رمان عشق صوری پارت 75

4.3
(3)

-تمام این مدت واسه اون موس موس میکردی!؟ دیاکو دادوند؟

لبخندی سراسر تاسف روی صورتش نشوند.
اون همیشه گمون میکرد تمام تلاش من صرفا واسه ورود به شرکت دیاکوئہ نه رسیدن به خود اون.
آب دهنمو قورت دادم و آهسته گفتم:

-تو حق نداشتی پیامای منو بخونی…

زل زده بود به چشمهام.نگاه هاش داغ و سنگین بودن.
اونقدر سنگین که حس میکردم وزن دارن.
من دلم نمیخواست اون گمون کنه دیاکو رو هم دوست دارم.
هدف من از رفتن به این حرفه صرفا رسیدن به اون نبود.
من هم خدارو میخواستم و هم خرما رو…
هم دیاکو هم شغل مدلینگ.
و اون‌همیشه میدونست من با یکی ام اما شکش تبدیل به یقین نشده بود.
خیره تو چشمهام و گفت:

-همچی بخاطر اون ژیگلو بود؟ اون آدمی که واسش می میری اونه؟

دستمو پس کشیدم.نمیدونستم چیبگم.چیکار کنم.اینجا دیگه موقعیت به نفع من نبود.
نه بود و نه حتی میتونستم به نفع خودم تمومش کنم.
لعنت به من…
کاش…کاش این اشتباه کوچیک رو نمیکردم که کار برسه به اینجا !
بلندشد.
موبایلمو پرت کرد سمتم و گفت:

-حالمو بهم میزنی شیوا!

خیلی سریع از روی صندلی بلند شد.متحیر بهش خیره بودم.
میخواست بره؟
چرخیدم سنتش و اسمشو صدا زدم:

-شهرام….

دست برد توی کیف پولش.چند اسکناس بیرون آورد و پرت کرد روی میز و گفت:

-میدونی …

مکث کرد. نگاهی سراسر طعنه به سرو صورتم انداخت و بعد گفت:

-آدما میرن دنبال لیاقتهاشون! مبارکت باشه!

آه از نهادم بلند شد.
نمیدونم چرا رفتنش اینجوری بهمم ریخت و خرابم کرد.
به سمتش رفتم و دوباره صداش زدم:

-شهرام وایسا…شهرام…

توجهی بهم نکرد و با عجله از اون فست فودی رفت بیرون‌….

توجهی بهم نکرد و با عجله از اون فست فودی رفت بیرون‌…شوکه وار دور شدنش از خودم رو تماشا کردم.
اون نمیتونست منو اینجوری ول کنه و بره اون هم صرفا چون خودشو دوست ندارم و قلبم خواهان یکی دیگه است!
با عجله بلند شدم.پسری که از پرسنل اون فست فودی بزرگ بود و لباش قرمز و کلاه سفید رو سرش بود رو صدا زدم و ازش خواستم بیاد سمت میز.
پول سفارشاتمون از اسکناسهای زیاد رو میز کم کردم و با برداشتن مابقیشون با عجله از اونجا زدم بیرون.
نگران و عجول نگاهی به چپ و راست انداختم.
بااینکه باخودش اومده بودم اما اونقدر دستپاچه شده بودم که نمیدونستم ماشینش رو اصلا کجا نگه داشته…
تا دیدمش صداش زدم:

-شهرام…شهرام وایسا باهات کار دارم…شهرام…

توجهی بهم نکرد. بی تفاوت به سمت ماشینش رفت.دویدم سمتش.
نزدیک که شدم قبل از اینکه سوار ماشینش بشه پیرهنش رو چنگ زدم و گفتم:

-شهرام میخوام باهات حرف بزنم. چرا میبری و میدوزی

دستمو پس زد و با لحن تند و صورت بی نهایت عبوس و برافروخته از خشم گفت:

-ولی من ندارم…هیچ حرفی باتوی دو دره باز دروغگو ندارم…

نمیدونستم با چه حرفی میشه نگهش دارم.
که نره…که اگه میره هم لااقل اینجوری با دلخوری نره.
دستپاچه و مستاصل گفتم:

-دیاکو رئیسمه…خیلیا شمارش رو دارن…خب منم یکی از اون خیلی هام…

مکث کرد.دستشو روی در ماشین نگه داشت و بعد نفس عمیقی کشید و یه کوچولو سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-ببین…بزار یه چیزی زو بهت بگم…

-ببین…بزار یه چیزی زو بهت بگم…

میدونستم قراره چیزایی یگه که روحمو بریزه واسه همین دستمو بالا آوردم و تند تند گفتم:

-نه نه…تو عصبانی هستی میخوای تو عصبانیت حرف بزنی…تورو خدا هیچی نگو

دستمو به سمتش دراز کردم اما زد زیرش و با تکون انگشت اشاره اش گفت:

-گه نخور فقط گوش بده…میخواستمت.خیلی هم میخواستمت ولی الان دیگه نمیخوام…از چشم افتادی شیوا از قدیم هم گفتن از دل برود هر آنکه از دیده برفت.من تفاله پسند نیستم!

هاج و واج نگاهش کردم.
دپرس و غمگین شدم.به من میگفت تفاله؟
از اونی که حاضر بود بخاطرش همه کار کنه رسیدم به لفظ تفاله.
ناباورانه نگاهش کردم.مسخره بود اما دام هری ریخت وقتی اونقدر محکم از نخواستن و تفاله بودنم حرف میزد.
آهسته لب زدم:

-شهرام من…

نذاشت حتی حرف بزنم.کف دستشو زد رو شونه ام و گفت:

-شک ندارم همون روزی هم که با بدن کبود و خونمرده اومدی خونه پیش همین نخاله بودی…تمومی…دیگه واسه من تمومی!
جهنم ضرر…سگ اون همون ژینوس می ارزه به توی هفت خط…

حرف که میزد حس میکردم الانه که بند بند وجودش از عصبانیت زیاد پاره بشن.
حالا که همچی از دهنش بیرون میومد چرا من حرف نزنم.
دستامو مشت کردم و گفتم:

-تو چه توقعی از من داری؟ این که اونی که دوستش دارم رو فراموش کنم و بجاش تورو دوست داشته باشم؟
تویی که نامزد داری…اونم کی؟ یه شارلاتان زبون دراز مثل اون دختره ژینوس…

میخواست بره اما وقتی این حرف رو زدم، چرخید سمتم.لباس تنم رو توی مشت چنگ زد و گفت:

-دیگه زر نزن…دیگه ادامه نده…تصمیمتو گرفتی انتخابتم کردی…

نمیدونم چرا دلم میخواست با دروغ و دونگ نگهش دارم ای همین با صدای بلند گفتم:

– بین ما چیزی نیست…

داد زد:

-خفه شو…خفه شو آشغال دروغگو…چرت و پرتهاتو دیگه نمیتونم باور بکنم.

صدامو بردم بالا.دیگه واسم مهم نبود دروغ میگم فقط نمیخواستم اینجوری ازم دور بشه برای همین گفتم:

-چون یه پیام بهم داده معنیش میشه اون چیزی که توی سر توئہ؟؟؟

سرش رو آورد جلو و آهسته اما کفری گفت:

-شیواااا…اونی که فکر میکنی منم خودتی و هفت جدآبادت ….

زدم تخت سینه اش و گفتم:

-میگم چیزی بینمون نیست چرا قبول نمیکنی…

بازوم رو چنگ زد و گفت:

-چون دروغ گویی…چون حاضرم قسم بخورم اون شب هم پیش خودش بودی و فقط خدا میدونه چه غلطایی باها کردی…
حالا گمشو چون دیگه نمیخوام ریختتو ببینم…

باهمون هل کوچیک تلوتلو خوردم و افتادم روی زمین.تو همون حالت نشسته رو زمین یا عصبانیت گفتم:

-تو خیلی خودخواهی…

کلافه و کفری گفت:

-تو هم یه دختر کلاشی…یه آدم دورو ..

سوار ماشینش شد و همزمان گفت:

-از امروز از امشب از این لحظه به بعد تو واسه من فقط دختر زن بابامی…تموم شد رفت…

پشت فرمون نشست و تخت گاز از اونجا رفت.
عابرایی که اونجا در حال رفت و آمد بودن با تعجب نگاهم کردن.
کیفمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم.
نگاهی به کف دستم انداختم و آه عمیقی کشیدم.
لعنت به من…لعنت به من که با یه سوتی کوچیک گند زدم به این شب خوب!
نفس عمیقی کشیدن و با دست صورتمو پوشوندم.
من اصلا چه مرگم شده بود؟ با اینکه دیاکو رو دوست داشتم و هیچوقت دلم نمیخواست ارتباطی با شهرام داشته باشم اما حالا حس کسی رو داشتم که یه چیز مهم رو گم کردا باشه….
و اون لحظه اونی که حس گم شدنش بهم دست داده بود کی بود جز شهرام؟

من اصلا چه مرگم شده بود؟ با اینکه دیاکو رو دوست داشتم و هیچوقت دلم نمیخواست ارتباطی با شهرام داشته باشم اما حالا حس کسی رو داشتم که یه چیز مهم رو گم کرده باشه….
و اون لحظه اونی که حس گم شدنش بهم دست داده بود کی بود جز شهرام؟
اصلا مگه میشه از یه نفر هم متنفر بود و هم بخاطر تصور از دست دادنش احساس دلمردگی کرد ؟!
همونجا ایستاده بودم و دور شدن ماشینش از خودم رو تماشا میکردم.
حرفهاش هنوز توی گوشم بودن.وقتی که داد زد و گفت دیگه شهرام بی شهرام….
لبخند زدم.نه از ته دل بلکه مصنوعی و زورکی.
من باید الان خوشحال باشم دیگه.خوشحال و شاد و آزاد!
دیگه احتمالا قرار نیست بشه موی دماغ و مزاحمم بشه…
حتی دیگه قرار نیست جاوی اون با احتیاط رفتار کنم که مبادا متوجه بشه با دیاکو سر و سری دارم.
من آزاد بودم…آزاااااد….
هنوزم داشتم انتهای خیابون رو نگاه میکردم که یه پسر از سمت راست سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد وباخنده پرسید:

-اوووه اووووه! قالت گذاشته ناناس!؟ میخوای من جایگزینش بشم؟ من تعویضی خوبی هستماااا…شاید تونستم گل بزنیم….

پوزخندی زدم. زبون باز کردم که بگم دِ آخه اگه شهرام اینجا بود که پدرتو درمیاورد و زبونتو از توی حلقت میکشید بیرون اما…لبهام دوباره روی هم افتادن.
شهرام…
شهرام دیگه فکر نکنم حتی اسم منو به زبون بیاره.
لباسهام رو تکوندم و قدم زنان توی همون به راه افتادم.
یکم بالاتر یه تاکسی دربست گرفتم که زودتر خودمو برسونم خونه.
تلفنم زنگ خورد.بی حوصله و خسته بیرونش آوردم و نگاهی بهش انداختم. از شماره تماس حدس زدم مامانه…
واقعا جواب دادن به اون دیگه از حوصله ی من خارج بود.امشب به حد کافی با شهرام سرو کله زده بودم و دیگه ظرفیت تکرار این کار یا مامان رو نداشتم.
لم دادم رو صندلی و باخم کردم سرم به عقب گفتم:

“علیک سلام مادر ساکن جزایر قناری”

“علیک سلام مادر ساکن جزایر قناری”

صداش خیلی سحت و ناواضح جوری که انگار حوالیش داره باد شدید میوزه به گوشم رسید::

“تیکه میپرونی شیوا ؟ کجایی؟ خونه ای؟ ”

سرمو کج کردم.از پشت شیشه کثیف نگاهی به بیرون انداختم و همزمان به دروغ صرفا واسه اینکه بیشتر از این سوال پیچم نکنه گفتم:

“آره خونه ام…همچی خوبه.اوضاع هم امن و امان.گریه کوچولوت هم خوب و خوش و سرحال”

محلی یه تیکه هام نداد.
واسه اینکه صداش به گدشم برسه با صدای بلند پرسید:

“تنهایی؟! یا شهرام پیشته”

“هست…شهرام پیشمه.نگران نباش…”

” ببین شیوا من صداتو درست و حسابی نمیشنوم اینجا زیاد باد میاد….ما یه چند روز دیگه میایم..شبا تنها نمونیاااا باز با اون ترس و کابوسهای مسخره ات کار دست خودت و ما بدی…بگو شهرام حتما پیشت….”

تماس قطع شد و دیگه ادامه ی حرفهاش رو نشنیدم
پوزخندی زدم.
حتی حالا هم که بعداز اینهمه مدت زنگ زده بود سراغ منو بگیره بخاطر این بود که یه وقت براش نشم یه دردسر بزرگ و مسافرتش بهم نخوره!
نزدیک خونه که رسیدیم کرایه تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.خبری از شهرام نبود.تاریکی کوچه ترسوندم.دویدم سمت در.
دستپاچه و با ترس دست بردم توی کیف و به دنبال دسته کلید گشتم.همین که پیداش کردم فورا درو وا کردم و دویدم داخل.
ماشینش حتی توی حیاط هم نبود.پامو با عصبانیت زیادزمین کوبیدم و زیر لب چندتا فحش باخودم زمزمه کردم.
لعنت…
من از شب تنها بودن تو خونه میترسیدم و وحشت داشتم.میدونستم شهرام واسه آزار دادنم که شده امشب نمیاد خونه.
شماره اش رو گرفتم.رد تماس داد.
با عصبانیت موبایل رو تو مشتم فشردم و گفت:

“کثافت…ازت متنفرم شهرام عوضی…ازت متنفرم.خوشحالم که گند زدم به هیکلت…خوشحالم که بین دیاکو و تو اونو انتخاب کردم”

از خشم زیاد و به خاطر داد و بیداد زیاد به نفس نفس افتادم اما تا صدای میو میوی گربه به گوشم رسید پا گذاشتم به فرار.
دویدم سمت در اصلی.با دستهای لرزونم قفل درو وا کردم و بعد رفتم داخل.
درو از تو چند بار قفل کردم و همزمان شماره ی مائده رو گرفتم.
خیلی دیر جواب داد.دوباره و دوباره گرفتم تا بالاخره صدای نکبتش توی گوشم پیچید:

” به به…خانم ستاره ی سهیله….چه عجب یه تماسی هم با ما گرفتی”

با عجله از در فاصله گرفتم.نمیتونستم تو این خونه ی درندشت که هیچ توفیری با قصر نداشت راحت و آسوده بمونم بدون اینکه جرات مقابله با اون افکار منفی رو راشته باشم برای همین پا تند کردم سمت پله ها که خودمو برسونم به اتاق خواب و همزمان گفتم:

” زهرمار و سُهیله! منو مسخره پیکنی؟ چرا جواب تماسامو نمیدادی؟”

” با اجازه ات تشریف برده بودم دست به آب حالا مگه چیشده؟!”

دویدم سمت اتاق خواب همین که درو واکردم پریدم داخل و با قفل کردن در از داخل گفتم:

“پاشو یه اسنپ بگیر خودتو برسون اینجا من تنهام…زود بیا.معطلم نکنیا”

از خداخواسته گفت:

“جوووون…من عاشق اون قصر درندشتم…چشم روهم بزاری اونجام”

چیزی نگفتم.تماس رو قطع کردم و موبایلمو پرت کردم کنار.
یه نفس راحت کشیدم و قدم زنان رفتم سمت تخت.
با صورت فرود اومدم روی تخت…
یکی باید بیا پیش من…
وگرنه هم از ترس دپرس میشدم و هم از درد رفتارهای شهرام….

عین ندید بدیدها، تو فضاهای مختلف خونه می چرخید و همه جارو تماشا میکرد.
چیزی که بیشتر از بقیه ی وسایل خونه واسش جذابیت داشت مجسمه های هنری باحال بزرگی بود که معمولا تو قسمتهای مختلف خونه میشد دیدشون!
اینبار هم کنار یکی از اون مجسمه ها ایستاده بود و فرت و فرت باهاش سلفی میگرفت.
تکیه ام رو به دکور دادم دست به سینه بهش خیره شدم.
نیششو وا کرد تا توی عکس خوشگل دربیاد و همزمان پرسید:

-شهرام کجاست !؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

-پع! بعد اونهمه فک زدن خانم تازه میپرسه لیلی زنه یا مرد…من چمیدونم کجاست! قهر کردیم زدیم به تیپ و هم…نمیدونم اصلا کجا رفت…تو هم دیگه اینقدر عکس نگیر بسه دیگه پدر دوربین گوشی رو درآوردی…

چشم غره ای تصنعی رفت و گفت:

-عههه…به کون تو چرا فشار میاد !؟

با حرص جواب دادم:

-چون از وقتی اومدی یه بند داری از خودت عکس میگیری…هی از اینور میپری به اونور…از اونور به این ور…ول کن هم‌نیستی.

اخم ظریف رو صورتش تبدیل شد به لبخند و گفت:

-امیرخواسته واسش سلفی بفرستم…گفتی حسابی چلوندیش!؟

سر تکون دادم و آهسته جواب دادم:

-اهووووم… بدجور! بهش گفتم دیاکورو میخوام.اونم گفت واسه همیشه شهرام بی شهرام

بالاخره دست برداشت از عکس گرفتن.
گوشی لعنتیشو غلاف کرد و قدم زنان اومد سمتم.
سرش رو با تاسف برام تکون داد و گفت :

-واقعا خاک توسرت…خاک تموم کویرای عالم تو سرت.
همه دنبال شهرامن و شهرام دنبال تو…اونوقت دستی دستی پروندیش!

با بیتفاوتی شونه بالا انداختم.این موضوع خیلی واسه من اهمیت نداشت.یعنی دلم میخواست واسم اهمیت نداشته باشه برای همین راه افتادم سمت پله ها و گفتم:

-به درک! من اصلا ازش خوشم نمیاد…چیزی که اون ازم میخواست منتفیه.

دنبالم اومد بالا و همزمان پرسید:

-شما که قرارداد دارین.اون کاری که تو خواستی رو کرد.چرا تو نمیکنی…فکر میکنی میتونی از دستش دربری!؟

کف دستمو رو نرده ها سُر دادمو بالا کشیدم و همزمان گفتم:

-حرص و جوش نخور…ما باهم توافق کردیم.همچی کنسله…بهش گفتم دیگه نمیتونم چیزی که میخوام ادامه بدم…
اگه نامزدش منو ببینه یا اگه پدرش ، همچی رو لو میره!
فایده نداشت ادامه دادن این بازی…

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
خوبی اینجا این بود که تمام تختهاش دونفره بودن.
خودمو پرت کردم روی تخت.زل زدم به سقف و آهسته گفتم:

“من دیاکو رو دوست دارم.اونو میخوام نه شهرام”

درو بست و پوزخندی زد.اون از دست دادن شهرام رو یه فرصت سوزی میدونست اما من نه…
دستهاش رو به حالت خاک بر سر گفتن واسم تکون داد و گفت:

-دیاکو دیاکو…کشتی مارو با این دیاکو کردناااات! ایششششش!
آخه خداوکیلی جه جوری میتونی دیاکو یا اصلا هر بشر دیگه ای رو به شهرام ترجیح بدی…خلی به خدا…خل!

اومد و کنارم دراز کشید و سرگرم گوشی موبایلش شد.
از کنج چشم که نگاهش کردم متوجه شدم داره با امیر چت میکنه.
لبم رو زیر دندون گرفتم و پرسیدم:

-داری با امیر چت میکنی؟

بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

-اهمممم

دلم میخواست سوال توی سرم رو ازش بپرسم اما…شک داشتم و تردید.
هی لبهامو بازمیکردم و هی منصرف میشدم اما درنهایت بعداز کلی این پا و اون پا کردن پرسیدم:

-امیر پیش شهرام؟

بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:

-به تو چه…تو که دیگه گفتی باهاش کات و تموم کردی.چه اهمیت داره…

سرمو کاملا چرخوندم سمتش و بهش خیره شدم.
خب…حالا دیگه اونم داشت سر به سرم میذاشت و راه میرفت روی اعصابم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-مونا…تو یکی دیگه راه نرو رو اعصاب من! بگو هست یا نه!

بالاخره چشم از گوشی موبایلش برداشت و جواب داد:

-نه! امیر خونه ی خودشونه.شهرام مگه اجازه میده کسی بره خونه اش! حرفها میزنیاااا…چیه؟ خیلی ناجور زدین به تیپ و تاپ هم !؟

نفس عمیقی کشیدم.
خوشحال بودم که رفته اما نمیدونم چرا درموردش هم کنجکاو بودم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آره…

زبونشو توی دهن چرخوند و همونطور که با حرکت انگشتهاش روی صفحه کلید هی می رفت رو اعصاب من گفت:

-به نظرم نباید اونو اینجوری از خودت دورش میکردی شیوا…
شهرام حتما یه روز به دردت میخورد
اما اگه گفته شهرام بی شهرام یعنی دیگه هیچوقت ا ن روی خوبشو نمیبینی….اونقدر باهات سرد میشه که انگار غریبه ترین آدم دنیای براش…
جلوش جون هم بدی محل سگ هم‌نمیده….

به پهلو چرخیدم.
حرفهای مونا حس بدی بهم داد.شاید حق با اون باشه.
من نباید اونو از خودم دلسرد میکردم.نباید….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علیرضاشونم
علیرضاشونم
11 ماه قبل

شیر مادرت حلالت شهرام که اون جنده رو رد کردی رفت،، از شیوا انتظاری بیشتر از این نمیرفت

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

چرا رماندونی دیگه پارتای تازه رو نشون نمیده؟؟؟؟

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

آآآفرین شههرااام…شیدا باید بره ی پاس از دیاکو بخوره برگرده پابوس شهرام

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

وااااای ایول به شهرام دمش گرم خیلی خوب چزوند این شیوای خرو .

.
.
2 سال قبل

نویسنده این رمان.دیدگاههارو اگه میخونه چراجواب نمیده.اگه نمیخونه پس چرادیدگاه گذاشته.

Aram
Aram
پاسخ به  .
2 سال قبل

کاش زود به زود پارت بزاری چشام خشک شد از بس سرچ کردم و نیومده

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x