رمان عشق صوری پارت 83

5
(2)

جمله ام تموم نشده بود که دستشو بالا برد و خیلی محکم به گوشم سیلی زد و پشت بندش همونطور که انگشت اشاره اش رو تهدید کنان تکون میداد گفت؛

-خوب گوش کن شیدا…از الان برای همیشه ات…هیچوقت حق نداری کمتر از گل به شهره جون بگی چون اصلا و ابدا از کارت چشم پوشی نمیکنم….

عصبی و خشمگین به چشمهاش خیره شدم.مرد بزدل به چه مردی گفته میشد جز امثال فرهاد؟
چطور میتونست بوون اینکه بپرسه اون چی گفته اینجوری به من بتازه!
دندونامو روی هم فشردم و گفتم:

-معنی حرفهات اینکه اون هرچی دلش میخواد به من بگه اما من حق دفاع از خودمو ندارم آره !؟

صداشو انداخت رو سرش و داد کشید:

-آره دقیقاااااا….هرچی بهت گفت دهنت باید بسته بمونه…حالیته!؟

سرمو دادم بالا و با مشت کردن انگشتهام جواب دادم:

-نههههه! نه حالیم نیست! برای اینکه تحمل توهینهای مادرت فقط تا یه جایی قابل تحمله!

بازم دستش رو تهدید کنان تکون داد و شروع کرد خط و نشون کشیدن:

-باید تا همیشه برات قابل تحمل باشه…تا همیشه…

دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش کنم خصوصا وقتی اینجوری با حمایتهای کورکورانه از مادرش به من حالی میکرد ذره ای اهمین و ارزش ندارم.
بانفرت گفتم:

بانفرت گفتم:

-اون باید مواظب رفتارش با من باشه!
هر حرفی بزنه که جواب داشته باشه من جوابشو میدم! اصلا هم واسه مهم نیست تو قراره بهت بریخوره یا نه…

دستشو دوباره بالا برد و یه سیلی محوم دیگه به همون جای قبلی زد و بعد هم داد کشید:

-تو غلط میکنی!حسابت با کرام الکاتبینه اگه دست از پا خطا کنی…

اینبار از این سیلی محکمی که هنوزم صورتم بخاطرش کز کز میکرد جا نخوردم.تلخ بود اما….
اما من دیگه حتی به این سیلی ها و به این مزخرفات هم عادت کرده بودم که ای کاش نکنم.
ای کاش به این زندگی جهنمی نکبتی هیچوقت اونقدری عادت نکنم که جرات و جسارتم رو از دست بدم و بشم یه حیوون خونگی!
یه حیوون بدون قدرت اختیار
زبونمو توی دهنم چرخوندم و گفتم:

-تنهام بزار…نمیخوام ریختتو ببینم…

خصمانه نگاهم کرد و بعد همونطور که سمت در اتاق می رفت که بره بیرون گفت:

-حق نداری از اتاقت بیای بیرون حالیت شد….!؟

درحالی که از خشم زیاد به نفس نفس افتاده بودم گفتم:

-من زندونی و اسیر تو نیستم میفهمی!

نرسیده به در ایستاد.چرخید سمتم ت با غیظ گفت:

-تا وقتی یاد نگرفتی با بزرگترای این خونه چه جوری صحبت کنی باید همینجا بمونی…

سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:

سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:

-تو گاهی حال منو از هرچی مرده بهم‌میزنی!

خشمگین شد.نفس غرش مانندی کشید و گفت:

-میرم بیرون که دستم به خون کثیفت آلوده نشه…احمق!

صدای دادش تو کل اتاق پیچید.پوزخندی زدم و نشستم روی تخت.
اسیر بودم…اسیری بی اختیار.اسیری بدون هیچ آزادی ای!
حس کردم به صورتم که نه، بلکه به قلبم سیلی زد…
این زندگی نکبت وار دیگه برای من قابل تحمل نبود.کاش میشد ادامه اش ندم…کاش…
دستمو بالا آوردم و به آرومی روی صورتم کشیدم.
اشک تو چشمهان جمع شد اما بهشون اجازه ی سرازیر شدن ندادم.
میدونستم تمام زندگی من قراره به همین مزخرفی ادامه پیدا کنه و اگه قراره هر بار شرشر اشک بریزم هیچی ازم باقی نمیمونه!
به آرومی فرود اومدم روی تخت و به پهلو دراز کشیدم.
اشکی که به هر بدبختی ای تو چشمم نگهش داشتم بالاخره سرریز شد.
از کنج چشمم آروم آروم تا روی نوک بینیم پایین اومد.
لبهام روی هم لغزیدن اما همون لحظه موبایلم روی تخت ویبره خورد.
مایوسانه دستمو به سمتش دراز کردم و برداشتمش.
پیام رو باز کردم و تا فهمیدم از طرف فرزاد تمام غم و غصه هام جاشون رو به شوق و شعف عجیب و دل خوش کننده ای دادن…
قلبم به تکاپو افتاد و چشمهام بیشتر از صدبار روی متن پیامش به گردش دراومد:

“خیلی خب …فردا چهار عصر پارک نزدیک خونه ی من”

نیم خیز شدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.آنچنان قلبم تند تند تو سینه ام می تپید که حس میکردم هر آن قراره از سینه ام بپره بیرون…
باورم نمیشد…
اون بالاخره جواب منو داد.
بالاخره اینکارو کرد.
آب دهنمو قورت دادم.صفحه گوشی موبایلمو بالا آوردم و بوسه ای روی پیامش نشوندم.

تو فاصله ای که فرهاد داشت تو حموم دوش میگرفت درحالی که روی تخت دراز بودم،تمام پیامهایی که برای فرزاد فرستاده بودم رو دیلیت کردم.
کار از محکم کاری عیب نمیکرد و من نمیخواستم واسه نگه داشتن این پیامها و هرازگاهی دوباره خوندن و لذت بردن ازشون بیفتم تو منجلاب….
توی یه چاه عمیق!
احمقانه بود شایداگر، اعتراف میکردم دلم میخواد همه ی این پیامهای معمولی، کوتاه و ساده رو برای ابدو یک روز نگه دارم و هروقت دلم واسه فرزاد تنگ شد بازشون کنم و بخونمشون و دوباره جون بگیرم.حیف که نمیشد…

حیف!
آخه اصلا و ابدا از فرهاد بعید نبود پنهونی چکم کنه واین کاری بود که اغلب اوقات انجام میداد.
اون همیشه تماسهام، پیامهام، واتس اپ تلگرامم رو چک میکرد و دنبال آتو میگشت تا بهانه ای برای گیر دادن به من و آزار دادنم دستش بیاد!

همینطور که دیلیتشون پیکردم حس کردم صفحه موبایل فرهاد روشن شد.
ناخوداگاه سرمو برگردوندم سمت عسلی…
پیام کوناه بود و از طرف شماره ای که ذخیره نشده بود براش ارسال شد.
قبل از اینکه صفحه دوباره قفل بشه از فرصت استفاده کردم و پیام روخوندم:

” چرا جواب نمیدی؟ ما واگیردار نیستیم….”

صدای باز شدن در حموم همزمان شد با تاریک شدن صفحه گوشی موبایل.
خیلی سریع سرم رو برگردوندم و به پهلو چرخیدم.
آخرین پیام رو هم دیلیت کردم.حتی تاریخچه ی ارسال پیامها رو و بعد تلفن همراهمو کنار گذاشتم و وانمود کردم خوابم درحالی که نبودم.
نبودم چون خواب به چشمم نمیومد.
فقط دلم میخواست زمان زودتر بگذره و برسه به ساعت چهار…به وقتی که من با اون قرار داشتم.
با فرزاد…
آخ که چقدر دلم پر میکشید واسه اون نگاه هاش..واسه صداش…

آخ که چقدر دلم پر میکشید واسه اون نگاه هاش..واسه صداش…
واسه سرکج کردنها و بااخم نگاه کردنهاش!
تو کجا بودی فرزاد….!؟
چرا اینقدر دیر سر راه زندگی من قرار گرفتی چراااا….!؟

-میدونم بیداری شیدا….

صدای فرهاد که به گوشم رسید فورا پلکهامو روی هم گذاشتم و تظاهر کردم خوابم اما انگار دستم براش رو شده بود چون دوباره گفت:

-باهام قهری آره !؟ ولی اینبار دیگه نازتو نمیکشم…یاید بدونی که مادرم خط قرمز منه….
اولین و آخرین اولیتم.اول مامان بعد بقیه…

پوزخندی بیصدایی زدم.فرهاد به زعم من یه برده بود.
یه برده که قلاده گردنش بود و اون قلاده رو مادرش دنبال خودش به هر مسیری دلش میخواست میکشوند.
صدای روشن شدن سشوار به گوشم رسید و لابه لای این صدای قوی صدای فرهاد:

-باید یاد بگیری خانم و ملکه ی این خونه کیه…اینجا همه باید به مامان احترام بزارن خصوصا تو چون عروس تنها پسرشی.بی احترامی به اون بی احترامی به منه…

هوووووف! چه شر و ورهای زیبایی!
ترجیح میدادم بمیرم اما نشم برده ی اون زن خبیث.
بالاخره سشوار رو خاموش کردو اومد سمت تخت.
همچنان وانمود کردم خوابم درحالی که تقریبا مطمئن بودم از بیدار بودمم باخبره.
این چیزیه که خودش هم در موردش اطمینان داشت.کلید چراغ رو خاموش کرد تا اتاق کمی تاریک بشه.

بوی خوش شامپویی که موهاش رو یاهاش شسته بود مشامم رو قلقلک داد.
پتورو داد بالا و به آرومی پشتم دراز کشید.
صدای نفس کشیدنهاش رو به وضوح میشنیدم.

بوی خوش شامپویی که موهاش رو یاهاش شسته بود مشامم رو قلقلک داد.
پتورو داد بالا و به آرومی پشتم دراز کشید.
صدای نفس کشیدنهاش رو به وضوح میشنیدم.
سر انگشتاش رو از روی رون پا تا روی کمرم که بخاطر بابا رفتن قسمتی از لباسم لخت بود بالا برد و همزمان گفت:

-میخوای قبل از رفتن من یکم باهم خوش بگذرونیم!؟

من اصلا درکش نمیکردم.
چطور میتونست اینقدر بچه پررو باشه!؟
که من رو بزنه بهم توهین کنه تحقیرم بکنه و بعد آخرش خونسرد و ریلکس بهم پیشنهاد رابطه بده!
دستشو با حرص از قسمت لخت بدنم پس زدم و گفتم:

-میخوام بخوابم لطفا مزاحمم نشو…

پس نکشید خودش رد و حتی سردی رفتارمم بهونه نشد اینکارو بکنه.
اینبار سر انگشتاش رو روی باروی لختم بالا و پایین کرد و گفت:

-اما من چندساعت دیگه میرم و قبلش دلم میخواد یه رابطه ی توپ باهم داشته باشیم…

شاید احمقانه باشه.اما من حس میکردم خوابیدن و سک*س بافرهاد خیانته…خیانت به خودم، به احساساتم و یه بدنم.
آرنجمو به عقب تکون دادم و با تلخ زبونی گفتم:

-چطور به خودت اجازه میدی منو بزنی سرم داو بکشی حبسم کنی توی اتاق هرچی از دهنت درمیاد بهم بگی و بعد خوش و خرم بیای کنارم و ازم بخوای باهم سکس کنیم!؟

بوسه ای روی بازوم نشوند و گفت:

-من اون لحظه عصبانی بودم و این عصبانیت دلیلش خودت بودی عزیزم…

سرمو به سمتش برگردوندم و با ناباوری پرسیدم:

-چییی؟دلیلش من بودم؟؟؟

ریلکس جواب داد:

-آره…تو به مامان بی احترامی کردی!

دندون قروچه ای کردمو گفتم:

-اون شروع کرد…

خیلی جدی گفت:

-حتی اگه اونم شروعش کرده باشه تو نباید ادامه اش میدادی اینجا همیشه حق با مامان!

پوزخند زدم و تو دلم‌گفتم گه تو قوانین این خونه.
با دلخوری ازش رو برگردوندم و یه کوچولو ازش فاصله گرفتم که با لحن و صدایی آروم و مثلا وسوسه کننده گفت:

– بیا جبرانش کنیم…

با دلخوری ازش رو برگردوندم و یه کوچولو ازش فاصله گرفتم که با لحن و صدایی آروم و مثلا وسوسه کننده گفت:

– بیا جبرانش کنیم…

نفس پر حرصی کشیدم و بعد دستشو با عصبانیت از بدنم جدا کردم و با بالا کشیدن پتو روی صورتم گفتم:

-فقط در یه صورت جبران میشه اونم اینکه دست از سرم برداری…

پرسید:

-یعنی تو نمیخوای قبل رفتنم باهم سکس داشته باشیم!؟

من چشم دیدنش رو هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام باهاش سکس بکنم.قاطع و جدی جواب دادم:

-نههههه….

عصبانی و کفری گفت:

-فاااااک !آخه چرااااا…..من دلم‌میخواد انجامش بدیم.چون تا چند روز نیستم…

چشمامو بستم و گفتم:

-من هم‌خوابم‌میاد هم دلم‌نمیخواد با کسی که مثل آب خوردن دست روم‌بلند میکنه سکس داشته باشم…دست کم الان…

بازم کفری شد و با صدای بلندی گفت:

-لعنت به این غرورت شیدا…

بهش اهمیت ندادم و زیر پتو موندم تا وقتی که مطمئن شدم کلا دست از سرم برداشته….

بهش اهمیت ندادم و زیر پتو موندم تا وقتی که مطمئن شدم کلا دست از سرم برداشته….

****

هیچوقت برای دیدن کسی تا به این حد شوق و ذوق نداشتم.
چندساعتی میشد که لباس انتخاب میکردم و میپوشیدم و سمت آینه می رفتم ولی خیلی زود منصرف میشدم و دوباره از تن درش میاوردم تا به گزینه ی دیگه ای فکر کنم.
عاجزانه انگشتهامو لای موهام تکون دادم و کلافه باخودم گفتم:

“واااای…چرا من یه لباس درست و حسابی ندارم ای خداااا…”

کمد پر بود از لباس اما من احساس میکردم هیچی ندارم که تنم کنم.اونقدر زیرو روش کردم تا اینکه بالاخره چشمم رفت سمت یه لباس چارخونه ی بلند که ترکیبی بود از رنگ بنفش و یاسی…
میتونستم با شال بنفشی که یکم پررنگتر از طیف رنگی اون لباس باشه ستش کنم!
پوشیدمش و یه شلوار جین فاق کوتاه هم پام کردم و بعد مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.
شال بنفش رو هم روی سرم انداختم و برای چندمین بار نگاهی با خودم توی آینه انداختم.
حس کردم این ترکیب طیف رنگی بنفش به پوست صورتم میاد.
از هیچ کدوم از این لباسها خوشم نمیومد اما درنهایت همونهارو پوشیدم و انتخاب کردم.سر انگشتامو روی پوشت سفید و صاف صورتم کشیدم.
حرفهای شهره تو سرم اکو میشد.نکنه من واقعا به این احتیاج داشته باشم که مشکی موهام رو به رنگ دیگه ای تغییر بدم !؟ یا حتی ابروهام….
نه نه! من صورتمو همینجوری بود که دوست داشتم. با همین ابروها، همین موهای موج دار مشکی و حتی همین صورت کم آرایش حتی اگه شده بی روح!
من میخواستم خودم باشه نه به صورت غیر واقعی که پشت نقاب آرایش پنهون شده!
ادکلنم رو از روی میز برداشتم و ناخوادگاه همون لحظه حرفهای شیوا که استاد دونستن همیچن اطلاعاتی بود توی سرم مرور شد، حرفهایی که همیشه به من میگفت و یه جورایی دانستنی هاش رو به لطف علاقه اش بهم انتقال میداد:

“عطر رو باید جایی بزنی که نبض داره، چون گرمتره مثل سینه مثل شونه مثل مچ دست…
بهترین زمان واسه عطر زدن بعداز حمومه چون پوست تمیز و مرطوب…
شیشه ی عطر رو باید تو فاصله 7 تا 15 ساتی متر ی بگیریم و بزنیم.
پوستو نباید بعد از عطر زدن بهم مالید…”

شیشه ی عطر رو باید تو فاصله 7 تا 15 ساتی متر ی بگیریم و بزنیم.
پوستو نباید بعد از عطر زدن بهم مالید…”

ناخوداگاه از تصور شیوا لبخند محوی روی صورتم نشست.
حتی میتونستم قیافه اش رو موقع به زبون آوردن این حرفها تصور کنم!
عطر رو تو همون فاصله نگه داشتم و به مچ دستها و نبض گردنم اسپری زدم.
نفس عمیقی کشیدم و ساعت مچیم رو به دستم بستم و با برداشتن کیفم از اتاق رفتم بیرون….
فقط خدا میدونست از دیروز تا الان چقدر منتظر سر رسیدن این لحظه بودم. احساس میکردم قشنگترین قسمت زندگیم میتونه همین باشه.
من نمیتونستم حتی تصور کنم قراره چه حرفهایی بینمون رد و بدل بشه…
من فقط محتاج بودم به دیدنش.
محتاج به معنای واقعی کلمه…
در اون حد که اگه نمی دیدمش حالم میشد حال اون معتادی که بهش مواد کافی نرسوندن!

زمان دیر میگذشت و پر استرس اما میگذشت و همین برای منی که بی نهایت منتظر سر رسیدن این ساعت بودم کافی بود.
احساس میکردم قلبم از هیجان زیاد هی خودشو به درو دیوار قفسه ی سینه ام میکوبه…
واسه دیدنش دل تو دلم نبود و کاش فقط اون لحظه زودتر برسه.کاش

از اتاق زدم بیرون و حین پایین رفتن از پله ها یه پیام برای شیوا فرستادم:

“سلام شیوا…کسی راجع به من ازت سوال پرسید من از ساهت سه عصر اومدم پیش تو”

پیام رو ارسال کردم و رفتم سمت در خروجی که همون موقع شهره از پشت سر با طعنه پرسید:

-فرهاد میدونه میخوای بری بیرون!؟

همچین سوالهایی مثل تیر تا مغز استخونم نفوذ میکرد.اگه دختر خودش هم بود حاضر بود بپذیره ماورشووهرش و شوهرش باهاش مثل یه زندانی رفتار کنن ؟!
یه کسی که حتی واسه بیرون رفتن که احتمالا معمولی ترین کار دنیاست از شوهرش که تو کشور دیگه ای هست اجازه بگیره!؟
چشمامو ریز کردم و با نوع و جنس نگاهی که نشون دهنده ی عمق نفرتم به اون بود گفتم:

-من میخوام برم دیدن خواهرم…برای دیدن خانواده ام فکر نکنم نیازی به اجازه ی پسر علیا حضرت باشه!

اونقدرها احمق نبود که متوجه ی حرص و خشم و کینه و طعنه ی توی صدا و لحنم نشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

-فرهاد رو رفت و اومدهای تو حساسه و تو حتی برای آب خوردن هم باید از همسرت اجازه بگیری چه برسه به بیرون رفتن!

اونقدرها احمق نبود که متوجه ی حرص و خشم و کینه و طعنه ی توی صدا و لحنم نشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

-فرهاد رو رفت و اومدهای تو حساسه و تو حتی برای آب خوردن هم باید از همسرت اجازه بگیری چه برسه به بیرون رفتن!

این زن به حدی نفرت انگیز بود که به محض دیدن فرزاد ایمان آوردم محال تو شکم همچین سلیطه ای رشد کرده باشه….
نه! فرزاد هیچ شباهتی به این زن بابای خبیث نداشت و چقدر خوشحال بودم که مادرش شهره نیست.
اون کسی بکد که یه هیولا به اسم فرهاد تربیت کرد.
یه خل و چل سادیسمی که فکر میکنه زمین و زمان علیهش هستن….
پام رو یه کوچولو جلو بردم و با اشاره به مچم پرسیدم:

-شهره خانم…نظرتون چیه یه پابند ببندین به مچ پام و برام محدوده و حدود تعیین کنید مبادا یه وقت جاه های ممنوعه نرم هااام !؟ پیشنهاد خوبیه نه !؟

دست به سینه با نفرت تماشام کرد و گفت:

-شاید پسرم مجبور باشه برای کنترل دختر گستاخ و سرخودی مثل تو یه روز اینکارو انجام بده…

برای خودم متاسف بودم.
متاسف بودم که گیر این عجوجه ها و دیوانه های سادیسمی افتاده بودم.
گیر پسر و مادری که به روان پریش ها می موندن و عقاید شیطانی ای داشتن….
خیلی سرد و جدی گفتم:

-من میخوام برم پیش خواهرم شما هم میتونی یه علامت منفی تو دفتر انضباطتتون برام بزنید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lûra
Lûra
4 ماه قبل

شیدا الکی تعهدداد؟؟
بابا زنگ بزن پلیس دمار از روزگار در بیار چقد تو ماستی🤦🏻‍♀️ فقط فرزاد فرزاد اویکی هم که دیاکو ز دهنش نمیوفته.
من بودم از هفت جهت جغرافیایی جرششش میدادم.
دست بزن هه همونجا یکی میزدی وسط پاش بفهمه دنیا دست کیه!

z
z
2 سال قبل

نمی دونم تا کی این رونده داستان می خواد ادامه پیدا کنه بهتر که نمی شه هیچ بدترم میشه ……من انتظار داشتم شهرام با فهمیدن موضوع دیکو این شیوا رو دار بزنه یا قل و زنجیرش کنه نه اینکه بدتر ولش کنه … حتما فکر میکنه شیوا خودش به راه راست میره… این بشر انقدر بی شرم و حیاست که اگه ولش کنه که کرده دیگه نمی شه کنترلش کرد … عشقاشونم ابکیه ای مرده سور همه شونو ببرن

mahsa
mahsa
2 سال قبل

کل شخصیتای رمان داغونن خب تو که از شوهرت متنفری ازش طلاقققققق بگیییر فرهادم که بدتر از اون

ASLI
ASLI
2 سال قبل

داستان رمانش تخیلی تخمیه
من خو دیه ادامش نمیدم😐

z
z
2 سال قبل

بیچاره فرزاد که گیر تو افتاده ….. خاک توسرت شیدا ..این فرهادم بره بمیره هردووشون بی لیاقتن…. این شیوا که مارو با دیاکو خفه کرد اینم از شیدا که با داشتن شوهر تازه عاشق شده اونم از فرهاد …. اونم از شهرام که نمی دونم چرا با وجود ول کردن شیوا دوباره میزنه به سرش که تحقرش کنه خب اگه می خوایش قل و زنجیرش کن این دختره نفهم و تا دیگه نتونه کاری کنه

ط
ط
پاسخ به  z
2 سال قبل

رمانش دیگه خیلی داره مسخره میشه … پستا خیلی دیر به دیره دیگه کم کم دارم به این نتیجه میرسم ارزش نداره بیام هروز ببینم چی مشیه …..ولش کنم بیام ۱ سال دیگه آخرشو بخونم … البته با این وضع پست گذاری شک دارم تا ۱ سال دیگم تموم شه

Kosar
Kosar
2 سال قبل

خیلی رمانش مزخرف شده اون از شیوا که فقط دیاکو دیاکو میکنه این هم از شیدا …

ملکه
ملکه
2 سال قبل

اخه چقد کمممم. یه متن و چندبار مینویسید.
شیدای عن اگه متنفری چرا طلاق نمیگیی

یاس
یاس
2 سال قبل

حالم از شیدا بهم میخوره دختره ی چندش

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x