رمان عشق ممنوعه استاد پارت 71

5
(1)

لبامو بهم فشردم و خجالت زده پاهامو بهم جفت کردم و سعی کردم لباس فوق العاده کوتاهم رو پایین بکشم

صدای دادهای بلندش هنوزم به گوشم میرسید خدمتکار بدبخت همش عذرخواهی میکرد ولی مگه آراد بیخیالش میشد ؟!

_قبلا به همتون گفته بودم که مردای این عمارت حق ندارن پا داخل سالن بزارن گفتم یا نگفتم ؟؟

خدمتکار سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای گفت :

_بله گفتید شرمنده ام قربان دیگه تکرار نمیشه

صدای جدی آراد به گوشم رسید :

_امیدوارم….. چون دفعه بعد بخششی در کار نیست حالام یالله بیرون !!

_چشم قربان

دو پا داشت دوتای دیگه هم قرض گرفت و با عجله از سالن بیرون رفت

پووووف بخیر گذشت !!
نمیدونستم آراد تا این حد غیرتیه ، هرچند لباس منم طوری نبود که بشه نادیده اش گرفت ، از بس کوتاه و باز بود تقریبا لباس خواب به حساب میومد

دستی به پیشونیم کشیدم و بلند شدم که برم ولی همین که برگشتم سینه با سینه آرادی شدم که درست مثل ببر زخمی خیره نگاهم میکرد و تند تند نفس کشید

دستپاچه یک قدم به عقب برداشتم که ازش فاصله بگیرم ولی دستاش دور کمرم حلقه شد و با یه حرکت به خودش چسبوندم و عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_قصدت از این کارا چیه ؟!

قصدم ؟! یعنی چی ؟؟ منظورش چیه ؟؟

گیج لب زدم :

_ها چه قصدی ؟؟

سرش رو کنار گوشم آورد و عصبی گفت :

_از اینکه اینطوری خودت رو‌ در معرض نمایش بزاری خسته نشدی ؟؟

با این حرفش برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد و به قدری خشکم زد که حتی نفس کشیدن رو هم از یاد بردم این حرفش چه معنی داشت ؟! یعنی من رو هرزه ای میدونست که همش خودم رو در معرض نمایش مردا میزارم؟؟

تقصیر خود لعنتیم بود بخاطر اینکه آراد یه نگاه کوتاه سمتم بندازه همچین بلایی سر خودم آورده بودم و تا این حد خودم رو خار و ذلیل کرده بودم

که حالا انگ هرزه بودن بهم بچسبونه و نابودم کنه تموم عمرم با عزت و سربلندی زندگی‌ نکرده بودم که حالا این دربیاد توی‌ صورتم اینطوری بهم بگه

نَم اشک توی‌ چشمام نشست و با بغضی که داشت توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد نالیدم :

_خفه شووووو !!

دندوناش روی هم سابید و لجباز بازم حرفش رو‌ تکرار کرد :

_با تو بودم گفتم قصدت چیه ؟؟!

پوزخندی گوشه لبم نشست
یعنی واقعا نفهمیده بود بخاطر اون خودم رو این شکلی کردم ؟!

یعنی نفهمیده بود منی که به قول خودش ، همه چیزم شبیه پسرا بود رو چه به لباسای باز و سک..سی پوشیدن و برای اینکه یه ذره محبت از طرفش دریافت کنم خودم رو اینطوری مسخره کردم ؟؟

فشار دستاش دور کمرم زیاد و زیادتر میشد به قدری که داشت آزارم میداد از شدت درد صورتم درهم شد و نالیدم :

_بسه ولم کن !!!

سرش رو پایین آورد و درحالیکه چشمای به خون نشسته اش رو توی صورتم میچرخوند بلند گفت :

_ تا جوابم رو ندی هیچ جایی نمیری فهمیدی ؟؟ هیچ جاااا

از شنیدن صدای داد بلندش صورتم درهم شد ، مگه چیکار کرده بودم که اینطوری سرم داد میزد به خودم اومدم و درحالیکه ناراحتی رو از خودم دور میکردم حرصی توی چشماش خیره شدم

و برای اینکه بسوزونمش با تمسخر گفتم :

_فکر کردم قصدم رو تا الان فهمیده باشی ؟؟

سوالی نگاهم کرد که تیر آخر رو زدم و جدی ادامه دادم :

_قصدم تحر….یک مردای این خونه اس چطور تا حالا نفهمیدی ؟؟

با این حرفم رگای گردنش بیرون زد و آنچنان خشمگین شد که عصبی به دیوار کنارش کوبیدم و درحالیکه بهم میچسبید خشن چیزی گفت که مات و مبهوت موندم

_نفهمیدم چه گوهی خوردی هااااا ؟؟

هنوز داشتم با چشمای گرد شده نگاهش میکردم که دستش رو محکم روی دیوار کنار سرم کوبید ، با با ترس از جا پریدم که خشن کنار گوشم زمزمه کرد :

_فکر نکن چون ازدواجمون صوریه میتونی هر غلطی که دلت میخواد بکنی

این داشت پیش خودش چه فکری میکرد ؟؟!
از اینکه من رو تا این حد دَم دستی میدید که به هرکسی پا میدم و شوخیم رو باور کرده بود به قدری عصبی شده بودم

که چاقو میزدی خونم درنمیومد عصبی یقه اش رو گرفتم و درحالیکه به سمت خودم پایین میکشیدم نگاهمو توی صورتش چرخوندم و به حرف اومدم :

_برای خودم متاسفم که تو منو تا این حد هرزه میدونی !!

با این حرف دیدم چطور خشم و عصبانیتش کم کم به شوک و ناباوری تبدیل میشد ولی دیگه برام اهمیتی نداشت

با یه حرکت یقه اش رو رها کردم و عصبی درحالیکه به عقب هُلش میدادم پوزخند صداداری به صورت بهت زده اش زدم و از کنارش گذشتم

خاک تو سرت نازی ببین برای یه پسر خودت رو تا چه حد خار و ذلیل کردی که اینطوری تو رو هرزه و خراب میدونه ، چی فکر میکردیم چی شد ؟؟!

با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشوندم از پله ها بالا رفتم و بعد از اینکه با اعصابی داغون وارد اتاق میشدم رو به روی آیینه قدی ایستادم و بی اختیار نگاهم روی هیکلم چرخید

با دیدن سر وضعم و یادآوری حرفای آراد پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و زیر لب حرصی با خودم زمزمه کردم :

_ هه تو رو‌ چه به عاشقی کردن !؟

نگاهم روی میز آرایش چرخید و با دیدن قیچی انگار یکدفعه به سرم زده باشه عصبی لباس رو از تنم بیرون کشیدم و با حرص و خشمی که درونم زبونه میکشید به جون لباس افتادم ، هر تیکه ای که ازش میکندم به جایی اینکه حرصم کمتر شه بدتر میشدم

و تا به خودم بیام تموم لباس رو تیکه تیکه کردم ، با نفس نفس قیچی رو توی باقی مونده لباس توی دستم فرو کردم ولی همین که خواستم پاره اش کنم در اتاق باز شد و آراد با چشمای گرد شده توی قاب در قرار گرفت

چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد و با تعجب نگاهش رو بین من و لباس پاره پوره توی دستم چرخوند و انگار تازه به خودش اومده باشه داخل شد و بهت زده گفت :

_داری چیکار میکنی ؟؟

لباس توی دستم رو بالا گرفتم و با تمسخر گفتم :

_معلوم نیست ؟!

بالای سرم ایستاد و گفت :

_دیوونه شدی ؟؟

قیچی رو داخل لباس فرو بردم و حرصی گفتم :

_آره دیوونه شدم نمیبینی ؟؟

مشغول بریدن بودم که خم شد و با یه حرکت لباس از دستم بیرون کشید و عصبی بلند گفت :

_بس کن !!

بدون توجه به اینکه هیچی تنم نیست و تنها با یه دست لباس ز…یر جلوش ایستادم بلند شدم و درحالیکه روبه روش می ایستادم خشن غریدم :

_بتوچههههه هاااا ؟!

چنگی به لباس توی دستش زدم و کشیدمش تا به ادامه کارم برسم ولی ولش نمیکرد حرصی دندونام روی هم سابیدم که خشن گفت :

_بیخیال شو گفتم !!!

بیشتر لباس رو کشیدم و حرصی غریدم :

_دوست دارم تیکه پاره اش کنم و به توام مربوط نیست فهمیدی ؟؟!

وقتی دید اینطوری دیوونه شدم لباس رو بالای سرش برد و کلافه گفت :

_گفتمممممم بس کن !!

هه چی چی رو بس کنم ؟!
اون بود که به من گفته بود هرزه و انگ خراب بودن رو بهم چسبونده بود پس الان سعی داشت با این حرفاش چی رو درست کنه ؟!

با خشم روی نوک پاهام ایستادم و سعی کردم لباس رو از دستش بگیرم ولی بخاطر اختلاف قدی زیادمون موفق نبودم با نفس نفس دستمو روی سینه اش گذاشتم

و دست دیگه ام رو بیشتر کشیدم که یکدفعه تا به خودم بیام دستش دور کمرم حلقه شد و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم

بهم چسبید و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

_داری کم کم عصبانیم میکنی !!

با دردی که از برخورد با دیوار توی کمرم پیچیده بود صورتم درهم شد ولی با شنیدن این حرف از دهنش به قدری عصبی شدم که به کل درد رو فراموش کردم

هه به جای اینکه من شاکی باشم آقا شاکیه !!
مشت نسبتا محکمی توی سینه اش کوبیدم و خشن غریدم :

_کسی به شما نگفت که توی کارهای من دخالت کنی که حالا دارید عصبانی میشی

تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم که دستاش رو دو طرفم گذاشت و یه جورایی بین خودش و‌ دیوار حبسم کردم و جلوی همه حرکاتم رو گرفت

خسته از تقلاهایی که کرده بودم سرمو بالا گرفتم و درحالیکه سعی میکردم جلوی خشمم رو بگیرم کلافه گفتم :

_برو کنار !!!

ابرویی بالا انداخت و با لجبازی گفت :

_نمیخوام

درست مثل پسربچه ها لوس شده بود از اون مدل هایی که چیزی که براشون نمیخریدی یا تحویلشون نمیگرفتی بهت میچسبیدن و با عصبانیت و گریه و زاری مجبورت میکردن کاری که میخوان براشون انجام بدی

خیلی از دستش عصبانی بودم به قدری که نزدیکی و حتی لمسش هم داشت به مرز جنون میبردم و دیوونه ام میکرد من الاغ برای اون خودم رو اون شکلی کرده بودم ولی اون…..

با یادآوری حرفایی که بهم زده بود اخمامو توی هم کشیدم و با فکر شومی که به ذهنم رسید پوزخندی زدم و کنایه واز گفتم :

_اوکی ولی بدون خودت خواستی

پامو بالا بردم تا فکری که توی ذهنم بود رو عملی کنم ولی یکدفعه پام توی دستش چنگ شد و آنچنان فشاری بهش آورد که داد بلندی از درد زدم

_آااااخ خدایا

فشار دستش رو کمتر کرد و درحالیکه سرش رو پایین می آورد خشن کنار گوشم غرید :

_میخواستی چیکار کنی هاااااا ؟!

با حرص غریدم :

_کاری که حقته و حرصم خالی شه !!

این حرف رو آنچنان با خشم و بغضی گفتم که آراد برای ثانیه ای خشکش زد به خودش که اومد یکدفعه سمتم خم شد و با کاری که کرد چشمام از تعجب گرد شد

با چشمای بسته لباش روی‌ لبهام با قدرت فشار میداد و پر سر و صدا میبوسیدم ، بی اختیار خشکم زده بود و بی حرکت دستام دو طرفم افتاده بودن

فشار دستش روی پام کم و کمتر شد و تا به خودم بیام دستاش قاب صورتم شد و سرش بیشتر و بیشتر خم شد و با بوسه محکمی که روی لبهام نشوند بی اختیار تکونی خوردم

با چسبیدن بدنش به بدنم ، یکی از دستاش از صورتم جدا شد یکدفعه با حرکتش روی بدنم بی اختیار پلکام روی هم افتاد ، دستام داشت بالا میرفتن تا توی موهاش چنگ شن

ولی یکدفعه با یادآوری حرفایی که بهم زده بود مثل جن زده ها درحالیکه دستام روی هوا خشک مژشد چشمام باز شد و خون به صورتم دوید

من احمق داشتم چه غلطی میکردم ؟؟

عصبی خواستم سرم رو عقب بکشم ولی انگار نه انگار نمیخوام ، توی دنیای خودش غرق بود و دنبال لبهام کشیده میشد و باز بوسه هاش از سر گرفته شد

هه به چه جراتی داشت من رو میبوسید ؟!
کسی رو که خودش خراب و هر…زه میدونست

با یادآوری حرفاش عصبی تقلایی کردم و آنچنان تخت سینه اش کوبیدم که بالاخره ازم جدا شد و با نفس های بریده نگاه خمارش رو توی‌ صورتم چرخوند

دست لرزونش به سمت لمس صورتم جلو اومد که سرمو عقب کشیدم ، هه من از زور خشم دستام میلرزید ولی اون از زور‌ شهو…ت !!

_برو کنار !!

تا خواستم ازش فاصله بگیرم دستاش رو محکم دو طرف سرم به دیوار کوبید که توی خودم جمع شدم

با صدایی گرفته گفت :

_باز که داری بازی درمیاری !!!

این الان با من بود ؟!
گیج سرمو بالا گرفتم و با بهت لب زدم :

_بله ؟!

بی اهمیت به حرفم درحالیکه زبونی روی لبهاش میکشید نگاه خمارش رو به لبهام دوخت و گفت :

_هیس….فقط همینطوری بمون !!

این من رو چی دیده بود ؟!
نکنه وسیله ای برای ار…ضای نیاز جنس..یش ؟؟

تا خواست سرش رو جلو بیاره بی اختیار دستم بالا رفت و آنچنان سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که سرش کج شد و ناباور خشکش زد

ازش جدا شدم و درحالیکه پشت بهش به سمت تخت میرفتم با لبهای که از زور بغض میلرزیدن عصبی گفتم :

_این رو یادت نره که خودت من رو هر….زه دونستی پس من خراب که با همه ی مردا بودم وسیله خوبی برای رفع نیاز جنسی جنابعالی نیستم فهمیدی ؟؟

از زور خشم میلرزیدم ولی بالاخره دلم خالی شد و همه چیزایی که روی دلم سنگینی میکردن رو به زبون آوردم

نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که بالاخره با شنیدن صدای بلند بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و تکون شدیدی خوردم

هه من لعنتی منتظر چی بودم ؟؟
اینکه بیاد به دست و پام بیفته و بابت حرفش معذرت خواهی کنه ولی اون اینطوری گذاشت و رفت ؟!

لعنتی خطاب به خودم زمزمه کردم !!
و ناامید روی تخت دراز کشیدم و نگاه غمگینم رو به سقف دوختم هی خدایا داشتم با خودم چیکار میکردم ؟!

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ، جدیدا نازک نارنجی شده بودم و از اون آدم سفت و سخت گذشته خبری نبود

نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که با شنیدن صداهایی که از بیرون به گوشم میرسید به خودم اومدم و بعد از اینکه زودی لباسی تنم کردم بلند شدم و نیم نگاهی از لای در به بیرون انداختم

هیچی معلوم نبود به اجبار بیرون رفتم و از بالای پله نگاهی به پایین انداختم خدمتکارا در حال جابه جایی وسایلی بودن و اونا رو به سمت ته راهرو میبردن

این جعبه ها چی هستن توی دستاشون ؟!
لب پایینم رو زیر دندون فشردم و با کنجکاوی بیشتری چشمامو ریز کردم و سرمو پایین بردم

داشتم از زور کنجکاوی میترکیدم باید میرفتم و از نزدیک همه چیزا رو میدیدم و ته توی ماجرا رو درمیاوردم با این فکر قدمی جلو گذاشتم

ولی همین که پامو روی اولین پله گذاشتم با دیدن آرادی که گوشی به دست عصبی توی سالن قدم میزد پاهام از حرکت ایستاد

اگه من رو میدید باز‌ به فضولی محکومم میکرد و عصبی میشد ولی بازم نمیتونستم همینطوری اینجا بمونم کلافه چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

حالا باید چیکار میکردم ؟؟
به اجبار همونجا منتظر موندم و به آرادی که خشمگین توی گوشی سر کسی داد میزد خیره شدم

یعنی داره با کی صحبت میکنه که اینطوری عصبانی شده ؟؟ یکدفعه تماس رو قطع کرد و درحالیکه به سمت خدمتکارا برمیگشت با فریاد چیزی گفت که چشمام گرد شد

_همین الان همه این چیزا رو برگردونید جایی که بودن !!

خدمتکارا با تعجب ایستادن و بعد از اینکه نگاهی بین همدیگه رد و بدل کردن یکیشون که معلوم بود رییسشونه جلو اومد وحشت زده گفت :

_ولی قربان آقا گفتن که ببر…..

آراد توی حرفش پرید و خشمگین گفت :

_هیس…..همین که گفتم !!

دستی پشت گردنش کشید و دول لب زد :

_ولی قربان نمیشه که ، آقا دستور دادن

آراد که معلوم بود خیلی شاکیه عصبی جلو اومد و سینه به سینه اش ایستاد

_بار آخر بود که بهت گفتم برشون گردون همونجایی که بودن

مردِ که معلوم بود ترسیده یک قدم به عقب برداشت ولی بازم کوتاه نیومد و با صدای ضعیفی گفت :

_اوکی ولی جواب آقا رو چی بدم ؟!

_جواب آقا با من….شما کارت رو بکن !!

با اینکه راضی نبود ولی سرش رو پایین انداخت و گفت :

_چشم قربان !!

به سمت خدمتکارایی که هنوز جعبه ها توی‌ دستاشون بودن برگشت و بلند گفت :

_زود هر چیزی که آوردید برگردونید توی ماشین ها ، برمیگردیم !!

خدمتکارا برگشتن سر کارشون و دونه دونه جعبه ها رو برداشتن و از سالن بیرون رفتن یعنی چی تو جعبه ها بود که آراد اینطوری از کوره در رفته بود

تموم مدت توی تاریک روشن پله ها نشسته بودم و زیر نظرشون داشتم وقتی که کارشون تموم شد و بیرون رفتن با احتیاط پایین رفتم

و به امید پیدا کردن سرنخی به سراغ اتاق رفتم و داشتم اطراف رو بررسی میکردم که یکدفعه با شنیدن صدای عصبی آراد از پشت سرم لعنتی زیرلب زمزمه کردم و خشک شده ایستادم

_اینجا چیکار داری ؟؟!

اول نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم بعد با اینکه ترسیده بودم قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و درحالیکه به طرفش برمیگشتم شاکی گفتم :

_بتوچه ؟!

انتظار همچین واکنشی رو از من نداشت چون بهت زده خیره چشمام شد ، با پوزخندی گوشه لبم تنه محکمی بهش زدم ولی همین که میخواستم از کنارش بگذرم

و نفس راحتی بکشم مُچ دستم اسیر دستای بزرگ و مردونه اش شد و از ترس زیاد نفس توی سینه ام حبس شد

و صدای عصبیش به گوشم رسید :

_این حرفت چه معنی میده ؟!

چشمامو با ترس بستم اگه میفهمید برای فضولی اینجا اومدم دست از سرم برنمیداشت پس باید ذهنش رو منحرف میکردم با این فکر خودمو نباختم و گستاخ لب زدم :

_اینکه کمتر به پروپای منی که به قول خودت هر…زه ام بپیچی !!!

فشار دستش دور مُچم بیشتر و بیشتر میشد به قدری که صورتم درهم شد و آخ خفه ای از بین لبهام بیرون اومد

_بار دیگه این حرف رو‌ ازت نشنوم !!

با این حرفش چشمام گرد شد و ناباور از نیم رخ خیره صورتش شدم خودش بهم توهین میکنه حالا خودش هم میگه به زبون نیارم ؟؟

تکون محکمی به دستم دادم بلکه ولم کنه و با تمسخر غریدم :

_چرا ؟! من که چیزی جز حرف خودت رو بازگو نکردم

وقتی دیدم بیخیال دستم نمیشه در ظاهری عصبی ادامه دادم :

_حالام ولم کن که نمیخوام برای یه ثانیه دیگه هم تحملت کنم

حرفام کارساز شد چون کم کم دستش دور مُچم شُل شد با عجله ازش فاصله گرفتم و همین که از اون اتاق شوم بیرون زدم بانفس نفس خودم به آشپزخونه رسوندم

و دستمو روی سینه ام که از شدت استرس بالا پایین میشد گذاشتم ، اوووف خدایا نزدیک بود گیر بیفتم

باید هر طوری شده سر درمیاوردم که داره توی این خونه چی میگذره اینطوری الکی دست روی دست گذاشتن فایده ای نداشت

چند دقیقه ای رو توی آشپزخونه منتظر موندم تا وقتی که مطمعن شدم که آبا از آسیاب افتادن و آراد اون دور و برا نیست بیرون زدم

و با سری ‌پایین افتاده وارد سالن شدم و زودی از پله ها بالا رفتم ولی همین که با نفس نفس خودم رو داخل اتاق رسوندم و سرمو بالا گرفتم

با دیدن آرادی که با بالاتنه ای برهنه درحالیکه تنها یه شلوارک کوتاه تنش بود و‌ روی تخت دراز کشیده و مشکوک نگاهم میکرد دستپاچه تکونی خوردم و صاف ایستادم

کی به اتاق برگشته بود که من متوجه اش نشدم ؟!

لعنتی به حد کافی امروز گند زده بودم باز بهم شک نکنه و گیر نده خوبه چون اصلا حوصله بحث دوباره رو ندارم

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که صدام زد و مشکوک پرسید :

_کجا بودی ؟!

گیج لب زدم :

_هاااا ؟!

همونطوری که دراز کشیده بود به طرفم چرخید و درحالیکه دستش رو ستون سرش میکرد جدی پرسید :

_گفتم کجا تشریف داشتی ؟!

علنأ داشت سیم جیمم میکرد زودی خودم رو جمع و جور کردم و درحالیکه اخمامو توی هم میکشیدم و به دروغ گفتم :

_گرسنه ام بشه برم چیزی بخورم باید به جنابعالی جواب پس بدم ؟؟

بی حرف با چشمایی که پُر بودن از علامت سوال با اینکه معلوم بود حرفمو باور نکرده توی سکوت خیره چشمای ترسونم شد

زودی نگاه ازش گرفتم و برای فرار از دست نگاه های کنجکاوش زودی لامپ رو خاموش کردم و گوشه تخت دور ازش دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم

صدای نفس هایی که از سر حرص میکشید به گوشم میرسید میدونستم از اینکه مثل هرشب توی بغلش نرفتم عصبانیه ولی اصلا برام اهمیتی نداشت

هه بسوز آقا آراد !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x