رمان عشق صوری پارت 79

3
(2)

در رو باز کرد بدون اینکه خودش تو چهارچوب بمونه و این یعنی میتونستم برم داخل…
بلندشدم.خاک و خول و گرو غبار نشسته روی لباسم رو تکوندم و بعدهم از در رد شدم و رفتم داخل!
خونه اش رو دوست داشتم. یه طراحی باحال داشت و با اینکه توان خریدن به قصر رو هم داشت اما توی اینجای باحال نسبتا جمع و جور زندگی میکرد اون هم با قوانین خاص خودش!
درو بستم و جلوتر رفتم.
چون تمام پنجره هارو بسته بود و پرده های ضخیم مخملی رو هم کشیده بود، خونه یه روشنایی مهتابی کمرنگی داشت.
عین روشنایی ای که ماه به شب میده.همونقدر ملیح و شاعرانه.
درحال خوردن شامش بود.به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم.
بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:

-حرفهاتو بزن و برو !

مقدمه چینی نکردم.من چشم دیدنش رو هم نداشتم و برای اون و خودم هم کاملا مشخص بود اوایل به اجبار با سازش رقصیدم و بعدهم که کاملا تصادفی فامیل شدیم .حالا هم که…
حتی حالا هم به خواست خودم اینجا نبودم پس رفتم سر اصل مطلب و گفتم:

-نیازی نیست برای لجاجت با من و آزاردادنم دیاکو رو اذیت کنی و تحت فشار قرارش بدی… بیا خود منو اذیت کن اما بیخیال لج کردن با دیاکو شو…

واکنشش به پوزخند بود نه بیشتر.سرش رو بالا گرفت.
زل زد تو چشمهام و پرسید:

-حرفهاتو زدی؟ خیلی خب…حالا برو !

جاخورده نگاهش کردم.

-حرفهاتو زدی؟ خیلی خب…حالا برو !

جاخورده نگاهش کردم.
این واکنش خیلی منفی بود چون یعنی حرفهای منو به یه ورش هم نگرفته.
چفدر حرصیم میکرد و این حرص چقدر بیشتر و بیشتر میشد وقتی زورم بهش نمی رسید.
کنج لبم رو دادم بالا و با حرص پرسیدم:

-همین !؟این جوابی نبود که من انتظارش رو داشتم….

دوباره سرش رو بالا گرفت و از همون فاصله که خیلی دور هم نبود بهم خیره شد وبا لحنی که هیچ صمیمیت و آشنایی ای توش موج نمیزد پرسید:

-لفرمایید انتظار شنیدن چه حرفهایی رو دارید !؟
اینکه بگم اوه! عزیزم…چشم هرچی تو بگی…هرچی تو بخوای !؟ دیاکو جان ناراحتن الان ؟
خم به ابروش اومده!؟

جمله هاش سراسر طعنه و کنایه بودن و انگار تمومی هم نداشتن.رگباری تیکه میپروند بدون توقف.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-شهرااااام…

مکث کرد و ساکت شد.از این فرصت منتهای استفاده رو بردم و تند تند گفتم:

-من میدونم…من میدونم که تو ازمن عصبانی هستی… ناراحتی…دلخوری و به همین خاطر داری با آزار دیاکو تلافی میکنی…اومدم که ازت بخوام به عنوان یه دوست یا اصلا یه فامیل شرایط رو برای اونا به روال سالق برگردونی و بخاطر لج کردن با من تحت فشارشون نزاری…

خندید.خیلی آروم و به طعنه.
حالم ازش بهم میخورد وقتی من جدی جدی باهاش حرف میزدم و اون با خندیدن بهم حالی میکرد اصلا جدیم نگرفته.

خندید.خیلی آروم و به طعنه.
حالم ازش بهم میخورد وقتی من جدی جدی باهاش حرف میزدم و اون با خندیدن بهم حالی میکرد اصلا جدیم نگرفته.
نفس عمیقی کشیدم و با خشم لبهامو روی هم فشردم.
دستشو سمت جعبه دستمال کاغذی دراز کرد و یه برگ دستمال بیرون کشید و با تمیز کردن کنج لبش از روی کاناپه بلند شد.
سرش رو کج کرد و زل زد به صورتم.
دستمال توی دستش رو مچاله کرد و پرتش کرد روی میز و بعد قدم زنان اومد سمتم و با لحنی بی نهایت خصمانه گفت:

-آخه تو کی هستی که من بخوااااام مثلاااا بخاااااطرت اون جوجه فوکلی رو اذیت بکنم هاااان !؟

مکث کرد.اومد جلوتر جوری که فاصله امون به صفر رسید. چونه ام رو تو دست گرفت و بعد سرش رو خم کردو گفت:

-شیوا…نکنه فکر کردی هنوز دوست دارم و درتلاشم تا به دستت بیارم ؟

نه لحن بی نهایت بیتفاوتش رو دوست داشتم و نه حتی سوالش رو….
خیره به چشمهاش گفتم:

-داری…

کنج لبش به زهرخندی بالا رفت.سرش رو خیلی خیلی آروم تکون داد و گفت:

-تو بگو یه ذره….

احساس حقارت بهم دست داد.دلم میخواست اون دهن لامصبو باز کنم و هرچی که توی گلوم تلنبار شده بود به زبون بیارم و بهش بگم.
بگم که خالی و سبک بشم اما…
هی یه چیزی مانعم میشد!
به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و گفتم:

-خب!چه بهتر ….چه بهتر که دیگه منو دوست نداری

بیتفاوتانه گردنش رو خاروند و با بی اهمیت جلوه دادن این موضوع خیلی لش و بیخیال گفت:

-آره…فراموشت کردم البته وقتی تو خیابون سطل آشغال میبینم یادت میفته اما خب مهم نیست…اونم حل میشه کم کم

دیگه داشت شورشو در میاورد.
نفس عمیقی کشیدم و با طعنه پرسیدم:

-الان خیلی خوشحالی آره؟ خوشحالی که توی موقعیتی هستی که میتونی هرچی دلت بخواد بگی؟ حس سواره بودن بهت دست داده! میدونی چیه شهرام!
تو که البته هیچوقت بلد نبودی به من بگی دوستم داری اما اگر هم گفتی شک ندارم حرفت چرند بوده….دروغ بوده…

شونه هاش رو با خونسردی بالا و پایین کرد و گفت:

شونه هاش رو با خونسردی بالا و پایین کرد و گفت:

-ببین! هرجووووور دوست داری فکر کن! هرجور که دوست داری!از اونجایی که دیگه پشیزی برام ارزش و اهمیت نداری مهم نیست راجبم چیفکر میکنی…

دستشو گرفتم و با عصباینت تکونش دادم و گفتم:

-حالا میخوای چیکار کنی!؟ سر لج با من اونو آزار بدی!؟
شهرام…چی توی سرت؟ آزار دادن دیاکو؟ فسخ قراردادش!؟ بهم زدن معاملاتون!؟دست بردار…
دلت میخواد من ازت خواهش کنم؟ باشه…

مکث کردم.خیلی واسم سخت بود اما آب دهنمو قورت دادم و با حالتی عصبی گفتم:

-شهرام خان…شهرام جان…آقا…خان…پادشاه…سرور…من معذزت میخوام.متاسفم اگه حرفی زدم که به تیریش قبات برخورده…لطفا به خاطر من اینکارو نکن !

تمام مدتی که من حرف میزدم اون سکوت کرده بود و فقط به حرفهام گوش میداد.
زبونش رو به آرومی توی دهن چرخوند و با تاسف نگاهم کرد.
با تاسف و اندوه و ….
البته! تلاش زیادی داشت همچین چیزی رو بروز نده اما من تو عمق چشمهاش همچین حسی رو میتونستم حتی ببینم!
و این برای من کاملا آشکار و عیان بود.
بعد از یه سکوت طولانی پرسید:

-چرا اینقدر واسه اون یارو دست و پا میرنی؟ اینقدر دوستش داری!؟ تا به این حد

-چرا اینقدر واسه اون یارو دست و پا میرنی؟ اینقدر دوستش داری!؟ تا به این حد

اخم ظریفی حالت صورتم رو تغییر داد.
میدونم شابد باهام لج میفتاد اما این رو هم خوب میدونستم که شهرام صداقت رو بیتشر از دروغ میپسندید برای همین جواب دادم:

-فکر کنم اینکه الان اینجام جواب سوالته!
آره…دوستش دارم…همیشه دوستش داشتم…
عشق اولم بوده و هست

پوزخندی زد و سرش رو با منتهای تاسف تکون داد.
گردنش خم شد و نگاهش خیره شد به زمین ..
نفس عمیقیی کشید و باتاخیر سرش رو بالا گرفت و گفت:

-خیلی خب….کاری که میخوای رو انجام میدم اما به یه شرط ..

چشمهام رو ریز کردم و بهش خیره شدم.
تا حرف از شرط زد سراپا گوش شدم.
خب…وقتی اینو میگفت از حرفهاش فقط یه برداشت میشد کرد اینکه تمام حدسهام درست بوده و اون بخاطر من دیاکورو به روشهای ناعادلانه ی خودش آزار داده.
لبهامو به آرومی از هم باز کردم و گفتم:

-میشنوم شرطتتو!

دماغشو جمع کرد و انگشتشو بالای لبش کشید و بعد سر کج شده اش رو صاف نگه داشت و با بیرون فرستادن نفسش به حالت هوووف مانند گفت:

-اگه میخوای تمام مانع های سر راه اون پسره برداشته باشه یه شرط دارم اونم اینکه من بکارتتو ازت بگیرم! به بیان ساده تر …سکس!
با من سکس کن منم با اونا راه میام…
قراردادش رو تمدید میکنم
بهشون جنس میدم…
و تو قرارهای خارجی بهشون کمک میکنم!
شرطم اینه…

بهت زده بهش خیره شدم.باورم نمیشد اون واقعا همچین شرطی گذاشته باشه….

بهت زده بهش خیره شدم.باورم نمیشد اون واقعا همچین شرطی گذاشته باشه.
باکرم نمیشد چون ا ن همیشه رو من غیرت داشت.
مگه میشه رو کسی حساس بود و غیرت داشت اما چیزی رو ازش خواست که به عنوان یه دختر براش ارزشپند و مهم!؟
فکر کنم نرم نرمک باید باور میکردم اون ذره ای بهم علاقمند نیست و اون عشق و علاقه از بین رفته….
اما نمیتونستم از وسعت تعجب و جاخوردگیم توی اون لحظه حرف بزنم.
شهرام و همچین پیشنهادی؟ بهش خیره شده بودم بدون اینکه بتونم حرف بزنم!
اصلا نمیدونستم باید چیبگم.فقط احساس تاسف میکردم که اون اونقدر موجود رقت انگیزی شده که چون منو محتاج کمک خودش دیده تصمیم گرفته ازم سواستفاده بکنه…
بعد از یه سکوت طولانی بهت زده پرسیدم:

-توداری ازمن سوستفاده میکنی!؟

نیشخندی زد و بهم نزدیکتر شد و همزمان جواب داد:

-پس براش اسم انتخاب کردی!

با غیظ گفتم:

-براش اسم انتخاب نکردم اسمش در واقع همین!تو داری از من سواستفاده میکنی!

خیلی ریلکس و سرخوش بود.
یک قدمیم ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت:

-این اسمش سواستفاده نیست.

با نفرت پرسیدم:

-پس میشه بفرمایی اسمش چی هست!؟

زبونشو توی دهن چرخوند و یه لبخند حرص دربیار تحویلم داد و گفت:

-اسمش مبادلای کالا به کالاست! من قراره کالا بدم توهم قراره بکارت ناقابلتو بهم بدی!

چشمهام از شنیدن حرفهاش گرد و درشت شد.باز هاج واج تماشاش کردم.

چشمهام از شنیدن حرفهاش گرد و درشت شد.باز هاج واج تماشاش کردم.
دندونام روی هم قفل شدن.متحیر گفتم:

-باورم نمیشه همچین چیزی ازم میخوای!

با سر انگشتش موهای پیچ و تاب خورده ی بیرون اومده از زیر کلاهمو به آرومی پشت گوشم زد و گفت:

-باورت بشه…چون من سفت و سخت سر شرطم هستم و خدا هم ضمانت کنه کوته نمیام

دستشو با عصبانیت و نفرت از روی صورتم کنار زدمو با صدایی که ولومش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد گفتم:

-خیلی پستی شهرام.خیلی.تو چطور میتونی اینقدر بد باشی!؟ تو اصلا….اصلا حالیته از من چی میخوای!

اصلا بهش نمیخورد قصد شوخی داشته باشه یا بخواد شوخی کنه.
اون با من جدی بود و این جدی بودنش منو میترسوند.
چشم تو چشم شد باهام و گفت:

-شیوا! پسفردا هشت شب!

اب باز کردم و گفتم:

-من هی…

نذاشت حرف بزنم و ادامه داد:

-من پسفردا هشت شب اینجا بودی و چیزی که ازت خواستمو بهم دادی که هیچی….ندادی اون دیاکو رو تبدیل میکنم به فقیرترین و ندارترین آدم این شهر !
حتی اجازه نمیدم یه قرار داد خارجی ببندن!
انتخاب کن….

دستهامو مشت کردم و جیغ کشیدم:

-ازت بدم میاااااد شهراااام ازت بدم میاد! تو نفرت انگیزترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم…
حالمو بهم میزنی…من هیچوقت ازت خوشم نمیومد.هیچوقت…
تو همیشه حالمو بهم میزدی.مغز خر خوردم با تویی باشم که 13سالم ازم بزرگتری…
من این جوجه فوکلای توی شهرو به تو یکی ترجیح پیدم.به توی گاو…به توی حیوون صفت وحشی…

اهمیت نداد به حرفهام.قدم زنان و خونسرد رفته همونجایی که قبلا اونجا نشسته بود.
لم داد و با دراز کردن لنگهاش شروع کرد به تکون دادن پاکت سیگارش.
یه نخ بیرون آورد و گذاشت لای لبهاش و همونطور که بین لبهاش نگه داشته بود گفت:

-فردا هشت بشه هشت و یک دقیقه دیگه خبری از قراری که باهات گذاشتم نیست…

خدایاااا….ماتم برده بود.
من هر آن منتظر بودم اون بگه اون شوخیه ولی خبری نبود.
با تاسف و غم وصدای تحلیل رفته ای گفت:

-خیلی رذلی شهرام…خیلی

سیگارشو روشن کردو کام عمیقی ازش گرفت و همزمان گفت:

-باشه تو درست میگی.تو خوبی…گمشو بیرون!

اونقدر عصبانی شدم که اگه یه چیزی پرت نمیکردم سمتش اصلا نمیتونستم آروم بگیرم.
چپ و راستمو نگاه کردم .دست دراز کردم و از روی میز یه قاب عکس برداشتم و همونو پرت کردپ سمتش…
سرش روعقب برد و قاب درست میلیمتری از کنار صورتش رد شد و افتاد روی زمین.
صدای خرد شدنش همزمان شد با صدای داد من:

-امیدوارم بمیری و بری به درک…امیدوارم خودم خیلی زود واست حلوا بپزم.
خیلی حال بهم زنی شهرام خیلی…

بیتفاوت و بی حوصله لنگهاشو روی هم انداخت و با بیرون فرستادن دود سیگار از دهنش گفت:

-خوش اومدی…گم رو !

پوزخندی سراسر تاسف زدم و بعدهم از خونه اش زدم بیرون درحالی که حس میکردم دارم از عصبانیت آتیش میگیرم….

پله هایی که البته تعدادشون خیلی هم زیاد نبود رو دوتا یکی و بی حوصله بالا رفتم.
هنوز حرفهای شهرام تو کله ام بودن و مغزمو به درد میاوردن!
چیزی ازم خواسته بود که نیاری نبود در موردش فکر کنم که ببینم و بسنجم می ارزه ببازمش یا نه!
در هر صورت واسه من یه فاجعه بود….
یه فاجعه ی بزرگ حتی میتونم بگم یه تجاوز!
آره….
حتی اگه قبول میکردم و اون با رضایت خودم اینکارو انجام‌میداد باز کار شهرام دست کم از تجاوز وحشتناک نداشت!

دسته ی بزرگ و طلایی رنگ رو گرفتم و در سنگین رو به طرف خودم کشیدم تا بازش بکنم.
از داخل صدای مامان رو میشنیدم که نیومده چپ و راست دستور میداد و سفارش میکرد چه کاری رو براش انجام بدن و چه کاری رو نه!
پس بالاخره اومدن و ماه عسلشون رسیده بود به انتها!
قدم زنان جلو رفتم تا وقتی که بالاخره تونستم بالاخره ببیتمش و چشمم به جمالش روشن بشه…
یه لباس آبی آسمونی روشن که پایینش چین میخورد و بالاش منجق کاری شده بود و آستین نداشت تنش بود.
لباسی که دو بند ظریف و باریکش رو استخونهای شونه اش خودنمایی میکردن و بلندی خود لباس هم فقط تا روی رون پاش بود.
جلوی موهاش رو چتری کوتاه کرده بود و پشتشون رو هم دم اسبی بسته بود.
مامان از اون نما درست شبیه یه دختر بیست و چندساله بود نه بیشتر…
همین پوشش و استایل و مدل مدهاش سن و سالش رو چندسال کمتر نشون میداد.
یه جا وایستاده بود ودست به کمر امر ونهی میکرد:

-من که گفتم باید حمام شیر بگیرم دیر شده اون لامصبو برای من آماده کن! وانو پر از شیر کن گلاب هم بریز توش…

خدمتکار درحالی که چندتا حوله ی روی هم تلنبار شده رو دو دستی گرفته بود با ترس و نگرانی ای که ناشی از نارضایتی مامان بود گفت:

-چشم خانم چشم…

صرفا واسه اینکه نگه عین روح تو خونه میچرخم قبل از اینکه بخوام راه بیفتم سمت اتاق گفتم:

-سلام!

تا صدام رو شنید چرخید سمتم.لبخند عریضی زد و خوش خوشان اومد سمتم و گفت:

-به به! باد آمد و بوی شیوا خانم اومد! مادمازل خانم ساعت گشت!!!
ده شب! حواست هست!؟

مچ دستمو بالا آوردم و نگاهی به ساعت انداختم.چون پیاده اومده بودم طول کشید و خودمم متوجه نشدم تا این موقع بیرون بودم.
لب گزیدم و بعد سرم رو بالا گرفتم و با پایین گرفتن دستم گفتم:

-با دوستم بیرون بودم!

چشمکی زد و پرسید:

-با دوست پسرت!؟

چشمامو تو کاسه چرخوندم و با صورتی دمغ و لحن دلخور و گاه مندی گفتم:

-عه ماااامان!

خیلی ریلکس دستهاشو ازهم باز کرد و با بالا انداختن شونه هاش گفت:

-چیه؟ مگه چه ایرادی داره تو دوست پسر داشته باشی هااان!؟اتفاقا اگه داری بیارش خونه بیشتر باهم آشنا بشیم! اصلا دعوتش کن اینجا…

چه دل خوشی داشت مادر من.کنج لبمو یه وری کردم و گفتم:

-بیخیال مامان! دوست پسرم کجا بود!

ابروی چپشو انداخت بالا و دست به سینه براندارم کرد و گفت:

-اگه نداری که باید نگران خودت باشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x