رمان عشق صوری پارت 86

5
(1)

-شیوا مگه بهت نگفتم این مهمونی رو دست کم نگیر این واسه تو یه فرصت طلاییه تا یه زندگی به قشنگی زندگی من داشته باشی هاااان؟مگه من نگفتم میخوام تو رو هرجور شده با پسر برادر رهام آشنا کنم و این مهمونی پایه ی این آشناییه هااااان !؟شیوا این پسر امشب از تو خوشش نیاد فردا صبح میبندمت به درخت وسط حیاط …

نفسم رو با کلافگی و حالتی عاجزانه بیرون فرستادم و عصبی گفتم:

-عجباااا…آقا اومدیم و اصلا پسره زن داشت…چمیدونم دوست دختر داشت یا اصلا هرچی…دیگه من اونقدر رو دستت موندم که میخوای به هر قیمتی حواله ام کنی به دیگرون!؟

پوزخندی زد و خیال جمع گفت:

-نترس! مستانه جایی نمیخوابه آب بره زیر بساطش! ته و توی پسره رو درآوردم…28 سالشه…یکی از کارخونه های باباشو خودش میچرخونه.نومزد پومزد هم نداره چه برسه به زن…

لبخندی که قشنگ اوج حرص درونیم رو نشون میداد روی صورت نشوندم و پرسیدم:

-اونوقت اینارو از کی پرسیدی!؟

-از شهراااام جاااان !

متعجب نگاهش کردم.یکم واسم عجبب بود جوابش. برای همین کنجکاوانه پرسیدم:

-از شهرام !؟

اومد سمتم و لابه لای بالشهای روی تختم دنیال سوهان ناخنش گشت و همزمان جواب داد:

-آره…

چرخیدم سمتش و با کنجکاوی بیشتری پرسیدم:

-شهرامو کی دیدی که اینارو ازش پرسیدی!؟

جواب بعدیش درحالی که کفری و کم حوصله بالشهارو اینور اونور مینداخت شوکه ترم کرد.یا نه …بهتر بگم دستپاچه ترم کرد.نه نه…

جواب بعدیش درحالی که کفری و کم حوصله بالشهارو اینور اونور مینداخت شوکه ترم کرد.یا نه …بهتر بگم دستپاچه ترم کرد.نه نه…
اهههه! اصلا هیچ اسمی نداشت حس بعد از شنیدن جوابش:

-اینجا دیدمش…پایینه!

چشمهام رو گرد کردم و ناباورانه گفتم:

-چی؟ واقعا؟ یعنی الان‌پایین !؟

یکم‌زیادی داشتن نسبت به این‌قضیه واکنش نشون‌میدادم ولی خب خداروشکر حساس نشد و جواب داد:

-اهوم…رهام باهاش تماس گرفت هرجور شده بود نیم ساعت پیش کشوندش اینجا..اونم عین توئہ انگار…واسه هر مهمونی ای رهام بدبخت باید سه ساعت زور بزنه تا شاید بتونه بکشونش خونه ..اههه! کو این سوهان ناخن چیکارش کردی!؟ خوردیش؟ قورتش دادی!؟

کج شدم و مات برده از زیر پام بیرونش آوردم و بعد به سمتش گرفتم و همزمان برای چندمین بار پرسیدم:

-یعنی حالا واقعا شهرام الان اینجاست!؟

سوهان ناخنش رو با حرص از لا به لای انگشتام بیرون کشید و جواب داد:

-بله بله بله بله چقدر سوال میپرسی. اینجاست تو هم زودتر پاشو خودت رو آماده کن بیا بیرون…شیوا به جون خودم اگه تا یک ساعت دیگه ترو تمیز و خوشگل و خوش پوش نیای پایین از خونه پرتت میکنم بیرون دیگه هم اسمتو نمیارم…فهمیدی!؟

صدای پر تشر و صورت بینهایت جدیش باعث شد از سر ناچاری درحالی که فکر و ذهنم پی شهرام بود بگم:

-باشه…باشه میام

نفسش رو داد بیرون و روی صورتی بی نهایت جدیش یه لبخند نشوند و گفت:

-خوبه…خب دیگه من برم پایین آماده بشم…

نفهمیدم اصلا کی از اتاق رفت بیرون.
ناخنمو تو دهن بردم و شروع کردم وررفتن باهاش.
دلم نمیخواست با شهرام رو به رو بشم ای کاش میشد امشب رو بودن من حساب باز نمیکرد و من تمام مدت رو توی همین اتاق لعنتی می موندم!
دست از اونجا نشستن و ناخن جویدن برداشتم و قدم زنان به سمت کمد لباسهام رفتم.
این اولینباری بود که واسه پوشیدن لباسهام هیچ شوق و اشتیاقی نداشتم.
حتی دلم نمیخواست برم پایین که کسی رو ببینم.
اما در نهایت و یا بهتره بگم از سر ناچاری و برای در نیفتادن با مامان که ظاهرا حسابی در تلاش بود تا هر جور شده منو به پسر پوادار برادر همسرش بچپونه مجبور بودم این کارو انجام بدم!
لباس پوشیدم و بعدهم آرایش مختصری انجام دادم و بالاخره از اتاق زدم بیرون.
من انجام همه ی اینکارهارو لفت میدادم چون نمیخواستم برم پایین.
چون از رو به رو شدم با اون ییزار بودم.
ار اینکه بخوام دوباره باهاش چشم تو چشم بشم یا اصلا حضورش رو حوالی خودم احساس بکنم!
دستمو روی نرده ها گذاشتم و آروم آروم پله هارو پایین اومدم.
حس میکردم میتونم صدای نفسهای خودم دو بشنوم ولی من باید بیتفاوت باشم.
آره…اصلا به درک که چی بینمون گذشته!
نمیخوام به خاطر یه مشت خزعبل از طرف اون احساس خجالت بهم دست بده!
وقتی رسیدم پایین متوجه شدم که مقابل پدرش روی صندلی نشسته و شطرنج بازی میکنه.
اونقدر غرق بازی بودن که حتی پیچیده شدن صدای قدم های من تو سکوت سالن هم باعث نشد متوجه ام بشن.

اونقدر غرق بازی بودن که حتی پیچیده شدن صدای قدم های من تو سکوت سالن هم باعث نشد متوجه ام بشن.
سر راه بودن و بی ادبانه بود اگه بی حرف از کنارشون رد میشدم درست مثل یه روح…
البته اگه خود شهرام بود که محل سگ هم‌نمیدادم ولی آقا رهام فرق داشت.
چندقدمیشون ایستادم و بیشتر خطاب به آقا رهام گفتم:

-سلام!

یه مهره ی شطرنج تو دستش بود اما تا صدای من رو شنید فورا سرش رو بالا گرفت.یه لبخند روی صورتم نشوند و بعد گفت:

-یه به! ما بالاخره چشممون علاوه بر جمال این پدرسوخته به جمال توهم روشن شد! خوبی!؟

از گوشه چشم نگاهی به شهرام انداختم.
حتی به خودش زحمت بالا گرفتن سرش رو هم نداد و نگاهش همچنان سمت مهره های شطرنجش‌بود.
یه جوری رفتار میکرد انگار کلا وجود ندارم.
لبخند تصنعی ای روی صورت نشوندم و جواب دادم:

-ممنونم…خوبم!

سرش رو با رضایت خاطر تکون داد و بعد پرسید:

-میخوای بیای با ما بازی کنی هان؟ شطزنج بلدی!؟

سر جنبوندم و جواب دادم:

-آره بلدم! میشه گفت نیمه حرفه ای ولی خب الان ترجیح میدم بازی نکنم!

-چرا؟!

نگاهی طعنه آمیز به شهرام انداختم و به کنایه جواب دادم:

-فکر کنم پسر برج زهرمارتون گزینه ی بهتری باشه!

خندید.ادمی نبود که با این اصطلاحات و این حرفها قیافه بگیره و ناراحت بشه. پایه بود. میشد گفت یه نسخه از مامان با تفاوتهای کوچیک.
بلند بلند خندید و بعد رو به شهرام گفت:

-ای پدر سوخته! حتی شیوایی که خیلی تورو نمیبینه هم فهمیده چقدر بد عنقی…

وقتی پدرش اون حرف رو زد فقط یه نفس عمیق کشیدم.پس تصورش این بود که من زیاد نمیشناسمش.
خبرنداشت ما هزاران قصه باهم پشت سر گذروندیم!
تلفنش زنگ خورد.
خیلی سریع از روی میز کناری برداشتش.
ان.ار یه تماس مهم بود.
مهره ی شطرنج رو انداخت کنار و خطاب به شهرام گفت:

-هی جر زنی نمیکنی تا بیام…شیوا حواست باشه این شازده جر زنی نکنه‌..

دست به سینه شدم و گفتم:

-چشم حتما
تماس رو وصل کرد و حین صحبت کردن قدم زنان از اونجا دور شد….

تماس رو وصل کرد و حین صحبت کردن قدم زنان از اونجا دور شد.
از گوشه چشم نگاهش کردم.صحبتهاش بیشتر کاری بودن.دوباره سرمو به سمت شهرام برگردوندم.
هنوزم هم جوری رفتار میکرد انگار من اصلا حوالیش نیستم.
من باید ناراحت باشم اما حالا اون بود که بیشتر شبیه طلبکارها به نظر می رسید.
دست به سینه ایستادم و گفتم:

-ممنونم!

تا پیش از اینکه بیاد چنان تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که خودمم باورم شده بود توانایی اینکه دستمو به خونش آلوده کنم رو دارم.
حتی میگفتم محاله دیگه جایی که اون هست منم باشم اما حالا….
حالا و بعد از شنیدن حرفهای دیاکو احساس میکردم باید ازش بابت تمام اتفاقهای خوبی که جلوی تبدیل شدنشون به اتفاقهای بد رو گرفته بود تشکر کنم.
چون سکوت کرد و هیچی نگفت خودم دوباره به زبون اومدم و گفتم:

-دیاکو بهم گفت که تو باهاشون راه اومدی!گفتم از اینکه اینکارو برام کردی ازت…

دست به سینه شد و درحالی که نگاهش همچنان پی مهره های شطرنج بود پرید وسط جمله ام و گفت:

-چرا باید بخاطر آشغالی مثل تو با اونا راه بیام! دلیلش قطعا تو نبودی…

این حرف گسناخانه و صریح و بی ادبانه اش در لحظه چنان عصبانیم کرد که به نفس نفس افتادم.
دستهام رو پایین آوردم و باخشم و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:

-واقعاااا که!

ازش رو برگردوندم و خواستم سمت میز برم که همون موقع آقا رهام اومد سمتمون.
لبخند زد و با کنار گذاشتن گوشی موبایلش خنده کنان پرسید:

-خب! بریم سر وقت بازیمون.ببینم شیوا…این پدرسوخته که جر زنی نکردهااا…؟

به سختی لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و جواب دادم:

-نه!

رفتم سمت مبلها.نشستم و با حالتی عصبی کف دستهای عرق کرده ام رو بهم مالیدم.
هی تو ذهنم، خودم رو بابت اینکه اصلا چرا باهاش همکلام شدم شماتت میکردم.
نیاید اینکارو میکردم.نباید…
پسره ی عوضی.
به من میگه آشغال !؟
به من !؟
عصبی وار نفسم رو بیرون فرستادم تا یکم حالم جا بیاد.همون موقع حرفها و سوالهای پدرش توجه ام رو جلب کرد:

-چه خبر از ژینوس!؟

یکم کج شدم و از گوشه چشم به شهرام نگاه انداختم.سرش پایین بود و حواسش جمع بازی.
همزمان با لحن بیتفاوتی جواب داد:

-نمیدونم!

آقا رهام با دلخوری پرسید:

-نمیدونی!؟چرا نمیدونی!؟ناسلامتی قراره باهم برید زیر یه سقف…اصلا چرا دعوتش نکردی امشب بیاد اینجا !؟

-نمیدونی!؟چرا نمیدونی!؟ناسلامتی قراره باهم برید زیر یه سقف…اصلا چرا دعوتش نکردی امشب بیاد اینجا !؟

شهرام با خونسردی گفت:

-چون حوصله اش رو ندارم!

جوابش اصلا به مذاق پدر جانش خوش نیومد.
واسه چند لحظه بیخیال بازی شد و گفت:

-این چه حرفیه!؟مگه میشه آدم حوصله زن آینده اش رو نداشته باشه…تو باید بیشتر یه اون اهمیت بدی و باهاش وقت بگذرونی.اصلا حقش بود امشب اینجا دعوتش میکردی…
تو اینجوری و ژینوس به اون عالی ای…من که هروقت حال و احوالتون رو میپرسم اون میگه همچی عالیه…
مقایسه ی رفتارهاتون باهم واقعا عصبی کننده است!
حق اون دختر نیست اینجوری باهاش تا بکنی…

پوزخندی زدم.واقعا که فقط همون دختر هفت خط لایق این عوضی بد دهن بود.
یکی به همون شارلاتانی….
خم شدم و یه شیرینی از روی میز برداشتم و گذاشتم دهنم.
آقا رهام‌بازم خطاب به شهرام‌گفت:

-میخوای من خودم‌دعوتش کنم!؟

شهرام خیلی سریع جواب داد :

-نه!فردا باهم قرار داریم‌میریم بیرون…لازم‌نیست.

پدرش با رضایت سرش رو جنبوند و گفت:

-حالا خوب شد! باریکلا…بیشتر به این دختر برس.

چشم ازشون برداشتم و عصبی وار هم شدم و پشت سرهم چندتا شیرینی دیگه دهنم‌گذاشتم که درست همون موقع صدای زنگ تو خونه پیچید…
صدایی که میگفت مهمونها بالاخره اومدن..

وقتی خدمتکارهای با احترام درهای ورودی رو باز کردن،دختری حدودا 15ساله ، بدو بدو دوید سمت ما چهارنفری که به خط ایستاده بودیم تا مهمانها تشریف فرما بشن…
در حین اینکه به سمت ما می دوید که چه عرض کنم…بهتر بود بگم در حین اینکه به سمت ما مرواز میکرد،ستهاش رو از هم باز کرد و از ته دل و با صدای بلند و لب خندون گفت:

-شهراااااام…!

کنار مامان ایستاده بودم ودرتلاش بودم رو لباسهام چروک و ناهمواری نیفته،اما هیجان و آتیش اون دختر بلا اونقدر زیاد بود که ناخوداگاه کمر و سرم رو همزمان باهم واضح و آشکارا خم کردم و بهش خیره شدم.
من فکر نمیکردم شهرام حتی عمو داشته باشه چه برسه به دختر عمو یا پسرعمو…
شهرام خندید…
اوه! بعد از چند مدت یا بهتره بگم چند ماه داشتم صدای خنده اش رو میشنیدم !؟
نمیدونم…فقط میدونم من صدای خنده های شهرام و حتی حالت صورتش موقع خنده رو از یاد برده بودم از بس اینکارو انجام نداد !
دست کم جلوی من انجام نداد.
دستهاش رو از هم باز کرد و منتظر ایستاد تا اون دختر خودشو برسونه و وقتی رسوند همدیگرو درآغوش گرفتن…
شاید به تلافی سالها دوری!
دختر گنده!
خجالتم نمیکشید. همچین خودشو آویزون کرده بود انگار میمونه میخواد از شهرام بالا بره موز بچینه!

دیگران مشغول سلام و احوالپرسی شدن و من فقط از کنج چشم اون دختر دیوث رو نگاه میکردم که ملچ ملوچ کنان دو طرف صورت شهرام رو میبوسید و لحظه ای ولش نمیکرد!
شهرام رو سفت گرفت و گفت:

-وووووی چقدر دلم واست تنگ شده بود!چه خوشتیپ شدی!

شهرام که خوب خوش خنده شده بود بازم خندید و گفت:

-منم عزیزم..تو هم چه گنده شدیاااا…خوشگل من!

اه اه اه ! چه اصطلاحاتی!
شهرام و بقول خودش این قرتی بازیا!؟
خوشگل من ! اههههه!
دختره درحالی که به طرز تهوع آمیزی خودش رو برای شهرام لوس میکرد گفت:

-گنده نشم قد کشیدم…قد چی؟قدم کشیدم نه!؟

شهرام باز باخنده جواب داد:

-آره…قد خوب بکشی…چیزای دیگه نکش!

قاه قاه خندید و باز رفت جلو و خودش رو چسبوند بهش و گفت:

-چقدر خوشحالم که بالاخره دیدمت!

شهرام که با این کارها و رفتارهاش نشون داد واسه همه باباس واسه من زن بابا،دستشو نواشوار رو سر دخترعموش کشید وبا بوسیدن پیشونیش گفت:

-منم عزیزم…

از اون دختره هم همون لحظه متنفر شدم.

-منم عزیزم…

از اون دختره هم همون لحظه متنفر شدم.
درسته که کاملا مشخص بود کم سن و ساله و 14-15سالش بیشتر نیست اما هم سینه های نسبتا برجسته داشت و هم کون بزرگ و از نظر من هر ماده ای که دارای این دو مورد باشه خطرناکه چه 15سالش باشه چه 20سال چه 30سال چه حتی 80سال…
من عقب تر ایستاده بودم و فقط با حالتی نسبتا دستپاچه تماشاشون میکردم.

عموی شهرام از لحاظ ظاهری شباهت های مشهودی با برادرش رهام داشت.
بلند قامت، با موهای جوگندمی و خوش سیما و جدی و آروم.
تو اون کت و شلواری مشکی و پیرهن سفید کاملا آراسته هم که دیگه یه کپی مات از برادرش بود!
به نظر مهربون و خانواده دوست بود.یعنی من اینطور احساس کردم.
زنش لاغر بود و بلند.
درست شبیه به زنهای فرانسوی یا روسی…
سفید، ترکه ای و بلند.
از نگاه های پر حسادت مامان به اندامش که تو اون شلوار گشاد راسته و کت فیروزه ای رنگ کوتاه کمربند دار ،حسابی بی کم و کاستیش رو نشون میداد هم کاملا مشخص بود تو ذهنش داره باریکی کمراونو با کمر خودش مقایسه میکنه و احتمالا کلی به خودش غر میزنه که چرا لاغرتر نکرده به هر حال من مامانمو خوب میشناختم !

دست از آنالیز اونا برداشتم و به آقازادشون خیره شدم.
یه پسر آروم که لبخند لحظه ای از روی صورتش کنار نمیرفت و من در نگاه اول اونو خیلی شبیه به مادرش دیدم.
خوش و بش کنان با آقا رهام و مامان و شهرام دست داد.
دختری که حتی اسمش رو نمیدونستم بالاخره شهرام رو ول کرد و اینبار عموش رو درآغوش کشید…
اون لا به لا بالاخره یه نفر چشمش به من افتاد و اون زن عموی شهرام بود.
با هیجان پرسید:

-اون خانم خوشگل کی هستن!؟

و مامان به محض اینکه رد نگاهشو دنبال کرد و رسید به من، فورا دستمو گرفت و کشوندم جلو و با افتخار گفت:

-اینم دختر کوچیک من شیوا…

ودر لحظه من شدم کانون توجه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:::::
:::::
2 سال قبل

جیگرمون رسما خونه من فقط وای شهرام میخونم حالا بینم پسر عمو دختر عمو ها قراره چه گلییی بزنن هر ثانیه گل جدید تر پدید میاد. فقط شهرام عالیه از همه نظر بقیشون که حرفشم نزنیم بهتره آخر نفهمیدم رو کی حس داره رو کی غیرت داره خدا غضبش کنه
نویسنده خواهشا تو هم تند تن. پارت بزار قربون دستت بشم 😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

میشه بیزحمت بگین ازکجامیتونم ادامه رمان روپیداکنم بخونم خلاص بشم.

کیانا
کیانا
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

این دقیقا سوال منم هست تازه شروع کردم حالا میبینم بقیه ندارن😕

Al
Al
2 سال قبل

اسم رمان روبایدمیزاشت عشقهای ممنوعه.نه صوری.من فقط بخاطرشهرام ادامه میدم حالاشخصیتهاش که ازدم خرابن که هیچ.کوتاهی ودیربه دیرگذاشتن پارتهاشم دیگه اعصابموخراب کرده

.
.
2 سال قبل

بااینکه اینهمه ازکوتاهی پارتها همه انتقادمیکنن.ولی بازنویسنده عزیز.سرش توکارخودشه.پارتها دوروزدرمیان میادخودشم یه پارت.خیلی کوتاهه که هیچ.بندهاشم تکراری هست.این ضعف رونشون میده

z
z
پاسخ به  .
2 سال قبل

این نشونه صعف نیست نشونه اینه که نظرات اصلا برای نویسنده عزیز مهم نیست هرکی هرچی گفت گفت … من کار خودمو میکنم

z
z
2 سال قبل

می ترسم این لب خاستگاری این شهرام از روی حرص دشمنی یا هرچی یه حدفی به شیوا بزنه این شیوا بیفته رو دنده لج از دوی لجبازی به این پسره بیچاره جواب مثبت بده(که البته فکر نکنم اونقدر لجباز باسه)این پسره بیچاره روهم وارد این بازی های مسخرش کنه

z
z
2 سال قبل

کاملا واضحه که نویسنده میخواد شیوارو به شهرام وصل کنه… ولی خب شایدم نشه ولی خدا کنه این مستانه زور نزنه چون این شیوام میشه یکی مثل خواهرش ….این شهراممم که به نفعشه از شبوا دور باشه چون با این حرفایی که زده فکر کنم توپ شیوا حسابی پره

A.
A.
2 سال قبل

این شیوا چقدر گاوه خب به شهرام حس داره بره زنش شه این نویسنده فقط میخواد کشش بده و شخصیت هاشونو خیلی مزخرف نشون بده اه اه

z
z
پاسخ به  A.
2 سال قبل

اره منم فکر میکنم یه حسایی بهش داره ولی بیشتر از رفتار شهرام متعجبه ….. کلا شیوا چیش رو رواله گه این یه تیکش باشه عشقشم معلوم نیست یه دفعه ای اخر داستان می بینی عه…شیوا نه به شهرام رفت نه دیاکو رفت به همین پسره

.
.
2 سال قبل

پارت هات کوتاهه

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x