رمان عشق ممنوعه استاد پارت 34

5
(1)

 

حس میکردم قلبم داره توی دهنم میزنه و سرم سنگین شده پس بی حس و حال سری در تایید حرفش تکون دادم و بی رمق روی تک مبل توی سالن نشستم آراد خواست به سمتم بیاد

ولی نمیدونم چی شد که یکدفعه نگاهش خیره پنجره پشت سرم شد و سرجاش ایستاد با تعجب به عقب برگشتم و نیم نگاهی به اون سمت انداختم ولی هیچی ندیدم

_چیزی شده ؟!

گیج لب زد :

_حس کردم پشت پنجره کسی رو دیدم

با این حرفش سیخ نشستم و با ترس گفتم :

_واقعا ؟؟

بی حرف سری تکون داد که دستپاچه تکونی خوردم و خواستم بلند شم که هشدار آمیز صدام زد و گفت :

_بشین سرجات !!

با دلهره نگاش کردم که ادامه داد :

_من میرم یه نگاهی میندازم

بی حرف توی جام جمع شدم که با عجله از خونه بیرون رفت وارد حیاط شد ، اگه باز دنبال من اومده بودن باید چیکار میکردم بلند شدم تا با عجله فرار کنم و جایی پنهون شم

که در خونه آروم باز شد و با دیدن کسی که وارد میشد ناباور ایستادم و زیر لب با بُهت اسمش رو صدا زدم :

_امیر !!

با شنیدن صدام سرش رو بالا گرفت و خیره نگاهم کرد

یعنی باور کنم خودشه ؟؟ اینجا تنها ولم نکرده و اومده ؟؟ کم کم لبخندی روی لبهام جا خوش کرد و با عجله به سمتش رفتم

بدون توجه به موقعیتی که توش بودیم خودم رو توی آغوشش انداختم و با خنده گفتم :

_دمت گرم میدونستم که رفیق نیمه راه نیستی !!

بدون اینکه بغلم کنه پوزخندی صداداری زد و جدی گفت :

_تو اینطوری فکر کن

یعنی چی اینطوری فکر کنم ؟؟ کم کم لبخند روی لبهام ماسید و درحالیکه ازش جدا میشدم نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و با بهت لب زدم :

_پس برا چی اومدی اینجا ؟!

دستاش رو به کمرش زد و بی تفاوت گفت :

_اومدم ببینم در چه حالی که اونطور بهم زنگ زدی و برم !!

این همه حجم بی معرفتی رو از امیر باور نداشتم کسی که همیشه پشت و پناه من بوده حالا اینطوری بیخیال من شده و اومده موقعیت بدی که توش گیر کردم رو ببینه بلکه دلش خنک شه

_هه ….حالا که دیدی

در رو باز کردم و عصبی ادامه دادم :

_یالله گمشو بیرون !!

میدونستم از حرفای روز آخرم هنوز ناراحته و اینطور حرف میزنه ولی بازم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا عصبی نشم

یه طورایی داشتم از درون میسوختم و از حرص نمیدونستم باید چیکار کنم ، من خر رو بگو چقدر از اومدنش خوشحال شدم

هنوز توی فکر بودم که آرادی که توی حیاط رفته بود عصبی داخل خونه شد و بلند گفت :

_هرچی گشتم چیزی نبود ولی مطمعنم کسی ر……

سرش رو بالا گرفت که با دیدن امیر جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و عصبی گفت :

_تو اینجا چیکار میکنی ؟! چطور اومدی داخل خونه ؟؟

چند قدم بهش نزدیک تر شد که امیر بیخیال به طرف مبلا رفت و درحالیکه روشون لَم میداد بی اهمیت به حرفش گفت :

_اینطوری از مهمونت پذیرایی میکنی ؟؟

آراد کلافه نگاهی به من انداخت و با نیشخندی گوشه لبش با خشم گفت :

_هه …. بهتره بگی مهمون ناخونده !!

امیر توی سکوت سری تکون داد و بیخیال گفت :

_حالا هرچی !!

آراد عصبی خواست چیزی بگه که با بلند شدن زنگ گوشیش بی حوصله گوشی رو نگاهی انداخت که با دیدن تماس گیرنده زود تماس رو وصل کرد

_الووو نادر چی شد دیدیش ؟!

نمیدونم چی بهش گفت که ناباور نه ای زیرلب زمزمه کرد و با بُهت لب زد :

_مطمعنی ؟!

_………….

_اوکی ممنون !!

تماس رو قطع کرد که با عجله به سمتش رفتم

_چی گفت ؟! عزیز حالش چطوره ؟؟

 

” آراد ”

نگاهم رو توی صورت پر از استرس و نگرانیش چرخوندم و با یادآوری حرفایی که نادر بهم زده بود آروم لب زدم :

_هنوزم حالش همونطوریه !!

با این حرفم اشک به چشماش نشست و خسته دستی به صورتش کشید و گفت :

_مط….مطمعنه ؟!

سری تکون دادم

_آره گفت آمارش رو از پرستار بخش گرفته !!

گرفته و ناراحت سری در تایید حرفام تکونی داد و بدون اینکه اهمیتی به امیری که روی مبلا در ظاهر سعی میکرد بی تفاوت باشه ولی کنجکاو به نظر میرسید بده ، با قدمای نامتعادل به طرف اتاق رفت

ولی هنوز داخل نشده بود که امیر صداش زد و جدی پرسید :

_عزیز بادیگارد اون یارو نبود ؟! چش شده !!

نازی بدون اینکه به سمتش برگرده پوزخندی زد و با طعنه گفت :

_به تو مربوط نیست !

و بدون اینکه مهلت حرف دیگه ای بهش بده وارد اتاق شد و در رو بهم کوبید ، با رفتنش عصبی بلند شد و درحالیکه رو به روم می ایستاد جدی پرسید :

_نگو که بیمارستان رفتن و حال خراب اون مرتیکه به نازی ربط داره ؟!

از این پسره اصلا خوشم نمیومد و از اینکه اینقدر با نازی خودمونی رفتار میکرد عصبیم میکرد پس بدون اینکه جوابش رو بدم خواستم به طرف آشپزخونه برم

ولی بازوم رو گرفت و درحالیکه مانعم میشد خشن گفت :

_با تو بودم ها یارو !!

دندونام روی هم سابیدم و با یه حرکت دستش رو پس زدم و رو به روش ایستادم

_آره ربط داره خوووب …. الان میخوای چیکار میکنی ؟!

دستی به ته صورتش کشید و کلافه زیر لب زمزمه کرد :

_لعنتی !!

و بدون توجه به منی که داشتم به زور خودخوری میکردم تا بیرونش نکنم به طرف اتاق رفت و با یه حرکت در رو باز کرد وارد شد

_چیکار کردی دختره دیوانه !؟

صدای لرزون نازی به گوشم رسید که عصبی بلند گفت :

_بتوچه ؟! برو بیرون

با قدمای بلند به طرف اتاق رفتم که امیر عصبی به طرف نازی رفت و بلند گفت :

_اینطوری گفتی ولت کنم که بری گند بزنی به همه چی ؟!

نازی سینه به سینه اش ایستاد و لرزون فریاد زد :

_آره آره گند زدم اصلا کارم گند زدنه راحت شدی ؟؟ حالا برو

دست به سینه به در اتاق تکیه دادم و بی حوصله نگاشون کردم که امیر کلافه شروع کرد توی اتاق قدم زدن و انگار به سرش زده باشه یکدفعه سرجاش ایستاد و به طرف نازی برگشت کلافه گفت :

_یالله جمع کن بریم !!

چی ؟! کجا برن ؟ دور و بر خونه پُر آدم و جاسوسه این میخواد نازی رو کجا ببره

عصبی به سمتش رفتم و گفتم :

_نازی جایی نمیاد !

سرش رو کج کرد و درحالیکه دستاشو به کمر میزد طلبکارانه گفت :

_اون وقت کی نمیزاره بیاد …تو ؟!

از اینکه خودش رو همه کاره نازی میدید خشم تموم وجودم رو فرا گرفت و با پوزخندی گفتم :

_آره….حالام از خونه ام گمشو بیرون !!

بدون توجه به من به طرف نازی رفت و دستش رو گرفت

_پاشو !!

نازی عصبی دستش رو پس زد

_ولم کن نمیام

به طرفش رفتم و بازوش گرفتم

_شنیدی که گفت نمیاد

دستم رو پس زد و باز خواست چیزی به نازی بگه که روی شونه اش کوبیدم و عصبی غریدم :

_هووووی ب….

یکدفعه به طرفم چرخید و تا به خودم بجنبم مشت محکمش توی صورتم خورد

صدای جیغ نازی توی اتاق پیچید که با درد خم شدم و دستمو به صورتم گرفتم ، با خیس شدن دستم سرمو بالا گرفتم و نیم نگاهی به کف دستم انداختم لعنتی دماغم خون ریزی کرده بود

با دیدن خون خشم تموم وجودم رو گرفت و عصبی به سمت امیری که با پوزخند گوشه لبش بالای سرم ایستاده بود حمله کردم و مشت محکمی توی شکمش کوبیدم

صدای نعره بلندی که از درد کشید توی اتاق پیچید و خواست به طرفم حمله کنه ولی نازی با نفس نفس وسطمون ایستاد و خشن فریاد کشید :

_بسهههههه !!

خواست باز به سمتم هجوم بیاره که نازی دستش روی سینه امیر گذاشت و به عقب هُلش داد

_گفتم بسه لعنتی …. حالیته ؟!

امیر با صورتی که از خشم به سرخی میزد چشم غره ای بهم رفت و عصبی خطاب به نازی گفت :

_یالله جمع کن بریم پس !!

نازی حرصی دستی به صورتش کشید و درحالیکه باشه ای زیرلب زمزمه میکرد به طرف کمد لباسی رفت

یعنی واقعا میخواست بره ؟؟ یعنی فکر میکرد به این راحتی میتونه از این خونه خارج بشه و کسی متوجه اش نشه ؟!

دستی به دماغ خون آلودم کشیدم و با حرص غریدم :

_انگار جاسوس های دَم در خونه رو یادت رفته که راحت میخوای بری !!

با این حرفم پاهاش از حرکت ایستاد و مردد با طرفم برگشت با اخمای درهم بدون اینکه توجه ای بهش بکنم با عجله وارد دستشویی شدم و شروع کردم به شستن خون های رو صورتم

ولی مگه خونش بند میومد لعنتی !!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و چند برگه دستمال کاغذی بیرون کشیدم و با فشار روی دماغم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم

توی همون حالت چشمام رو بسته بودم که صدای نازی به گوشم رسید که لرزون گفت :

_مطمعنی هنوزم همون جان ؟!

جوابی به سوالش ندادم و فقط دستمالای کثیف شده توی دستم رو توی سطل زباله انداختم که حرصی شده به سمتم اومد و گفت :

_با توام مگه کَری ؟؟!

نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداختم و بعد از برداشتن چند برگه دستمال کاغذی و فشردنش داخل سوراخ بینی ام بدون حرفی توی سکوت کامل از دستشویی بیرون زدم

ولی با دیدن اون پسره وحشی وسط اتاقم که راحت به دیوار لَم داده بود و ما رو نگاه میکرد دستم از خشم مشت شد و با اینکه برام سخت بود ولی عصبی خطاب بهش غریدم :

_هنوزم که اینجایی ؟! یالله دست اون خانوم دردسر رو بگیر و از خونه ام گمشید بیرون !!

سرتا پام رو با پوزخندی از نظر گذروند و بلند خطاب به نازی گفت :

_توی حیاط منتظرتم !!

و با عجله از اتاقم بیرون زد و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در ورودی خونه نشون از بیرون رفتنش میداد

کلافه روی تخت افتادم و با نفس نفس به سقف خیره شدم که نازلی کنار تخت ایستاد و مردد لب زد :

_ اگه چیزی درباره عزیز شنیدی بهم خبر بده !!

دوست نداشتم از اینجا بره ولی وقتی به اون راحتی به امیر گفت باهات میام و من رو نادیده گرفت عصبی شدم

وقتی دید قصد جواب دادن بهش رو ندارم مانتوش روی لباسای من که تنش بودن ، پوشید و به طرف در رفت که بی اراده لب زدم :

_اون وقت چطور ؟!

ایستاد و بدون اینکه به طرفم برگرده سوالی پرسید :

_چی چطور ؟!

روی تخت نشستم

_چطور بهت خبر بدم اون وقت عقل کل ؟! گوشی که نداری ؟! نکنه با کبوترا ؟!

به طرفم برگشت کلافه دستی به صورتش کشید و زیر لب نالید :

_نمیدونم ….

نگاهش رو به چشمای ریز شده ام دوخت و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد :

_اصلا خودم میام !!

مگه با این وضعیتی که دنبالش بودن چقدر میتونست بیاد وبره ؟؟ کلافه پوووفی کشیدم که با یادآوری گوشی دومم که فقط مواقع ضروری ازش استفاده میکرد و تقریبا کسی شمارش رو نداشت خم شدم و از کشوی میز کنار تختم بیرون کشیدمش و به سمتش گرفتم

_بیا این رو پیشت داشته باش !!

دودل نیم نگاهی بهش انداخت که تکونی به دستم دادم و جدی لب زدم :

_بگیرش دیگه !!

_ولی ….

پوووف کلافه ای کشیدم

_ولی و اما نداره مگه نمیخوای از وضعیت عزیز خبر داشته باشی

سری تکون داد که خوبه ای زیر لب زمزمه کردم و ادامه دادم :

__پس باید گوشی داشته باشی که راحت در دسترس باشی

یک قدم به سمتم برداشت و گوشی رو از دستم گرفت و گیج توی دستش بالا پایینش کرد ، معلوم بود بلد نیست باهاش کار کنه

با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و خطاب بهش گفتم :

_بلدی باهاش کار کنی ؟!

چند ثانیه تُخس خیره چشمام شد و بالاخره به زور لبهاش تکونی داد و به آرومی لب زد :

_نه !

چپ چپ نگاش کردم واقعا این دختر از هرچی تکنولوژی بود عقب مونده ، مگه میشه کسی باشه بلد نباشه با گوشی لمسی کار کنه ؟!

هرچند این دختر یه لات به تمام معنا بود کسی که همش با چاقو و قُلدری سرو کار داشت و حتی یه گوشی ساده هم نداشته پس بایدم بلد نباشه باهاش کار کنه

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم گوشی رو از دستش بیرون میکشیدم و درحالیکه توی تنظیماتش میرفتم رمزش رو که اثر انگشت خودم بود برداشتم و گوشی رو باز به سمتش گرفتم

_انگشتش رو بزن اینجا !!

_چیکار کنم ؟!

از اینکه داشت از اینجا و اونم با اون پسره میرفت عصبی بودم و حالا با این گیج بازی هاش بدتر داشت عصبیم میکرد ، بی معطلی انگشتش رو گرفتم و روی لمس گوشی گذاشتم تا ثبت شه

بعد از اینکه ثبت شد به کنارم اشاره کردم و گفتم :

_بشین تا برات توضیح بدم !!

برای اولین بار بی حرف و قُلدر بازی کنارم نشست که آروم آروم کار کردن باهاش رو یادش دادم و گوشی رو به سمتش گرفتم

_حالا فهمیدی که ؟! رمزشم اثر انگشت خودته !!

سری تکون داد و بعد از تشکر زیر لبی که کرد بلند شد تا از اتاق بیرون بره ولی وسط راه ایستاد و درحالیکه به طرفم برمیگشت جدی سوالی پرسید :

_پس پولا چی میشه !؟

روی تخت دراز کشیدم و بی تفاوت لب زدم :

_میبینی که فعلا تو خونه پولی نیست هر وقت جور شدم بهت زنگ میزنم

راه رفته رو برگشت و همونطوری که بالای سرم می ایستاد انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم هشدار آمیز تکونی داد و گفت :

_حواست باشه تو فکر دور زدن من نباشی وگرنه بدجور تلافیش رو سرت در میارم مُلتَفِت شدی ؟؟

دستم رو به نشونه برو بابا تو هوا براش تکون دادم و چشمام رو بستم ، منتظر بودم بیرون بره ولی با لگد محکمی که به پام خورد چشمام خودکار تا آخرین درجه گشاد شد

_برای من بازی در نیار ، بدون چهارچشمی حواسم بهت هست !!

دندونام روی هم سابیدم و با صورتی از خشم به سرخی میزد روی تخت نشستم تا به طرفش حمله کنم که اوضاع رو بد دید و با عجله از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید

لعنتی زیر لب زمزمه کردم و کلافه دستی توی موهام کشیدم ، یک درصد هم لیاقت دلسوزی و ترحم من رو نداشت

خیلی از رفتنشون میگذشت ولی من هنوزم داشتم زیرلب غُرغُر میکردم که با یادآوری پریا از اتاق بیرون زدم و با عجله به سمت اتاقش رفتم در رو که باز کردم با دیدنش که آروم خوابش برده بود لبخندی گوشه لبم نشست

در اتاق رو آروم بستم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی برای خوردن آماده کنم ولی با بلند شدن صدای اف اف خونه پاهام از حرکت ایستاد و بی اختیار به طرفش راه افتادم

یعنی این موقع کی میتونست باشه؟!

دکمه صفحه رو که فشردم با روشن شدن و دیدن کسی که پشت در ایستاده بود ناباور زیرلب زمزمه کردم :

_چی ؟؟ آریا اینجا چیکار میکنه ؟؟

بی معطلی دکمه رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد و دیدم که چطور آریا با اخمای درهم هُل محکمی به در داد و عصبی داخل شد

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و به طرف آشپزخونه راه افتادم و بسته ای گوشت از یخچال بیرون کشیدم و روی سینگ ظرفشویی گذاشتم تا کم کم یخش آب بشه

که صدای در ورودی و بعدش قدمایی که با عجله توی خونه برداشته میشد نشون از اومدن آریا میداد یکی از ماهیتابه ها رو از کابینت بیرون کشیدم

که عصبی اسمم رو صدا زد و بلند گفت :

_کجاست ؟!

به سمتش چرخیدم و درحالیکه نگاهمو روی هیکلش میچرخوندم خودم رو به گیجی زدم و سوالی پرسیدم :

_کی ؟ پریا تو اتاقشه ته را…..

توی حرفم پرید و عصبی گفت :

_اون دختره حرومزاده نازی رو میگم !!

سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم پس به طرف ظرفشویی برگشتم شیر آب رو باز کردم و الکی شروع به شستن اون چندتیکه ظرف کثیف توی سینگ کردم

_نمیدونم چند روزه اینجام نمیاد !!

لیف کفی روی بشقاب سابیدم که یکدفعه بازوم رو گرفت و به طرف خودش برم گردوند ، با ابروهایی بالا رفته از تعجب نگاش کردم که با نفس نفس غرید :

_یعنی میخوای بگی خبری ازش نداری ؟!

دیگه داشت زیاده روی میکرد و به احتمال زیاد متوجه نبود پرونده شده و به من شک کرده بود پس بدون اینکه شیر آب رو ببندم تخت سینه اش کوبیدم که یک قدم به عقب برداشت

_هوووی دستت رو بکش !!

دندوناش روی هم سابید که توی چشمای به خون نشسته اش خیره شدم و گفتم :

_برای چی من باید از پرستار بچه تو خبر داشته باشم ؟!

دستی گوشه لبش کشید و با تمسخر گفت :

_یعنی میخوای بگی برداشتن اون پرونده و غیب شدن اون دختر به تو مربوط نیست !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x