1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 63

5
(1)

 

طاقت این که ولش کنم و بیخیالش بشم رو نداشتم پس بیقرار لبامو روی رگ گردنش گذاشتم و با نفس نفس کنار گوشش لب زدم :

_میخوامت اونم همین الان !!

دستش رو نوازش وار پشت گردنم کشید

_ولی آخه اینجا ج….

بالا‌..‌.ه اش رو توی دستم فشردم که حرفش نصف نیمه موند

با شنیدن صداش بیقرارتر از قبل شدم و درحالیکه پا…اش رو باز میکردم بدنم رو از روی لباسا بهش فشردم

با این حرکتم چشماش روی هم رفت و لب پایینش رو زیر دندوناش فشرد که با نفس های بریده زیر گوشش زمزمه کردم :

_میبینی تو چه حالیم ؟!

یکدفعه دستش پشت گردنم نشست و سرم رو به سمت خودش پایین کشید و با حس لبای داغ و پر حرارتش دیگه طاقت از کف دادم

و درحالیکه بوسه هاش رو پرشور تر از خودش جواب میدادم و صدای بلند بوسه ها و نفس زدنامون سکوت بین درختا رو شکسته بود دستم به سمت لباسش رفت و بیقرار شروع کردم به باز کردن لباسش

چون مطمعن بودم پشت خونه کسی نمیاد و به قدری حیاط بزرگ هست که کسی هم بیاد حالا حالا نمیتونه ما رو پیدا کنه و خیالم از این بابت راحت بود

پس نصف و نیمه لباساش رو در آوردم و دستمو روی تن سفیدش کشیدم و غرق بوسه هام کردمش صداش داشت بالا و بالاتر میرفت

الان که عقد کرده بودیم دوست داشتم کامل باهاش باشم پس بیقرار خواستم کار رو یکسره کنم

یه کم که فشار آوردم انگار تازه حس کرد چی شده و دارم چیکارش میکنم چشماش گرد شد و وحشت زده خودش رو کمی عقب کشید

_داری چیکار میکنی ؟؟!

با دستایی که میلرزیدن گرفتمش و درحالیکه سعی میکردم باز به طرف خودم بکشمش حرصی گفتم :

_کار بدی نمیکنم زنمی میفهمی !!

سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و لبامو روی رگش کشیدم که بیقرار تکونی به خودش داد و لرزون گفت :

_چی ؟؟ زن ؟؟ این رو یادت رفته که اون فقط قراردادی بینمونه

دوست نداشتم وسط این حال بحث کنم داشت کم کم عصبیم میکرد ولی از طرفی نمیخواستیم بیخیالش بشیم تموم تنم گُر گرفته بود

پس برای اینکه فقط باهام راه بیاد و بیشتر از این چموش بازی درنیاره لباش رو بوسیدم و آروم زمزمه کردم :

_اوکی کاری با بکا…رتت ندارم فقط بزار آروم شم

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و انگار صحت حرفم رو از توی نگاهم فهمیده باشه آب دهنش رو صدادار قورت داد و سرش رو‌ بالا گرفت و بوسه ای سریع روی لبهام نشوند

این حرکتش رو نشونه رضایتش دونستم پس بی تحمل خم شدم و بوسه اش رو پر حرارت تر از خودش جواب دادم و دستمو روی بدنش کشیدم

به هر طریق دیگه ای که بود با لمس تن و بدنش سعی کردم آتیشم رو خاموش کنم و بالاخره با آ… بلندی که کشیدم با تنی عرق کرده کنارش روی چمن ها افتادم

و با نفس های بریده بریده نگاهم رو به آسمون دوختم این دختر بالاخره من رو دیوونه میکرد آرامشی که از این رابطه نصف و نیمه باهاش بهم دست میداد قبلا هیچ وقت تجربه نکرده بودم

دوست داشتم ساعت ها توی اون حال کنارش بمونم ولی اینجا جاش نبود و میترسیدم کسی بدن نازی رو ببینه پس با وجود خستگی که یکدفعه دچارش شده بودم نشستم

و بعد از مرتب کردن لباسام ، خودم رو سمت نازی کشیدم و درحالیکه نگاهمو توی صورت غرق در لذت و چشمای بسته اش میچرخوندم شروع کردم به مرتب کردن لباساش

چشمای خمارش رو باز کرد و با دیدن من که سعی داشتم لباساش رو مرتب کنم بی حال باز چشماش رو بست و زیرلب آروم زمزمه کرد :

_آخرش کار خودت رو کردی

نیمچه لبخندی زدم

_نه که توام خیلی بدت اومد ؟!

چیزی نگفت که دستش رو گرفتم و درحالیکه به طرف خودم میکشیدمش گفتم :

_بلند شو !!

دستم رو رها کرد

_نمیخوام بزار یه کم بخوابم

باز دستش رو گرفتم و با قدرت بیشتری به سمت خودم کشیدم

_پاشو ببینم اینجا جای خوبی برای خوابیدن نیست !!

به هر جون کندنی که بود بلندش کردم و شونه به شونه هم به طرف عمارت راه افتادیم یکدفعه وسط راه انگار چیزی یادش افتاده باشه ایستاد و با اخمای درهم به سمتم برگشت

_چیزی شده ؟!

_اون دختره هنوز اینجاست ؟!

داشت مهسا رو میگفت با یادآوریش کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :

_نه یه مشت چرت و پرت گفت و رفت !!

با سوظن خیره چشمام شد

_هه مطمعنی همه حرفاش چرت و پرت بودن ؟؟

 

” نازلی ”

با حرص و خشمی که داشت درونم زبونه میکشید منتظر بودم توضیحی درباره حرفای مهسا بده ولی انگار نه انگار من تو چه حالیم بی تفاوت گفت :

_آره مطمعنم !!

خواست به راهش ادامه بده که سد راهش شدم

_فقط همین ؟!

چند ثانیه کنجکاو نگاهش رو توی صورتم چرخوند یکدفعه روی صورتم خم شد و جدی گفت :

_نمیدونستم اینقدر در مورد من کنجکاوی بندانگشتی ؟!

باز گفت بندانگشتی ؟!
با حرص شروع کردم به تند تند نفس کشیدن

_هوووی باز شروع کردی به اسم گذاشتن روی من ؟!

آروم روی نوک بینی ام کوبید گفت :

_زیادی حرص نخور فقط یه نگاه به هیکلت خودت و من بنداز میبینی حق دارم

نیم نگاهی به قد و هیکل بلندش که در مقابل من درست مثل فیل و فنجون بودیم و برای اینکه به من برسه خم شده بود انداختم و حرصی گفتم :

_تو زیادی غولی به من چه !!

تو گلو خندید و گفت :

_اوکی مشکل از منه نه تو که درست عین جاسوییچی میمونی

چی باز اسم دیگه ای روم گذاشت ؟؟
حرصی اسمش رو با جیغ صدا زدم و به طرفش حمله کردم

_آرااااااااااااااااد

بلند خندید و درحالیکه عقب عقب میرفت دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

_اوکی اوکی دیگه نمیگم

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

_خوبه ولی فکر نکن حرفایی که مهسا زد رو یادم رفته

از اینکه نمیخواست توضیحی بهم بده عصبی داشتم حرص میخوردم و توی سرم هزار جور فکر و خیال مختلف چرخ میخورد که جریان چیه که داره اینطوری ازم پنهون میکنه و نکنه حرفای مهسا حقیقت دارن ؟!

با سری پایین افتاده بی اهمیت بهش داشتم راه میرفتم که بازوم رو گرفت و مانع از رفتنم شد

_نازی اونطوری که تو فکر میکنی نیست !!

بازوم از دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم بی حوصله گفتم :

_بیخیال !!

دستش زیر چونه ام نشست و سرمو بالا گرفت

_به من نگاه کن

نمیخواستم به چشماش نگاه کنم و باز دلم رو ببازم و خام حرفاش بشم پس به حرفش توجه ای نشون ندادم که حرصی صدام زد و گفت :

_با توام گفتم به من نگاه کن

دل رو به دریا زدم و نگاهمو بین چشماش چرخوندم

_اون بچه از من نیست فهمیدی؟!

لبامو بهم فشردم و بی حرف فقط نگاهش کردم ، یعنی الان توقع داشت با اون سابقه درخشانی که داشت من این حرفش رو باور کنم ؟؟

دستش رو برداشت و عصبی گفت :

_باورم نداری نه ؟! اوکی بهت ثابت میکنم

گوشی رو جیبش بیرون کشید و با صورتی که از شدت خشم به سرخی میزد شروع کرد به شماره گیری یعنی میخواست به کی زنگ بزنه

درحالیکه چشمای به خون نشسته و عصبیش رو به من دوخته بود ، منتظر بود تا طرف مقابل جواب گوشیش رو بده

_الووو مهسا کجایی ؟!

پس به مهسا زنگ زده
نمیدونم چی بهش گفت که عصبی دستی به صورتش کشید و گفت :

_اوکی بهت زنگ زدم که بگم من هنوزم روی حرفم در مورد آزمایش هستم ، امروز که گفتی کار دارم ولی فردا حتما میام دنبالت تا بریم دکتر

با تعجب ابرویی بالا انداختم
نمیدونم چی بهش گفت که اخماش رو توی هم کشید و درحالیکه ازم فاصله میگرفت عصبی توی گوشی فریاد زد :

_معلوم هست داری چی میگی ؟!

لگد محکمی به تیکه سنگ جلوی پاش زد و خشن ادامه داد :

_من این حرفا حالیم نمیشه که برای بچه ضرر داره و تو همچین کاری رو نمیکنی باید باهام بیای فهمیدی ؟!

گوشی رو جلوی صورتش گرفت و درحالیکه به صفحه اش خیره میشد عصبی زیرلب با خودش زمزمه کرد :

_چی ؟! حالا گوشی روی من قطع میکنی

دستامو به سینه گره زدم و شاکی توی سکوت بهش خیره اش شدم سرش رو بالا گرفت و با دیدن حالتم کلافه گفت :

_اینطوری نگام نکن هر طوری شده بهت ثابت میکنم

با اینکه داشتم از درون میسوختم ولی شونه ای بالا انداختم و در ظاهری بیخیال گفتم :

_دیگه برام مهم نیست !!

عقب گرد کردم و بی اهمیت به آرادی که هنوز اونجا ایستاده بود با دستای مشت شده وارد عمارت شدم و یکراست از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق انداختم

ولی یکدفعه با دیدن خدمتکاری که سر چمدونا بود و داشت کاری میکرد خشک شده ایستادم نکنه اتاق رو اشتباهی اومدم ؟!

نیم نگاهی به اون که با رنگی پریده داشت من رو نگاه میکرد انداختم که یکدفعه با دیدن پشت سرش و لباسم که هنوز روی تخت بود ناباور لب زدم :

_اتاق ماست ؟!

دستپاچه خواست بیرون بره که به خودم اومدم و یکدفعه سد راهش شدم

_داشتی سر چمدونای ما چه غلطی میکردی ؟!

_هی…هیچی بخدا خانوم

دندونامو حرصی روی هم سابیدم

_اسم خدا رو قسمممم نخور بگو داشتی چه غلطی میکردی هااااا ؟؟

دستای لرزونش رو پشت سرش پنهون کرد

_هیچی فقط میخواستم لباساتون رو براتون توی کمد بچیینم

هه من رو هالو گیر آورده بود ؟!
با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و عصبی به سمت خودم کشیدمش

_ به زبون خوش حرف میزنی یا طور دیگه ای باهات رفتار کنم ؟!

دستاشو روی دستام گذاشت و سعی کرد مانعم بشه

_تو رو خدا خانوم ولم کنید

عصبی به دیوار اتاق کوبیدمش و درحالیکه تکون محکمی بهش میدادم از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_دیگه کم کم داری روی اعصابم میری متوجه ای ؟؟ کی تو رو فرستاده و دنبال چی بودی ؟! یالله بنال حرف بزن

معلوم بود ترسیده این رو از دست و پای لرزونش راحت میشد حس کرد با لُکنت لب زد :

_بخ بخدا من من ….

باقی حرفش با باز شدن یهویی در اتاق نصف و نیمه موند و من با خشم نگاهم رو به کسی که وارد شده بود دوختم

مامان آراد بود که با تعجب نگاهش رو بینمون میچرخوند و سوالی پرسید:

_اینجا چه خبره ؟؟!

بی اهمیت خطاب بهش گفتم :

_شما دخالت نکنید بهتره

باز حرصی توی چشمای خدمتکار خیره شدم و گفتم :

_حرف میزنی یا نه ؟؟

با ترس و لرز نگاهش رو به پشت سرم جایی که دقیق مامان آراد ایستاده بود دوخت و بازم سکوت کرد

دیگه کم کم داشت اعصابم رو بهم میریخت معلوم بود کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که اینطوری سکوت کرده و حاضر نیست لب باز کنه و چیزی بگه

با یادآوری آراد پوزخندی گوشه لبم نشست و یقه اش رو محکمتر توی دستم فشردم

_ببینم وقتی آرادم میبینی اینطوری لال میمونی ی…..

یکدفعه اون زن توی حرفم پرید و گفت :

_ولش کن

پوووف بازم این زن !!
اگه میدونست تا چه حد ازش متنفرم حتی جرات نمیکرد تا چندکیلومتری من بایسته چه برسه به اینکه بیاد کنارم و باهام بحث کنه

بدون اینکه حتی نگاهش کنم حرصی دندونامو روی هم سابیدم و گفتم :

_قبلا هم گفتم این موضوع به شما ربطی نداره پس بهتره دخالت نکنید

قصد نداشتم خدمتکارو ولش کنم و بیخیالش بشم باید هر طوری شده ته و توی این کارو درمیاوردم ، ولی مامان آراد یکدفعه انگار جنی شده باشه از غفلت من سواستفاده کرد به عقب هُلم داد

و عصبی فریاد کشید :

_گفتم حد خودت رو بدون و ولش کن !!

تلو تلو خوران چند قدم عقب رفتم و با چشمای به خون نشسته به زنی که کینه انتقام ازش داشت وجودم رو میسوزوند خیره شدم

با بدنی لرزون و دستای مشت شده به سختی ایستادم ، دوست داشتم سرش فریاد بزنم و تمام کینه و نفرتی که ازش دارم رو بیرون بریزم

ولی نه الان وقتش نبود !!
هنوز خیلی کارها دارم که باید انجام بدم و تا کامل زهرم رو بهشون نریختم نمیتونستم خودم رو لو بدم و همه چی رو خراب کنم

هنوز داشتم عصبی نگاهش میکردم و توی فکر بودم که اشاره ای به خدمتکار کرد و بلند گفت :

_برو آشپزخونه زود باش !!

_چشم خانومم

دو پا داشت دوتا دیگم قرض گرفت و با سرعت از اتاق بیرون رفت ، حالا من مونده بودم با زنی به اصطلاح مادر که نزدیکی بیش از حد بهش داشت حالم رو بهم میزد

حس رد دستاش روی کمر و بازوهام به قدری حالم رو خراب کرده بود که حس میکردم جایی که بهم دست زده داغ شده و تنم عین کوره آجرپزی داره میسوزه

انگشتش رو توی هوا تکونی داد و هشدارآمیز حرصی گفت :

_بار آخرت باشه خدمتکارای خونه منو الکی بازخواست میکنی

پوزخندی گوشه لبم سبز شد

_هه الکی ؟! پس حتما خودتون فرستادینش سر وقت وسایل ما نه ؟؟!

نگاهش رو ازم دزدید و دستپاچه گفت :

_معلوم هست داری چی میگی

_آره قشنگ میدونم که دارم چی میگم ولی بدون که به کاهدون زدی

معلوم بود آتیشی شده این رو از‌ تند تند نفس کشیدن و نگاه پر از خشمش که من رو نشونه گرفته بود راحت میشد حس کرد

ولی خودش رو نباخت تا گناهش رو به گردن بگیره و با تمسخر گفت :

_هه خوب داری برای خودت خیالبافی میکنی

بیش از این نمیتونستم تحملش کنم پس پشت بهش ایستادم و جدی گفتم :

_خودت هم میدونی خیالبافی نیست در ضمن ممنون میشم تنهام بزاری

بعد از چند ثانیه سکوت صدای حرصیش یه گوشم رسید

_دیر یا زود از خونه زندگیمون میندازمت بیرون پس دلت رو زیادی به پسرم خوش نکن

پسرش ؟!
خوب داشت برای پسرش مادری میکرد و سنگش رو به سینه میزد پس من چی ؟! اصلا من بدبخت رو یادش بود که چطوری ولم کرده و توی کثافت تنهام گزاشته

با صدای بسته شدن در اتاق دستم مشت شد با خشم چشمامو روی هم گذاشتم و زیرلب حرصی گفتم :

_مگه تو خواب ببینی که منو بیرون کنی !!

سعی در آروم کردن خودم داشتم ولی مگه میشد با وجود این زن و حرفایی که شنیدم آروم و قرار داشته باشم

با خشم داشتم طول اتاق رو بالا پایین میکردم که آراد وارد شد با دیدنش تموم خشمی که از مادرش داشتم فوران کرد و عصبی بهش توپیدم :

_ باز اینجا چی میخوای ؟! مگه نمیخواستی بری پیش مهسا جونت هااا

از صدای داد بلندم سر جاش خشکش زد و با چشمای گشاد شده نگاهش رو بهم دوخت

_چی ؟! کجا برم ؟!

انگار دیوونه شده باشم به سمتش یورش بردم و درحالیکه با هر دو دستم به سینه و شکمش میکوبیدم سعی داشتم به عقب هُلش بدم

_یالله برو پیشش تنهام بزار !!

یک قدم عقب رفت ولی زودی به خودش اومد و درحالیکه دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد من رو محکم به خودش میچسبوند گفت :

_هیس آروم باش

_ولم کن گفتم !!

محکمتر به خودش چسبوندم و گفت :

_من تو رو تنها بزارم کجا برم آخه دیوونه

فکر میکرد بخاطر مهسا دیوونه شدم و از شدت حسودی بحث راه انداختم چون درحالیکه بغلم کرده بود سعی در آروم کردنم داشت

آره حسودی کردم ولی نه به مهسا بلکه به خود آرادی که همیشه مادر داشته و الانم سعی داره در برابر من ازش دفاع کنه و من رو از این خونه بیرون بندازه

آره از حسادت در حال انفجار بودم که هیچ وقت مهر مادری و خانواده ام رو نچشیدم و هیچ وقت نتونستم مثل یه آدم عادی زندگی خوبی داشته باشم

نمیدونم چقدر تقلا کردم و بهش‌ ضربه زدم که دیگه دستامم درد گرفته بودن بی جون توی بغلش ولو شدم که بوسه ای روی موهام نشوند و آروم گفت :

_بسه دختر کشتی خودت رو !!

سرم روی سینه اش گذاشتم و با نفس های که به سختی میومدن و میرفتن بی توجه به حرفش ، سوالی که همیشه ملکه ذهنم بود رو به زبون آوردم :

_مامانت قبل بابات ازدواجی داشته ؟!

دستش روی موهام بی حرکت موند و با تعجب پرسید :

_چطور ؟!

نمیخواستم به چیزی شک کنه ولی از طرفی باید هر طوری شده اطلاعات به دست میاوردم و این سوالا مثل خوره به جونم افتاده بودن

پس فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم

_هیچی همینطوری سوال پرسیدم

سرمو از سینه اش فاصله داد و درحالیکه دستاش رو قاب صورتم میکرد گفت :

_نه ازدواجی نداشته در ضمن به جای این سوالا به فکر خودت باش و کمتر بخاطر چیزای بیخودی عصبانی شو

چی ؟! یعنی از هیچی خبر نداره و نمیدونه ننه اش دوتا شوهر داشته

نگاهم رو بین چشماش چرخوندم و با کنجکاوی لب زدم :

_مطمعنی ؟!

چپ چپ نگاهم کرد

_آره بابا

یعنی واقعا از هیچی خبر نداره ؟!
یا داره خودش رو‌ به اون راه میزنه و نمیخواد پیش من لو بده و از گذشته مادرش چیزی بگه

با کنجکاوی پرسیدم :

_مگه اسم مامانت ناهید نیست ؟!

دستاش رو برداشت و با تعجب گفت :

_آره تو از کجا میدونی ؟؟

هعی گند زدم !!
حالا چه دروغی سرهم کنم و بهش بگم تا باور کنه

با عجله پشت بهش به طرف آیینه رفتم و درحالیکه خودم رو سرگرم نشون میدادم گفتم :

_فقط یه بار اتفاقی اسمش رو شنیدم فقط همین !!

تصویرش توی آیینه افتاد که اخماش رو توی هم کشیده و با کنجکاوی داشت نگاهم میکرد

_مامان معمولا خوشش نمیاد کسی اسمش رو صدا بزنه حتی بابامم با عزیزم و خانومم و اینا صداش میزنه حالا تعجب میکنم که تو از کجا شنیدی

عوووق خانومم و عزیزم !؟
هه پس خانوم سعی داره از گذشته و اسمش فرار کنه

توی فکر بودم که با دیدن نگاه کنجکاو و خیره اش به خودم اومدم و برای پیدا کردن حرفی نگاه ازش دزدیدم

_یادم نمیاد کجا شنیدمش

آهانی زیرلب زمزمه کرد و با حالتی که انگار باور نکرده سکوت کرد ، دوست داشتم سوالای بیشتری ازش بپرسم ولی میترسیدم بیشتر از این شک کنه

پس ترجیح دادم فعلا بیخیال شم چون از اونجایی که معلوم بود اطلاعات چندانی هم نداره

برای اینکه ذهنش رو سمت دیگه ای ببرم پشت بهش روی تخت دراز کشیدم و خطاب بهش گفتم :

_میشه بری میخوام بخوابم

بالای سرم ایستاد و شاکی گفت :

_چرا این همه میخوابی ؟؟ پاشو ببینم

_نمیخوام برو

ضربه آرومی روی باسنم کوبید و خشن گفت :

_پاشو حداقل کتابات رو یه مروری بکن فکر نکن نفهمیدم که به کل بیخیال درس و دانشگاهت شدی

_تایم امتحان ها که حالا حالا نیست

پتو رو خواستم روی خودم بکشم که با ضرب از دستم کشیدش

_هرچی که باشه ، پاشو بخون ببینم

روی تخت نشستم و غُرغُرکنان گفتم :

_ای بابا بیخیال شو دیگه

دست به سینه با اخمای درهم بالای سرم ایستاد ، میدونستم تا من رو مجبور به خوندن نکنه بیخیال نمیشه بره

داشتم با لب و لوچه آویزون نگاهش میکردم که با یادآوری چیزی چشمام برقی زد و خطاب بهش گفتم :

_کتاب هام که با خودم نیاوردم اونوقت چطوری توقع داری بخونم ؟!

چندثانیه پوکر نگاهم کرد
با دیدنش که اخمالو عقب گرده تا از اتاق بیرون بره لبخندی داشت کم کم روی لبهام جون میگرفت

که یکدفعه به سمتم برگشت و کنجکاو پرسید :

_ندیدی خدمتکارا اون چمدون سورمه ای کوچیکه رو کجا گذاشتنش؟؟

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید ، الان چشه یکدفعه دنبال چمدونا میگرده ؟!

_هاااا نمیدونم

سراغ کمدا رفت و دونه دونه بازشون کرد یکدفعه با دیدنش ته کمد آخری با یه حرکت بیرونش کشید و روی تخت گذاشتش

و جلوی چشمای متعجبم زیپش رو باز کرد با دیدن محتویات داخلش دهنم نیمه باز موند و ناباور گفتم :

_ باورم نمیشه

نیشش باز شد و با تمسخر گفت :

_چرا ؟! چون که همیشه به فکرتم ؟!

کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم

_الان یعنی خیلی به فکرم بودی که پاشدی این همه کتاب رو با خودت آوردی ؟؟

جدی نگاهم کرد و گفت :

_آره خیلی !!

چشم غره ای بهش رفتم و با اشاره ای به چمدون پر از کتاب گفتم :

_معلومه

یکی از کتابا رو برداشت و به دستم داد

_جای اینکه هی بخوابی ، بشین قشنگ درست رو بخون

کتاب رو از دستش گرفتم و با اخمای درهم گفتم :

_ای بابا عجب گیری دادی ها

_یعنی چی ؟؟ سر کلاسات که نمیری امتحاناتم میخوای بیخیال شی ؟!

من فکرم درگیر چیزای دیگه اس و تازه دارم کم کم به انتقامم نزدیک میشم اون وقت آراد چه انتظارایی از من داره که توی این همه مشغله فکری بشینم درس بخونم

آخه مگه همچین چیزی امکان داره ؟!

برای اینکه بیخیالم بشه و بره سری به نشونه تایید براش تکون دادم و درحالیکه رو به شکم دراز میکشیدم کتاب رو جلوم باز کردم و گفتم :

_باشه بابا کچلم کردی

به طرف در اتاق رفت و بلند گفت :

_میرم ولی حواست باشه کلک نزنی چون چهارچشمی حواسم بهت هست

با بسته شدن در اتاق نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و کلافه مشغول درس خوندن شدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
2 سال قبل

خخخخخخخخخ دمت گرم خیلی رمانت کشگه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x