رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 10

1
(1)

 

با عجله خودم رو دم در رسوندم
مرتضی کناری ایستاده و با سری پایین افتاده منتظر من بود

_سلام با من کاری داشتید

_سلام ببخشید اینجا مزاحمتون شدم ولی شماره تماس چیزی ازتون نداشتم که بهتون زنگ بزنم و اطلاع بدم

_ببخشید ولی من گوشی ندارم

_واقعا ؟؟

بی حرف نگاهش کردم که زودی حرفش رو تصحیح کرد و گفت :

_ببخشید برام جای تعجب داشت فقط همین …در کل اومدم بهتون بگم که همه کارها اوکی شدن و من میخوام فردا برگردم اگه بخواید میتونید همراه من بیاید ببرمتون

_ولی مگه نگفتید تا آخر ماه باید صبر کنم ؟؟

_بله ولی از شانس شما مستاجرم زودتر قراره پا شه پس خونه خالی و آماده اس

نتونستم لبخند بزرگم رو پنهون کنم

_واقعا ممنونم ولی مزاحم شما نمیشم خودم میام

_این چه حرفیه فقط آماده باشید که فردا صبح تا اومدم دنبالتون معطل نشیم

_واقعا نمیدونم چطوری این لطفتون رو جبران کنم

زیرلب آروم با خودش زمزمه کرد :

_خودتون نمیدونید ولی با اومدنتون همراهم دارید این لطف رو جبران میکنید

_چیزی گفتید ؟؟

دستپاچه دستی به یقه کتش کشید

_نه نه گفتم فردا صبح آماده باشید فعلا خداحافظ

از پشت سر خیره رفتن و دور شدنش بودم
و حرفی که زیرلب با خودش زمزمه کرد ولی من شنیده بودم مدام توی ذهنم تکرار و تکرار میشد

نکنه هنوز حسی به من داره
یه آن دودل شدم و گیج داشتم فکر میکردم که یکدفعه با کشیده شدن پایین لباسم نگاهم به سمت گندمی کشیده شد

که داشت با خنده نگاهم میکرد و ازم میخواست بغلش کنم خم شدم و درحالیکه به آغوش میکشیدمش زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_بیخیال … فقط به گندم فکر کن نازی !!

تموم طول روز دور خودم چرخیدم و تموم چیزایی که باید با خودم ببرم رو جمع و جور کردم شاید بالای چند دفعه همه چیزا رو چک کردم تا مبادا کم و کسری داشته باشم

گُل بانو و زهرا به کمکم اومده بودن ولی تموم مدت از حرفای جدیدی که در مورد رابطه ام با مرتضی توی روستا پخش شده صحبت میکردن و ازم میخواستن پشیمون شم

ولی من کسی نبودم که بخاطر حرف چندتا آدم الاف بیخیال هدفم بشم پس بی اهمیت به کارم ادامه میدادم و خوشحال بودم

همون شب باهاشون خداحافظی کردم چون قرار بود مرتضی صبح زود بیاد و میترسیدم موقع رفتن گل بانو و زهرا خواب باشن و نمیخواستم بد موقع مزاحمشون بشم

صبح زود با صدای در از خواب بیدار شدم میدونستم خودشه پس با عجله در رو باز کردم تموم چمدونا رو توی حیاط گذاشتم

بعد از اینکه تموم وسایل که جا به جا کرد سراغم برگشت و گندمی که توی آغوشم هنوز خواب بود رو صندلی عقب خوابوند و در جلو رو برام باز کرد

_بفرمایید بشینید لطفا

زیر نگاه سنگین چندنفر که اونجا تو کوچه نشسته بودن بلاخره دودلی رو کناری گذاشتم و با اینکه معذب بودم ولی جلو سوار شدم

تموم طول مسیر با وجود خستگی سعی میکردم بیدار بمونم و درست مثل جغد به جاده زُل زده بودم

و چیزی که این وسط خیلی توجه منو به خودش جلب کرده بچد علاقه و محبت بیش از اندازه مرتضی به گندم بود

طوری گندم رو بغل میکرد و میبوسید و اونم با ذوق نگاهش میکرد و خودش رو به مرتضی میچسبوند که با دیدنشون دلم برای کمبود وجود پدر توی زندگیش سوخت

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
که مرتضی که مشغول رانندگی بود توجه اش سمتم جلب شد

_چیزی شده ؟؟

_نه

و گندمی که سعی میکرد خودش رو بغل مرتضی که مشغول رانندگی بود بندازه سفت چسبیدم و با بغض خطاب بهش گفتم :

_نکن مامان مزاحم آقا مرتضی نشو

انگار متوجه گرفتگی شد چون با نگرانی نیم نگاهی سمتم انداخت و به رانندگیش ادامه داد
ازش ممنون بودم که زیادی توی زندگیم فضولی نمیکرد و چیزی نمیپرسید

کم کم فشارم داشت بالا پایین میشد و حالم بهم میخورد که بلاخره ماشین جلوی خونه دو طبقه شیک و ترتمیزی و نقلی توقف کرد

درسته خونه کوچیکی بود ولی برای ما خیلی شیک و خوب بنظر میومد و از سرمون هم زیادی بود

با وجود اصرار مرتضی برای رفتن ما به طبقه بالا و استراحت کردن قبول نکردم و ازش خواستم کلیدای طبقه پایین رو بهم بده

میخواستم هرچی زودتر برم سر و سامونی بهش بدم و مستقر بشم ولی همین که وارد شدم و فکر میکردم خیلی بهم ریخته و کثیف باشه

با دیدن تمیزی و مرتب بودنش با خوشحالی نگاهمو توش چرخوندم سوییت کوچیکی بود و تنها یه اتاق خواب و یه سالن کوچیک و آشپزخونه نقلی داشت

ولی همینم عالی بود
با دیدن وسایل کمی که هنوز توش پهن بود با تعجب به سمت مرتضی برگشتم

_مگه نگفتید مستاجر بلند شده پس این وسایل چیه ؟؟

خیره چشمام گفت :

_مال شماست

_چی ؟

قدم توی سالن گذاشت و شروع کرد به بررسی کردن بخاری کوچیکی که کنار پاش بود و در همون حال گفت :

_از مستاجر قبلیه گفت دیگه بهشون نیازی نداره و جدیدترشو خریده منم با قیمت پایین تری ازش برداشتم

این حجم از مرام و معرفتش رو باور نداشتم
یعنی واقعا این کارم برای من کرده ؟

_نه نه نمیتونم قبول کنم

دستش رو لبه بخاری گذاشت و بلند شد

_چرا ؟؟ اینا که چیز زیادی نیستن تازه بدون این چندقلم وسیله که نمیتونی زندگی کنی

راست میگفت
چطور میخواستم غذا درست کنم یا هوا سرد شد
چطوری میخواستم خونه رو گرم کنم یا وسیله غذایی که میخریدم رو کجا میخواستم بزارم تا خراب نشن

نمیتونستم وسایل رو از خونه توی روستا هم بیارم چون اونا زیادی کهنه بودن و ارزش تا اینجا آوردن رو نداشتن

و تصمیم داشتم کم کم پول دستم اومد این وسیله ها رو بگیرم و یه طورایی فقط به یه جای خواب فکر کرده بودم

ولی چیزی که الان میدیدم رو باور نداشتم
خونه پر بود از وسیله هایی که من چند سالم کار میکردم نمیتونستم بخرمشون

_ولی آخه پولشون

بیخیال سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد

_کم کم میدی

_ولی آخه نمیتونم این همه لطف تورو قبول کنم

در یخچال رو بست و روی زمین نشست و دستاش رو برای به آغوش کشیدن گندمی که سفت به پاهام چسبیده بود و با غریبگی اطراف رو از نظر میگذروند ؛ باز کرد

گندم با خوشحالی خودش رو توی آغوشش انداخت و خندید ، مرتضی با مهربونی دستی روی موهای بلندش کشید

_بخاطر گندم قبول کن بزار راحت زندگی کنه توم کم کم پولش رو بهم پس میدی باشه ؟؟

نگاهم روی دستای کوچیک گندم که چطوری گردن مرتضی رو سفت چسبیده بود چرخید و این فکر توی ذهنم گذشت که گل بانو حق داشت گندم کم کم داشت بزرگ میشد و نیاز به پدری داشت که ازش حمایت کنه

با غصه نگاه ازش گرفتم و سعی کردم به سختی لبخند بزنم

_باشه !!

درحالیکه گندم توی بغلش بود بلند شد

_خوبه پس کم کم کارمون رو شروع کنیم و تا دیر نشده اینجا رو جمع و جور کنیم

_نه نه نمیخواد شما زحمت بکشی کارش زیاد نیست خودم انجام میدم

خیلی اصرار کرد کمکم کنه وقتی دید حریفم نمیشه و نمیتونه راضیم کنه و دید زیادی معذبم به اجبار تنهامون گذاشت و به خونه خودش رفت

با رفتنش با عجله شروع کردم به تر و تمیزی
و خداروشکر چون زیادی کار نداشت در عرض چند ساعت تونستم همه چی رو مرتب و تمیز کنم

مشغول کار بودم که در خونه زده شد
لباسمو درست کردم و همین که درو باز کردم با دیدن مرتضی و پاکت های غذا توی دستش بیشتر از این شرمنده اش شدم

چند روزی از اومدنم به این خونه میگذشت و همه چی خوب پیش میرفت فقط مونده بود اینکه مرتضی من رو به شرکت دوستش برای استخدام ببره

ولی دیگه نمیدونم چه مشکلی پیش اومده بود که هی امروز و فردا میکرد و خبری ازش نمیشد

دلم شور میزد
میترسیدم کاری که اینقدر منتظرش بودم و بخاطرش تا اینجا اومدم رو از دست داده باشم

پس بلاخره دلم رو به دریا زدم و سراغ مرتضی رفتم تا ازش بپرسم و پیگیر کارم باشم ولی هرچی در خونه اش رو زدم خبری ازش نشد

به اجبار راه رفته رو برگشتم و تا نیمه های شب منتظرش موندم که با صدای آوردن ماشینش توی پارکینگ با عجله شالی روی موهام که چندسالی میشد پسرونه زده بودمشون کشیدم

آره ازشون دل کنده و پسرونه زده بودمشون چون هربار شونشون میکردم و چشمم بهشون میفتاد داغ دلم تازه میشد و یادم میومد که آراد چقدر عاشقشون بود

برای همین از ته زدمشون که هیچ آثاری از گذشته جلوی چشمام نباشه و بیش از این حسرت نخورم

همین که صدای قدمای مرتضی توی راه پله رو پیچید در رو باز کردم و جلوش دراومدم

_آقا مرتضی ؟!

سرش پایین بود و خستگی از سر و روش میبارید که با شنیدن صدام سرش رو بالا گرفت و نگران نگاهم کرد

_سلام جانم…..چیزی شده ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrima
Mehrima
1 سال قبل

ب مرتضی نباید نزدیک بشه پس چرا اراد نمیاد من دلم برا ارادم تنگیده میدونی من چنت هزار تا رمان خوندم تا پارت بعد این بیاد

شیوا
شیوا
1 سال قبل

دلم برای آراد میسوزه حالا که مرتضی اومد

یاسی
یاسی
1 سال قبل

سلام رمان خیلی خوب بود ولی به مرتضی نزدیک نشه خواهش میکنم من خیلی منتظر ارادم

مری
مری
1 سال قبل

این مرتضی عه خیلی مشکوکه ها
احساس میکنم با اراد دست به یکی کرده

شیرازی
شیرازی
1 سال قبل

سلام رمان عاشقانه قشنگ ک تموم شده باشه کسی سراغ داره آیا؟؟ یا رمان های پی دی اف کامل؟؟

مری
مری
پاسخ به  شیرازی
1 سال قبل

ببین زیاد هس اما خوباش اینان پی دی اف ها
ازدواج اجباری ،رخنه، تب داغ هوس بهترین شونِ
دیگه خیلی زیاده آنقدر خوندم اسم شون فراموش کردم
رمان آنلاین اگه خوب بخوای توی روبیکا خیلیه
 

ریحانه
ریحانه
1 سال قبل

چرا این دوتا انقدر باهم صمیمی شدن
نویسنده تو رو خدا این دوتا رو بهم نرسون
آراد گنا داره ایم طوری کنی دیگه من یکی نمیخونم رمان تو

فاطی
فاطی
1 سال قبل

چرا دیر میاد هعق:/

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x