5 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 66

5
(1)

 

-ممنون!

و بعدهم نشست روی مبل و دوباره خودش رو سرگرم تلفنش کرد.
دیگه نمیدونستم سر صحبت رو چه جوری باید باهاش باز کنم.یا اصلا چه جوری میشه بهش نزدیک تر شد.
از هر لحاظ…
قدم زنان سمت کمد آویز لباس رفتم.
گاهی تو مسیر سر برمیگردوندم و نگاهی به سمتش مینداختم.
کاش فرهاد نیاد و من و اون تا شب تنها باشیم..حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و اون تهش بگه این حس یه طرفه نیست!

نفس عمیقی کشیدم و پالتوش رو آویزون کردم. و بعد رفتم تو آشپزخونه.
قوری رو برداشتم و سعی کردم قبل از اینکه به طرفش میرم نفسی تازه کنم.
یعنی یکم به خودم مسلط بشم که گند نزنم.
که لو ترم و اون نفهمه چقدر درگیرشم…
حالم که جا اومد تلاشمو کردم بشم همون شیدای مغرور..اما میشد ؟؟؟؟
نمیدونم…واقعا نمیدونم….
به سمتش رفتم و درهمون حین شروع کردم حرف زدن:

-خدمتکارو مرخص کردم که خودم آشپزی کنم.
من آشپزی رو دوست دارم ولی شیوا متنفره….

پرسشی گفت:

-شیوا ؟؟

لبخند زنان رو به روش ایستادم و جواب دادم:

-خواهر کوچیکترمه…بلند پرواز و شیطون!

سرش رو تکون داد و گقت:

 

-آهان!اونم به خوشگلی و مهربومی توئہ…؟

خم شده بودم که واسش چایی بریزم اما تا اینو گفت دستپاچه شدم و قوری از دستم افتاد و هم گند زدم به میز و هم دست خودم که حس میکردم سوخته …..

خم شده بودم که واسش چایی بریزم اما تا اینو گفت دستپاچه شدم و قوری از دستم افتاد و هم گند زدم به میز و هم دست خودم که حس میکردم سوخته …..
این دستپاچگی از من بعید بود اما خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
کنترل همچی از دستم در رفته بود و تو اون لحظه بی شباهت به این دخترای کوچیک سال که واسشون خواستگار میادو اینجوری گلگون و دستپاچه میشدن نبودم!
چون احساس کردم دستم دچار سوختگی شده فورا قوری رو رها کردم و انگشتامو بالا گرفتم.
من حتی با این رفتار احمقانه ام فرزاد رو هم دستپاچه کرده بودم.
خیلی سریع بلند شد و اومد سمتم.
دستمو گرفت و گفت:

-چیکار میکنی دختر؟ خودتو سوزوندی که!

لب گزیدم و باهمون دستپاچگی که توی تمام حرکاتم مشهود بود گفتم:

-ببخشید…ببخشید اصلا نفهمیدم چیشد یه لحظه…الان میرم میگیرمش زیر اب سرد!

دستم تو دستش بود و قلبم تند تند میتپید.
خاک تو سرم من که خودمم نمیدونم کی اینقدر بی جنبه و بدبخت شده بودم که یه نگاه ساده و دو کلوم حرفی که روزی صدبار از پسرای کوی برزن میشنیدم اینجوری هواییم کرده بود!
خیلی سریع و بدون رها کردن دستم که از همین حالا سرخ و قرمز شده بود گفت:

-نه نه نه! اب سرد نه…تو خونه وازلین داری!؟

نگاهی به دستم انداختم و گفتم:

-جلو آینه ی توی راهرو یه کرم رطوب کننده ی مارک وازلین هست فکر کنم …

تند و باعجله گفت:

-همون خوبه!

دستمو رها کرد وباعجله به سمت راهرو دوید تا کرم رو برام بیاره.

عصبانی بودم از خودم.از خود لعنتیم که عین دخترای دست و پا چلفتی معلوم نبود دارم چه غلطی میکنم!
نگاهم خیره به دستم بود که فرزاد باعجله و بدو بدو اومد سمتم. دستمو گرفت و از اونجا دورم کرد.
نشوندم روی یه صندلی و بعد گل میز رو کشید جلو.
خودش روی اون نشست و بعد هم دستم رو گرفت و شروع کرد آروم آروم مالیدن کرم روی دستم.
نفسم تو سینه حبس شد و وقتی آروم آروم انگشتاشو روی پوست دستم میکشید دلم قیلی ویلی می رفت.
بدنم سست شد و ماتم برد چون خیره ی صورتش شده بودم.
من یه هرزه بودم یا یه دختر هول یا یه پسر ندیده اگه میگفتم و اعتراف میکردم دلم بدجور میخواست بپرم بغلش و لبهاشو با ولع ببوسم!؟
صداش افکار توی سرم رو فراری داد:

-وقتی دستت میسوزه اگه همون لحظه وازلین بمالی روش خیلی زود خوب میشه.خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی…
هم سوزشش میره هم اینکه متورم نمیشه….

اون حرف میزد و خبر نداشت من داشتم دیدش میزدم.
گاهی مژه های پرپشتشو…
گاهی لبهای خوش فرمشو..
گاهی چونه اش…
گاهی پیشونیش…
سرش رو که بالا گرفت و چشم تو چشم که شدیم فهمید تمام مدت داشتم دیدش میزدم!
لب گزیدم و قبل از اینکه بیشتر از این خجالت زده بشم شروع کردم زدن حرفهای بی ربط و گفتم:

-آره…آره..خودمم حس میکنم نمیسوزه…دردش کم شده…

حالا اون بود که داشت منو خیره نگاه میکرد.احساس خجالت سراسر وجودمو فراگرفت.
گند زده بودم و مگه احمق بود که نفهمه تمام مدت داشتم دیدش میزدم.
دستمو رها کرد و بعد گفت:

-از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش…

صدای ضعیفی از بین لبهام بیرون اومد:

-باشه…فکر کنم گند زدم! بهتره برم میز رو تمیز کنم!

از روی گل میزی که روی اون نشسته بود بلند شد و بعد درحالی که پشت به من سمت میز می رفت گفت:

-نه نه…من تمیز میکنم تو نیاز نیست دست بزنی!

بلند شدم و از پشت سر تماشاش کردم.
رفتار اون هر لحظه برای من با رفتار فرهاد مقایسه میشد.
اون عالی بود…خیلی عالی اما نوع حسی که من بهش داشتم جوری بود که احساس میکردم اگه حتی ده درجه مزخرف تر از فرهاد هم بود باز من همینقدر دیوونه اش بودم.
همینقدر زیاد….
آهسته گفتم:

-ممنون…میرم تو آشپزخونه.

اون سمت میزرفت و من هم سمت آشپزخونه همون لحظه بودکه صدای زنگ تو خونه پیچید.فرهاد بود.
چقدر زود اومد.به خدا خدا کردنهای خودم پوزخندی زدم.
التماس میکردم که مشکلی پیش بیاد و اون نیاد خونه یا حداقل خیلی دیر بیا اما انگار دعاهام به درگاه خدا بیخودی بوده.بیخودی و بی اثر!
به سمت آیفن رفتم و چون فرزاد داشت نگاهم میکرد گفتم:

-فرهاد…کلید داشت همیشه نمیدونم چرا یه امروز همراهش نبود!

نیازی نبود گوشی رو بردارم و بهش خوشامد بگم.تصویرش رو می دیدم.
دکمه رو زدم و درو براش باز کردم و بعد رفتم تو آشپزخونه.
باید از همین حالا همچی رو اماده میکردم.
طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در و بعدهم سلام کردنهاشون به همدیگه رو شنیدم.
تو آشپزخونه موندم و مشغول آماده کردن ظرف ها شدم که همون موقع فرهاد اومد پیشم.
دستهاشو ازهم بار کرد و گفت:

-سلام خااااانم خوشگلم!

روی خوش نشون ندادم و فقط آهسته گفتم:

-سلام.

از پشتم بغلم کرد و دستهاشو گذاشت دور بدنم.
من حتی دلم‌نمیخداست اون لمسم بکنه.
سرشو گذاشت رو شونه ام و کنار گوشم اهسته گفت:
-نمیخوای بپرسی وقتی دسته کلید داشتم چرا زنگ زدم!؟

دونستنش اصلا واسم اهمیتی نداشت برای همین بی انگیزه پرسیدم:

-خب چرا ؟

بوسه ای روی صورتم نشوند که چندشم شد. لبخند زد و گفت:

-چون میخواستم تو درو برام باز کنی….

بوسه ای روی صورتم نشوند که چندشم شد. لبخند زد و گفت:

-چون میخواستم تو درو برام باز کنی…

نمیدونم چرا حرفها،حرکات و جملات عاشقانه اش به من حس انزجار میداد.
اصلا دلم نمیخواست همچین چیزایی رو با اون تجربه بکنم.برای همین تا صورتم رو بوسید شونه هام کاملا ناخواسته مچاله و جمع شدن.
انگار که یه غریبه داره تنم رو دست میکشه.
یا بدون اینکه بخوام و بدون اجازه ام لمسم میکنه.
صداش دوباره به گوشم رسید:

-میخواستم تو درو برام باز کنی که آخرش هم اینکارو نکردی….

واسه اینکه خیال ناجور نزنه به سرش نزنه گفتم:

-دستم‌بند بود…

دوباره بوسیدم و بعد گفت:

-اومممم…تصویر منو که دیدی فقط درو باز کردی…دیختی بهم برنامه هامو!
نمیدونی چقدر دلم‌میخواست اینکارو تو برام‌انجام بدی….

پوووفی کردم و کلافه گفتم:

-گفتم‌که…دستم‌بند بود…کلی کار دارم

دلم میخواست ازم جدا بشه ولی نشد پس خودم به بهانه ی برداشتن قاشق و چنگالهادستشو از دور بدنم جدا کردم و گفتم:

-میشه بری کنار؟ بایدقاشق و چنگال رو بردارم…

تاخواستم بچرخم مچ دستمو گرفت و با یه هل کوچیک کاری کرد تا کمرم بخوره به میز و یه جوری بین خودش و اون میز پرس و خِفت بشم.
زل زد تو چشمهام و گفت:

-کجا آهوی گریز پاااااا ؟!

آب دهنمو قورت دادم.نمیخواستم تو همچین وضعیتی باهاش گیر بیفتم.یا بهتره بگم اصلا دلم نمیخواست همچین چیزایی رو باهاش تجربه کنم.

البته با اون….
شاید اگه فرزاد به جای اون بود خودم واسه انجام اینکارها پیشقدم میشدم اما الان واقعا یه حس ناخوشایند و بد داشتم.
آهسته اما کلافه و گله مندانه گفتم:

-فرهااااااد…

باحالتی خمار و نسبتا حشری جواب داد:

-جوووون فرهاد…چقدر این فرهاد قشنگات قشنگن…

نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و بازهم‌کلافه گفتم:

-لطفا فرهاد…

درست کنار گوشم ودرحالی که حس میکردم کم کم داره تحریک‌میشه گفت:

-هیچکس به اندازه ی تو اسم‌منو قشنگ صدا نمیزنه…هیچکس…

لبهای روی هم فشرده شده ام رو وا کردم و با حالتی عصبی پرسیدم:

-فرهاد میشه بری کنار؟

تو گلوخندید و جواب داد:

-نووووچ…دلم‌میخواد یکم بمالمت…

این‌کلمات منو تحریک نمیکرد.حشری و عاشقترم هم نمیکرد.حتی نتیجه ی برعکس میداد.
غیظ و خشم منو بیشتر کرد و کلافه گفتم:

-من الان کار دارم…وقت اینکارا نیست!

کنارنرفت.نمیدونم آحه چرا یهو بعداز برگشتن از سر کار تصمیم گرفت و یادش افتاد میتونه بیاد اینجا سراغ من و یکم عشقبازی بکنه!!!
زل زد تو چشمهام و با کج کردن سرش گفت:

-من خسته و کوفته به عشق تومیام خونه شیدا…با من اینجوری تا نکن!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آخه من الان کار دارم….

چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد و بعدهم گفت:

-میشه لااقل یه بوس بهم بدی؟

اصلا دلم نمیخواست فرزاد من رو تو همچین وضعیتی بافرهادببینه.
یا هر شرایطی شبیه به این اما اون لحظه واسه اینکه دست از سرم برداره و بره خیلی سریع و فوری یه بوسه رو سمت راست صورتش و گفتم:

-خب بیا…حالا بزار برم…

تکیه از در برداشتم و بازم عزم رفتن کردم اما بازهم این اجازه رو بهم نداد.دیگه داشت کلافه ام میکرد.
مچم رو سفت گرفت و کنار گوشم گفت:

-میدونی…عاشق اینم یه روز تو آشپزخونه….

مکث کرد.زبونشو روی گوشم کشید و بعد وسوسه گرانه ادامه داد:

-همینجا…رو همین میز لختت کنم و ترتیبتو بدم….اوممممم…..چه بوی خوبی میدی شیدا….دلم میخواد بخورمت….

دست دیگه اش آروم آروم به سمت پاهام میرفت.
آب دهنمو قورت دادم و کلافه پشت سرش رو نگاه کردم.
من واقعا همچین مواقعی حس انزجار و چندش بهم دست میداد
یه حس بد و حال بهم بزن…
نفس عمیقی کشیدم و خواستم دست به سرش کنم که همون لحظه سرو کله ی فرزاد پیدا شد.
ظرفهای چایی تودستش بود و به سمت ما میومد اما تا چشمش به من که تو اون حالت بودم افتاد ایستاد و باحالتی جاخورده نگاهش کردم…
چشم تو چشم که شدیم هم من ماتم برد هم اون.
لعنت به این شانس.
این افتصاح بود…این واقعا افتضاح بود و یکی از بزرگترین بدشانسی های من.
آخه اصلا دلم‌نمیخواست حتی واسه یک درصد هم که شده باخودش به این‌نتیجه برسه من عاشق فرهادم که دارم این‌کارها رو باهاش انجام‌میداد.
من اصلا نمیخواستم اون منو اینجوری ببنیه.
اصلا حتی اگه لقب هرزه هم بهم میدادن باز دوست نداشتم تنم رو جز برای فرزاد دست مرد دیگه ای بسپارم حتی اگه قرار باشه این اتقاق تو حیال و توهم اتفاق بیفته .
یه سرفه کرد تا فرهاد متوجهش بشه.
دستمو رو شونه اش گذاشتم و اونو به زور از خودم جدا کردم و گفنم:

-لطفاااا برو کنار….فرزاد اینجاست.

سرفه ی فرزاد،فرهاد رو که ول کن هم نبود ازم جدا کرد.
چرخید سمت فرزاد و گفت:

-تو چرا؟ خودم میومدم
فرزاد با اخمهای درهم گره شده ای که حاصل دیدن من تو اون شرایط بود ظرفهارو گذاشت روی اپن و گفت:

– اشکال نداره…گفتم یکم کمک کنم…

اونقدر اون لحظه از دست فرهاد عصبانی شدم که دلم میخواست سرش جیغ بکشم.
کلافه شدم و عصبی….
لبمو زیر دندون فشار دادم و از فرصت به دست اومده استفاده کردم و رفتم کنار….

اونقدر اون لحظه از دست فرهاد عصبانی شدم که دلم میخواست سرش جیغ بکشم.
کلافه شدم و عصبی….
در بدترین زمان ممون اومد سراغ منی که انگار شانسم باهام سر اج افتاده بود‌
لبمو زیر دندون فشار دادم و از فرصت به دست اومده استفاده کردم و رفتم کنار. ذهنم بدجور آشفته بود.
گاهی به خودم نهیب میزدم.
که دختر احمق…
تو از اینکه شوهرت بوسیدت ناراحتی ؟
تو باخودت میگی اگه با برادر شوهرت یه جا تنها باشی همه کار واسش انجام میدی اما حاضر نیستی یه لبخند خشک و خالی نثار همسرت بکنی!؟
ولی آیا واقعا فرهاد واسه من مثل یه شوهر بود؟
نه نبود…والله نبود!
کلافه سرمو تکون دادم.قلب و احساسم هردو باهم دست به دست داده بودن تا هرجور شده رنج و عذابم بدن.
منو سردرگم کنن که حس گناه بهم دست بده.
قاشق هارو برداشتم و تو ظرف شیشه ای گذاشتم و برگشتم سمت میز.
فرهادهنوزم توی آشپزخونه بود.
پرسید:

-کمک نمیخوای عزیزم؟

حس کردم اگه سرمو به سمتش برگردونم با دیدن صورت گلگون شده ام حتما باخودش به این نتیجه میرسه یه چیزی این وسط میلنگه برای همین درحالی که سعی میکردم باهاش رودو و چشم تو چشم نشم جواب دادم:

-نه خودم میز رو میچینم.بهتره بری پیش برادرت زشته اون اونجا باشه و توهمش پیش من باشی…بهتره بری پیشش….اینجا نمون!

سرش رو تکون داد و با برداشتن تکیه اش از میز گفت:

-باشه…ولی اول بزار برم لباسهامو عوض کنم…بعدش میام…

سر سری باشه ای گفتم و بعدهم دوباره سرگرم آماده کردن غذا شدم.

فکر کردم قصد رفتن داره اما نرفت.قدم زنان اومد سمتم و بعد دست برد توی جیب لباسش و یه گل بیرون آورد و اونو به سمتم گرفت و گفت:

-اینو برای تو آوردم!

دست از کار کشیدم و به شاخه گلی که برام آورده بود نگاه کردم.یه رز قرمز که در عین طبیعی بودن بوی عطر زنانه میداد.
لابد از این گلها که گلفروشها عادت دارن پیس پیس بهش ادکلن بزنن و باور ندارن بوی واقعی خود گل یه چیز دیگه اس!
اونو جلوی بینیم گرفتم و واسه اینکه شرش کنده بشه گفتم:

-مرسی!

صورتم رو بوسید و گفت:

-قابلتونداره خانم گل! ازش خوشت اومد!

نه! دل من پی گلهای نرگس فرزاد بود نه این شاخه گل رزی که بوی ادکلن میداد.اما بازهم دروغ سرهم کردم و گفتم:

-آره مرسی…

-خواهش میکنم عزیزم.من برم دست و صورتمو بشورم و لباسمو عوض بکنم…

تا رفت دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.
من لعنتی چرا اینجوری شده بودم!؟
چرا واسه قلبم واسه فرزاد می تپید و واسه فرهاد میشد سنگ…
عشقش تو قلبم نمی رفت چون ازدواجم با اون به زور بود.چون همیشه آزارم میداد
رنجم میداد…
یه آدم عوضی دمدمی که هیچ عشق و احترامی برای من قائل نبود.
مهر اون هیچوقت تو قلب من نمی رفت.هیچوقت…
گل رو با بیتفاوتی گذاشتم کنار و مشغول انجام بقیه ی کارها شدم.

چیدن غذاها روی میز و دیزاینشون زمان خیلی زیادی نبرد.
من هنوزم این تنهایی رو به هرچیزی ترجیح میدادم و یا وجود اینهمه کار اصلا از نبود خدمتکارها دلگیر نشدم.
میز رو که آماده کردم به سمت سالن رفتم تا ازشون بخوام بیان تو سالن ناهارخوری.
رو به روی هم نشسته یودن و حرف میزدن…
فرزاد غرق در فکر پا میجنبوند و به حرفهای فرهادی گوش میداد که یک ریز راجع به کار صحبت میکرد.
نزدیکتر که شدم گفتم:

-ناهار آماده است….

فرهاد خیلی سریع سیب توی دستش رو دور انداخت و گفت:

-عه چه خوب…البته من خیلی گشنه نیستم ولی میام حالا یه چیزی بخورم یکی دو لقمه!

ار طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد.
بجای اینکه باعلاقه در مورد اینکار من حرف بزنه بیفتاوت و بیخیال همچین کلمه هایی به زبون میاورد.
سگرمه هامو زدم توهم و پرسیدم:

-چرا غذاخوردی جایی!؟

تا اینو گفتم یکم جا خورد.شلیه کسی بود که سوتی داده اما بعد خیلی زود پنج انگشتشو لای موهاش فرو برد و مِن مِن کنان جواب داد:

-من؟ من…نه ….یه قهوه خوردم سرکار باهمون سیر شدم!

پوزخندمحوی زدم وگفتم:

-خیلی خب…اگه دوست داشتی بخور و اگه دوست نداشتی هم ..

نذاشت حرفمو کامل بزنم و خودش فورا گفت:

-نه میخورم…میخورم..

فرهاد رفت سما میز و فرزاد تلفن همراهش رو کنار گذاشت و بعد بلند شد و بدون اینکه نگاهم بونه درحینی که از کنارم میگذشت با لحن سرد و تلخی گفت:

-ممنون….

بدون اینکه نگاهم بکنه درحینی که از کنارم میگذشت با لحن سرد و تلخی گفت:

-ممنون….

لحن سردش واسه من گواه خیلی چیزها بود که نمیدونستم باید بهش اهمیت بدم یا نه اما یه چیزی رو این وسط درگیرش شده بودم و اون این یود که نزدیک شدنهای فرهاد به من هربار اونو عبوس کرده.
عبوس و پکر!
نمیدونم توهم زده بودم یا واقعا این حسم درست بود اما نه.احمقانه اس…چرا باید همچین فکری بکنم درحالی که اون برادر شوهرم بود و نسبتهارو خوب میدونست و البته خطا و غیر خطارو…
پشت میز نشستم و برای خودم یکم برنج تو بشقاب ریختم.
فرهاد با بی میلی یه تیکه مرغ سوخاری شده برداشت و بعد درحالی که با بی اشتهایی گنجشک لقمه ازش میخورد گفت:

-بیخودی خودتو خسته کردی اینهمه غذاپختی…نباید خدمتکارارو مرخص میکردی.میذاشتی خودشون یه چیزی درست کنن…

شک نداشتم یه جایی غذاخورده که حتی نمیتونه تیکه ی بزرگ برداره.
دلگیر نگاهش کردم.من با اشتیاق غذا پخته بودم و اون اینجوری میزد تو ذوقم.
نگاه دلگیرمو دوختم به بشقاب غذام و بعدگفتم:

-میخواستم خودم آشپزی کنم

بازم کورکورانه شروع به صحبت کرد و گفت:

-اون خدمتکارها که مفتکی اینجا نمیچرن…ماهیانه خداتومن از ما میگیرن…اونا واسه همین اینجان.واسه اینکه تو کاری نکنی…

هه! متاسف بودم برای خودم بخاطر دلشتن همچین مردی.
با نفرت تماشاش کردم و گفتم:

-اگه سیری خب نخور…من که مجبورت نکردم

سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهی سراسر خشم و غضب حواله ام کرد. یکم دستپاچه بنظر می رسید اما مثل همیشه باقیافه ای طلبکارانه گفت:

-من سر کار بودم نه جایی که بشه شکم سیر کرد. من میخوام بگم نمیخواست خودتو خسته بکنی…

سرم رو نامحسوس و باتاسف تکون دادم. اون اسم کاری که من با عشق انجام داده بودم رو گذاشته بود خستگی!
همون لحظه فرزاد که در سکوت تماشاگر و شنونده ی مکالمه ی ما بود، بشقابش روپراز برنج کرد و گفت:

-اینقدر همه ی این غذاها خوشمزه ان من یکی که اصلا نمیدومم از کدوم بخورم…
فکر کنم وقتی از اینجا برم یه چند کیلویی اضاف میکنم و تر میزنم یه تمام رژسم و برنامه ی ورزشیم! اونش گردن شما شیدا

لحن قدرشناسانه اش درمقابل حرفهای مضحک فرهاد یکبار دیگه دل و عقل منو به تکاپو انداخت.
و همین باعث شد یکیار دیگه ناخواسته شخصیت و برخورد اون دوتارو توی ذهنم مقایسه کنم و تهش به این نتیجه برسم که فرهاد چقدر داغونه!
خیلی دلم میخواست جواب این محبت و حرفهاش روبدم اما جلوی فرهاد واقعا نمیشد و برای همین فقط گفتم:

-نوش جونتون!

درحالی گوشت رو تیکه تیکه میکرد گفت:

-خیلی وقته غذای خونگی به این خوش طعمی نخورده بودم!

هرچقدر بیشتر تعریف و تمجید میکرد بیشتر ذوق و شوق سراسر وجودمو فرا میگرفت.
خودمم باورم نمیشد منی که از زندگی دلسرد شده باشم حالا با این حرفها وجودم داره سراسر شور و شعف میشه!
فرهاد رو کرد سمت فرزاد و گفت:

– خب تو که اینقدر غذای خونگی دوست داری چدا زن نمیگیری و ازدواج نمیکنی؟

کفرم در اومد وقتی اون همچین حرفی زد.
بگو آخه به تو چه ربطی داره که اون بخواد ازدواج کنه یا نکنه….
عصفی بودم و خوددرگیر که ندایی تو درونم از خودمم همین سوال رو پرسید.
این که این وسط چرا من دارم حرص و جوش میخورم؟
بگیره یا نگیره چی به من میرسه!؟
فرزاد حین غذاخوردن جواب داد:

-قعلا قصدصو ندارم!

فرهاد بلند بلند خندید و گفت:

-آهان آره منطق تو یادم رفت.تا دوست دختر هست زن چرا…

حدف فرهاد باعث شد من و فرزاد سرهامونو بالا بگیریم و بهم خیره بشیم.
این جمله منو باز درگیر خودش کرد.
یعنی دوست دختر داشت؟
یعنی چندتا چندتا دوست دختر داشت!
فرزاد یه دستمال کاغذی بیرون آورد و با تمیز کردن کنج لبش گفت:

-نه زنش رو میخوام نه دوست دخترشو…

پایه قاشق رو تو مشتم فشار دادم و خشمم از فرهادو روی اون خالی کردم.
با اون حرفهای مزخرف و چندشش….
چشپکی زد و گفت:

-نو که نمیخواس بگی سردر شبکه های مجازیت نوشته سینگل و الون و فلان و بهمان…هوم؟ من پیگم فعلا وارو مرحله ی دوستی شو بعد کم کم بپیچی مرحله ازدواج

حرفهای فرهاد بدجور رفته بود رو مخ و اعصاب فرزاد.
چون سرش رو بالا گرفت و با عصبانیتی کنترل شده گفت:

-باشه حتما به نصیحتت عمل میکنم…

دست از غذاخوردن کشید.از اول هم‌چیزی نخورد و فقط چند تیکه از یه مرغ کوچیک گذاشت دهنش.
برای من واضح و مشخص بود که ناهارشو جای دیگه خورده حالا اینکه چرا اصرار داره اثبات کنه همچین چیزی درست نیست الله اعلم.
با دستمال صورتشو تمیز کرد و بعدهم گفت:

-خوب میکنی داداش…ولی هرچی که گیرت میاد قطعاااا به پای انتخاب من‌نمیرسه…

پوزخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم.
سرش رو تکون داد و بعد گفت:

-آره اونکه صدرصد.حالا اگه اجازه میدی یه دوسه لقمه غذا بخورم!

خندیدو گفت:
-بخور..بخور مزاحم خوردنت نمیشم برادر در شرف دوستی…داماد روزهای نه چندان دور…

هووووف.دلم میخواست از دست فرهاد کله ام رو بکوبم به دیوار. بااین حرفها و اصرارهای حرص دربیارش….

غمگین بودم چون میخواست بره و هرچه به لحظات رفتنش نزدیکتر میشدیم من دپرس تر و داغونتر و افسرده تر میشدم.کاش میشد اون بمونه و فرهاد بره…
همیشه تو زندگیم از این کاش ها متنفر بودم. ای کاش این اتفاق بیفته.ای کاش اون اتفاق بیفته….
من در وقع از هر چیزی که کنترلش دست خود آدم نباشه بیزار بودم.
مثل همین اتفاقاتی که خودم نه میتونستم کنترلشون بکنم و نه حتی میتونستم مسیرشون رو تغییر بدم.
فرهاد بلند شد وگفت:

-من میرم سرویس زود برمیگردم!

با چشم رفتنش رو تماشا کردم تا وقتی که از نظر محو و ناپدید شد.این خودش یه فرصت ویژه بود واسه همین تا از دست نرفت رو کردم‌سمت فرزاد و پرسیدم:

-چرا امشب رو اینجا نمی مونی؟

خم شد.موبایل و سوئیچ ماشینش رو برداشت و بعدهم با بلند شدن از روی مبل جواب داد:

-ترجیح میدم برم خونه ی خودم تا اینکه اینجا بمونم و خلوت یه زن و شوهر عاشق پیشه رو بهم بریزم!

جوابش بدجور عصبیم کرد نه به این دلیل که اون حرف بد و نامربوطی زده باشه نه.
صرفا به این خاطر که دلم نمیخواست باخودش به این نتیجه برسه من و اون واقعا
دوتا عاشق پیشه ایم.
موهای بیرون اومده از زیر شالم رو پشت گوش زدم و گفتم:

-م…ما…ما عاشق…ما عاشق پیشه نیستیم…کی همچین حرفی زده؟!

متعجب پرسید:

-یعنی چی که کی همچین حرفی زده؟

دستپاچه به من من کردن افتادم و چون فهمیدم چرت و پرت گفته بودم واسه جمع کردنش گفتم:

-منظورم اینه که هرچی بوده اجبار بوده ما…

صدای فرهاد از پشت سر که خطاب به فرزاد بود، به حرفهای من خاتمه داد و لالم کرد:

-اگه لجات رو کنار میذاشتی و لااقل در سال یه بار یه دوبار به ما سرمیزدی الان واسه ما اونقدری غریبه نبودی که حتی ندونیم آدرس خونه ات کدوم ور…

از اینکه نتونسته بودم درست و حسابی باهاش صحبت کنم عصبی و ناراحت شدم.
من زمان میخواستم که بعضی چیزارو بهش توضیح بدم.
که صداشو بیشتر بشنوم…
که حرفهاشو گوش بدم
که صورتشو بیشتر ببینم اما انگار خودش هم تمایل چندانی واسه موندن نداشت.
ساعتش رو چک کرد و بعدهم گفت:

-تو میدونی من از این بحثهای تکراری خسته ام…مخترع دوری و دوستی رو تحسین میکنم تو هم همینکارو بکن!
خب من باید برم…

زل زد تو چشمهای من.وقتی مستقیم بهم خیره میشد دستپاچه میشدم.
قلبم به تپیدن میفتاد و هرچی تو سرم بود رو از یاد میبردم.
این حالت اسمش چی بود و اصلا دلیلش چی بود!؟

-بابت همچی ممنون…واقعا شب خوبی بود و من خیلی وقت نه یه اونجور غذای خونگی خوش طعمی خوروم و نه…خلاصه بابت همچی ممنون…

دلم به بدرقه کردنش نمی رفت.بی حرکت ایستادم و اون همراه فرهاد از خونه خارج شد.
اما…رفتنش یه رفتن ساده نبود.
منو دپرس کرد.تبدیلم کرد به همون شیدایی که غمگین بود و دلگیر و تو هَم .
آه کشون چرخیدم و پشت بهش راه افتادم سمت اتاق خواب.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lûra
Lûra
3 ماه قبل

الهی فرهاد پیشمرگت بشه غصه نخوری شیدا😐🤢😂

راحله
راحله
2 سال قبل

دوستان کم حرص بخورید تو گوگل بنویسید کانال تلگرام عشق صوری با اسم شیک پیک میاد بالا فکر کنم الان پارتی ک داخل تلگرام میزارن هزارتا جلوتر از این پارت داخل گوگل به اونجا برید میاره براتون اسم کانال شیک و پیک

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  راحله
2 سال قبل

سلام میشه بیشترراهنماییم کنیدبخونم زودترتمومش کنم

رقیه
رقیه
2 سال قبل

شهرام خیلی خوبه اما جلو شیوا زیادی عقب نشینی میکنه باید بیشتر رو جذبش کار کنن

‌
2 سال قبل

عاجزانه خواهش میکنم آدرس کانال تلگرامی که پارتهای این رمانو بارگذاری میکنه رو در اختیارم بذارید🙏 بابا مُردیم از بس مثل قطره چکون آهسته آهسته قسمتاشو خوندیم😑

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x