رمان عشق صوری پارت 74

5
(1)

سیگاری که خیلی هم چیزی ازش باقی نمونده بود بین انگشتتاش گرفت و به لبهاش نزدیک کرد و بعداز یه پک عمیق آهسته و خیره به مسیر گفت:

-اتفاقا منم جدی ام….

هووووف!چرا حالا که می دید بدجور تو خودمم بیخیال این تیکه پروندنهاش نمیشد؟
مگه نمیدونست و نمی دید چقدر حال ندارم…
کرختم… آشوبم…
پامو محکم زمین کوبیدم و بعد خسته و داغون گفتم:

-لعنتی من باتو جدی ام…چرا نمیتونی با من جدی باشی هاااان !؟

نیم نگاهی به صورتم انداخت و بعد دود سیگارو فوت کرد تو صورتم.
هم بوش رو حس کردم هم گرمیش رو.
رو برگردوندم.
من دیاکو رو میخواستم.من دلم میخواست الان کنار اون و توی بغلش باشم.
نه اینجا…نه توی خیابون و کنار شهرام….
من اونو میخواستم.یه ارتباط عمیقتر.یه ارتباط احساسی تر.
موبایلمو از تو جیب لباسم بیرون آوردم و رفتم تو لیست مخاطبینم .
شماره دیاکو رو بالا آوردم و براش پیام فرستادم :

“دیاکو…”

چیز بیشتری نتونستم بنویسم.یعنی هر چقدر فکر میکردم تهش به این نتیجه می رسیدم هیچ چیز بیشتری نمیتونم بهش بگم.
دلم اون لحظه یه جانم میخواست.
یه جانم از طرف دیاکو که مطمئن بشم همچنان دوستم داره….
که مطمئن بشم اون اتفاق یهویی باعث نشده دیگه منو نخواد.
اون موقعه اس که خیالم راحت و آسوده میشه و میتونم سرمو رو بالش بزارم و بعداز اینهمه مدت یه خواب آروم داشته باشم!
چنددقیقه ای موبایلمو تو جیبم نگه داشتم.
منتظر بودم خیلی سریع یا دست کم به فاصله ی چنددقیقه بعد جواب بده اما نداد…
انتظار انتظار…چقدر از انتظار بیزار بودم.
آهی کشیدم و با چرخیدن سرم به سمتش گفتم:

-میدونی چی از همه بدتر شهرام؟ انتظار…انتظار خیلی چیز بدیه…

وقتی به سیگارش پک میزد چشمهاش ریز میشدن و فاصله شون با ابروهاش کم.
حرف که میزدم حس کردم عمیق داره بهشون فکر میکنه.
اونا فقط حرف نبودن.احساسات درونی من بودن.احساساتی که اون لحظه باهاشون درگیر بودم.
سرش رو به اهستگی جنبوند و بعد سیگارو از دهنش بیردن فرستاد و همزمان گفت:

-آره انتظار چیز مزخرفی!خیلی هم مزخرف.
خصوصا اونی که منتظرش باشی گاو باشه!

نامحسوس به نیمرخش نگاه کردم.حس کردم منظورش خودمم.
بگی نگی یه چیزایی میدونستم.همیشه حاضر بود به هر نحوی شده به دستم بیاره.اما من چون ازش خوشم نمیومد پا نمیدادم تا وقتی که خب مجبور شدم بخاطر دیاکو…

موبایامو چک کردم.نه! مثل اینکه قرار نبود جوابمو بده. شاید هم دستش بند باشه.آره…حتما دستش بنده…حتما…دگرنه مگه میشه جواب منو نده!

نفس عمیقی کشیدم و بعد دوباره موبایلمو همون جای قبلی گذاشتم و با چرخوندن سرم به سمت شهرام گفتم:

-منم میخوام!

برای اینکه بتونه حرف بزنه سیگارو از بین لبهاش بیرون آورد و پرسید:

-میخوای؟ چی میخوای!؟

با چشم و ابرو اشاره ای به سیگار توی دستش انداختم و بعدهم جوای دادم:

-سیگار…دلم میخواد بکشم!

ایستاد.زل زد به صورتم.قیافه اش که گواه اتفاقات خوب نمیداد.
منم ایستادم و بهش خیره شدم.آماده ی شنیدن هر حرف مزخرفی بودم درحالی که همچنان تمام وجودم در انتظار بود.
در انتظار یه پیامک ولو خشک و خالی….
بعداز مکثی طولانی گفت:

-سیگار واسه بچه ها نیست.تو رژتو بمال عمویی!

تیکه اش رو که پروند دوباره قدم زنان یا راه افتاد.
دویدم سمتش.
از پشت گوشه ای تیشرتش رو گرفتم و با کشیدنش گفتم:

-من بچه نیستم…میفهمی! من یه دختر بزرگم…یع دختر گنده.
بلدم عاشق بشم…بلدم فحش ناموسی بدم…بلدم چندتا آهنگد از حفظ بخونم….بلدم کلک بزنم بلدم زیرآبی برم.. بلدم برقصم…اینا علائم بزرگیه پس دیگه به من نگو بچه…

پوزخند زد و با پایین گرفتن دستش گفت:

-نه بچه…اینایی که تو میگی علائم بزرگی نیستن! اینا علائم کسخلیه!

پوزخندی زدم و سرمو با تاسف براش تکون دادم و تنه زنان از کنارش رد شدم و رفتم و همزمان با خودم بلند بلند حرف زدم:

“تو منو نمی فهمی…هیچ کدومتون منو نمی فهمین…همتون نفهمین….”

پشت سرم میومد و چون حضورش رو پشت سرم احساس میکردم با خیال راحت روی زمین قدم برمیداشتم.
اون قوت قلب بود.
شبیه به اسکرتی بود که مطمئن بودی همه جوزه حواسش بهت هست.
و کسی که توی یه شب سرد زمستونی لباسش رو به تو میده بپوشی و خودش تو هوای سرد با تیصرت زیر نم نم ملایم بارون راه میره و دم هم نمیزنه!

یه همچین کسی بود ولی دل خودمختاره…خودرایه…هرکی رو که خواست محال دیگه مجابش کرد بیخیال بشه.
نمیشه براش خط قرمز انتخاب کرد.
پشت سرم اومد و گفت:

-شیوا‌…

جوابی بهش ندادم.سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و گفت:

-بچه بازی درنیار شیوا…سرما میخوری.قدم زدن دیگه بسه…بیا بریم سمت ماشین!

با سر خمیده گفتم:

-من میخوام راه برم…میخوام خیلی راه برم…تو اگه خسته ای میتونی بری!

با سر خمیده گفتم:

-من میخوام راه برم…میخوام خیلی راه برم…تو اگه خسته ای میتونی بری!

چون این حرف رو زدم ایستاد و با سر کج و چشم ریز شده و لبخای روی هم فشرده شده نگاهم کرد.
با این نگاه های پر حرفش منو سر جا ثابت نگه داشت و بعدهم گفت:

-من برم تو میخوای تک و تنها تو خیابون چه غلطی بکنی!؟

با عصبانیت گفتم:

-مشخص نی؟ میخوام قدم بزنم…

کفری شد و گفت:

-شر نگو این شیوا هر پدرسگی امشب تورو تو این خیابونا تک و تنها پیدا بکنه حتما یه بلایی سرت میاره! واسه من فاز خلوت برندار…

اصلا با ابن نگاه های طلبکار و گله مندش حال نمیکردم خصوصا وقتی اینجوری عین یه بزرگتر منو نصیحت میکرد.
سرمو برگردوندم سمتش و بهش خیره شدم.
نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم:

-خب من که گفتم بهم سیگار بده بکشم…خودت ندادی! اگه میکشیدم مثل تو گرم میشدم و اگه با پیرهن آستین کوتاه هم تو خیابون وول میخوردم هیچیم نمیشد زودتر هم هوس رفتن به خونه میکردم که بقول تو اگه پدرسگی منو تک و تنها دید فکرای ناجور به سرش نزنه!

خصمانه نگاهم کرد و بعد سیگارو پرت کرد روی زمین و پا لگد مالش کرد و همزمان گفت:

-بچه…بچه!

پوزخندی زدم و دوباره از کنارش رد شدم و به راه افتادم. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و چک ش کردم.
جوابمو نداد…
آه کشیدم و سرمو پایین انداختم و دست درجیب با اون حال نامعلوم به اون راه نامعلوم ادامه دادم.
دنبالم اومد.دستمو از پشت گرفت و چرخوند سمت خودش و گفت:

دنبالم اومد. دستمو از پشت گرفت و چرخوند سمت خودش و گفت:

-شیوا…بسه.بیا بریم…بیا!

کشیدم سمت خودش. دستمو محکم گرفت و دنبال خودش کشید.
تقلا نکردم.جلوش رو هم نگرفتم. فکر کنم به انداره ی کافی خسته شده بودم. همین حالاش هم دلم خواب میخواست. یه خواب طولانی!
نزدیک ماشین که شدیم خودش درو باز کرد و گفت:

-سوارشو…

سرمو به شیشه تکیه دادم و دوباره موبایلم رو از جیب بیرون آوردم.
از اینکه جوابمو نداد اعصابم به هم ریخت.
دویاره رفتم تو لیست پیامکهام و واسش پیام فرستادم:

“دیاکو چرا جواب نمیدی؟ من میخواستم باهات صحبت کنم. من نمیخواستم اون روز اون اتفاق بیفته.
بزار باهم درموردش صحبت کنیم”

پیام رو براش ارسال کردم. و دوباره چشمهام رو بستم.
تا وقتی جواب منو نده نمیتونستم آروم بگیرم. همینجوری بیقرار می موندم.
بااینکه بدجور تمایل به خواب داشتم اما هر چند دقیقه یکبار چشمهامو وا میکردم و نگاهی به موبایلم مینداختم.
شهرام متوجه شد و پرسید:

-منتظر پیام و تماس کی هستی اینقدر هی این لامصبو چک میکنی؟! هان؟

از کنج چشم نگاهش کردم و گفتم:

-میدونی از چی بیزارم؟ از اینکه یه نفر اینجوری مثل تو سوال پیچم بکنه!

دوباره حواسمو دادم به موبایلم. بازم چک کردم.
جوابی نداد.
کلافه شماره اش رو گرفتم و همزمان ناخنمو لای دندونام فشار دادم .
جواب نمیداد نمیداد نمیداد…
اه!
دیگه خسته شده ام.
پیشونیم رو زدم به شیشه و گفتم:

” جواب بده جواب بده جواب بده”

بازهم بهم نگاه کرد و گفت:

-تو چه مرگته؟ منتطر تماس کدوم الاغی هستی هاااان؟ بده من…بده ببینم….

موبایلمو چسبوندم به سینه ام که ازم نگیرش و بعدهم گفتم:

-این موضوعی که به خودم ربط داره نه تووو…دست از سرم بردار!

پاهامو بالا آوردم. دستهامو دورشون حلقه کردم و دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم.
چشمامو بستم و زمزمه کنان باخودم گفتم:

” کاش زنگ بزنه…کاش زنگ بزنه….”

آروم آروم خوابم‌گرفت. اونم درحالی که حتی توی خواب هم انتظار یه پیام و یا یه تک زنگ از طرف اونو داشتم‌…

آروم آروم خوابم‌گرفت.اونم درحالی که حتی توی خواب هم انتظار یه پیام و یا یه تک زنگ از طرف اونو داشتم‌.
از اونی که نمیدونم امشب چرا اینقدر سنگدل شده بود و حاضر نبود چیزی بگه.
کاملا خواب بودم که حس کردم تلفنم توی دستم زنگ خورده‌.
مثل جن زده ها از خواب پریدم.چشمامو وا کردم و دستپاچه نگاهی به موبایلم انداختم.
چند بار چشمهامو باز و بسته کردم تاتونستم همچی رو واضح ببینم.
باورم نمیشد.خودش بود که داشت باهام‌تماس میگرفت.
رو کردم سمت شهرامی که داشت بااخم‌نگاهم میکرد و گفتم:

-نگه دار نگه دار ….

با تاسف نگاهم کرد‌.تاسف،خشم،سرزنش و اصلا هر حس دیگه ای که به طرف مقابل القا کنی اون لحظه بی نهایت ازش کفری و دلگیری.
ماشین رو نگه داشت و گفت:

-چه غلطی میخوای بکنی شیوا؟

زدم رو داشبورد و دستپاچه قبل از اینکه تماس قطع بشه گفتم:

-میخوام صحبت بکنم اونم این ماشین کوفتیتو نگه دار…زود بااااش….

یه ناچار ماشین رو نگه داشت و من حتی وقتی همچنان درحال حرکت بود درو باز کردم و پیاده شدم.
قلبم تند تند تو سینه ام‌نی تپید.
یکم از ماشین که دور شدم تماسش رو جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم…
هیچی نگفتم تا وقتی صداش به گوشم رسید:

“الو‌‌….شیوا‌‌‌‌‌‌…..”

اسمم رو که صدا زد دستمو روی قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و بعد گفتم:

“دیاکو….من خیلی دلم واست تنگ شده‌چرا جوابمو نمیدادی؟!هان!”

با حالتی خسته و کرخت جواب داد:

“معذرت….مهمونی بودم اصلا حواسم به موبایلم نبود”

همونجا چرخی زدم و همزمان گفتم:

“معذرت….مهمونی بودم اصلا حواسم به موبایلم نبود”

همونجا چرخی زدم و همزمان گفتم:

“آخه حتی اوموم جلوی دفترت اما حاضر نشدی…”

حرفم تموم نشده بود که گفت:

“تو هیچوقت نیاید بیای دفتر مگر اینکه من خودم احضارت کنم اینجوری خودتو میندازی سر زبونها….”

لبخند آرومی زدم چون تمام وجودم آروم شده بود.چون حالا دیگه آرامش دلشتم.
آرامش خیال….آرامشی که با شنیدن صدا و جوابهای دیاکو حاصل شده بود.
با کمی بغض و دلگیری گفتم:

“من فکر میکردم بخاطر ماجرای اون روز تو حتما خیلی ازم ناراحتی .من واقعا متاسفم…نمیخواستم هلت بدم…یهو پیش اومد چون حس کردم تو….”

بازهم وسط حرفهام گفت:

“آره آره حق باتوئه…من تو حال خودم نبودم.خب…من ابان باید بخوابم چون خیلی خستمه و تازه از مهمونی برگشتم.سر فرصت مناسب در موردش حرف میزنیم.فعلا…”

انگار که همینجا مقابلم ایستاده باشه لبخند عریضی زدم و گفتم:

” باشه.هرچی تو بگی…خداحافظ….”

حالا دیگه خیالم راحت بود.حالا که باهاش حرف زدم،حالا که صداش رو شنیدم دیگه بیقرار و مضطرب نبودم.
دیگه بی حوصله و بی اعصاب نبودم.
نفس عمیقی کشیدم و انگار که یه شیوای دیگه متولد شده باشه شاد و بشاش به سمت ماشین رفتم…
همینکه درو باز کردم و نشستم توی ماشین بوی سیگارش به مشام رسید. درحالی که یکم به سمت من متمایل بود
یه دستشو روی فرمون گذاشته بود و با دست دیگه اش سیگار میکشید.
دستمو جلو صورتم تکون دادم و بعداز یکی دوبار سرفه گفتم:

-چقدر سیگار میکشی آخه! خفه میشیاااا…

چیزی نگفت.صاف نشستم و کمربند رو بستم.
گفته بودم.من اون شیوای افسرده ی چنددقیقه پیش نبودم.
شنیدن صدای دیاکو خوشحال و بشاشم کرده بود.
نیشمو تا بناگوش وا کردم و
گفتم:

-خب…بریم خونه…نه..نه..من گشنمه…میشه اول بریم یه رستورانی جایی یه چیزی بخوریم؟هان؟

یکم باخودم فکر کردم و بعد دستمو روی شکمم کشیدم و گفتم:

-میدونی چیه؟ هوس پیتزا کردم…پیتزای قارچ!

به طعنه پرسید:

-چیز دیگه ای میل نداری!؟

تند تند جواب دادم:

-چرا چرا…سیب زمینی دلم سیب زمینی سرخ کرده هم میخواد!

پوزخند زد.دود سیگارو فوت کرد بیرون تا فضا بشه شبیه فضای این قهوه خونه ها.
پر از دود خاکستری…صورتم رو با تاسف از نظر گذروند و پرسید:

-چیه؟ سر حال شدی…؟

آینه رو دادم پایین و نگاهی به صورتم انداختم.
موهام رو مرتب کردم و یعد گفتم:

-بده خوب و سرحال شدم؟

دوباره سیگارش رو به دهنش نزدیک کرد.چند پک دیگه بهش زد و بعد جواب داد:

-نه بد نیست….
فقط دارم به این فکر میکنم که این تماس از طرف کی بود که جواب ندادنش خمارت کرد و جواب دادنش نشئه ات!؟ هوم!؟

دستمو از آینه جدا کردم و سرم رو به آرومی به سمتش برگردوندم و نگاهی به صورتش انداختم.
مشخص بود شک کرده.خب البته اگه شک نمیکرد احمقانه بود.
آخه من واقعا قبل از اینکه دیاکو بهم زنگ بزنه دپرس بودم اما حالا خوشحال و شاد و قبراق شده بودم.
یکم من من کردم و بعد گفتم:

-دوستم بود…مونا….یه خبر خوب بهم داد منم حالم خوب شد!

سرش رو آورد جلو.زل زل به چشمهام خیره شد و بعد گفت:

-شیوا…خر…خودتی!

اینو گفت و با پایین دادن شیشه سیگار توی دستشو پرت کرد بیرون.
ماشین رو روشن کرد و نگاهشو دوخت به رو به رو….

توی یه دستم پیتزا بود و توی دست دیگه ام مرغ سوخاری و توی دهنم زمینی سرخ کرده …
تا چندساعت پیش گشنه ام بود اما اشتهایی واسه خوردن غذا نداشتم چون حالم‌گرفته بود اما حالا اونقدر اشتها داشتم که میتونستم یه گاو رو درسته بخورم.
با دهن پر خطاب به شهرام که دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و با تاسف نگاهم میکرد گفتم؛

-چرا چیزی نمیخوری؟ هان!؟

خیره به چشمهام با لحن ترسناک و سردی جواب داد:

-زر نزن گهتو بخور!

صورتم از انزجار درهم شد.تیکه گوشت رو پرت کردم تو جعبه اش و گفتم:

-اههههه! داشتم کوفت میخوردما….

زبونشو توی دهنش چرخوند و آهسته گفت:

-خب بخور…به کوفت خوردنت ادامه بده..

تند تند و با اشتها مابقی خوراکی های روی میز رو هم‌خوردم.حتی اون ظرف پر سالاد و پر سس رو.
دور دهنم سس پخش شده بود.
کاملا میتونستم حسش کنم.زبونمو کنج لبم کشیدم و بعد نگاهی به دستهام انداختم و گفتم:

-اوه اوه…دستهامو …

یه پیامک برام اومد.خیلی سریع و باهمون دست کثیفم پیامکی که برام اومده رو باز کردم.از طرف دیاکو بود و ادامه ی پیامهامون.
یعنی خودش بهم‌پیام داد.
ظاهرا خوابیده بود و حالا دیگه از تمام کارهاش فارغ شده بود.
نیشمو تا بناگوش باز کردم و پیام رو خوندم:

” الان کجایی؟”

عجله ای و عین هولا واسش تایپ کردم:

“اومدم شام‌بخورم ”

چنددقیقه بعد یه پیام دیگه واسم فرستاد:

” خیلی خب…فردا باهات تماس میگیرم”

تند تند براش نوشتم:

“باشه…فردا منتظرتم”

تلفنم رو بدون اینکه قفل کنم کنار گذاشتم. شک نداشتم صورتمم کثیف بود.باید می رفتم سرویس بهداشتی.از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-من برم دستهامو بشورم الان میام!

چیزی نگفت.
فقط درحالی که با چشم تعقیبم‌میکرد یه تیکه سیب زمینی گذاشت دهن خودش.. بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.رو به روی روشویی ایستادم.دست و صورتم رو که شستم چند برگ دستمال جدا کردم و بعداز خشک کردن دست و صورتم از اونجا اومدم بیرون.
صندلی رو کشیدم عقب و رو به روش نشستم.
از پیتزای خودم فقط یه تیکه مونده بود.
خوردمش و بعد رو به شهرام گفتم:

-اگه پیتزات رو نمیخوری من بخورمش!

همینکه دستمو سمت جعبه پیتزاش دراز کردم پرسید:

-شیواااا…

اسمم رو به جور خاص تلفظ کرد.واسه من که باهمیشه فرق داشت.
یه جورایی حس ششم بهم‌میگفت یه اتفاقی افتاده.
یه اتفاق بد…ناخوشایند…
مکث کردم.خیره شدم به چشمهاش و گفتم:

-بله…

نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد و بعد گفت:

-اونی که بخاطر بیخبری ازش تا ماتحتت سوخته بود دیاکو بود؟

دستم به همون سمتی که دراز شده بودثابت موند.
خیلی آروم سرم رو به سمت دستش برگردوندم و نگاهی به گوشی موبایلم که لای انگشتاش بود انداختم .
نه!
همه چیز بر باد رفت….
نفس آرومی کشیدم و آهسته پرسیدم:

-تو پیامهای منو خوندی!؟

مطمئن بودم وقتی پیامم رو خوندم و بعدش بلند شدم و رفتم خیلی سریع و قبل از قفل شدن گوشی برداشتش و رفت تو پیامهام….
پوزخندی زد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahhboob
2 سال قبل

اگه من جای شهرام بودم به هفت روش سامورایی جررش میدادم

sara mmda
sara mmda
پاسخ به  Mahhboob
2 سال قبل

hamin karam mikone negaran nabash😂🤝

Nofozi
Nofozi
2 سال قبل

ناموسن پارت زود زود بزار 👩🏿‍🦯

ستاره
ستاره
پاسخ به  Nofozi
2 سال قبل

توروخدا زود زود بزارین آخه خیلی جالب شده

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x