رمان عشق صوری پارت 87

5
(1)

ودر لحظه من شدم کانون توجه یا بهتربود بگم مرکز سیبل!
نگاه همه زوم شد رو منی که تو اون دقایق اول تو دید هیچکدومشون نبودم از اون دختر شیطون بلا گرفته تا پسرعموی شهرام و حتی زن عمو و عموش…
نفس عمیقی کشیدم و با نیشگون مامان به خودم اومدم.
جلو رفتم و دستمو به سمت اون زن دراز کردم و گفتم:

-سلام! از آشناییتون خوشبختم! من شیوام…

لبخند ملیحی رد و بعد دستم رو محکم فشرد و گفت:

-سلام عزیزم منم مونس هستم! خوشحالم از دیدنت…

انگشتشو رها کردم و به ترتیب با شوهرش و دخترش دست دادم تا وقتی رسیدم به پسرشون.
به همونی که مادرم خیلی در تلاش بود تا منو بچپونه بهش.
بقیه با تعارف مامان و رهام رفتن سمت پذیرایی اما ما همچنان رو به روی هم ایستاده بودیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:

-سلام.خوش اومدی!

خیره به چشمهام باهام دست داد ودرحالی که آروم تکونش میداد گفت:

-مرسی شیوا خانم!

دستمو پس کشیدم و در حین قدم برداشتن گفتم:

-خواهش میکنم…

میخواستم برم پیش بقیه که گفتم:

-منم سامانم!

ناخوداگاه ایستادم.فکر کنم این حرفش معنیش میشد اینکه من یکم زیادی واسه رفتن عجله کرده بودم.
رو پاشنه پا چرخیدم سمتش و گفتم:

-آااا…آهان! باشه…سامان!

لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و رفتم پیش بقیه.
اون هم پشت سرم اومد.
وارد سالن پذیرایی که شدم روی یه مبل تک نفره نشستم و به اون دختر خیره شدم.
کنار شهرام نشسته بود و یه بند حرف میزد.
هی ور ور ور…
واقعا که دختر رو مخی بود.یه جوری با شهرام یه بند حرف میزد و بگو بخند میکرد انگار جز اون نر دیگه ای تو زندگیش ندیده بود.
خدمتکارها مشغول پذیرایی شدن و من دست یه چونه و بی حوصله سر انگشتهام رو به دسته مبل میزدم که سامان خودش رو بیشتر کشید گوشه مبل دونفره ای که روش نشسته بود تا بهم نزدیک بشه و بعد پرسید:

-شبیه آدمای خیلی تنها وسط یه جمع شلوغی!

سرم رو به سمتش چرخوندم و به صورتش زل ردم.
این یه مورد رو درست میگفت.
هم احساس تنهایی میکردم هم اینکه واقعا حوصله موندن تو اون جمع رو نداشتم.
جمعی که همشون درحال بگو بخند بودن جز من…
بازم لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-نه فقط گوش دادن به حرفهای بقیه واسم جالبتر از حرف زدنه!

آهسته خندید و پرسید:

-نمیخوای یه بیوگرافی از خودت بدی من بیشتر بشناسمت!؟

نحوه ی اشتیاق به آشناییش هم چندان بد نود.
همچنان دست به چونه نگاهش کردم و بعد جواب دادم:

-شیوا…دانشجو علاقمند به رشته مدلینگ! کافیه؟!

-شیوا…دانشجو علاقمند به رشته مدلینگ! کافیه؟!

کنج لبش به لبخندی ملیح بالا رفت و پرسید:

-اونقدر جامع و کامل بود که میتونم در موردت کتاب بنویسم!

اینبار من بودم که حندیدم و بعد یکم بیشتر خودمو کشیدم جلو و دوتا دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:

– خب دیگه! به این میگن بیوگرافی مختصر و مفید!

ابروهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-واقعا هم که مختصر و مفید بود!
سامان.28ساله کارمند جز پدرجان! اینم یه توضیح مختصر و مفید ازمن! آهان..اینو یادم رفت بگم.
و کاملا سینگل!

ناخن کوچیکه ام رو لای لبهام گذاشتم و با زدن یه لبخند لوند گفتم:

-بهت نیماد کاملا سینگل باشی!

شوخ طبعاته جواب داد:

-از معایب خوشگلیه!

خندیدم که محو تماشای صورتم پرسید:

-تو چی!؟ در دابطه ای یا مثل من کاملا سینگل!؟؟

اینکه صاف تو چشمهای یه نفر نگاه کنی و دروغ بگی خیلی بده اما ترجیح دادم همینکارو انحام بدم تا راستش رو به زبون بیارم واسه همین جواب دادم:

– مثل تو!

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

-چه خوب!

مامان و آقا رهام و البته برادر و زن برادرش زیر الاچیق بودن و جوونها تو زمین والیبال…
من کنارشون نبودم چون دیگه نمیخواستم با اون لباسهای زیادی خانومانه هی جلو جمع جولون بدم درحالی که از پوشیدنشون اصلا احساس خوش و خوبی نداشتم.
دلم میخواست دست کم یک شب لباسهایی بپوشم که از پوشیدنشون حس راحتی و گرمی بهم دست میده واسه همین یه شلوار طوسی که داخلش حالت پشمی داشت و پاهام زو گرم نگه میداشت پوشیدم و یه تیشرت سفید و روی اون تیشرت یه سویشرت طوسی کلاه دار.
دستهامو تو جیبهاش فرو بردم و قدم زنان به سمت آلاچیق رفتم.
برای دور موندن از شهرام جمع اون پا به سن گذاشته ها و بیشتر میپسندیدم!
نزدیک الاچیق که شدم،
لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و گفتم:

-دوباره سلام!

مشغول چایی خوردن و بگو بخند بودن اما با سلام من سرهاشون به جهتی که ایستاده بودم چرخیده شد و همگی به گرمی جوابم رو دادن.
خم شدم و بی تعارف از سبد میوه ی روی میز یه سیب برداشتم.
مامان با لبخندی که حرص و جوش درونش رو کاملا یه من نشون میداد پرسید:

-عزیزم! تو اینجا چیکار میکنی؟ برو پیش جوونترها!؟ پیش اونا شاید بیشتر بهت خوش بگذره !؟

میدونستم چرا داره این حرف رو میزنه و اینم میدونستم گه اگه خودمون تنها بودیم کله ی منو از سرم جدا میکرد آخه اون کلا در تلاش بود من امشب کاری کنم سامان دیگه از فکر و خیالم بیرون نره…
حالا خبر نداشت دخترش باشهرام رابطه داشته و الانم هم که بقول امروزیا رل دیاکو هستم با اینحال نشستم و درحالی که قیافه های هر چهارنفرشون رو از نظر میگذروندم گفتم:

-من اینجا جوونهای باحالتری میبینم…دوتا دختر خانم خوشگل و دوتا مرد خوشتیپ که اصلا بهشون نمیخوره زن داشته بشن چه برسه به بچه!

به جز مامان که یه لبخند تصنعی دندون نما رو صورتش نشونده بود بقیه شزوع کردن خندیدن.
آقا رحیم لا به لای خنده هاش خطاب به من پرسید:

-پس نظرت اینه که من یه پسر جوونم که اصلا بهم نمیخوره زن و بچه داشته باشم! درسته !؟

گاز کوچیکی به سیب زدم و با جویدن لقمه تو دهنم جواب دادم:

-دقیقاااا!

آقا رهام رو کرد سمت برادرش و خنده کنان گفت:

-این شیوا خیلی بلاست! من که طرفدار طرز فکرشم…

پا روی پا انداختم و به خوردن همون سیب ادامه دادم.مامان خودش رو کشید سمتم تا فاصله مون کم بشه و همزمان کنار گوشم پرسید:

-ذلیل شده مگه بهت نگفتم همش جلو چشم پسره باش اینجا چه غلطی میکنی!؟

گاز دیگه ای به سیب زدم و جواب دادم:

-ذلیل شده مگه بهت نگفتم همش جلو چشم پسره باش اینجا چه غلطی میکنی!؟

گاز دیگه ای به سیب زدم و جواب دادم:

-حوصله شون رو ندارم

نامحسوس نیشگونی ازم گرفت و گفت:

-بیخوووود! یالا برو پیششون!

پووووف! بعضی وقتها مثل الان دلم میخواست از دست مامان کله ی خودمو بکوبم به دیوار اونقدر که منو حرصم میداد.
نفس عمیقی وشیدم و پچ پچ کنان گفتم:

-من باهاشون راحت نیستم میخوام همینجا بمونم!

یه نیشگون دیگه ازم گرفت که دردش تیر کشید و مجبور شدم یه آخ هم بگم که البته خوشبختانه به گوش کسی نرسید.
نگاهی به جمع انداخت و وقتی دید حواس کسی سمتمون نیست گفت:

-واسه من بهونه های بنی اسرائیلی نیار شیوا…پاشو برو!

سفت و سخت همون جابی که بودم نشستم و گفتم:

-نمیخواااام! حوصله ی اون پسره شهرامو ندارم…ازش بدم میاد.میبینمش حالم بد میشه منو به زور نفرست پیش آدمایی که دیدنشون حالمو بد میکنه…

با غیظ گفت:

-دِ ور پریده مگه من میگم برو پیش شهراااام؟
من میگم برو اون پسره ببینت…ببین چه خوشتیپ و آقاست!

کفری با خشم لب زدم:

-مامان بیخیال چپوندن من به پسر مردم شو لطفا…

درست همون لحظه و قبل از اینکه مامان بخواد جوابی در برابر این حرفم بهم بده،
سامان بدو بدو و توپ به دست اومد سمتمون و خطاب به من پرسید:

-میخوایم یکم والیبال بازی کنیم…پایه ای یار من باشی شیوا !؟

مردد نگاهش کردم و حتی خواستم جواب رد بدم که مامان یه کوچولو رو به جلو هلم داد و با لبخندی فریبنده جای من جواب داد:

-معلومه که میاد سامان جان!

لبخندی طمع کارانه روی صورتش نشست چون میدونست خوب موقعه ای منو انداخته تو عمل انجام شده.
سامان اما باخوشحالی محسوسی گفت:

-چه عالی…پس پاشو بیا

برخلاف میلم با سامان همراه شدم.
میگم خلاف میلم چون واقعا دوست نداشتم سمت اونا برم.
یه جورایی من با جمعشون هماهنگی نداشتم.
یه بچه پولدار که یه کارخونه رد اداره میکنه و به خودش میگه کارمند جز و یه بلای 15 ساله که هی خودشو واسه اینو اون لوس میکنه و یه عوضی به اسم شهرام که با من عین روح سرگردان برخورد میکنه و مدام در تلاشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z
z
2 سال قبل

پارتا کوتاهتر شده…..بدنر شد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x