رمان عشق ممنوعه استاد پارت 100

4
(1)

درست عین دیونه ها سرمو به اطراف تکونی دادم و ناباور زمزمه کردم :

_نه نه داری دروغ میگی !!

با تمسخر گفت :

_کدوم قسمتش به مذاقت خوش نیومده که میگی دروغه ؟! هووووم ؟؟

عصبی دستی به اشکای روی گونه هام کشیدم و‌ پسشون زدم

_آراد هیچ وقت حاضر نمیشه بلایی سر من بیاد

_مطمعنی ؟!

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و با اینکه ته قلبم دیگه مطمعن نبودم ولی جدی گفتم :

_آره اون جونشم برای من میده و د….

عصبی توی‌حرفم پرید و‌ فریاد زد :

_بسهههه از خواب خرگوشیت بیا بیرون دختر ، میدونی فردای روزی که فِلِنگو بستی نوچه های اون شازده ی که ازش دَم میزنی چطور برای پیدا کردنت خاک محله رو به توبره کشیدن؟؟ میفهمی ما چه حالی داشتیم وقتی فهمیدیم تو نیستی و آب شدی رفتی توی زمین ؟؟ هااااا

همیشه یعنی تموم مدتی که داشتم توی‌ ذهنم برای خاندان نجم نقشه میکشیدم خودم رو برای روزی که آراد حقیقت رو بفهمه و ازم متنفر بشه آماده کرده بودم

ولی نمیدونم الان چرا با شنیدن این حرفا تا این حد شوکه شده بودم که حس میکردم نفسم گرفته و قادر به گفتن یه کلمه هم نیستم

و بدتر از همه زبونم رو‌ انگار به وزنه بیست کیلویی وصل کرده باشن توی دهنم تکون نمیخورد و گیج و منگ فقط به رو به روم خیره شده بودم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با شنیدن صدای نگران امیر به خودم اومدم و پلکی زدم ، اشکام انگار با همین پلک راه خودشون رو باز کرده باشن با شدت بیشتری صورتم رو دربرگرفتن

_نازی چی شدی لعنتی یه چیزی بگووو !!

فین فین کنان گوشی رو محکم بین دستای لرزونم گرفتم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم

مثل همیشه زودی فهمید حالم رو !!
چون وقتی باز سکوتم رو دید عصبی فریاد کشید :

_از روز اول دلم به این کارت رضا نبود ولی هیچی نگفتم من لعنتی باید جلوت رو‌ میگرفتم که به این حال و‌ روز نیفتی آاااخ خدایا لعنت به من !!!

نمیدونم چند دقیقه ای بود که اون داد میزد و‌ به خودش بد و‌ بیراه میگفت ولی من گیج و منگ توی دنیای دیگه ای بودم
خدایا هنوز باورم نمیشد آراد دنبال منه تا بلایی سرم بیاره

هه دختره احمق !!
پس پیش خودت چی فکر میکردی هاااا ؟؟
فکر کردی هر بلایی میخوای سرش میاری و خانواده اش رو نابود میکنی ولی اون باز عین دیوونه ها میخوادتت ؟؟

واقعا که خنگ و احمقی !!
مگه همیشه خودت رو برای همچین روزایی آماده نکرده بودی پس چته ؟؟ چه مرگته هااا؟؟

چرا قلبت اینطوری یکی در میون میزنه و انگار روحی توی تنت نیست با شنیدن شدت تنفر آراد از خودت اینطوری دست و پات شُل شده ؟؟

به خودت بیا احمق جون !!
با فکرایی که توی سرم چرخ میخورد به سختی خودم رو جمع و جور کردم و امیر رو صدا زدم :

_امیر !؟؟

صدای گرفته و نگرانش توی گوشم پیچید

_بله ؟؟

جونی توی تنم نمونده بود و حس میکردم سرگیجه دارم پس آروم روی قالی کهنه و قدیمی بی بی دراز کشیدم

_یه چیزی ازت میخوام کمکم میکنی ؟؟

مکثی کرد و بعد از چندثانیه سکوت انگار میدونست چی ازش میخوام جدی گفت :

_هر چیزی بخوای برات انجام میدم جز رفتن سراغ اون پسرِ آراد !!

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

_نمیخوام بری سراغش فقط …..

عصبی فریاد کشید :

_ فقط چی هااااا ؟؟

درمونده نالیدم :

_میخوام بدونم حالش چطوره

شنیدم زیرلب احمقی زمزمه کرد و حرصی بلند گفت :

_واااای خدایا حتما زده به سرت هااا ؟؟؟ باورم نمیشه خودتی ، دختری که یه تنه حریف کل پسرای محل بود و برای خودش یه پا مرد بود اینطوری خار و ذلیل شده باشه

مگه خودم فکرش رو میکردم عاشقی این بلا رو‌ سرم بیاره ؟؟ اصلا مگه یه درصد میدونستم قلبم خلاف میلم عمل میکنه و دلبسته این سیب ممنوعه میشه

نمیدونم چرا دلم عین سیر و سرکه میجوشید و نگرانش بودم تنها راهی که میتونستم ازش خبری گیر بیارم تا دلم آروم بگیره امیر بود پس درمونده صداش زدم و گفتم :

_خواهش میکنم ازت امیر بخدا این آخرین درخواستم ازته !!

بدون اینکه بزاره حرفم قطع شه قاطع گفت :

_نه !!

دندونامو حرصی روی‌هم سابیدم

_گفتم آخرین درخواستم ازته هااا

_میدونم ولی برام مهم نیست

کلافه گفتم :

_چرا پس ؟!

_چون اینطوری به نفع خودتم هست

پلکام رو که عجیب میسوختن روی هم گذاشتم

_هه از کی تا حالا نفع من رو تو مشخص میکنی ؟؟!

_از وقتی که تو زده به سرت

نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و با غم نالیدم :

_تو نمیدونی من چه بلایی سرش‌ آوردم وگرنه اینطور نمیگفتی

کنجکاو پرسید :

_بگو میشنوم !!

نای صحبت کردن نداشتم پس بی حوصله لب زدم :

_فقط این رو بدون زندگیش به دست من نابود شده

با تعجب گفت :

_چی ؟؟ باورم نمیشه تو ؟؟

بایدم تعجب میکرد
نازی که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید تا این حد جلو رفته و این بلاها رو سر کسی آورده باشه

تلخ خندیدم :

_آره به معنای واقعی تِر زدم توی‌ زندگیش !!

معلوم بود از دست منی که قسطی حرف میزنم کلافه شده چون صدام زد و حرصی گفت :

_درست حسابی میگی چی شده یا نه !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
2 سال قبل

خیلی کوتاه بود می‌دونی رمانت خیلی عالیه ولی چون پارت هات کوتاهه رمان بی معنی هست

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل

همیننننننن
کل رمان فقط یه مکالمههههههههه
یکم پارتو بیشتر کن خب
ای بابااااا

hedi
hedi
2 سال قبل

بیشتر کنش یکم
خیلی کمه هر پارتش

hasti
hasti
2 سال قبل

فک کنم اولین نفر من بودم که خوندمش…
یه دقه از پست کردنش گذشته بود🤭😁

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x