چند روزی از جاری شدن صیغه طلاق
بینمون و دیدن آراد میگذشت ، توی این
مدت از اتاقم جز موارد ضروری بیرون نمیومدم
چون نمیخواستم با آراد چشم تو چشم
بشم
اونم انگار از من فراری بود چون هیچ
خبری ازش نبود
درسته خنده داره
که توی یه خونه زندگی میکنیم ولی
با هم رو به رو نمیشیم و اصلا هم رو نمیبینیم
حس میکردم شکمم داره یه خورده بزرگ میشه
شانس آورده بودم که توی این مدت
زیادی شکمم بالا نیومده بود وگرنه همون دقیقه اول با دیدنم میفهمید که چه مرگمه
رو به روی آیینه قدی اتاق ایستادم
و درحالیکه پیراهنم رو بالا میزدم با خوشحالی خیره شکمم شده و دستی روش کشیدم
دوست داشتم ساعت ها بشینم
و شکمم رو از زوایای مختلف بررسی کنم
هیچ وقت فکر نمیکردم
روزی بتونم بچه دار شم
و یه بچه توی شکمم رشد کنه
بچه ای که از گوشت و پوست خودم بود
داشتم با شوق و چشمایی که میدرخشید هنوز شکمم رو نگاه میکردم که یهویی در اتاق باز شد
و مائده با نیش باز توی قاب در قرار گرفت
دستپاچه زودی پشت بهش ایستادم
و پیراهنم رو پایین کشیدم
قلبم تند تند میتپید
چشمامو بسته بودم ولی هنوز میتونستم چشمای گرد شده از تعجبش رو موقعه دیدن شکم خودم ببینم
– سلام خوبی نازی ؟؟
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
و بعد از نفس عمیقی که کشیدم تا آروم باشم
به سمتش برگشتم و سعی کردم عادی جلوه کنم تا به چیزی شک نکنه
_ سلام آره عالیم . . . بیا داخل
در رو بست و درحالیکه هنوز عجیب و غریب نگاهم میکرد داخل اتاق شد
_شکمت چی شده ؟؟
با این حرفش رنگم پرید
لبه تخت نشستم و درحالیکه الکی با موهام ور میرفتم و خودم رو مشغول نشون میدادم بی اهمیت لب زدم:
_هیچی . . . .
کنارم نشست
و اشاره ای به شکمم کرد و پیگیر ادامه داد :
_آخه دیدم داشتی شکمت رو . . .
دستپاچه توی حرفش پریدم و به دروغ لب زدم :
_هیچی فقط توی فکر اینم یه تَتو نزدیک نافم بزنم
چشماش گرد شد
_چی ؟؟ آقا بفهمه قیامت به پا میکنه
خوبه پس تونسته بودم حواسش رو پرت کنم
هه چه دلش خوشه که هنوز برای آراد مهمه
پوزخندی گوشه لبم نشست
و با تمسخر لب زدم :
_هه آقات خیلی وقته که قید منو زده
با تعجب لب زد :
_آقا ؟؟
سری در تایید حرفش تکونی دادم و نفس عمیقی کشیدم که گفت :
_اصلا اینطور نیست آقا عاشقتونه
توی دلم با خودم زمزمه کردم آره خیلی عاشقمه که بردم محضر و داد صیغه طلاق رو بینمون بخونن
وقتی هیچی در جوابش نگفتم
دستش روی شونه ام نشست و دلسوزانه گفت :
_نگران نباش و به حرفام باور داشته باش
نامحسوس دستمو روی شکمم نوازش وار کشیدم و غم زده نالیدم :
_ولی چند روز پیش برای همیشه همه چی بینمون تموم شد
_چییییییی ؟؟
با صدای جیغ بلندش لرزون از جا پریدم
ودستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم
با دیدن حال بدم
دستمو گرفت و نگران گفت :
_ببخشید ترسوندمت ولی واقعا باورم نمیشه یعنی چیکه همه چی تموم شد ؟؟
_یعنی اینکه طلاق گرفتیم
انگار چیز عجیبی شنیده باشه
چشماش گشاد شد
دهنش برای گفتن حرفی مدام باز و بسته میشد ولی به قدری شوکه شده بود که قادر به زبون آوردن چیزی نبود
دستمو روی لبهاش گذاشتم و با بغضی که توی گلوم سنگینی میکرد زمزمه کردم:
_درست شنیدی همه چی تموم شد
پس حرف از عشق و عاشقی آقات پیش من نزن
بعد گفتن این حرف بلند شدم
و با حس خفگی که وجودم رو در بر گرفته بود
سمت بالکن رفتم و پرده رو کنار زدم
همین که پنجره رو باز کردم
و برای نفس کشیدن سرمو جلو بردم
با دیدن دختر ناآشنایی که همراه نگهبانا داشت وارد خونه میشد با کنجکاوی نگاهمو روش چرخوندم تا ببینم میشناسمش یا نه
ولی اصلا برام آشنا نمیومد
چند ثانیه خیره اش شدم و با کنجکاوی براندازش کردم که یکدفعه با شنیدن صدای ناراحت مائده نگاه ازش گرفتم و به عقب چرخیدم
_خیلی ناراحت شدم باورم نمیشه اصلا ، آخه آقا خیلی هواتون رو داره و حتی این چند روزه که از اتاق بیرون نمیومدید مثل مرغ سرکنده بیقرار و نگرانتون بود
م . . .
باقی حرفش با شنیدن صدای جیغ ناآشنایی
نصف و نیمه موند و با تعجب نگاهم کرد
_صدای چی بود ؟؟
با عجله به سمت در راه افتادم و خطاب بهش گفتم :
_نمیدونم بریم ببینیم چه خبره
از بالای پله ها نیم نگاهی به پایین یعنی سالن انداختم و با دیدن همون دختره که با گریه و زاری داشت با آراد صحبت میکرد
جفت ابروهام بالا پرید
اینجا چه خبر بود ؟؟
بابا تموم کنین این مسخره بازیو دیگه نمیخونم این رمانو
خو لامصب کل رمان داشت باخودش حرف میزدو به مایده میگف که طلاق گرفته
خیلی مسخره میشه اونم بگه حاملم
چرا انقدر کم مینویسین قبلا پارتها خیلی بیشتر بود بعد هم اصلا از مادر نازی هیچ خبری نیست این دختر هم که الان میاد میگه حامله هست حتما همون دانشجوشه که اون شب توبغل اراد مست رفته
دقیقا
که میگفت باکره هس
لابد نازی میفهمه دیگه یکی باید اونو با کاردک جمع کنه
یا ول میکنه میره یا یه بلایی سر خودش میاره یا میشینه ت اتاقه عر میزنه😐
فاطمه جان یه پارت دیگه بزار لطفا اینچور زود تموم میکنه
ببخشید ولی اگه باز یکی دیگه بگه از آراد حاملس رمانت خیلی مسخره میشه .کلا همش تکراریه هیچ شوقی برای کسی که رمانتو دنبال میکنه نداره.
تو هر داستان هر اتفاق برای یک بار کفایت میکنه. یه بار اون مهسا اومد یه بچه بست پای آراد، همون یک بار بسه. دعوا و دوست دارم اما نمیگم و … هم یه بار بسه. اون آریای نکبت و سفر شمال هم یک بار بس بود. اینکه تکرار میشه اینا، به من انگیزه میده که همون جور که تو پارت قبل گفتم از شاتگان استفاده کنم برای تموم کردن داستان
اره واقعا کلا این رمان خیلی داره تکراری میشه
بعله و اینگونه بود که دختره اوند بگه حامله اس ولی پارت تموم شد😐
همون دختر آمد
که بگه از آراد حامله ی🥺😒
کثاااافتتتتت آخر اومد کار خودشو کرددددد😑
فاطی قرار بود عکس شخصیت هارو بزاری:/
عکس نبود استیکر بود اونم نشد بزارم
خواهشا از هرطریقی که شده شخصیت ها را بزار
دقیقاً چه فرقی میکنه که اینا چه قیافه هستند؟؟ نازی چشم درشته با موهای پرپشت خیلی بلند.
آراد حسابی خوشتیپه و نسبت به نازی قد بلند.
بقیهاش رو تخیل کن. اصلاً خوبی رمان نسبت به مجلههای کمیک، یا فیلم و سریال اینه که قدرت تخیلت رو باز میذاره، سعی نکن که به خاطر همراهی با نویسنده اینو از خودت بگیری
دقیقن….
من رمان ک مخونم در آخر رمان
عکس شخصیت هاشو مزارع….
کلن نظرم عوض مش😂💙
تخیلاتم قاطی مشع….!
اصن ی وضی):