رمان عشق صوری پارت 70

5
(1)

صدای فرهاد برای چندمین بار به گوشم رسید و عصبی تر از قبلم کرد:

” بیا بیرون…میبرمت دکتر….جاییت زخمی شده؟شیدا…”

جبغ بنفشی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:

” گورتو گم کن لعنتییی…ازت متنفرمممممم.متنفرررر”

همه جای صورتم کبود بود و اونی که بیشتر ازهمه تو ذوق میزد کبودی زیر چشمم بود.
آه عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم.
گاهی مثل الان به سرم میزد فرار بکنم.
از این خونه فرار کنم و برم.
برم یه جای خیلی دور…خیلی خیلی دور…
جایی که هیچ کدوم از این آدمارو مبینم.هیچکدوم رو…
خونه جاری شده از بینیم رو تمیز کردم و به سمت تخت رفتم.
فرهاد اینبار آرومتر از قبل دو سه بار به در ضربه زد و بعد گفت:

-شیدا…به جون مادرم آرومم…بیا بیرون!

یه نگاه به در انداختم و بعد دوباره سرم رو به سمت تلفن همراهم چرخوندم.
برداشتمش و نگاهی بهش انداختم.
کلی پیام از طرف فرزاد داشتم.
بازشون کردم و تک به تک خوندمشون:

“-الان خوبی ؟!

-شیداخانم…

-میخوای بیام و برسونمت دکتر ؟!

-شیدا خوبی؟ حالت بد شده جواب نمیدی؟

-میخوای زنگ بزنم به فرهاد؟

“””””

پیام هارو خوندم اما هیچکدوم رو جواب ندادم.ا ن هم لنگه ی داداش…
چقدر دلم‌میخواست واسش بنویسم بهتره به جای نگرانی واسه من بری پیش دختره همسایه جونتونننن….
من نه اعصاب فرزادی رو داشتم که میدونستم قرار نیست به هم برسیم و نه فرهادی که میدونستم قراره تا آخر عمر ور دلش بمونم.
صداش بازهم به گوشم رسید:

-شیدا….شیدا عزیزم…

دندون قروچه ای کردم و سرمو به سمت در برگردوندم.
چطور میت نست به من بگه عزیرم وقتی اینجوری آش و لاشم‌کرده بود.
نفس نفس زدم و با مشت کردن دستهام به سنت در پا تند کردم….

نفس نفس زدم و با مشت کردن دستهام به سمت در پا تند کردم.
دیگه داشتم از دست این دیوونه ی حالی به حالی کم میاوردم و دل سیر میشدم از این زندگی.
از این زندگی ای که همه اش درد بود و رنج! کش مکش بین عقل و احساس و گذرون زندگی با کسی که هیچ نوع حس خوبی بهش نداشتم.
در رو باز کردم و خصمانه نگاهش کردم.
دو قدم دور تر از چهارچوب ایستاد و بهم خیره شد.
درحالی که از شدت خشم نفس نفس میزدم با نفرت و عصبانیت پرسیدم:

-چیه ؟ چی از جونم میخوای!؟چرا ول کنم نیستی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ هاااان ؟ بازم میخوای بزنی؟

از قیافه ی حق به جانب و طلبکارش کاملا مشخص بود این اتفاق براش یه اتفاق ساده و پیش پا افتاده اس.
آره دیگه…حتما همینطور فکر میکرده.
وگرنه زندگی کی به این وحشتناکی و مزخرفیه !؟ به این وحشتناکی و ترسناکی!
دستهاش رو در کمال خونسردی ای که با دیوونه شدن چنددقیقه پیشش مغایرت داشت جواب داد:

-شیدا تو خودت باعث شدی عصبانی بشم…از عمد همون چیزایی رو میگی که من رو کفری میکنه… بعدشم چیزی نشده…من فقط یه لحظه کنترلمو از دست دادم و…

با دهن نیمه باز و چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
باورم نمیشد اون خودشه که داره همچین حرفهایی میزنه.
لبخندی از سر ناباوری زدم و پرسیدم:

-فقط یه لحظه کنترلتو از دست دادی؟ فقط یه لحظه؟؟

خونسرد و حق به جانب با مقصر جلوه دادن خودم جواب داد:

-آره….و تو خواستی اینجوری بشی…تو…

شنیدن این کلمات مغزمو میترکوند.
چه ساده و ریلکس میگفت کار خاصی نکرده.
پوزخندی زدم و گفتم:

شنیدن این کلمات مغزمو میترکوند.
چه ساده و ریلکس میگفت کار خاصی نکرده.
پوزخندی زدم و گفتم:

-لابد میخوای بگی این کتکها نمک زندگیه آره ؟

سعی نکرد معذرتخواهی بکنه.یا حتی اینکه از دلم دربیاره.
من رو مقصر جلوه میداد که کلا این فکر بره تو سرم.بره تو مخم و یادم بمونه همچی تقصیر منه.
سرمو با منتهای تاسف تکون داد و گفت:

-هه…جالبه….آره آره من مقصرم…عامل تمام تحریمهای علیه ایران هم‌ منم…
برج های دو قلو رو هم‌من به فاک دادم….

یک قدم اومد جلو.با لحن تندی که رفته رفته رو به عصبانیت میرفت گفت:

-شیدا…من دیگه دوست ندارم تو هر بار بعد از هر اتفاقی اتاقت رو از من جدا بکنی….

با همون دستهای مشت شده عاجزانه فریاد زدم:

-منم دیگه نمیخوام بشم کیسه بوکس توووو …تو تعهد داده بودی.یه تعهد سفت و سخت.تعهد دادی دیگه دست روی من بلند نکنی و حالا میتونم برم ازت شکایت بکنم…

خیلی ریلکس و راحت سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

-ولی تو اینکارو نمیکنی

زدم تخت سینه اش و گفتم:

-اینکارو میکنم!میخوام برم ازت شکایت بکنم. دیگه نمیتونم تحملت کنم…
من…طلاق میخوام وبرای اینکه اینکارو بکنم یک ثانیه هم وقت تلف نمیکنم…

من…طلاق میخوام وبرای اینکه اینکارو بکنم یک ثانیه هم وقت تلف نمیکنم…

تا خواستم از کنارش رد بشم سد راهم شد.دو تا بازوم رو سفت و سخت گرفت و با غیظ و صدایی که ولومش یکم زیادی بالا بود گفت:

-شیدااااااا….بسه دیگه….اینقدر هی منو کفری نکن که ازت عصبانی بشم و کار برسه اینجااا…اینقدر حرف از طلاق نزن!

دستشو با عصبانیت از بازوم جدا کردم و با اشاره به صورتم گفتم:

-چرا باید زندگی کنار آدمی رو تحمل کنم که مدام این بلارو سر ریخت و قیافه و تنم میاره؟ چرااااا….

مکث کردم.نفسی چاق کردم و دوباره با تاسف گفتم:

-من مجبور نیستم….نه…مجبور نیستم کنار یه روانی باشم.من طلاق میخوام…

دستشو مشت کرد و اون مشت قوی رو محکم کوبوند به در و بعد داد زد:

-اینقدر حرف از طلاق نزن نزن نزن نزن….
تو خیلی خودخواه و بی رحمی شیدا.
خیلییییییی….اینهمه مدته ازدواج کردیم سر جمع سه بارهم سکس نداشتیم….
هر مردی از سر کار برمیگرده دلش میخواد زنش بیاد استقبالش…بغلش کنه و ماچش کنه و بهش خسته نباشید بگه اما من هر اومدم تو حتی نگاهمم نکردی…
هربار اومدم عین یه زن و شوهر دو کلام حرف عاشقانه بزنم یه چیزی گفتی که تهش ختم شد به دعوا…
هر وقت سکس خواستم از خودن محرومم کردی…
یا گفتی حالت خوب نیست…یا گفتی رو مودش نیستی…یا گفتی پریودی…
د لامصب…تو مشکلت با من چیه؟ هان ؟

نفس عمیقی کشیدم درحالی که همچنان بهش خیره بودم.
من مشکلی نداشتم فقط ازش خوشم نمیومد.
همین…
لبهام رو ازهم باز کردم.پلک زدم و جواب دادم:

-من فقط دو…

میخواستم بگم دوست ندارم اما در لحظه نظرم عوض شد و گفتم:

-من طلاق میخوام….

میخواستم بگم “دوست ندارم” اما در لحظه نظرم عوض شد و گفتم:

-من طلاق میخوام….

وقتی کلمه ی طلاق رو شنید فراتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم کفری و عصبانی شد و من این علائم عصبانیت رو به وضوح تو حالات صورتش میتونستم ببینم و تماشا کنم.
میدونستم حاضر بود تو اون لحظات گردنمو ببره و سرمو از تنم جدا کنه….
ولی که چی!؟ باید بدونه این آدمی که همخوابش هست ازش بیزار و متنفره یا نه…؟
ابروهاش رو درهم گره کرد و چسبوند به چشمهاش.
دست مشت شده اش رو وا کرد و اونو به سمتم گرفت و گفت:

-چی میگی تووو ؟ طلاق چیه ؟ چرا تا تقی یه توقی میخوره فورا حرف از طلاق به میون میاری؟
پشتت به کی گرمه که اینقدر راحت این کلمه رو تو دهنت میچرخونی!؟

از اونجایی که یه شناخت جامع و کامل نسبت به خلق و خوی نفرت انگیز و تفکرات سیاه و تاریکش داشتم کاملا درجریان بودم تو ذهنش الان داره به چه چیزهای منفی ای فکر میکنه برای همین گفتم:

-تقی و توقی؟؟؟ اینکه تو اونقدر منو بزنی که عزرائیل رسما برام پرونده ی رفتنی شدن تشکیل بده تقی و توقیه!؟

پشت سرهم تکرار کرد:

-آره آره آره….هست هست…

پوزخندی زدم.نگاهی سراسر تاسف به صورتش انداختم و بعد گفتم:

-میدونی چیه؟ تو زن نمیخوای؟ تو یکی رو میخوای که از صبح تا شب تو خونه نگهش داری و هی هرچی بهش میگی بگه چشم چشم چشم
اما من نمیتونم اونی که تو میخوای باشم‌نمیتونم….

قلدرانه گفت:

-تو زن منی…زن من! زن خم‌اختبارش دست شوهرشه نه خودش…

حالم از این نطق های مزخرفش بهم‌میخورد.سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:

– واسه یه بار هم که شده
خودتو بزار جای من و از خودت بپرس حاضری با یه مرد روانی که تو خونه زندانیت کرده و بهت اجازه نمیده با هیچ بنی بشری ارتباط و معاشرت داشته باشی ازدواج بکنی!؟ هاااان؟
میتونی؟ یکی که مدام دستشو روت بلند میکنه و تورو تا سر حد مرگ کتک میزنه؟ کسی که با تو زندگی میکنه برای اینکه این کلمه رو به زبون بیاره اصلا نیازی به اینکه یه مدت رو با تو بگذرونه نداره…

داد زد:

-خفه شوووو شیدا…خفه شووو تا خفه ات نکردم…

با تاسف و پوزخند نگاهش کردم.مثل همیشه وقتی کم میاورد صداش رو مینداخت روی سرش و داد میکشید.
عقب رفتم و گفتم:

-خفه نمیشم….هیچوقت دوستت نداشتم الان هم ندارم در آینده هم …

حرفم تموم نشده بود که بازهم اومد سمتم و یه مشت دیگه به صورتم زد.
مشتی که سرم باهاش گیج رفت و شدم اون حالتی که یه عالمه ستاره دور سر میچرخه…
خون از دهنم ریخت روی زمین و دیگه حتی نتونتسم بلند بشم.
اومد سمتم و با حالتی عصبی گفت:

-خودت خواستی…خودت خواستی که اینطوری بشه شیدا…تو منو عصبی میکنی توووووو با اون مزخرفاتت..

هیچی نگفتم.اون یه روانی احمق بود که میترسیدم جدی جدی جونمو بگیره و یه بلایی سرم بیاره…اون لعنتی همیشه عادت داشت با کتک کاری و به رخ کشیدن زورش حرفش رو به کرسی بنشونه.
انگشتای پر دردمو مشت کردم و با نفرت گفتم:

-از اینجا گمشوووو بیرون.دیگه نمیخوام ریخت نحثت رو ببینم…نمیخوامممم…

-از اینجا گمشوووو بیرون.دیگه نمیخوام ریخت نحثت رو ببینم…نمیخوامممم…

* فرهاد *

بازهم کتکش زده بودم ولی دست خودم نبود.
خودش با زدن اون حرفهای احمقانه و به زبون آوردن کلمه ی طلاق اونجوری بهمم ریخت.
شیدا نباید این حرفهارو میزد نباید…
نفس عمیقی کشیدم و انگشتامو لای موهام بالا و پایین کردم.
فکر کنم بهتر بود از خونه بزنم بیرون قبل از اینکه اون با حرفهاش منو کفری تر بکنه.
اگه می موندم کار دست خودم و خودش می دادم.
ازش رو برگردوندم و با عجله به سمت اتاق رفتم.
اونقدر عصبی بودم که اگه نمی رفتم بیرون حتما یه افتضاح به بار میومد.
سوئیچمو برداشتم و رفتم سمت میز.از داخل کشو قوطی کوچیک قرصهامو بیرون آوردم و بعد هم از اتاق زدم بیرون….
پامو که از خونه گذاشتم بیرون سوار ماشین شدم و از خونه دور شدم.
اینکارو کردم که دستم به خون شیدا آلوده نشه….
لعنتی!
چرا اونقدری که من دوستش داشتم دوستم نداشت؟
چرا قدر این زندگی رو نمیدونست؟ زندگی ای که هرکسی آرزوش روداشت.
تلفن همراهمو برداشتم و شماره ی پزشک معالجم رو گرفتم.
به قدر سه چهار بوق منتظرم گذاشت تا بالاخره جواب داد:

” به به! فرهاد خان گل گلاب چه عجب به….”

وسط حرفهاش با عصبانیت گفتم:

“کیومرث این کوفتی که بهم داده بودی دیگه تاثیر نداره…بیفتیادس.خوردنش با نخوردنش هیچ توفیری نداره ”

” من هم که قبلا بها گفتم فرهاد…خوردن این دورها مثل استفاده ی مکرر از مسکنه..وقتی از یه نوع مسکن زیاد استفاده کنی به مرور اون تاثیر اولیه اش رو از دست میده…”

خبر بدی بود.
خبری که اعصابم رو بیشتر بهم ریخت.ماشین رو لب جاده نگه داشتم و دستمو گذلشتم روی فرمون و پرسیدم:

“حالا من باید چه غلطی کنم؟”

“من الان مسافرتم.ولی فردا برمیگردم…عردا عصر تو مطب میبینمت ”
تاخواستم جوابش رو بدم در باز شد و یه دختر جلف پرید تو ماشین و با لبخندی لوند نگاهم کرد…

تاخواستم جواب کیومرث رو بدم در باز شد و یه دختر جلف پرید تو ماشین و با لبخندی لوند نگاهم کرد.
متعجب به دختره نگاه کردم.
انتظار هر چیزی رو داشتم جز این یه مورد!
آدامس توی دهنش رو به طرز چندش و پر سر وصدایی می جوید و گاهی هم باهاش آدامسهای بزرگ درست میکرد.
اخم که کردم لبخند دندون نمایی زد و گفت:

-هِلوووو…..

به ناچار و برای اینکه سر از کار این مسافر ناخونده دربیارم خطاب به کیومرث که همچنان پشت خط برای من نطق میکرد گفتم:

” کیومرث من بعدا باهات صحبت میکنم”

” باشه پس قرار مون همون فردا عصر”

تماس رو قطع کردم و با پایین گرفتن دستم خطاب به دختره که همچنان با اون لبخند عریضش در حال تماشا کردنم بود پرسیدم:

-شما !؟

لبخندش رو عریضتر کرد و با ناز و کرشمه دستش رو به نشانه ی سلام دادن به سمتم دراز کرد و همزمان جواب داد:

-من رُزا….من رزا هستم و توووو !؟

ناز و عشوه تک تمام حرکاتش مشخص نمایان بود.از لبخند هاش تا نوع نگاه هاش یا حتی نحوه ی لباس پوشیدنش.
بدون اینکه باهاش دست بدم‌ واسه اینکه سر از کارش دربیارم پرسیدم:

-من میشناسمت ؟

با ناز و غمزه و صدای کشیده ای جواب داد:

-نترس…آشنا میشیم….

ابروهامو درهم گره کردم و بهش خیره شدم.انتظار اومدن کسی رو نداشتم.خصوصا همچین موردی رو.
با یه نگاه کلی به ظاهرش میشد فهمید چه مدل آدمیه.
یه دختر که همچین درحالت عادی هم به طرز معنی داری سرو گوشش میجنبه!
دختری با قد متوسط و بدنی پر…
لبهای سرخ و قلوه ایش خیلی تو چشم بودن ولی خط سینه اش بیشتر….
سینه ای که از عمد با پوشیدن تیشرت یقه گشاد و آزاد گذاشتن شالی که بیشتر روی شونه هاش بود تا دوشش در معرض دید و نمایش گذاشته بود.
دستمو رو فرمون گذاشتم و گفتم:

-اشتباه سوار شدی…بپر پایین!

لبخند لوندی زد و موهای یلوند و بلندش رو که کج هم زده بودبا دست مرتب کرد و خیره به چشمهام گفت:

-نچ نچ مچ! احساسم بهم میگه خیلی هم اشتباه سوار نشدم…

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-من شیرینم…و تو ؟

به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم.از اونجایی که من خیلی اتفاقی اینجا ماشین رو نکه داشته بودم و اون هم خیلی بی مقدنه سوار ناشین شده بود میشد حدس زد کار و بارش چیه برای همین بدون اینکه باهاش دست بدم گفتم:

-پیاده شو خانم…

با کرشمه پرسید:

-چراااا؟

سگرمه هامو زدم توهم و جواب دادم:

-چون اشتباه سوار شدی! یعنی اینو متدجه نصدی هنوز؟

با لبخندو لوندی گفت:

-از نظر خودم‌که اشتباه سوار نشدم…

-شدی…حاالا برو پایین…

اخم کرد ولی اخمش دست کم از ناز و عشوه و غمزه نداشت.
سرشو یه وری کرد تا موهای خوشرنگ لختش هم کج بشن و یه موج ملایم درست کنن..
لبهاشو غنچه کرد و گفت:

سرشو یه وری کرد تا موهای خوشرنگ لختش هم کج بشن و یه موج ملایم درست کنن..
لبهاشو غنچه کرد و گفت:

-واااای! چه بداخلااااق….خب لااقل اسمتو بگو بداخلاق!

نفس عمیقی کشیدم و واسه اینکه دست از سرم برداره جواب دادم:

-فرهاد….

تا اینو گفتم بلند بلند و قه قهه زنان شروع کرد خندیدن.
چون خم شده بود شالش افتاده بود پایینتر و یقه شل و ول تیشرتش هم بازتر شده بود و حالا نیمی از سینه هاش کلا مشخص بودن.
خنده هاش که تموم شدن گفت:

-وای چه باااامزه و جالب…من شیرین تو فرهااااد ! جالب نیست!

بازهم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

-نه جالب نیست.برو پایین و یه کم دیگه منتظر بمون تا اونی که قرار بود بیاد دنبالت سر برسه….بدو برو پایین…بدو دختر خوب!

بازهم خودشو برام لوس کرد و گفت:

-فرهاد جوووون…چرا اینقدر بداخلاقی!بابا یکم خوش اخلاق باش دیگه….

دیگه داشت کلافه ام میکرد.خواستم جوابشو بدم اما همون موقع ماشین پلیس از پشت هشدار داد و خواست که حرکت کنم.
یه نگاه به عقب سر انداختم و بعد گفتم:

-برو پایین …برو پایین من باید برم!

نه تنها نرفت بلکه صاف نشست و گفت:

-زودباش فرهاد جون …زودباش حرکت کن تا جریمه نشدی!

چون پلیس زیاد گیر میداد به ناچار با بودنش کنار اومدم وماشین رو روشن کردم….

مهراد و نیاز با اجبار مجبور به ازدواج میشن. بعد یک سال که بچه دار میشن از هم طلاق میگیرن. بعد پنج سال از قضیه طلاق، نیاز وارد عمارتی میشه واسه کار کردن که اونجا متوجه میشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی
علی
2 سال قبل

بیزحمت هرروزپست بزارین.وقتی هم پست میزارین حداقل ۵تاباشه.یه پارت خیلی کمه.
بیزحمت هرکی آدرس تلگرامشو داره بزاره گروه.بخونیم تمومش کنیم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x