رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 34

4
(4)

 

 

 

 

بعد از اینکه براش غذا آوردم و بهش دادم بخوره کنارش نشستم و روغن مخصوص آوردم تا بدنش رو یه کم ماساژ بدم بلکه از این خشکی دربیاد

 

چون میدیدم چطور بخاطر زیادی خوابیدن و بی تحرک بودن بدنش خشک و بی جون شده

 

دلم با دیدن بدن و زخماش ریش شد

پس بی اهمیت به اینکه این کارها مربوط به آقای کاظمی هستن و باید اون بیاد

 

روی پهلو خوابوندمش و شروع کردم به کمرش پماد و روغن های مختلف مالیدن میدیدم چطور چشماش رو بسته و از حرکت دستام آرامشی گرفته

 

همین برام کافی بود …

خوب که پمادو مالیدم خواستم دستمو پس بکشم که مُچ دستم اسیر دستای بی جونش شد

 

هیچی نمیگفت فقط دستامو محکم‌ توی دستاش گرفته بود و بالاترین قدرتی که داشت فشارشون میداد

 

بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و سکوت کردم و گذاشتم دستم توی دستای سردش باقی بمونه

 

همینطوری روزا پشت سرهم میومدن و میرفتن و با دیدن تغییراش کلی امیدوار شده بودم که یک روز که برای حدودأ نیم ساعتی به کمک یکی از همکارا رفته بودم و پیش مریض خودم نبودم

 

یکی از پرستارای دیگه با نفس نفس وار اتاق شد و گفت :

 

_اومدم بگم آقا خوشگله باز اومده !!

 

پرستاری که برای کمک بهش رفته بودم با این حرف صورتش باز شد و با ذوق خاصی خطاب به دوستش گفت :

 

_جون من راس میگی حدیث ؟؟

 

_آره بابا تازه اومد یکراستم رفت پیش مریضش

 

 

 

 

 

 

_وااای بریم تا نرفته ببینیمش

 

اینا داشتن در مورد کی حرف میزدن ؟؟

گیج بینشون ایستاده بودم

 

_اینی که میگین کی هست ؟؟

 

حدیث با خنده گفت :

 

_حق داری ندونی کی رو میگیم چون از وقتی تو اینجا اومدی اون نیومده بود تازه مریضش همونیه که تو ازش پرستاری میکنی

 

چی ؟؟ منظورشون آراد بود

یعنی واقعا کسی اومده بود تا بهش سر بزنه

 

_واقعا ؟؟ فکر میکردم کسی رو نداره که بهش سر بزنه

 

_درسته ولی این آقاهه هر از گاهی میاد بهش سر میزنه و فکر میکنم خودش هم اینجا بستریش کرده

 

این حرف رو که از زیونش شنیدم دیگه نفهمیدم چطوری ملافه ای که برای تعویض توی دستم بود روی تخت پرت کردم و با عجله و بی اهمیت به چشمای گرد شده اون دو نفر بیرون زدم

 

_چی شد کجا میری ؟؟

 

توی سکوت فقط دستی روی هوا براش تکون دادم و باعجله رفتم من باید تا دیر نشده و نرفته بود این مرد رو میدیدم

 

باید میفهمیدم اینجا چه خبره …

و چرا باید این مرد که شباهت زیادی با آراد دارن اینجا بستری شه

 

ولی همین که وارد سالن شدم با دیدن کسی داشت از اتاق بیرون میزد خشکم زد و‌ پاهام به زمین چسبید..

 

 

 

 

داشتم درست میدیدم ؟؟

این مرد آریا بود ؟؟

 

قلبم محکم به سینه ام میکوبید و از شدت ترس سر جام میخکوب شده بودم حس میکردم نفس کشیدن هم از یادم رفته و قدرت هیچ عکس العملی رو ندارم

 

ولی همین که سرش رو بالا گرفت و به سمتم چرخید یهویی به خودم اومدم و قبل از اینکه صورتم رو ببینه چرخیدم و پشت بهش ایستادم

 

کف دستام عرق کرده بودن و از شدت ترس چشمامو بسته بودم ترس از دیده شدن توسط کسی که سال ها بود ندیده بودمش ولی میدونستم تا چه حد پیگیر منه

 

صدای قدم هاش که توی سالن برمیداشت توی گوشم طنین انداز شد و دست و پای من ترسون رو بیشتر از اینی که هست لرزوند

 

چون من این سمت سالن بودم

خداروشکر طرفم نیومد و از همونجا پیچید و بیرون رفت با صدای بسته شدن در سالن اصلی به یکباره انگار تموم انرژیم از دست داده باشم آنچنان پاهام لرزید که اگه دستمو به دیوار نگرفته بودم همونجا پهن زمین شده بودم

 

باورم نمیشد …

آره چیزی که دیدم رو باور نمیکردم

 

پس اون مردی که فکر میکردم فقط شبیه آرادِ ، خود خودشه ؟؟

 

اشکام مثل سیل روی صورتم رون شدن و بغض به گلوم چنگ انداخت وااای خدای من چرا باید آراد به این حال و روز بیفته

 

با یادآوری حال و روز بدش بدتر حالم گرفته شد و شدت گریه هام به قدری زیاد شد که به سختی دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بالا نگیره

 

 

 

 

 

چهره رنگ پریده و بدن ضعیفش جلوی چشمام جون گرفت و دیگه نتونستم مقاومت کنم و روی زمین نشستم و اشک بود که از چشمام سرازیر میشد

 

درسته آخرین بار من تنهاش گذاشته بودم و با بچه ای که توی شکمم بود برای همیشه ترکش کرده بودم

 

ولی ….

نمیتونستم منکر علاقه ای که بهش دارم بشم

علاقه ای که همیشه توی قلب و روحم بود و حتی اون موقع که ازش دور شده بودم و هیچ خبری ازش نداشتم

 

نمیدونم چقدر توی اون حال بد دست و پا زدم که یکدفعه یکی از پرستارای همکارم از اتاق بیمارش بیرون زد و با دیدن من آوار شده روی زمین با عجله به سمتم قدم تند کرد

 

_چی شده ؟؟

 

دستمو گرفت و با نگرانی ادامه داد :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

نمیتونستم مانع از ریزش اشکام بشم و خودم رو جمع و جور کنم فقط سری تکون دادم و به سختی لب زدم :

 

_نه حالم خوب نیست

 

_بلند شو بریم یه آبی به‌ سر و صورتت بزن

 

دستمو گرفت و به هر سختی بود کمکم کرد تا دست و‌صورتم رو بشورم و خودش با عجله رفت و طولی نکشید با لیوان آب قندی به سراغم اومد

 

_بگیر یه کم بخور حالت جا بیاد

 

یه کمی ازش خوردم که کنارم نشست و با نگرانی پرسید :

 

_چی شده ؟؟ اتفاق بدی برات افتاده ؟ کسی خبر بدی چیزی بهت داده؟؟

 

 

 

 

 

نمیخواستم کسی از چیزی خبر دار شه پس به دروغ گفتم :

 

_آره به خانوادم زنگ زدم گفتن حال مامانم خوب نیست

 

_آخی عزیزم حالا میخوای بری ببینیش ؟؟

 

از دروغ هایی که میگفتم شرمنده سرمو پایین انداختم

 

_نه راهم دوره نمیتونم

 

خم شد و دستامو گرفته و با دلسوزی گفت :

 

_هر کاری داشتی به من بگو برات انجام میدم

 

_ممنونم !!

 

کمی کنارم موند تا حالم که بهتر شد

بعد رفت و تنهام گذاشت

 

حالا من مونده بودم با کوله باری از غم ، غمی که بخاطر فهمیدن اینکه اون شخص کسی جز آراد نیست توی وجودم زبونه میکشید

 

باورم نمیشد این بلا سرش اومده باشه

دستام هنوز میلرزید و کنترل اعصاب خودم رو نداشتم

 

حالا که باورم شده بود خودشه و اشتباهی در کار نیست نمیتونستم توی این حال و وضعیت ببینمش

 

ولی باید قوی باشم آره…

اگه میخوام همه چی رو از نو شروع کنم و بفهمم جریان از چه قراره باید قوی باشم و به آراد کمک کنم

 

با این فکر اشکامو پاک کردم و بلند شدم

و‌ به سمت اتاقش راه افتادم

 

بعد از اینکه مطمعن شدم کسی پیشش نیست وارد اتاقش شدم خواب بود ولی حس میکردم صورتش رنگ پریده تر از هر موقع دیگه ای به نظر میاد

 

 

 

 

 

 

نگران کنار تختش نشستم و به صورتش خیره شدم صورت جذابش که هنوز با وجود لاغری زیاد زیباییش رو از دست نداده بود

 

باز اشکام سرازیر شد

نگاه ازش دزدیدم و صورتم رو سمت پنجره برگردوندم و سعی کردم اشکامو پاک کنم

 

ولی مگه میتونستم ؟؟

درسته اول شک داشتم آراد باشه ولی صد در صد مطمعن نبودم و هنوز اون ته مهای قلبم امیدوار بودم که اون نباشه و آراد سالم و‌ سلامت یه جایی داشته باشه زندگیش رو بکنه

 

ولی الان با دیدن آریا مطمعن شده بودم که خودشه و همین هم مثل خنجر توی قلبم فرو رفته بود

 

نمیدونم چقدر توی این حال بودم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم که یکدفعه با نشستن دستی کنار دستم به خودم اومدم

 

و نگاهم سمت چشمای بازش کشیده شد

چشمای باز خوشگلش که حالا داشت به جوری نگاهم میکرد

 

حس میکردم توی نگاهش پر حرفه پلکی زدم که اشکام با سرعت بیشتری پایین چکیدن و نگاه اونم کدر شد و به سختی دستمو گرفت

 

از نگاهش میخوندم که ازم میخواد گریه نکنم پس سری تکون دادم و درحالیکه به سختی جلوی ریزش اشکامو میگرفتم گفتم :

 

_باشه گریه نمیکنم ….آراد

 

از قصد اسمش رو گفتم تا ببینم عکس العملش چیه به وضوح دیدم چشمای ریز شد و توی فکر فرو رفت

 

دوست داشتم درباره آریا ازش بپرسم پس گریه رو پس زدم و درحالیکه دستشو توی دستام میگرفتم جدی پرسیدم :

 

_اون مردی که اومده بود دیدنت رو میشناسی ؟؟ آریا رو میگم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خديجه
خديجه
1 سال قبل

اين رمان ازرش التماس شما رو نداره كوچيك كردن شما رو نداره

خديجه
خديجه
1 سال قبل

سلام عليكم بر دوستان عزيز لطفا ديگه ول كنين اين رمان رو كه برينم تو اين رمان بياين اين رمان رو وب كنين بنظره خودتون ارزشش داره كه خودتون رو كوچيك ميكنين التماسش ميكنين اينا خوششون مياد از كوچيك كردن شما مگه ما مسخره اينا هستيم اگه هر روز نزاشت بياين ول كنين من خيلي وقته اين رمان رو دنبال ميكنم يادتونه گفت كه رمان تموم بشه بعد ميزاره اينم از گذاشتن رمانش با اين كه رمان كامل هس ولي نميزاره با خودتون فك كنين اين داره شما رو مسخره ميكنه من كه ديگه ول ميكنم به جاش رمان كامل ادم حوا ميخونم خيلي رمان جالبي هس تا اخر بخونين ديگه اين رمان رو ول كنين تو ماه رمضان التماس دعا

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط خديجه
خديجه
خديجه
1 سال قبل

و ناراحت نشو نويسنده حقيقت گفتم

خديجه
خديجه
1 سال قبل

ما مسخره اينا نيستيم اينقدر خودتون رو كوچيك بخاطر يه رمان نكنين اونا خوششون مياد التماس كنيد ول كنين اين رمان بعد اين رمان رو بكنه تو كونش از دهنش بياد بيرون
ديگه ريدن تو عصابم خيلي وقته دارم دنبالش ميكنم چيزي نميگم ديگه من كه ول ميكنم اگه هر روز پارت نزاشت من اينقدر بي ارزش نيستم سره يه رمان خودمو كوچيك كنم و التماس كنم خواهشن از شما هم ميخوام ول كنين اين رمان رو و تو اين ماه رمضان التماس دعا

خديجه
خديجه
1 سال قبل

سلام اين رمان رو ول كنين گوه شده اين رمان
رمان ادم حوا بخونين خيلي خوبه اولش خوب نيس اخرش خوبه خيلي نظر ادمو به دين عوض ميكنه اين گوه شده گوه كنم تو اين رمان

ROZITA
ROZITA
1 سال قبل

من که دیه دیوونه شدم از بس گفدم لطفا پارت بیشتر بزار بابا ادمین رمان آشپز باشیو خوب میزاشتا خیییلی خوب بهش رسیدگی میکرد. موندم چرا به این رمان رسیدگی نمیکنه. ادمین جان لطفا دیع داستانو تمومش کن خیییلی طولش دادیاااا حوصله خواننده ها سر بره کمتر میان میخونن از من گفتن بود

خديجه
خديجه
پاسخ به  ROZITA
1 سال قبل

نگو ديگه عزيزم ول كن اين نويسنده هم اين رمان بكنه تو استغفرالله ادمو مجبور به فوش ميكنن

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

سلام خواهش ازتون میکنم خواهش میکنم حداقل هفته ای دوتا پارت بگذار
اینقدر ازتون خواهش میکنیم رومون را زمین نگذاریدخواهش میکنم ازتون

Ftm
Ftm
1 سال قبل

اریا کی بود اصلا یادم نیس

ROZITA
ROZITA
پاسخ به  Ftm
1 سال قبل

همونی که نازی پرستار دخترش بود. اون سادیسمی که میخواس به نازی تجاوز کنه

Bhzadkashavarz@gmail .
Bhzadkashavarz@gmail .
1 سال قبل

یه پارت دیگه بده لطفا خیلی کمه هر بار تو خماری میمونیم

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

شمردن روزا از دستم در رفته نمیدونم از کی منتظرم پارت بذارین میدونین خیلی زجر اوره وقتی روزی یه بار میای میبینی هیچ پارتی نذاشتین!

Haniiiiiiiiy
Haniiiiiiiiy
1 سال قبل

دمت گرم فاطی بابت پارت عیدی
فقط بگو اخراشه یا نه مونده نو تموم شه ؟؟

M.star
M.star
1 سال قبل

میگم خدایی ادمین چرا اینطوری میکنه؟ خب رمانو بذار بخونیم قشنگ روزی یه پارت یا ۵ روزی یه پارتی ک میذاری آدمو پشیمون میکنی از خوندن رمانه آنلاین
واقعا چ دلیلی داره؟

سحر
سحر
1 سال قبل

وقتی فصل یکو میخوندم کنکوری بودم الان دارم لیسانس میگیرم حتما تا اخر داستان دکترا میگیرم بزار دیگ

Shaghayegh
Shaghayegh
پاسخ به  سحر
1 سال قبل

😂😂این دیگه ته خطه

M.star
M.star
1 سال قبل

کار آریای دیو*ث … و اینک میاد بهش سرمیزنه هم بخاطر اینه ک مطمئن بشه حافظش برنگشته و حالش خوب نشده

Bhzad
Bhzad
1 سال قبل

یکم بیشتر لطفا

Yas
Yas
1 سال قبل

سلام لطفاً یه پارت دیگه بذارید ما پیر شدیم از بس حرص خوردیم.یه عیدی دیگه بدین لطفاً 🥰🥰🥰🥰

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بدبخت اراد
بیچاره اراد
اریا اینجوریش کرده یعنی؟؟اون ک ازش میترسید

&&&&&&&
&&&&&&&
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

فکر نکنم … اخه اگه اریا این جوریش کرده بود نمیومد بهش سر بزنه
حالا نمیدونم🤷‍♀️

...
...
1 سال قبل

یه پارت دیگهههه لطفاااا
نمیشه دو پارت بزارید🥺🥺🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x