رمان عشق ممنوعه استاد پارت 51

5
(1)

 

تقریبا داد کشیدم :

_چی ؟؟؟؟؟

بی اهمیت از اتاق بیرون رفت و بلند گفت :

_همون که شنیدی نکنه سمعک لازم شدی ؟؟

با فکر به اینکه من توی‌ این خونه تنها بمونم و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد وحشت زده بلند شدم و دنبالش راه افتادم

_وایسا ببینم منم میام

به طرفم برگشت و‌ جدی گفت :

_اوکی بالاخره که باید بری پس وسایلت رو جمع کن کلا ببرمت

انگار جدی جدی میخواست بیرونم کنه ، عصبی صدامو بالا بردم و گفتم :

_چی برای خودت میبری و میدوزی من قرار نیست جایی برم

_ولی قرارداد ما تا زمانی پا برجا بوده و هست که تو شرایطمو قبول کنی نه اینکه اینطوری…..

با حرص دست به سینه خیره اش شدم

_شرایطت چیه…حتما اینکه بشم زنت هااا؟؟

با نیشخندی گوشه لبش گفت :

_خوشم میاد باهوشی !

دستی روی هوا براش تکون دادم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_برو بابا

خشن دندوناش روی هم سابید و جدی گفت:

_دوست ندارم وقتی برگشتم اینجا ببینمت

و بدون اینکه فرصت حرف زدنی بهم بده بیرون رفت و درو بهم کوبید کلافه چنگی توی موهام زدم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم

من نمیتونستم این ریسک رو به جون بخرم و زن هرچند سوری کسی بشم که پسر اون عباس نجم و زنشه !! کسایی که من ازشون متنفر بودم و وجود نحسشون برای یه ثانیه هم نمیتونستم تحمل کنم

حالا که نمیخواد من اینجا باشم حله میرم با این فکر عصبی به سمت کمد لباسی رفتم تا چیزی تنم کنم و بقیه وسایلم رو جمع کنم

ولی همین که کوله ای کنار کمد گذاشتم با دیدن تموم لباسایی که آراد برام گرفته بود و هیچ کدومشون برای خودم نبود و پولی جاشون نداده بودم برای ثانیه ای ماتم برد

خدایا من دارم چیکار میکنم ؟؟
دارم ازش گدایی میکنم ؟؟ عصبی لگد محکمی به کوله کنارم زدم و بیخیال وسایل شدم و بدون حتی یه ریال از خونه اش بیرون زدم

بی هدف توی خیابون ها راه میرفتم و به اینکه باید از چه راهی وارد خونه بابای آراد بشم تا نقشمو عملی کنم فکر کردم و نمیدونم کی هوا تاریک شد

به خودم که اومدم و برای اینکه بفهمم دقیقا کجام نگاهی به اطراف انداختم ، باورم نمیشد نزدیکای محله بودم اوووف یعنی من اینقدر راه رفتم و خودم متوجه نشدم

با خوشحالی به طرف خونه راه افتادم ولی همین که نزدیک محله رسیدم با دیدن دو نفر مشکوک که توی ماشین نشسته بودن و خونه رو زیر نظر داشتن با ترس ایستادم و با عجله خودمو پشت دیوار مخفی کردم

آروم سرکی کشیدم ببینم چه خبره که یکیشون پیاده شد وااای اینو که من میشناسم اون موقع که توی خونه آریا بودم یکی از محافظاش شخصیش بود

پس آریا دنبال من تا اینجام اومده خدا لعنتت کنه عوضی !!

تنها جایی که داشتم توش بمونم همین خونه قدیمی خودم بود که الانم بخاطر این عوضی ها نمیتوستم برم و باید در به در کوچه و خیابون ها میشدم

کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیرلب نالیدم :

_خدا لعنتت کنه آریا

نمیدونستم این موقع شب باید کجا برم و چیکار کنم یکدفعه با یادآوری نیره با خوشحالی از اینکه جایی پیدا کردم شب اونجا باشم پاورچین پاورچین برگشتم و خودمو به در خونشون رسوندم

ولی هرچی در میزدم کسی درو باز نمیکرد و با ترس همش به اطرافم نگاه میکردم که مبادا افراد آریا این سمت بیان و منو ببینن

یعنی کجا رفته بودن ؟! نکنه خوابن که فکر نکنم با این همه دری که من زدم صدا رو نشنیده باشن

نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم چون خطرناک بود و ممکن بود هر اتفاقی بیفته شالمو جلو کشیدم و توی تاریکی کوچه فرو رفتم و سعی کردم با قدمای بلندم زودی از اونجا دور شم

وقتی به اندازه کافی از محله دور شدم بی هدف شروع کردم خیابون ها رو با پای پیاده گز کردن و کم کم خیابونا داشت خلوت و خلوت تر میشد و این منو میترسوند

هر چند دختر شجاع و نترسی هم که باشم باز خیابونای تاریک و یه دختر تنها مسلما چیز خوبی در انتظارم نبود

ولی با یادآوری حرفایی که آراد بهم زد دوست نداشتم برگردم و منتش رو بکشم روی تک نیمکت خالی پارک نشستم و نگاهمو به زمین دوختم که یکدفعه کسی کنارم نشست

سرمو که بالا گرفتم با دیدن مردی که کنارم نشسته بود و مرموز زیرنظرم داشت بی اختیار لرزی به تنم نشست و تکونی خوردم

_چرا تنها نشستی خوشکله !؟

_گمشووو

_چرا عزیزم ؟!

دستش به سمت لمس صورتم اومد که عصبی دستش رو گرفتم و آنچنان فشاری دادم و پیچوندم که چشماش گرد شد و دادی از درد کشید

_میپرسی چرا ؟؟ چراش برای اینه که ممکنه بزنم ناکارت کنم

دادی از درد کشید که عصبی به عقب هُلش دادم بلند شدم و با قدمای بلند و عصبی به طرف خونه ی آراد راه افتادم ، تنها جایی که توش امنیت داشتم تا با خیال راحت سرمو روی بالشت بزارم

همین که در خونه رسیدم بی معطلی دستمو روی زنگ فشردم و منتظر ایستادم ولی هرچی زنگ میخورد خبری از اینکه گوشی رو‌ برداره نبود

خواب آلود نیم نگاهی به دیوارهای خونه انداختم و یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید دستم رو به دیوار گرفتم و خودم رو بالا کشیدم

ولی به خاطر نرده ها و محافظ های بلند روی دیوار هیچ راهی برای ورود به خونه نبود کلافه نیم نگاهی به داخل حیاط انداختم و پایین اومدم

نمیدونستم باید چیکار کنم و اینطوری هم که پیدا بود آراد خونه نبود با یادآوری گوشیم با عجله بیرون کشیدمش ولی همین که خواستم بهش زنگ بزنم پشیمون شده ایستادم

زنگ میزدم چی میگفتم ؟!
وقتی با بی رحمی تموم بهم گفت که از خونه اش برم پس مسلما اگه الانم بهش زنگ میزدم برنمیداشت کلافه دستی به صورتم کشیدم

کنار دیوار نشستم و درحالیکه سرمو به دیوار تکیه میدادم چشمامو بستم که با یادآوری نگهبانی راست تو جام نشستم و گیج زیرلب زمزمه کردم :

_اوووف تو چقدر خنگی نازی !!

با عجله بلند شدم و نگاهی به دکمه های زنگ انداختم روی هر کدومشون اسم یکی هک شده بود و آخری که پایین تر از همه بود روش نوشته بود نگهبانی

زنگ رو فشردم که طولی نکشید صدای خسته اش توی فضا پیچید

_بله ؟؟ کیه؟؟

نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم ، دستامو بهم چلوندم و دلو به دریا زدم و گفتم:

_اوووم ببخشید پدرجان من از اهالی همین ساختمونم میشه یه لحظه بیاید دم در ؟!

_باشه الان میام

طولی نکشید در ورودی باز شد و پیرمرد نگهبان توی قاب در قرار گرفت و جدی گفت :

_بله؟؟

شالمو جلو کشیدم و با یادآوری اینکه من رو چند باری همراه آراد دیده بود دستپاچه لب زدم :

_سلام من رو یادتون میاد ؟!

عینکاشو روی دماغش جا به جا کرد و با دقت نگاهشو توی صورتم چرخوند و انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه لبخندی زد و با مهربونی گفت:

_بله بله مهمون آقای نجم هستید دیگه ؟

خوب خداروشکر من رو شناخته ، لبخندی زدم و با لحن مثلا ناراحتی که حرفمو باور کنه گفتم :

_بله پدرجان خودمم … میدونید کلیدامو جا گذاشتم و هرچی به آرادم زنگ میزنم گوشی رو برنمیداره شما کلید زاپاس واحد ما رو دارید ؟؟

از سر راه کنار رفت و درحالیکه تعارفم میکرد داخل خونه شم خطاب بهم گفت :

_ آره باباجان بیا داخل تا کلیدو بهت بدم

با خوشحالی همراهش داخل شدم بعد از اینکه کلیدا رو بهم داد با عجله خودمو به خونه رسوندم و انگار بار سنگینی روی شونه هام سنگینی میکنه خواب آلود روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید پلکام روی هم افتاد

 

” آراد ”

این چند وقته از بس سرم شلوغ بوده که بیشتر کارهام نیمه تموم رها کرده بودم ، الان مجبور شدم برای انجام بعضی از کارهام به خونه اصلیم برگردم و به قدری توی اتاق کارم سرگرم شده بودم که به کل زمان و مکان از دستم در رفته بود

و وقتی به خودم اومدم که ساعت حدودای ۱۰شب رو نشون میداد ، خسته دستی پشت گردنم کشیدم و با اخمای درهم شروع به مالیدنش‌ کردم بلکه از درد طاقت فرساش کم بشه

که یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید بی اختیار دستم بی حرکت موند و یه طورایی خشکم زد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

_یعنی الان کجاست و واقعا رفته ؟؟

با فکر به اینکه اون پروتر از این حرفاس که با دوکلمه حرف من جایی بره پورخندی گوشه لبم نشست ، با این کار میخواستم تحت فشار بزارمش بلکه باهام راه بیاد و جلوی بابا خجالت زدم نکنه

ولی راست تو چشمام زُل زد و به پیشنهادم جواب نه داد !!
منم از عصبانیت اون حرف رو بهش زدم و گفتم از خونم بره ولی حالا نمیدونم چه مرگم شده بود بیقرار بودم که نکنه واقعا رفته باشه

برای اطمینان شماره خونه رو گرفتم فوقش برمیداشت یه بهونه ای جور میکردم دیگه ، ولی هرچی منتظر موندم و بوق میخورد کسی جواب تلفن رو نمیداد

از شانس بد چند وقتی بود خدمتکارم رد کرده بودم رفته بود که حداقل نامحسوس از اون میپرسیدم ببینم خونه اس یا نه ، گوشی رو توی دستم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_بردار دیگه

بعد از اینکه کلی بوق خورد و برنداشت تماس قطع کردم و کلافه گوشی روی میز پرت کردم

_به درک دختره سرتق !!

برای اینکه از فکرش بیرون بیام باز مشغول کارام شدم و اینطوری چندساعتی رو‌ گذروندم ، با سنگین شدن پلکام خواب آلود خمیازه ای کشیدم و بلند شدم که برم بخوابم ولی بازم اون حس لعنتی نازی رو یادم انداخت عصبی گوشی رو براشتم

بازم هرچی بوق میخورد کسی برنمیداشت بیقرار طول اتاق رو بالا پایین میکردم ، یعنی این ساعت کجا میتونه رفته باشه ؟؟ اونم نازی که هیچ جایی رو برای رفتن نداره

همش فکرای مختلف توی سرم چرخ میخورد و نمیزاشت برای ثانیه ای راحت باشم ….نه اینطوری نمیشد باید خودم شخصا میرفتم بببنم چه خبره !!

با عجله سوییچ ماشین رو چنگ زدم و از خونه بیرون زدم ولی وسطای راه حس میکردم ماشینی داره تعقیبم میکنه و لحظه به لحظه دنبالم میاد

فرمون ماشین توی دستم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_لعنت بهت آریا !!!

مطمعن بودم افراد آریان و در کمین نشسته اند تا نازی رو پیدا کنن و با خودشون ببرن ، برای اینکه گمم کنه پامو روی گاز فشردم و اینقدر کوچه پس کوچه رفتم تا بالاخره گمم کرد و دیگه خبری ازش پشت سرم نبود

به خونه که رسیدم با خیال راحت ماشین رو‌ توی پارکینگ بردم و از پله ها بالا رفتم ولی همین که درو باز کردم با دیدن خونه که توی تاریکی مطلق فرو رفته بود دلم هری پایین ریخت

و بی اختیار دستگیره در از بین دستام سر خورد و رها شد ، یعنی کسی خونه نیست ؟! با عجله به سمت اتاق خواب راه افتادم که با دیدنش که خوابیده بود و از سرما توی خودش جمع شده بود بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست

جلو رفتم و آروم پتو روش کشیدم که توی خواب ناله ای کرد و زیر لب شروع کرد به هزیون گفتن ، با نگرانی کنارش نشستم که انگار خواب بدی میبینه صورتش درهم شد ، یکدفعه با چیزایی که توی خواب میگفت چشمام گرد شد و با ناباوری نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_چرا این کارو با من کردی مامان ؟!

سرش رو چرخوند و با صدای لرزونی ادامه داد:

_نه نه تنهام نزار

انگار داره خواب مامانش رو میبینه ؟! دستمو روی پیشنونیش که دونه های عرق روش جمع شده بودن کشیدم و آروم صداش زدم

_بیدار شو نازی

از خواب پرید و یکدفعه دستاش دور گردنم حلقه کرد و با نفس نفس کنار گوشم گفت :

_نه نه پیشم بمون !!

از شوک بیرون اومدم و دستمو آروم روی موهاش کشیدم و بغلش کردم

_هیش خواب بد دیدی آروم باش

سرش رو توی سینم فرو کرد و به خودش لرزید با دیدن حال بدش همونطوری که توی بغلم بود روی تخت خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم

نمیدونم محتوای خوابش چی بود که اینطوری حالش بد شده بود و بدنش مثل بید میلرزید ، دستمو روی کمرش کشیدم و خطاب بهش گفتم :

_هیش آروم باش آروم ، آفرین دختر خوب !!

سرش روی سینه ام گذاشت و توی بغلم جمع شد ، اینقدر موهاش رو نوازش کردم که کم کم پلکاش سنگین شد و خوابش برد

تا اونجایی که میدونستم خانواده ای نداره و خودش تنها زندگی میکنه و حالام با این کار آریا و اینکه دنبالشه تقریبا در به در شده بود و جایی برای رفتن نداشت ، با یادآوری اینکه منم بدون هیچ رحم و مروتی بیرونش کردم اعصابم بهم ریخت

نگاهمو توی صورتش چرخوندم حتی توی خواب هم اخم داشت و معلوم بود ترس هنوزم توی وجودشه دستم رو محکم تر دورش حلقه کردم و بی اختیار بوسه ای روی پیشونیش نشوندم

بالاخره خستگی بهم غلبه کرد و همونطوری که سرمو تکیه میدادم پلکامو روی هم گذاشتم و نمیدونم کی خوابم برد

صبح با حس تکون خوردن نازی توی بغلم بیدار شدم که با دیدن نگاه شاکیش پلکی زدم که عصبی گفت :

_برو کنار ببینم از این همه جا باید أد میومدی وَر دل من میخوابیدی ؟؟!

حلقه دستمو دورش باز کردم و گذاشتم بره

_جای تشکرته ؟؟

از کنارم بلند شد و همونطوری که به سمت دستشویی میرفت جدی گفت :

_برو بابا

دستی به صورتم کشیدم و نشستم

_یعنی یادت نمیاد دیشب چه خوابی دیدی و چیا گفتی ؟؟

یکدفعه پاهاش از حرکت ایستاد و با صورتی که رنگش به سفیدی میزد به سمتم برگشت

_تو خواب چی گفتم دقیقا ؟!

_ درباره مادرت

لعنتی زیرلب زمزمه کرد و با لحن مشکوکی پرسید :

_مادرم ؟!

با چشمای ریز شده و مشکوک خیره حرکاتش شدم

_آره ازش میخواستی که تنهات نزاره

پوزخندی صدا داری زد و گفت :

_بیخیال فقط اینو بدون من مادری ندارم

در ظاهر بی تفاوت شونه ای بالا انداختم ولی رفتارهاش عمیقا من رو به فکر فرو بردن ، از اتاق بیرون رفت تصمیم گرفتم دیگه چیزی درباره اینکه قرار بود از اینجا بره به روش نیارم بلند شدم و به طرف حمام را افتادم و دوش کوتاهی گرفتم

حوله تن پوشی تنم کردم ولی همین که پامو توی سالن گذاشتم صدای زنگ گوشیم بلند شد با عجله برش داشتم که با دیدن شماره خونه تماس رو وصل کردم

_بله ؟!

صدای نگهبان خونه توی گوشم پیچید

_الوو قربان گفتید هر اتفاقی افتاد بهتون خبر بدم برای همین ز….

کلافه از مقدمه چینی هایی که میکرد عصبی اسمش رو صدا زدم و گفتم :

_بسه بقیه حرفت رو بزن

گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و گفت :

_باباتون اومدن اینجا و داد و هوار کردن

کلاه حوله روی سرم کشیدم :

_بابام ؟؟

_بله انگار دنبال چیزی باشن تموم اتاق ها رو گشتن وقتیم میخواستن برن خیلی عصبی بودن و سر من داد و هوار کردن که بفهمن شما کجا هستید

پوزخندی گوشه لبم نشست پس ترسیده که جواب تماساش رو ندادم کاری ازم سر بزنه و اینطوری زود دنبالم برگشته

_اوکی مواظب باش من چند روزی خونه نمیام

خواستم تماس رو قطع کنم که با نگرانی صدام زد و گفت :

_ولی قربان باباتون گفت فردام میاد من چ….

جدی لب زدم :

_درو به روش باز نکن

_چی ؟؟؟؟؟

_همین که گفتم !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و به عقب چرخیدم که با دیدن نازی که فال گوش ایستاده بود دست به سینه نگاش کردم و با پوزخندی گوشه لبم گفتم :

_خوب ؟؟

دستپاچه از این که سر مچش رو گرفتم دستاش رو به اطراف تکونی داد و گفت :

_هااااا چیه ؟!

_با این سنت نمیدونی نباید فال گوش وایسی ؟!

پشت چشمی برام نازک کرد

_کی گفته من فال گوش وایسادم توهم زدی بابا

با تاسف سری تکون دادم و درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم بی مقدمه لب زدم :

_ تا حد امکان میتونی از خونه بیرون نرو

در یخچال رو به دنبال پیدا کردن چیزی برای خوردن باز کردم که کنجکاو به سمتم اومد و گفت :

_چرا ؟! خبریه ؟؟

پاکت آب پرتغال رو بیرون کشیدم

_ میدونی که آریا به این سادگی ها بیخیالت نمیشه

حرصی پوووف کلافه ای کشید و زیرلب آروم نالید :

_میدونم خودمم حس کردم عزیز هم سایه به سایه دنبالمه

لیوانی پر کردم و درحالیکه مزه مزه اش میکردم توی فکر فرو رفتم یعنی واقعا عزیز حالش خوب شده و الان دنبال نازی میگرده ؟!

_مطمعنی خودشه ؟؟ شاید اشتباه میکنی

موهاش رو چنگی زد و با لحن تندی گفت :

_یه بار با خود چشمام دیدمش بعدشم اون یارو پیامم برام فرستاده بعد یه طور رفتار میکنی انگار توهم زدم ؟؟

جلوی تلوزیون لم دادم و گفتم :

_نمیدونم ولی قضیه به کل مشکوکه !!

کنارم نشست و با لب و لوچه آویزون خواست حرفی بزنه که صدای در خونه بلند شد ، با تعجب نگاهی بین همدیگه رد و بدل کردیم که نازی با کنجکاوی پرسید :

_یعنی کیه ؟!

نمیدونمی زیرلب زمزمه کردم و با عجله بلند شدم ، ولی همین که از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم با دیدن کسی که پشت در بود چشمام گرد شد و ناباور لب زدم :

_اینجا رو چطوری پیدا کرده؟!

نازی با دیدن حالم آروم کنارم زد و از چشمی به بیرون خیره شد

_اوووووه پدرت تا اینجام دنبالت اومده

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :

_روی من خیلی حساسه از وقتی بهش گفتم قراره با تو عقد کنم در به در داره همه جا دنبالم میگرده مبادا کار اشتباهی کنم

نازی انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنه خیرم شد و آروم زیرلب زمزمه کرد :

_نمیدونستم همچین مهره مهمی روی توی چنگم دارم

چی ؟؟! این داره درباره چی حرف میزنه؟؟
گیج خیره اش شدم که تقه محکم تری به در خورد دستگیره رو کشیدم ولی همین که در باز شد و بابا توی قاب در قرار گرفت

جلوی چشمای ناباورم نازی خودش رو بهم چسبوند و دستش رو دور بازوم حلقه کرد این یکدفعه چش شده دیوونه شده؟؟

هنوز داشتم عجیب غریب نگاش میکردم که با عشوه خندید و بوسه ای روی دستم نشوند با این کارش چشمام گشاد تر از این نمیشد که با صدای عصبی بابا به خودم اومدم

_چرا اون گوشی لامصبت رو جواب نمیدی ؟؟

به سختی نگاه از نازی گرفتم و خطاب بهش گفتم :

_حتما ندیدم یا چی ؟؟ کار مهمی داشتم

نگاه تیزش رو به نازی دوخت

_حتما کار مهمتم ایشون بوده !!

نازی لبخندی زد و با عشوه گفت :

_اول زندگی بایدم همه کار و‌ بارش من باشم درست میگم بابا ؟؟

چی ؟؟ بابا ؟؟
بابا با تعجب نگاش کرد و با بهت لب زد :

_بابا ؟؟

بی اختیار خندم گرفت ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم تا صدای قهقه ام فضا رو پر نکنه پس این دختر کوچولو بالاخره رامم شده بود و دلش بازی میخواست

دستمو دور شونه اش حلقه کردم و درحالیکه نگاهمو بین چشمای جسور نازی میچرخوندم جدی خطاب به بابا گفتم:

_گفتم که قرار عقد کنیم پس نباید از شنیدن کلمه بابا تا این حد متعجب بشید نه ؟؟

صورتش از خشم قرمز شد و نفسش رو با فشار بیرون فرستاد

_اصلا شوخی جالبی نیست آراد بس کن

پوزخند صداداری زدم و گفتم :

_چیز جدیدی نیست شما هیچ وقت من رو جدی نگرفتی بابا ، ما عقد کردیم چه شما خوشتون بیاد چه نیاد

دندوناش روی هم سابید و گفت :

_ دروغه….عقدنامه رو میخوام ببینم !!

با این حرفش نازی وا رفت ولی من خودم رو نباختم و به دروغ گفتم :

_میدونید که تند سند ازدواج رو بهمون نمیدن و چند روزی طول میکشه هر وقت گرفتمش اولی میارم میدم خدمت شما

تهدید آمیز گفت :

_امیدوارم از کاری که کردی پشیمون نشی !!!

بعد از اینکه غیر مستقیم تهدیدم کرده عقب گرد کرد و خواست بره که صداش زدم و گفتم :

_ فرداشب جشن مفصلی میگیریم زشته بابای داماد نباشه خودتون میدونید که !!

عصبی نگاه ازم گرفت و از خونه بیرون زد

 

” نازلی ”

پوزخندی زدم و از پشت سر خیره رفتنش شدم ، از اینکه میدیدم اینطوری داره عذاب میکشه حس لذت بود که توی وجودم میپچید تازه اولشه که زندگیتون بهم بریزه و زجر بکشید فقط وایسا و‌تماشا کن جناب نجم !!

توی فکر بودم که با تکون دست آراد به خودم اومدم

_کوشی ؟! حواست هست با تو بودما

حالا که باباش رفته بود دیگه نیازی به نقش بازی کردن نبود پس دستش رو دورم کنار زدم و گفتم :

_چیه ؟!

دست به سینه خیرم شد

_گفتم لباس بپوش بریم خرید

_خرید چرا ؟؟

به طرف اتاق راه افتاد و بلند گفت :

_مگه پس فردا مراسم عقد نیست

چی ؟؟! این جدی جدی برای خودش داره میبره و میدوزه ها

_عقد چیه چی ؟؟

ایستاد و با خشم به سمتم برگشت

_باز بازیت گرفته هاااا ؟؟ مگه خودت نبودی عین کوالا چسبیدی بهم و کاری کردی بابا باورش شد عقد کردیم پس الان چه مرگته ؟؟

حرصی لبمو با دندون کشیدم

_به شرطی ادامه میدم که عقد محضری تو کار نباشه

_فکر میکنی بابا بدون دیدن عقدنامه و چک کردن محضر و تاریخش باور میکنه و بیخیال من و تو میشه ؟؟

تخس دست به سینه ایستادم

_همین که گفتم !!

انگار جنی شده باشه عصبی لگد محکمی به میز کنارش کوبید که چپه شد و با غیض گفت :

_برو بابا اصلا نخواستیم

و زیرلب آروم با خودش زمزمه کرد :

_انگار کیه اینطوری برای من طاقچه بالا میزاره فوقش میگم بهم زدیم

چی ؟؟ میخواد بگه بهم زدیم ؟!
نه من اینو نمیخواستم اینطوری دیگه ازشون دور میموندم و نمیتونستم وارد خانوادشون بشم همه چی بهم میریخت

با اینکه برام سخت بود ولی لباس درست درمونی تنم کردم و بالای سر آرادی که با اخمای درهم به تلوزیون خیره شده بود ایستادم و درحالیکه تموم جراتم رو جمع میکردم خطاب بهش گفتم :

_بریم ؟!

بدون اینکه نگام کنه کنترل روی میز پرت کرد و خشن گفت :

_کجا ؟!

سرد لب زدم :

_خرید عقد …. مگه همین رو نمیخواستی ؟؟

با تعجب سرش رو بالا گرفت و با دیدنم جفت ابروهاش بالا پرید کم کم لبخندی گوشه لبش نشست درحالیکه بلند میشد و به طرف اتاق میرفت که آماده بشه خطاب بهم گفت :

_میدونستم کله خراب تر از این حرفایی و قبول میکنی حالام وایسا تا آماده شم

بعد از چند دقیقه حاضر و آماده با عطری که بوش از بیست کیلومتری هم حس میشد از اتاق بیرون اومد و گفت :

_بریم زود باش که خیلی کار داریم

اصلا دل و دماغ خرید کردن نداشتم ولی به اجبار پشت سرش راه افتادم و بعد از چندساعت تا تموم بازار رو نگشت و هرچی دید نخرید ول کنم نشد با دردی که توی پاها و کمرم پیچیده بپد با نفس نفس کنار مغازه ای گوشه پاساژ روی زمین نشستم

و درحالیکه دستمو به کمرم میگرفتم با درد نالیدم :

_آخ آخ مردم

با چشمای گشاد شده این طرف و اون طرفش رو دیدی زد و ناباور لب زد :

_این چه کاریه پاشو زشته نشستی !!

بیخیال شروع به مالیدن پاهام کردم

_میگی چیکار کنم پام درد میکنه ای بابا

کلافه پوووفی کشید و سرش رو بالا گرفت یکدفعه نمیدونم چی دید چشماش برقی زد و با لذت خیره رو به روش شد

با دیدن حالت صورتش کنجکاو سرمو بالا گرفتم که با دیدن شیشه ویترین مغازه ای که من درست کنارش نشسته بودم خشکم زد

تموم ویترین پر بود از لباس خوابای رنگارنگی که تن نمیکردیشون سنگین تر بودی آب دهنم رو قورت دادم و زودی نگاه ازشون گرفتم

که آراد صدام زد و جدی گفت :

_پاشو بریم داخل این مغازه !!!

جانم ؟! این داره چی‌ میگه ؟! لباس خواب واسه چی من بود؟! اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :

_نمیخوام !!

_پاشو گفتم

_من میخوام بپوشم که میگم نمیخوام و نیازی ندارم

یکدفعه زیر بازوم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و تا به خودم بیام داخل مغازه هُلم داد ، واااای داخل مغازه بدتر از بیرونش بود پر بود از لباس ز…یر و لباس خواب های نیم وجبی که فقط تور بودن

زن صاحب مغازه با دیدن آرادی که با لذت نگاهش رو داخل مغاره میچرخوند گفت :

_ببخشید آقا میشه تشریف ببرید بیرون آخه ورد آقایون ممنوعه !!

من به جاش خجالت زده شدم ولی اون بیخیال تو گلو خندید و گفت :

_میدونید به زودی عقدمونه ولی خانومم یه کم خجالتیه و من مجبورم به جاش انتخاب کنم

با حرص لبمو با دندون کشیدم و آروم لب زدم :

_ خفه میشی یا نه ؟؟

در جوابم لبخندی زد و با اشاره ای به صورت سرخ شده من گفت :

_اوووف خجالت که نداره اینطوری قرمز شدی عزیزم

و بدون هیچ شرم و حیایی با لذت شروع کرد به انتخاب کردن صاحب مغازم وقتی دید اینطوری خرید میکنه دیگه هیچی نگفت آراد تقریبا از هر مدلی یه دونه برداشت تا راضی شد از مغازه بیرون بره

بعد از تموم شدن خریدا پاکت های توی دستمو تقریبا توی ماشین پرت کردم و درحالیکه جلو مینشستم بلند خطاب بهش گفتم :

_مگه تو خواب ببینی که من اونا رو برات بپوشم

ماشین روشن کرد و با خنده زیرلب زمزمه کرد :

_اوکی میبینیم بندانگشتی !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x