سرمو جلو بردم که با تموم قدرتش توی
چشمم فوت کرد و بغض کرده گفت :
– حالا خوب شدی مامانی ؟؟
– آره درد بلات به قلبم مگه میشه تو باشی و من خوب
نباشم
نمکی خندید و با وجود عروسک توی
بغلش روی پام نشست و سرش رو به
سینه ام چسبوند
عطر موهاش رو عمیق نفس کشیدم
هووووووووم بوی زندگی میداد
بوی عشق و امید ..
با یاد آوری اینکه از تایم ناهار گذشته و
برعکس همیشه چیزی با خودم نیاوردم
و دخترکم چند ساعتی میشه چیزی
نخورده با عجله از خودم جداش کردم
– بریم خونه تنفس مامان
دست کوچیکش رو توی دستم گرفتم
تا از کارگاه بیرون بزنم که سمیه خانوم
مسئول کارگاه با دیدنم اخماش رو توی
هم کشید و گفت :
– جایی تشریف میبری نازی خانوم ؟؟
– یه سر برم خونه به بچه ام غذا بدم
برگردم
– این بغل مغازه هست براش چیزی بخر
تا بخوره :/
– نمیشه به این خوراکی ها عادت نداره
چشم غره ای بهم رفت
و غُرولند کنان از کنارم گذشت و شنیدم
زیر لب گفت :
– سر نیم ساعت نشده برگشته باشی
– باشه خانوم
خم شدم و دخترم رو بغل گرفتم و با
عجله راهی خونه ای که چند کوچه
و خیابون با کارگاه فاصله داشت راه
افتادم
برای اینکه پولامو برای آینده پس انداز
کنم
تا حد امکان توی همه چی صرفه جویی
میکردم و برای همین هیچ وقت به
خوراکی های مغازه عادتش نداده بودم
به خونه که رسیدم دست کوچولوشو رها کردمو
بلند خطاب بهش گفتم :
– تا تو بری دستاتو بشوری من چیزی
برای خوردنت آماده میکنم باشه
قلب مامان ؟؟
-چشم مامانیی
و با دو به سمت دستشویی گوشه حیاط
رفت
با عجله وارد خونه شدم و غذایی که از
دیشب مونده بود رو گرم کردم
وقتی که غذاشو دادم و لباساش رو
عوض کردم و با اینکه میدونستم زیادی
خسته اس و از صورتش بیخوابی میباره
ولی به اجبار با خودم باز سرکار بردمش
هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که صدای
خواب آلودش به گوشم رسید
– مامانی من خوابم میاد 🙁
با نگرانی سمتش خم شدم
– بیا بغلم بخواب
با وجود وزن نسبتا سنگینیش بغلش کردم
و سعی کردم به قدمام سرعت ببخشم و
تا دیر نشده خودم رو به کارگاه برسونم
با رسیدنم سمیه خانوم طبق معمول
اخم و تخمش به راه بود ولی بی اهمیت
بهش دخترم روی قالیچه کوچیکی
که گوشه کارگاه پهن بود خوابوندم و
سرکارم برگشتم
اینقدر مشغول کار بودم که متوجه
تاریکی هوا و پایان تایم کاری نشده بودم
یکدفعه با نشستن دستی روی شونه ام
به خودم اومدم و سرم به عقب چرخید
-سلام خوشگله
زهرا بود که داشت با مهربونی نگاهم
میکرد .
با دیدنش توی اوج خستگی لبخندی زدم
و گفتم :
– سلام چه عجب از این ورا ..؟
یعنی بقران امتحانا امتحانا نکشتنمون ولی انویسنده این رمان مارو ذره ذره میکشه
بابا خو یکم بیشتر بنویس چی میشه اخههههه
حق حق حق🤣🤣🤣
بارش مقدار خیلیییییی زیاد حق رو داریم😂😂
اع همش چرت و پرت ب این نویسندع اصلی بگو خب یکم بیستر بزارع
فصل اول ۱۸۴ تا پارت بود
ک تا حالا این قدر نخوندع بودم
فصل دوم چند تا پارت دارع؟؟؟؟
حالا که ذره ذره میری جلو یه ذره هم از اراد و مامانش بگو…دلمون خوش باشه
همینطوری الکی تایپ میکنی قبل از اینکه بخوای رمان انلاین بدی بیرون باید کامل رمانو بنویسی نه اینکه یکم یکم بنویسی
تا هفته دیگه نازی میره خونش شام میخوره بعدش تا سال بعد میرسه به اراد خدا میدونه کی اشتی کنن وما اونموقع چند ساله هستیم
من۴٠سالم میشه بقران👋🏻
جررررررر 😂😂😂
الان دو روز گذشته این یه ذره رو نوشته، چقدر سختی کشیدی ، خدایی اگر دو ماه کلا فصل دوم رو شروع نمیکردی بعدش پارت های طولانی میذاشتی کسی فکر نکنم اعتراضی داشته باشه همه خیالشون راحت تره ، آخه چیه این یه ذره یه ذره ، گیر آوردین همه رو
:)شروع شد:) ی نمع زیاد تر بنویس 😑
تو رو قرآن تو که دیگه یروز در میون میزاری خوب طولانی ترششششششششششش کنننننننن
چقدر کوتاه
خوب بود
تو این چند سال اراد دنبال نازی نگشته بچه نازی چند سالشه
خوب بید💛
کُجَنِش خو بید؟
دقیقا کُجَنِش؟
کُرو ولشون کن حالشو خوب نی
اگه خوب نیست نخون مجبور که نیستی
نازی رفت خونه غذا خورد و برگشت😐میتونم بپرسم کجاش خوب بود؟!
وای حق بود بعد چجوری تو دوتا پارت فقط روخونه و برگشت مردم تو یه پارت ازدواج میکنن بچه دار میشن بچه هاشون اردواج میکنه نوه دار میشن😐🤣🤣🤣
والا تو سریالای ایرانی در عرض ۳۰ ثانیه حامله میشن میزان اونکه یه پارته رمانه🤣🤣🤣🤣
کجاششششششششش عرررررر
یا خودتون قبرم کنید یا خودم بکنم
خودت بکنی بهتره