2 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 66

5
(1)

 

اینا معلوم نبود از کی پشت در داشتن زاغ سیاه ما رو چوب میزدن که دَر همشه خراب و زواردرفته منم ، تحمل نکرده و باز شده و اینطوری رسواشون کرده بود

دستپاچه زودی آراد رو از روی خودم کناری زدم و درحالیکه صاف مینشستم عصبی گفتم :

_چشمم روشن از کی تا حالا زاغ سیاه منو چوب میزنید ؟!

مریم خودش رو به هر طریقی بود از زیر بقیه بیرون کشید و دستپاچه گفت :

_من که خواستم بیام بگم شام آمادس بیاید

چشم غره خفنی بهش رفتم

_آره تو که راس میگی !!!

یکدفعه مهدی فرفره درحالیکه دستی به موهاش میکشید با لحنی که سعی میکرد لوتی وار باشه گفت :

_خووو آبجی همه در تعجبن تویی که خودت یه پا مشتی و آقا بودی بعد این مدت که یهویی غیبت زده بود حالا برگشتی میگی این شازده آقاته مگه میشه ؟؟

با دیدن آرادی که آروم میخندید حرصی بلند شدم و خطاب به مهدی گفتم :

_هیس….تو یکی خفه !!

در رو باز کردم و بلند ادامه دادم :

_همه بیرون زود

زودی خودشون رو جمع و جور کرده و بیرون رفتن از خجالت کار و حرفاشون چرخی دور خودم زدم و نمیدونستم چی بگم که آراد صدام زد و با تمسخر گفت :

_برا خودت یه پا مرد بودی هاااا بابا مشتی !!

با جیغ اسمش رو صدا زدم که دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و گفت :

_اوکی من تسلیمم حالا بریم شام بخور که دیگه هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمیکنم باید زودی برگردیم خونه

سری به نشونه تایید حرفاش تکونی دادم و همراه باهاش بیرون رفتم و بعد از اینکه در کنار بقیه شام خوردیم بالاخره دل کندم و بدون اینکه جواب سوالاتشون در مورد اینکه این مدت کجا بودم و چیکار میخوام بکنم و چطور با آراد آشنا شدم رو بدم ، به خونه برگشتیم

با وردمون به خونه و دیدن چراغ های خاموش و سکوت مطلقی که همه جا رو فرا گرفته بود دست آراد رو محکم گرفتم و با ترس زیرلب زمزمه کردم :

_اینجا چرا شبیه خونه ارواح شده ؟!

_نمیدونم شاید برقا رفته

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از اینکه چراغ قوه اش رو روشن کرد و نور رو به اطراف میگرفت به هر سختی که بود از پله ها بالا رفتیم

ولی همین که وارد سالن بالا شدیم بخاطر سکوت مطلقی که حاکم بود زمزمه هایی به گوشم میرسید کنجکاو ایستادم تا بهتر بشنوم

_نه نباید بی گدار به آب بزنیم اینطوری همه نقشه هامون نقش بر آب میشن

خوب که دقت کردم صدای عباس نجم بود داشتن از چی صحبت میکردن اونم توی این تاریکی ؟!

حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود و همه وجودم گوش شده بود تا بهتر بشنوم ببینم چه خبره !!

ولی آراد یهویی دستمو گرفت و با یه حرکت دنبال خودش کشیدم بدون کوچکترین سروصدایی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم و بازم اون گوشه کنار بمونم تا چیزایی دستگیرم بشه ولی با حرف بلندی که آراد زد همه نقشه هام دود شدن و به هوا رفتن

_عه دستمو ول نکن دختر همه جا تاریکه میخوری زمین هاااا

با منعکس شدن صدای بلندش تو سالن صدای حرف زدن اونا هم قطع شد و باعث شد از شدت اعصاب خرابی زیاد لبامو روی هم فشار بدم و‌ نیشگون محکمی از باوزی آراد بگیرم

صدای داد بلندش توی فضا پیچید ولی من بی اهمیت بهش ، به سختی توی اون تاریکی راه رو پیدا کردم و گوشه اتاق کِز کردم

با آخ و ناله هایی که از درد میکرد وارد اتاق شد و زیرلب غُرغُرکنان گفت :

_چته دیووونه شدی یهووو !!

از اینکه این موقعیت خوب رو برای شنیدن حرفاشون از دست داده بودم اعصابم به کل بهم ریخته بود و بدون اینکه جوابی بهش بدم

همونطوری نشسته پاهامو بالا آوردم و درحالیکه دستامو دورشون قفل میکردم و سرمو روشون میذاشتم زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

_ همیشه باید گند بزنه

چه گوش های تیزی داره چون انگار صدای آرومم رو شنیده باشه بلند گفت :

_با کی بودی ها ؟! اصلا کجا رفتی نازی

عصبی گفتم :

_فعلا بیخیال من شو ….گرفتی ؟!

_هااااا ؟! یعنی چی ؟؟

نور توی دستش رو به دنبال پیدا کردنم توی اتاق چرخوند و چرخوند که بالاخره پیدام کرد و روم زُم شد سرمو بلند کردم که با برخورد نور شدیدش توی چشمام ، دستمو سایبون چشمام کردم

_اههههه کور شدم بگیرش اون سمت

_تا زمانی که نگی یکدفعه چت شده همینطوری میمونه

ای بابا عجب گیری داده !!
بهش چی میگفتم آخه ؟! میگفتم میخواستم فال گوش بمونم حرفای بابات اینا رو بشنوم تا چیزی دستگیرم بشه ولی تو نزاشتی ؟!

_هیچی بابا حرصمو درآوردی خیر سرم اینطوری خواستم تلافی کنم

نور رو توی صورتم تکونی داد و جدی گفت :

_به من دروغ نگوووو !!

دستامو قاب صورتم کردم و درحالیکه از شدت نور مستقیمش در عذاب بودم حرصی گفتم :

_ای بابا نکن کوووور شدم

گوشی روی تخت پرت کرد که نور روی سقف افتاد و به سمت کمد لباسی رفت و توی تاریک روشن اتاق شروع به تعویض لباساش کرد

نگاه از بدن خوش فرمش گرفتم و نیم نگاهی به در اتاق انداختم یعنی الان میرفتم باز چیزی عایدم میشد و میتونستم چیزی از نقشه هاشون بشنوم ؟!

با این فکر خواستم بلند شم و بیرون برم که آراد درحالیکه فقط شلوارکی پاش بود به سمتم برگشت و با تعجب گفت :

_کجا ؟!

_هااااا ؟! برم دستشویی و بیام

با عجله خواستم قدمی بردارم که با تعجب صدام زد و گفت :

_دستشویی که اینجا توی اتاق هست

ای خدا هر حرفی میزدم یه چیزی برای گفتن داشت ، تا این خونه هست من نمیتونم کاری کنم لعنتی زیرلب گفتم و کلافه با همون لباسا خودم روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم

 

” آراد ”

با دیدن اینکه از دستم بی حال و کلافه روی تخت افتاده خندم گرفته بود ولی برای اینکه نبینه بهش پشت کردم و خودم رو با وسایل توی کمد سرگرم نشون دادم

میدونستم قصدش از بیرون رفتن چیه و میخواد فال گوش وایسه ولی به هر طریقی که بود میخواستم جلوش رو بگیرم دوست نداشتم وارد بازی های کثیف پدرم بشه

و برای همین توی سالن وقتی صدای بابا رو شنیدم فهمیدم یه خبرایی هست و اونطوری صدام رو بالا بردم تا ابراز وجود کنم و اونا بفهمن ما اومدیم و ساکت شن ، اینجوری نزارم نازی چیز بیشتری بشنوه

از اول هم میدونستم این دختر زیادی کنجکاو و غیرقابل کنترل هست ، ولی چیکار میتونستم بکنم وقتی که حالا اینطوری گرفتارش شدم و بدون اینکه بفهمم نفسم بند نفس هاش شده

نمیخواستم کنجکاوی های بچگانه اش کار دستش بدن و گرفتار مشکلات بابام بشه مشکلاتی که بی شباهت به منجلاب نبودن منجلابی که هر کی گرفتارش میشد به قدری توش غرق میشهد که هیچ راه فراری نداشت

میدونم اولش قصد داشتم بخاطر مشکلات خودم ازش سواستفاده کنم و بعد که کارم باهاش تموم شد بیخیالش شم و بزارم بره پی کار و زندگیش ولی حالا هرچی بیشتر باهاش وقت میگذرونم علاقه ام بهش بیشتر و بیشتر میشه

طوری که نمیتونم یه روزم بدون اون زندگی کنم و یا برای یه ثانیه هم به نبودنش کنارم فکر کنم و بتونم آروم نفس بکشم

این دختر بدون اینکه خودم بخوام شده بود تموم زندگیم !!

پس نمیتونستم به این راحتی ها از دستش بدم ، نمیدونم چند دقیقه ای بود که درگیر‌ وسایل و‌ توی‌ فکر بودم که با صدای خواب آلود نازی به خودم اومدم و دست از کار کردن کشیدم :

_سر و صدا نکن خوابم میاد !!

_اوکی ببخشید حواسم نبود

کنارش روی تخت نشستم که با دیدن لباسای بیرونی که هنوز تنش بود و حتی زحمت بیرون آوردنشون هم به خودش نداده پووف کلافه ای کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :

_آخه دیووونه رو ببین چطوری خوابیده

خم شدم و با یه حرکت کفشاش رو از پاش بیرون کشیدم و پایین تخت انداختم ولی همین که دستم به سمت شالش رفت توی خواب تکونی خورد و با حالت بامزه ای لباش رو جلو داد

توی تاریک روشن اتاق با دیدن اون حالتش تو گلو خندیدم ولی همین که با دقت نگاهمو به لبای درشت و قلوه ایش دوختم بی اختیار چیزی توی دلم تکون خورد و کم کم لبخند روی لبهام ماسید

 

آروم روی صورتش خم شدم و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم زُم لبهاش شدم و انگار یه نیرویی داره من رو به سمتش میکشه لبامو با یه حرکت روی لباش گذاشتم

با حس لباش نفسام به شماره افتاد و چشمام روی هم رفت و بعد از گذشت چند ثانیه بازم نمیتونستم دل ازشون بکنم و فاصله بگیرم

با یادآوری اینکه توی خواب عمیقی هست به سختی یه کم ازش فاصله گرفتم ولی همین که چشمام رو باز کردم و نگاهم به لبای نیمه بازش افتاد دیوونه شدم و بوسه کوتاه دیگه ای روی لبهاش نشوندم

نمیدونم چندبار این کارو تکرار کردم که با حس دستش که داشت توی موهام چنگ میشد به خودم اومدم و چشمامو باز کردم کی بیدار شده بود ؟!

با حرکت لباش روی لبهام و حس فوق العاده ای که از این حرکتش بهم دست داده بود روش خیمه زدم و شدت بوسه هامون که بیشتر شد

سرم توی گودی گردنش فرو رفت و در همین حین دستم به سمت گوشی که کنارمون روی تخت افتاده بود رفت و با یه حرکت چراغ قوه اش رو خاموش کردم

توی تاریکی مطلق دستم به سمت پیراهنش رفت و با یه حرکت از تنش بیرونش کشیدم و بی طاقت دستمو روی‌ تنش کشیدم و کنار گوشش زمزمه وار گفتم :

_داری چه بلایی سرم میاری دختر !!

بی حرف سرمو به سمت خودش کشید و این بود شروع رابطه دوباره ما !!

نمیدونم چند دقیقه درگیر هم بودیم که بالاخره با نفس نفس کنارش دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم و درحالیکه توی آغوشم میفشردمش ملافه روی تن هردومون کشیدم

بوسه عمیقی روی موهاش نشوندم و آروم چشمام رو بستم و با آرامش عجیبی که درگیرش شده بودم به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگه نفهمیدم دور و برم چی میگذره

غلتی توی خواب زدم و دستم رو به دنبال پیدا کردن و به آغوش کشیدن نازی به اطراف چرخوندم ولی با پیدا نکردن و سردی ملافه کنارم چشمام رو نیمه باز کردم

صبح شده بود و از نازی کنارم خبری نبود یعنی اول صبحی کجا رفته بود ؟!

خواستم بیخیالش بشم ولی با یادآوری اتفاقای دیشب بلند شدم و زودی لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم باید تا چیزی ندیده پیداش میکردم

ولی همین که از طبقه بالا نگاهی به پایین انداختم با دیدن نازی که با چشمای ریز شده و مشکوک پشت ستون جلوی آشپزخونه پنهون شده و زیر زیرکی بابا و شریکای کاریش رو که توی سالن اصلی بودن نگاه میکرد

بند دلم پاره شد و با همون سر وضع ژولیده و بهم ریخته از پله ها سرازیر شدم و به سمتش رفتم و از پشت آروم ضربه ای روی شونه اش زدم

ولی بدون اینکه اهمیتی بده و به عقب برگرده دستی روی هوا تکون داد و باز خیره رو به روش شد

چشمامو کلافه تو حدقه چرخوندم و باز ضربه ای دیگه ای زدم که عصبی به سمتم برگشت و شاکی گفت :

_ای بابا گفتم خود……

با دیدن من باقی حرفش توی دهنش ماسید ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با نیش باز خیره ام شد و گفت :

_عه تویی ؟؟ کی بیدار شدی

چشم غره ای بهش رفتم

_داشتی چیکار میکردی ؟؟

رنگش پرید و‌ دستپاچه با لُکنت گفت :

_هی….هیچی

دستامو به سینه گره زدم و جدی خطاب بهش گفتم :

_مطمعنی ؟!

بدون اینکه جوابی بهم بده چشم غره خفنی بهم رفت و بعد تنه محکمی که بهم کوبید از کنارم گذشت ، دنبالش رفتم و تا وارد دستشویی شد

و همین که خواست در رو ببنده پامو لای در گذاشتم و مانعش شدم ، باید درست حسابی باهاش حرف میزدم و بهش میفهموندم دور و بر بابام و دوستاش نچرخه چون نمیخواستم بلایی سرش بیاد

با دیدن حرکتم با تعجب سری تکون داد و گفت :

_چیه ؟! تو کجا میای ؟!

عصبی از وضعی که نازی رو دیده بودم کنارش زدم و داخل شدم اگه یه درصد بابام یا اون دوستای بدتر از خودش چشمشون بهش میخورد معلوم نبود چه نقشه هایی که براش نمیکشیدن

با چشمای گشاد شده و ناباور صورتم رو از نظر گذروند و گفت :

_چته آراد ؟؟ چرا همچین میکنی ؟!

از شدت خشم و کلافگی در حال انفجار بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم چنگی توی موهای بهم ریخته ام زدم و به دنبال پیدا کردن راه حلی برای سر عقل آوردن این دختر نگاهمو به زمین دوختم

و بدون هیچ مقدمه ای یک باره گفتم :

_یه کلام دور و بر بابام نپلک !!

با دیدن سکوتش سرمو بالا گرفتم که چشمم خورد به صورت رنگ پریده اش یعنی فکر میکرد من متوجه حرکات و کارهاش نمیشم ؟! نمیدونستم قصدش از این کارا چیه ولی اصلا دلم نمیخواست بابا بویی از کارهاش ببره و بلایی سرش بیاره

شاید مثل گذشته قصد دزدی یا اخاذی از بابا رو داره ولی این اصلا برام مهم نبود و فقط و فقط ترسم از بابام بود که نفهمه نازی کارهاش رو زیر نظر داره

منتظر بودم اعتراف کنه و بگه میخواد چیکار کنه ولی تُخس توی چشمام خیره شد و گفت :

_هه بابات ؟؟ خواب دیدی خیر باشه من چیکار اون دارم

پوووف کلافه ای کشیدم و زیرلب حرصی گفتم :

_دروغ نگو خودت خوب میدونی داری چیکار میکنی

_منظورت چیه ؟!

نزدیکش شدم و آروم طوری که صدا بیرون نره گفتم :

_هر دقیقه چشمت به باباس و زیرنظرش داری فکر کردی نفهمیدم ؟؟

نگاه ازم گرفت و درحالیکه ازم فاصله میگرفت و وارد قسمت دستشویی میشد گفت :

_واه این حرفا چین میزنی نکنه توهم زدی ؟!

دستش به سمت شلوارش رفت و دکمه اش رو باز کرد و با دیدن نگاه خیره ام حرصی ادامه داد :

_حالام برو بیرون بزار به کارم برسم

دست به سینه خیره اش شدم

_اولا که شوهرتم دوما تا زمانی که قول ندی دست از این کارات برنداری من از جام تکون نمیخورم

درمونده نگاهم کرد و حرصی گفت :

_دیوونه شدی ؟؟ برو بیرون بابا

ابرویی بالا انداختم و بی حرکت خیره اش شدم ، انگار خیلی فشار بهش اومده باشه پاهاش رو بهم چفت کرد و با صورتی درهم نالید :

_هر چند داری توهم میزنی ولی باشه دیگه صد کلیومتری باباتم رد نمیشم خوبه ؟؟ حالا برو بیرون بابا دستشوییم ریخت

با اینکه به حرفاش اطمینانی نداشتم ولی به اجبار سری در تایید حرفاش تکونی دادم و گفتم :

_اوکی ولی بدون چهار چشمی حواسم بهت هست

بال بال زنون با دستش اشاره کرد بیرون برم با دیدن حالاتش تو گلو خندیدم و درحالیکه سرمو به نشونه تاسف به اطراف تکونی میدادم از دستشویی بیرون زدم

خواستم باز به اتاقم برگردم ولی همین که روی اولین پله ایستادم نگاهم به سالن خورد و با دیدن کسی که پیش بابا و‌ درست پشت به من نشسته بود

پاهام از حرکت ایستاد و خشکم زد
یعنی واقعا خودش بود ؟!

چطور جرات کرده بعد اون همه بلایی که سر من آورده پاشو توی این خونه بزاره ؟!

دستم از شدت حرص و عصبانیت زیاد مشت شد و راه رفته رو برگشتم و با خشمی که درونم زبونه میکشید به سمتشون قدم برداشتم

هرچی بیشتر نزدیکشون میشدم مطمعن تر میشدم که خودِ خود آریاس !!

بهشون که رسیدم بابا سرش رو بالا گرفت و با تمسخر گفت :

_به به چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد

بی اهمیت به تمسخر و کنایه توی حرفاش اشاره ای به آریای که با حالتی مغرورانه پاشو روی اون یکی انداخته و نگاهم میکرد ، کردم و گفتم :

_این اینجا چه غلطی میکنه ؟!

بابا نامحسوس اشاره ای به بقیه دوستاش کرد و با چشم غره ای به من ، خطاب به همه گفت :

_نه دوستن ، دارن با هم شوخی میکنن !!

به طرف من چرخید و با لبخند مصنوعی ادامه داد :

_یه لحظه میای کارت دارم پسرم

با ببخشیدی که گفت از بقیه جدا شد و بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشیدم وقتی که خوب از بقیه فاصله گرفتیم و مطمعن شد دیگه صدامون رو نمیشنون عصبی گفت :

_این چه طرز برخورد با مهمونه هاااا ؟!

باورم نمیشد این پدر من باشه
وقتی که میدونست من و آریا چه خصومت و دشمنی هایی باهم داریم نباید دیگه توی خونه زندگیمون راهش میداد

شاکی دستامو به کمرم تیکه دادم و با خشم غریدم :

_میفهمی اون چه حرومزادیه ؟!!

_هر کی که باشه الان مهمون منه و تو نباید بهش بی احترامی کنی مشکلی داری میتونی بری خونه خودت زندگی کنی

آهان پس قصدش از این کارا اینه که منو عصبی کنه پوزخندی گوشه لبم نشست

_از لج من آوردیش تو خونه آره ؟!

_هر جور میخوای فکر کن در ضمن ممنون میشم دیگه پیش مهمونای من نیای

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه پیش دوستاش برگشت عصبی مشت محکمی به دیوار کنارم کوبیدم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_هه اگه فکر کردی من با این کارا کوتاه میام کورخوندی

_چیزی شده ؟!

با شنیدن صدای نازی دستمو که بر اثر ضربه درد گرفته بود رو تکونی دادم و با صورتی درهم به سمتش برگشتم و بدون توجه به سوالش عصبی غریدم :

_تو میدونستی آریا اینجاست ؟؟

 

” نازلی ”

نمیخواستم درباره آریا حرفی بزنم ولی انگار خودش فهمیده بود پس دیگه جای هیچ انکاری نمیموند بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_ آره میدونستم….مگه چی شده حالا ؟؟

صورتش از خشم قرمز شد

_چی شده ؟؟ اون حرومزاده اینجاست بعد تو راحت انگار نه انگار چیزی شده از صبح داری جلوش رژه میری ؟؟

چشمام گرد شد

_هااااا کی من رژه رفتم؟!

_آره از صبح زود بلند شدی و هی دور و برشون میپلکیدی

ببین برای چه چیزای بیخودی الکی عصبی میشه دستمو روی هوا تکونی دادم و بی تفاوت گفتم :

_بیخیال بابا

ازش فاصله گرفتم و خواستم تنهاش بزارم که سد راهم شد و گفت :

_بریم اتاقمون ؟؟

_من خسته میشم همش تو اتاق بمونم پس بیخیال من شو خودت تنهایی برو

خواستم کنارش بزنم و برم که مُچ دستم رو گرفت و عصبی دنبال خودش کشیدم

_بیا ببینم

وارد اتاق که شدیم در رو به روم قفل کرد و درحالیکه کلیدش رو برمیداشت و توی جیبش میزاشت عصبی گفت :

_تا زمانی که من نگفتم تو حق نداری هیچ جایی بری

رفتاراش رو درک نمیکردم لبه تخت نشستم و بی حوصله لب زدم :

_چته دیوونه شدی ؟؟

چنگی توی موهای آشفته اش زد و حرصی گفت :

_میخوای دیوونه نشم وقتی یادم میفته چه بلاهای سر تو آورده ؟؟

از دیدن اینکه بخاطر من اینقدر حرص میخوره و عصبانی شده بی اختیار قند توی دلم آب میشد ولی به روی خودم نیاوردم و با یادآوری چیزی که ملکه ذهنم شده بود

سرم رو بالا گرفتم و درحالیکه تموم حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم خطاب بهش چیزی گفتم که با تعجب به سمتم برگشت

 

_دلت میخواد بهش ضربه بزنی ؟؟

با چشمای ریز شده از تعجب پرسید :

_چطوری ؟؟

_چطوری نداره فقط کافیه نقطه ضعفش رو پیدا کنی

پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه اون هیچ نقطه ضعفی جز دخترش نداره که منم اصلا دلم نمیخواد به اون طفل معصوم آسیبی برسونم

دستامو روی تخت گذاشتم و درحالیکه بهشون تکیه میدادم و یه طورایی ستون بدنم میکردمشون ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم :

_مطمعنی چیز مهم دیگه ای نداره ؟!

یه کمی فکر کرد و مطمعن گفت :

_هوووم آره مطمعنم !!

پوزخندی گوشه لبم نشست

_مطمعنی قبلا بهش نزدیک بودی و از همه چیزاش خبر داشتی ؟!

با دودلی نگاهش رو توی صورتم چرخوند معلوم بود به شک افتاده بعد از چند ثانیه مکث با کنجکاوی پرسید :

_راستش رو بگو چی میدونی ؟؟

لبخند مرموزی گوشه لبم نشست و با یادآوری چیزایی که شنیده بودم جدی گفتم :

_میدونستی داره با بابات وارد معامله ی خیلی بزرگی میشه

با تعجب به سمتم اومد

_چی ؟! چه معامله ای ؟؟

لبخند از روی لبهام پر کشید و عصبی اخمامو توی هم کشیدم

_داشتم همین رو میفهمیدم که نزاشتی بقیه اش رو بشنوم و عین عجل معلق ظاهر شدی

کنارم نشست و عصبی گفت :

_اهههه درست حسابی بگو ببینم چی شنیدی؟؟

به سمتش برگشتم

_مطمعنی دلت میخواد بشنوی ؟!

ترس و دلهره توی چشماش نشست ولی بازم کوتاه نیومد و با نفرت گفت :

_هر کاری برای نابودی و ضربه زدن به آریا میکنم

لبم رو زیر‌ دندون فشردم و با فکر به اینکه این تنها درمورد آریا نیست و اگه در مورد باباش بفهمه اون وقت چیکار میکنه برای گفتنش به شک افتادم

 

بالاخره دل رو به دریا زدم و گفتم :

_میدونستی بابات به جز کارای فرهنگی و ریاستش تو دانشگاه خیلی کارای دیگه هم میکنه که تو ازش بیخبری ؟؟

از اینکه روی اصل مطلب نمیرفتم و هی حاشیه میرفتم معلوم بود حرصش گرفته این رو از دستای مشت شده و فَک منقبض شده اش راحت میشد حدس زد

_چه کاری ؟؟ زود حرفت رو بزن دیگه

نگاه ازش گرفتم و به رو به رو خیره شدم

_اگه اشتباه نشنیده باشم توی کارای غیرقانونی و احتکار هر چیزی که سود بیشتری داره و در عوض ملت رو به بدبختی و تنگنا کشونده هست

بهت زده لب زد :

_چی ؟؟ احتکار ؟!

به سمتش برگشتم و با تمسخر گفتم :

_آره نمیدونستی از این راه میلیاردی پول به جیب میزنن !!

گیج پلکی زد و ناباور لب زد :

_نه نه بابای من همچین کاری نمیکنه

پوزخندی گوشه لبم سبز شد

_هه اون وقت چرا ؟؟ میدونی این کار جرمه و اگه لوشون بدیم میفتن تو هلفدونی

با رنگی پریده از کنارم بلند شد

_نه بابا حتما اشتباه شنیدی

با حالت مغرورانه ای دستامو روی‌‌ سینه بهم گره زدم و گفتم :

_گوشای من تیز تر از این حرفان و تا حالا نشده چیزی رو اشتباهی بشنوم درضمن…..

خیره چشمای مضطربش شدم و ادامه دادم :

_مگه تو نمیخواستی بهشون ضربه بزنی پس کافیه بفهمی دقیق دارن چیکار میکنن و ردشون رو بزنی و تهش لوشون بدی

کلافه چنگی توی موهاش زد و کشیدشون

_نه نمیشه اینطوری پای بابا هم گیره

هه پس بگو چشه که اینطوری‌ رنگش پریده و دستپاچه شده و مشکل از کجاست آقا بدجوری هوای باباش رو داره و دلش نمیاد لوش بده

نباید از اولم بهش اعتماد میکردم و چیزایی که شنیده بودم رو بهش میگفتم من چقدر ساده و دیوانه ام که فکر کردم میتونم بهش اعتماد کنم

با دستای مشت شده از نفرت ، عصبی نگاه ازش گرفتم و خشن غریدم :

_برو بیرون

خشکش زد و درحالیکه سرش رو کج میکرد بهت زده لب زد :

_نفهمیدم چی گفتی ؟!

دندونامو خشن روی هم سابیدم

_گفتم برو بیرون

عصبی گفت :

_اون وقت چرا ؟؟ چون نمیخوام بلایی سر بابام بیارم ؟!

خون داشت خونم رو میخورد از اینکه میدیدم اینطوری طرفداری باباش رو میکنه و نمیخواد بلایی سرش بیاد ولی نباید طوری رفتار میکردم که شک کنه من با باباش خصومتی دارم

پس لبامو بهم فشردم و عصبی گفتم :

_بیخیال….من هر طوری شده انتقامم رو از آریا میگیرم و برام فرقی نداره که کی باهاش همدست شده فهمیدی ؟؟

عصبی به سمتم اومد و گفت :

_چی ؟! یعنی با وجود بابای منم میخوای همچین کاری بکنی

هه نمیدونست مهره اصلی خود باباشه…جدی نگاش کردم و با نفرت به دروغ لب زدم :

_آره چون هدف من کسی دیگه اس نه بابای تو

توی دلم با خودم زمزمه وار گفتم آره جون خودت !! تو که قصد و هدف اصلیت خود اونه بعد اینطوری مجبوری فلیم بازی کنی

پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_بیخیال این ماجرا شو خودم میدونم چطوری دُم آریا رو قیچی کنم

هه اینم بچه گیر آورده و میخواد اینطوری گولم بزنه تا بیخیالشون بشم عصبی دهن باز کردم و خواستم باز مخالفت کنم ولی یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید

لبامو بهم فشردم و با اینکه برام سخت بود ولی به اجبار سری در تایید حرفاش تکونی دادم و گفتم :

_باشه !!

بوسه ای روی موهام نشوند و زیرلب زمزمه وار گفت :

_ممنونم که درکم میکنی

اینقدر فشار روم بود و عصبی بودم که در جوابش هیچی نگفتم و فقط سکوت کرده و با دستای مشت شده سعی در آروم کردن خودم داشتم

هه نمیدونست که همه حرفام فیلم بودن و من با همچین آتویی که از باباش گیر آوردم عمرا بیخیالشون نمیشم و تا به خاک سیاه ننشونمش دست برنمیدارم

 

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با شنیدن صدای جدی آراد به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم

_تا من میرم بیرون به کارهام برسم توام همینجا بمون نبینم تو سالن رفته باشی

عه این کی لباساش رو عوض کرده بود که من حواسم نبوده ؟!!
برای اینکه زودتر بره و منم بتونم برم و به فضولیام برسم و اطلاعات بیشتری به دست بیارم سری در تایید حرفاش تکونی دادم و گفتم :

_باش نمیرم بابا

دودل نیم نگاهی بهم انداخت که پوووف کلافه ای کشیدم و گفتم :

_برو دیگه قول دادم که نمیرم

بالاخره بعد از کلی دودلی و چپ چپ نگاه کردنم بیرون رفت ، همین که درو بسته شد لبامو بهم فشردم و چند دقیقه ای موندم تا کامل از خونه بیرون بره

برای اطمینان از اینکه رفته یا نه به طرف پنجره رفتم و آروم پرده رو کناری زدم ولی با دیدنش که با اخمای درهم رو به روی یکی از محافظا ایستاده بود و چیزی بهش میگفت

چشمامو ریز کردم و با دقت خیره دهنش شدم تا از طریق لب خونی بفهمم داره چی بهش میگه ولی یک کلمه هم متوجه نشدم

هنوز داشتم خیره خیره نگاهشون میکردم که یکدفعه جلوی چشمای گشاد شده ام برگشت و نیم نگاهی به پنجره اتاق انداخت

زودی پرده رو رها کردم و با نفسی حبس شده خودم رو کناری کشیدم و دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم

یعنی متوجه من شده بود ؟!
لعنتی اگه یک درصد بهم شک میکرد باز با لجبازی نمیرفت و سراغم میومد هنوز داشتم خود احمقم رو برای این کارم سرزنش میکردم

که یکدفعه با شنیدن صدای ماشینش آروم باز لای پرده رو کناری زدم و با دیدنش که داشت از خونه بیرون میرفت لبخندی کنج لبم نشست

بی معطلی از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها سرازیر شدم و با کنجکاوی نگاهم رو به دنبال پیدا کردنشون به اطراف چرخوندم ولی نبودن

لعنتی یعنی به این زودی کجا رفتن ؟!
مطمعن بودم توی خونه هستن ولی کجاش معلوم نبود

با عجله و دور از چشم خدمتکارا شروع کردم تموم خونه رو گشتن و بررسی کردن ولی عجیبش اینجا بود که انگار آب شده و به زمین رفته باشن هیچ اثری ازشون نبود

مگه امکان داشت ؟؛
خودم مطمعن بودم از خونه بیرون نرفتن و هنوز اینجان ولی الان چطور هرچی میگردم پیداشون نمیکنم ؟!

درحالیکه وسط سالن ایستاده بودم گیج لبم رو به دندون گرفته و چرخی دور خودم زدم ، سرم داشت منفجر میشد خداااای من یعنی کجا رفته بودن ؟

هنوز داشتم سردرگم اطراف رو از نظر میگذروندم که با دیدن خدمتکاری که داشت از رو به رو میومد دستپاچه روی مبل نشستم و با لبخندی ظاهری سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم

زودی وسایل پذیرایی که توی سالن بود رو جمع کرد و قصد بیرون رفتن داشت که صداش زدم و گفتم :

_یه لحظه وایسا کارت دارم

به سمتم برگشت و با احترام گفت :

_بله بفرمایید خانوم در خدمتم !!

نمیدونستم چطور درباره عباس نجم و بقیه ازش بپرسم که به چیزی مشکوک نشه

_اوووم میدونی آقا و مهموناش کجا رفتن ؟؟

سرش رو بالا گرفت و با تعجب چند ثانیه صورتم رو از نظر گذروند

_نه نمیدونم خانوم !!

بعد این حرف با عجله بهم پشت کرد و خواست بره که صداش زدم و گفتم :

_کجا ؟؟

رنگ پریده و لرزون به سمتم برگشت ، مطمعن بودم از یه چیزایی خبر داره ولی نمیخواد حرفی بزنه و سعی در پنهون کردن چیزایی داره

_ببخشید خانوم ولی باید برم به کارهام برسم

بی اهمیت به حرفش با چشمای ریز شده کنجکاو پرسیدم :

_مطمعنی که نمیدونی ؟؟

سینی توی دستاش رو محکم گرفت و با نگرانی نگاهش رو به اطراف چرخوند

_بله خانوم !!

نووووچ فایده ای نداشت از این نمیتونستم حرفی بیرون بکشم از بس ترسیده بود که کم مونده خودش رو خیس کنه پس عمرا چیزی رو بروز بده مخصوصا الان !!

به اجبار سری در تایید حرفاش تکون دادم و کلافه گفتم :

_اوکی میتونی بری

_ممنون خانوم جان !!!

دو پا داشت دوتای دیگه هم قرض گرفت و با سرعت از جلوی چشمام ناپدید شد مطمعن بودم از یه چیزایی خبر داره باید هر طوری شده روی مُخِش کار میکردم و به زبون میاوردمش

هنوز همونطوری با اعصاب داغون روی مبل نشسته بودم که یکدفعه جلوی چشمای منتظرم کسی وارد سالن شد که چشمام از تعجب گرد شد

 

آریا بود که با همون صورت سرد و بی تفاوتش بهم نزدیک میشد این الان از کجا وارد سالن شد ؟! مگه همراه با بقیه غیبش نزده بود ؟؟

آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با کنجکاوی سر مبل نیم خیز شدم تا بفهمم اون سمت چه خبره که سرش رو بالا گرفت و با دیدن حالتم پوزخندی گوشه لبش نشست و گفت :

_به به خانوم پرستار تقلبی !!

سرجام نشستم و درحالیکه با کینه و نفرت نگاه ازشون میگرفتم زیرلب زمزمه وار غریدم :

_اه اه باز چشمم به قیافه نکبتش خورد

با اینکه آروم گفته بودم ولی اون با گوش های خیلی تیزش شنیده بود چون رو به روم ایستاد و خشن گفت :

_شنیدم چی گفتی هااااا ؟؟

لبامو بهم فشردم و سکوت کردم حوصله کلکل و بحث با این آدم کثافت رو نداشتم آدمی که به هیچ کس رحمی نمیکرد و کم مونده بود بهم تجاو…ز کنه

با یادآوری گذشته اعصابم بهم ریخت و عصبی بلند شدم حتی نفس کشیدن توی هوای که اون نفس میکشید هم گناه بود ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم

که صدام زد و گفت :

_ هنوزم روی پیشنهادم هستم !!

قدمام از حرکت ایستاد این داشت از کدوم پیشنهاد حرف میزد ؟؟ نکنه منظورش حرفای توی مراسم عقدِ ؟؟

عصبی دستام مشت شد و خشن غریدم :

_نمیفهمی که من شوهر دارم و باز داری شِرُوِر بهم میبافی ؟؟

نزدیکم شد و دقیق پشت سرم ایستاد و آروم کنار گوشم زمزمه وار گفت :

_چه ربطی به این داره که شوهر داری ؟؟

از شدت حرص و عصبانیت پشت پلک چپم شروع کرد به پریدن ، مردک هیز کثافت میخواست با وجود آراد باهاش رابطه داشته باشم

دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_خفه شوووووو !!

خواستم ازش فاصله بگیرم و برم که بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند دستم بالا رفت تا سیلی محکمی توی صورتش بکوبم که دستم رو توی هوا گرفت

و تا به خودم بیام با یه حرکت به طرف خودش کشیدم و با حلقه شدن دست دیگه اش دور کمرم چشمام گشاد شد و دهنم نیمه باز موند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

واقعا داستانش رو دوست دارم که یکدفعه خشن میشه و یکدفعه آروم

سوگند
سوگند
2 سال قبل

خخخ این داد خیلی بی شعوری نمیزاره ما ببینیم چی میشه راستی آخرش که به خوفی خ.شی تموم میشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x