رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 37

4
(4)

 

 

 

 

 

میدونستم این قسمتی که ماشین رو پارک کردن دوربینی چیزی نصب نیست پس نمیتونن بفهمن کار منه !!

 

پس با عجله بلند شدم ولی همین که وارد حیاط شدم چشمم خورد به همون مردی که داشت با مدیر حرف میزد و حالا داشت به این سمت میومد

 

با قدمای بلند وارد آشپزخونه شدم و چاقو رو توی یکی از کابینت ها پنهون کردم و حالا با خیال راحت تری راه میرفتم

 

میتونستم از این فاصله دور هم ببینمش نامحسوس حواسم بهش بود که چطور عصبی دور ماشین میچرخه و کلافه اس !!

 

قبل اینکه منو ببینه و به چیزی شک کنه با قدمای بلند و با عجله به سمت ساختمون یعنی جایی که آراد حضور داشت راه افتادم

 

انشالله که کاری که کردم تاثیر داشته باشه !!

 

دلم عین سیر و سرکه میجوشید و به شدت بیقرار بودم بیقرار و عصبی ، طوری که روی پا بند نبودم و نمیدونستم باید چه غلطی بکنم

 

پشت در اتاقش رسیدم

دیگه کسی نبود جز خانوم مدیری که مشغول حرف زدن باهاشون بود ، حالا از شدت استرس روی پاها بند نبودم

 

نزدیکشون رسیدم و با احتیاط گوش وایسادم

دیگه مثل قبل دیونه بازی و داد و بیدای نکردم تا بهم شک کنن

 

ولی نمیتونستم مانع از لرزش دستام نشم به همین خاطر اونا رو داخل جیب مانتوم فرو بردم و سرمو تا حدی پایین انداختم

 

اینطوری که پیدا بود

آراد رو بیهوش کرده بودن تا راحت تر منتقلش کنن و داشتن در مورد کارهای پایانی ترخیصش صحبت میکردن

 

که اون مردی که بیرون کنار ماشین بود با اخمای درهم اومد و درحالیکه بهمون نزدیک میشد گفت :

 

_نمیشه مریض منتقل کرد تایرهای ماشین داغون شدن !!

 

_چی ؟؟ نمیشه عوضش کنی ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

کلافه گفت :

 

_نه نمیشه !!

 

خانوم مدیر عصبی اخماش رو توی هم کشید

 

_یعنی چی نمیشه ؟؟ تایرهاشو عوض کن‌ دیگه

میفهمی که من بیکار نیستم معطل شما بشم

 

_میدونم شما هم حق دارید ولی زاپاس توی ماشین نیست که عوض کنم تازه یک تایر هم نیست دوتاش پنچر شده

 

خانوم مدیر با تعجب گفت :

 

_چی ؟؟؟

 

_آره دیگه معلومه کسی از قصد این کارو کرده

 

با این حرفش عرق سردی روی تنم نشست و سعی کردم اصلا به اون مرد نگاه نکنم که سوتی بدم

 

خانوم حیدری کلافه دستی به مقنعه اش کشید و گفت :

 

_نمیدونم دیگه زودی تا شب نشده یه کاری بکنید

 

مرده کلافه دستی پشت گردنش کشید و در همون حال که با گوشیش شماره ای میگرفت گفت :

 

_باشه ببینم چیکارش میتونم بکنم

 

توی دلم خدا خدا میکردم درست نشه و نتونن از اینجا ببرنش تا من یه کاری کنم

 

تا خود شب مشغول بودن ولی نمیدونم خدا بهم نظر کرد یا هر چیز دیگه ای نشد و نتونستن ماشین رو درست کنن و اینطوری شد

 

که همه چی دست به دست هم داد و اونا رفتن و قرار شد فردا برای بردنش برگردن وقتی که بالاخره بعد ساعت ها رفتن اینقدر خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

واقعا خوشحال بودم چون یه فرصت رو برای خودمون خریده بودم و میتونستم بالاخره کاری کنم و از این مشکلات و دلهره ها رهایی پیدا کنم

 

ولی نباید زیادی طولش میدادم پس وقتی که وقت خواب شد تموم وسیله ها و لباسای گندم رو توی چمدون ریختم و آماده شدم

 

آره برای نصف شب آماده شدم

چون میترسیدم الان که سرشبه بیرون بزنم و اتفاق بدی بیفته یعنی گیر بیفتم

 

پس پتویی روی گندمی که به خواب عمیقی فرو رفته بود کشیدم و بیقرار منتظر شدم تا ببینم چی پیش میاد و کی میخوان بخوابن

 

وقتی که چندساعتی گذشت و میدونستم به احتمال زیاد همه خوابیدن بلند شدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم و راهی اتاق آراد شدم

 

چشماش بسته بود

با نگرانی دستمو روی گونه اش گذاشتم که در کمال تعجب چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد

 

چرا حس میکردم توی نگاهش درد موج میزنه و حالش خیلی بده ؟؟

 

برای اینکه خوشحالش کنم سرمو پایین بردم و آروم کنار گوشش پِچ زدم :

 

_اومدم که با خودم ببرمت !!

 

سرمو عقب بردم که با دیدن چشماش که برق میزد و لبخندی که گوشه لبش نشسته بود دیگه وقت رو تلف نکردم و زودی ویلچر رو جلو آوردم

 

و به هر سختی که بود اونو روش نشوندم و با ترس و قلبی که تند تند توی سینه ام میکوبید از اتاق بیرونش بردم

 

 

 

 

 

 

 

 

توی حیاط لا به لای درختا ویلچرش رو متوقف کردم و کنار پاش زانو زده و آروم گفتم :

 

_آروم باش و همینجا بمونم تا برم گندم رو بیارم و بریم باشه ؟؟

 

به سختی سری تکون داد که با عجله بلند شده و بعد از اینکه بوسه ای روی گونه اش نشوندم به سمت اتاقمون پا تند کردم

 

بند چمدون کوچیک روی دوشم انداختم و بعد از اینکه گندم رو که توی خواب عمیق بود بغل زدم پاورچین ‌پاورچین از اتاق بیرون زدم

 

به آراد که رسیدم به اجبار گندمو روی پاهاش یعنی توی بغلش گذاشتم و دستاش رو که جدیدا یه کمی جون گرفته بودن رو دورش گذاشته و گفتم :

 

_خوابه…. فقط نزار از توی بغلت بیفته !!

 

با این حرفم با دستای کم جونش به سختی سعی کرده گندم رو توی بغلش فشار بده و محکم بگیردش با دیدن حس خاصش نسبت به گندم ته دلم غنج رفت و بی اختیار لبخندی روی لبهام نشست

 

ولی قبل از اینکه وقت رو تلف کنم دسته های ویلچر رو گرفتم و با عجله بهش سرعت دادم باید قبل از اینکه هوا روشن میشد و گیر میفتادیم از این جا می‌رفتیم

 

خداروشکر اینجا زیاد امنیت آنچنانی نداشت و فقط شب که میشد نگهبان تنبل درها رو قفل میکرد و میرفت توب اتاقش تخت میگرفت میخوابید

 

منم از قبل زاپاس کلیدهاش رو برداشته و پنهان کرده بودم پس الان هیچ چیزی مانع از خروجمون نمیشد

 

با رسیدن به در دستای لرزونم توی جیبم فرو کرده و کلیدها رو بیرون کشیدم و با احتیاط سعی کردم قفل رو باز کنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگه چیزی نمونده بود تا قفل باز بشه که حس کردم صدایی شنیدنم صدایی مثل شکستن شاخه های درخت یا همچین چیزی

 

دیگه نفهمیدم چطوری قفل در رو باز کردم و دسته های ویلچرو  گرفته و قبل از اینکه وقت رو تلف کنم با عجله توی خیابون افتادم به خاطر اینکه سرعتم بیشتر باشه و مانعی نباشه درست وسط خیابون راه میرفتم

 

از شدت استرس و ترس حس میکردم نفسم بالا نمیاد و حالم بده ولی الان وقت کم آوردن نبود باید زودی در میرفتیم و به جای امن پناه میبردیم

 

کلی که راه رفتیم با رسیدن سر خیابون اصلی ایستادم و با عجله توی تاریک روشن خیابون دستمو برای ماشین هایی که از رو به رو میومدن بلند کردم

 

ولی کسی حاضر نبود برامون بمونه

و همین هم داشت آزارم میداد چون فقط داشتم زمان رو از دست میدادم و این هم چیزی نبود که من بخوام

 

نمیدونم چقدر اونجا ایستاده بودم و برای هر ماشینی که میگذشت دست بلند کرده و حرص میخوردم که بالاخره یه ماشین که به نظر شخصی میومد کنار پام متوقف شد

 

با امیدواری تکونی به ویلچر دادم و یه کم جلوش بردم که شیشه سمتمون پایین کشیده شد و راننده که یه مرد حدود ۵۰ ساله به نظر میومد نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت :

 

_کجا میرید بابا جان ؟؟

 

به دروغ گفتم :

 

_بچه ام مریضه باید برسونمش بیمارستان

 

با نگرانی نگاهش رو‌ به گندمی که توی بغل آراد بود دوخت

 

_باشه پس بیاید سوار شید زود باشید !!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این حرف رو زد ولی بعدش انگار تازه به خودش اومده و متوجه وضعیت آراد شده باشه از ماشین پیاده شد و به آراد کمک کرد بعد از کلی سختی سوار ماشین شه

 

همین که توی ماشینش نشستیم و پاشو روی پدال گاز فشرد و از اونجا دور شد انگار یادم اومده باشه نفس بکشم گندم رو بیشتر توی بغلم فشردم و نفس عمیقی از ته دلم کشیدم

 

برای این ازش خواسته بودم به بیمارستان ببردمون چون نمیخواستم سوار این ماشین شدم دقیق در خونه ای که اجازه کردم برم و اگه یک درصد چیزی شد لو برم

 

آره باید زرنگ باشم و‌ چندتا ماشین عوض کنم که گیر نیفتم وگرنه کارم زار بود و یه مدت نگذشته پیدامون میکردن و اینم چیزی نبود که من بخوام

 

با رسیدن در بیمارستان همین که پیاده شدیم و بعد از کلی تشکر کردن از راننده با عجله ویلچر رو به سمت بیمارستان حرکت دادم تا به چیزی شک نکنه

 

همین که ماشین دور شد و میدونستم دیگه خطری تهدیدمون نمیکنه با عجله باز کنار جاده برگشتیم و دستمو برای ماشینایی که میگذشتن بلند کردم

 

بالاخره بعد از کلی سختی کشیدن و سوار چندماشین شدن خودمو به خونه ای که قبلا اجاره کرده بودم رسوندم

 

دیگه صبح شده و مشکلی نبود پس با نفس نفس کلید رو‌ توی قفل چرخوندم و هُلی به ویلچر دادم و داخل شدیم متوجه نگاه کنجکاو آراد بودم که چطوری در و دیوار نگاه میکنه و متعجبه

 

ولی وقت اینکه چیزی رو بهش توضیح بدم رو نداشتم پس فقط هُلی به ویلچرش دادم و وارد حیاط شده و درو بستم و بهش تکیه دادم

 

بخاطر تقلاهایی که کرده بودم نفسم به سختی بیرون میومد و حالم رو به راه نبود ولی الان وقت کم آوردن نبود

 

پس ویلچر رو سمت اتاقمون حرکت دادم و همین که داخل شدیم زودی خم شدم و گندمی که بدجور بدخواب شده و داشت نق میزد رو از روی پاها و بغل آراد بلند کرده و به آغوش کشیدم

 

 

 

 

 

 

 

_بله جانم مامان جان ؟؟

 

سرش رو به سینه ام فشرد و‌ با خواب آلودگی نق زد :

 

_خوابم میاد

 

_باشه عزیزم الان میزارمت زمین اونوقت راحت بخواب باشه مامانی ؟؟

 

روی قالی کهنه ای که اونجا بود درازش کردم و بعد از تا کردن و گذاشتن یکی از لباسام زیر سرش یکی از لباسای دیگمم روش کشیدم تا سردش نشه و با خستگی به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم

 

حس میکردم نای حرکت کردن دیگه ندارم و همونجا میخوام جون بدم با دردی که توی کمرم پیچید بی اختیار کج شدم و ناله ای از سر درد کردم که صدای نامفهومی از اطراف به گوشم رسید و همین باعث شد چشمام باز بشن

 

اون صدای نامفهوم از آرادی بود که سعی داشت باهام حرف بزنه و‌ من لعنتی به کل فراموشش کرده بودم

 

لبخندتلخی گوشه لبم نشست و با شرمندگی به سمتش رفتم و گفتم :

 

_ببخشید توام خسته شدی ؟؟ بزار بیارمت پایین استراحت کنی

 

حالا که مطمعن شده بودم آرادِ دیگه هیچ حس بدی نسبت به اینکه لمسش کنم یا بغلش کنم نداشتم پس دستاش رو گرفتم و درحالیکه بغلش میکردم به سختی کمکش کردم تا روی زمین دراز بکشه

 

خودمم بی جون کنارش روی زمین افتادم و با نفس نفس به سقف قدیمی اتاق خیره شدم و زیرلب زمزمه کردم :

 

_پوووف باورم نمیشه بالاخره نجات پیدا کردیم !!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه کنکری علاف
یه کنکری علاف
11 ماه قبل

لطفا پارت بعدی رو رو بزار بخدا ما رو از درس و زندگی انداختی .
من امسال کنکوری ام .
انصاف نیست بخواتر این رمان نعلتی که تمومی ندهره این همه بازمیمون بدی .
بزار بعدی رو دیگه . 😱😱

...
...
11 ماه قبل

چرا پارت نمیاددددد🥺🥺🥺🥺🥺🥺

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

مررسیی فقط دو پارت دیگه

Kosar
Kosar
1 سال قبل

حداقل عیدی یه پارت دیگه بزار خوشحالمون کن

رها
رها
1 سال قبل

لطفا زودتر پارت بذار

دخترک پیاده🚶‍♀️
دخترک پیاده🚶‍♀️
1 سال قبل

هوراااااااا

اسم
اسم
1 سال قبل

الان چجوری حمومش میده؟!

======
======
پاسخ به  اسم
1 سال قبل

ما داریم از استرس میمیریم این حافظش برگرده به هم برسن مشکلات حل بشه
تو به چی فکر میکنی😂😂💔💔
من مو میبینم تو پیچش مو قضیش اینه مث این که😂💔

✞ΛƬΣПΛ✞
عضو
1 سال قبل

سکته کردم واییییی
هوووووف

ساره
ساره
1 سال قبل

ببخشید ادمین نمیشه یه کاری کرد که زودتر پارت بذاری؟به نویسنده بگو زودتر بنویسه لطفا

..Hasti @.
..Hasti @.
1 سال قبل

تروخدا یه پارت دیگه بده فاطمه جون خواهش🙏🙏🙏🥺 داره به جاهای خوبش میرسه البته گه آراد و پیدا نکنن

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x