمشون….دلم براشون تنگ شده بود…اوممم.
شبا خوابشونو می دیدم

سرش رو از روی سینه ام برداشت و سیبک گلوم رو لیس زد.حریصانه هوارو بلعیدم و بعد بالاخره یکی از دستهامو آزاد کردم و گفتم:

-ولم کن محسن…ولم کن کثافت…ولم کن ..

سینه هام رو تو دست فشرد و سرش رو برد توی گردنم و بدون توجه به حرفها و داد و بیدادهام شروع کرد بوسیدن و مکیدن گردنم.
چنگ زدم به کمرش و دوباره ودرحالی که سعی داشتم این اجازه رو بهش ندم که همچین کاری بکنه گفتم:

-محسن…محسن ولم کن کثافت…ولم کن عوضی…

برای رام کردن و اسیر کردن من زیر تن خودش اونقدر تقلا کرده بود که به نفس نفس افتاده بود و عرق های ریز و درشتی روی پیشونیش نشسته بود.
حسابی که گردنم رو بوسید سرش رو بالا برو و بعد خودش رو کشید پایین ….
دکمه ی شلوار جینم رو باز کرد و با گرفتن کمرش اونو تا روی زانوم کشید پایین…

چشمش که به شرت توری مشکی رنگ ست با سوتینم که افتاد چشمهاش درخشیدن و لبخندی روی صورتش نشست و گفت:

-تو این لامصب خواستنی رو خیلی از من دریغش کردی شیدا…خیلی…

دوتا دستمو وسط پاهام گذاشتم و گفتم:

-محسن من شوهر دارم…اون اگه بفهمه تورو میکشه منم میکشه هردومونو سقط میکنه کثافت….دست از سرم بردار بزار برم…

مچ دوتا دستم ررو گرفت تا مانع کارش نشم و بعد گفت:

-هه! بزارم بری!؟ کی حاضره همچین شکاری رو آزاد بزاره که بره…!؟ مگه احمقم…

اینو با نامردی به زبون آورد و دستهامو توی یه حرکت خیلی سریع از وسط پاهام برداشت و گفت:

-پارازیت ننداز بزار از دیدنش لذت ببرم!

بازم تقلا کردم هرچند میدونستم بیفایده است.همیشه تو دوران دوستیمون از من سکس میخواست و من دریغ میکردم حالا که میتونست بی دردسر و بی مانعی به اسم وجود پرده ی بکارت کارشو انجام بده بیخیال نمیشد.
با نفرتی که همجوره تو صدام مشخص بود داد زدم:

-به من دست نزن کثافت ..به من دست نزن ..نزن …

خونسرد گفت:

-جیغ بکش شیدا….هرچقدر دوست داری جیغ بکش به حال من که فرقی نمیکنه.هیچکس صداتو نمیشنوه هیچکس….فقط خودتو خسته میکنی!

چند ضربه ی نه خیلی محکم به دستش زدم و گفتم:

-کثافت حروم…تو یه حرومزاده ای…یه حیوون ..

بیتفاوت خندید و دستشو از روی شرتی که پام بود رو ممنوعه ام کشید و گفت:

-اومم…چقدر دلم براش تنگ شده بود….

وحشت زده بهش نگاه کردم و با اون چشمهای درشت شده از ترس پرسیدم:

-چیک…چیکار میخوای بکنی!؟

لبه شرتمو کنار زد و بعد با مالیدنش گفت:

-دوست داری باهاش چیکار کنم هان!؟ بخورمش!؟

حس انزجار بهم دست میداد وقتی همچین حرفهایی میزد.خیلی وقت بود ازش متنفر و بیزار بودم ..نه تنها از اون بلکه از همه ی مردها…
الان هم که یه جوری حرف میزد انگار با میل خودم دارم اینکارهارو باهاش انجام میدم!
دندون قروچه ای کردم و بعد نیم خیز شدم و گفتم:

-حیوون به من دست نزن…

با خشونت هلم داد به عقب و داد زد:

-بشین سر جات و اون روی سگ منو بالا نیار

اینو گفت و بعد انگشتمپ فاکش رو توی دهن خودش فرو برد و بعداز خیس کردنش اونو به زور فرستاد تو بدنم و خم شد رو تنم و یه سانتی صورتم گفت:

-میخوام جررررت بدم شیدا….

شک نداشتم اینکارو میکنه لبمو به دندون گرفتم و دستهامو روی شونه هاش گذاشتم.
لعنتی عوضی از یه طرف سینه هامو میخورد و از یه طرف دیگه انگشتاشو تو بدنم جلو و عقب میکرد و میگفت:

-هووووف لعنتی…چقدر تنگ و داغ….انگار میخواد انگشتامو ببلعه….اااااه….چقدر همچین لحظه ای رو باخودم مرور کردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x