رمان عشق ممنوعه استاد پارت 81

5
(1)

_اومدن اینجا آسونه ولی چرا فکر میکنی رفتن هم به این آسونیه ؟؟

یعنی چی ؟! یعنی نمیخواست بزاره برم ؟!
به سمت برگشتم و عصبی غریدم :

_چون میدونم کسی نمتونه مانع رفتنم بشه و در ضمن اگه میبینی تا اینجا اومدم بخاطر دیوونگی خودمه که فکر کردم آدمی

کنارم ایستاد و با تمسخر گفت :

_هه گفتی کسی نمیتونه مانعت بشه ؟؟ حتی من

راست میگفت به جز خودش مگه میتونستم مانع اون همه غول تشن تو حیاط که هیکلشون صدبرابر منه بشم ؟؟

کف دستام از شدت ترس عرق کرده بودن آب دهنم رو با ترس قورت دادم ولی سعی کردم نشون ندم که تا چه حد ترسیدم و اینطوری بهونه دستش بدم

باید فکر میکردم و یه کاری میکردم تا بزاره برم وگرنه اگه به این بود من حالا حالا اینجا تشریف داشتم و معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد

حیرون نگاهم رو به اطراف برای پیدا کردن چیزی چرخوندم که یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید به دروغ بی معطلی گفتم :

_اگه تا یک ساعت دیگه از این خونه بیرون نرم دوستم اول به پلیس و بعد به آراد زنگ میزنه

چند ثانیه بی روح نگاهم کرد و یکدفعه زد زیرخنده…اونم چی ؟؟ خنده های عصبی که صداش تموم فضای خونه رو پُر کرده بودند و داشت روی روانم کار میکرد

خوب که خنده هاش رو کرد دستی به لبهاش کشید و بین خنده هاش بریده بریده گفت :

_الان توی جوجه داشتی منو تهدید میکردی ؟؟

با اینکه درونم مثل بید میلرزید و خودم رو برای اینکه پا داخل این جهنم دره گذاشتم سرزنشت میکردم سینه جلو دادم و جدی گفتم :

_تهدید نیست واقعیته !!

یکدفعه انگار جنی شده باشه زودی تغییر حالت داد و حرصی درحالیکه دندوناش روی هم میسابید گفت :

_میدونی که داری با دُم شیر بازی میکنی نه !!؟

به امید اینکه از این حرفم ترسیده باشه برو بابایی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم و با ترس و لرز در رو باز کردم

خداروشکر چیزی نگفت و عکس العملی نشون نداد فکر نمیکردم تهدیدم کارساز باشه کم کم داشت لبخندی کنج لبم جا خوش میکرد که صدام زد و حرصی گفت :

_اگه الان میزارم بری زیاد خوشحال نشو چون میدونم به زودی خودت میای و به دست و پام میفتی

با اینکه با این حرفش ترسی به جونم انداخته بود ولی خودم رو نباختم و بدون اینکه سمتش برگردم در رو از بین دستام رها کردم که با شدت بهم کوبیده شد و روش بسته شد

راه خودم رو در پیش گرفتم و با قدمای لرزون راه خروج رو پیش گرفتم و بدون توجه به نگاه های مشکوک نگهبانا و افرادش از خونه اش بیرون زدم

از در خونه اش که بیرون رفتم با ترس دستمو روی سینه ام گذاشتم و با نفس نفس زیرلب زمزمه کردم :

_اووووف خدایا شکرت !!

خدا بهم رحم کرده بود که تونسته بودم از اونجا جون سالم به در ببرم ، بدون اینکه وقت تلف کنم با عجله خودم رو سر خیابون رسوندم

و برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد دست بلند کردم تموم مدت نگاهم به پشت سرم بود مبادا باز دنبالم بیان و بخوان برم گردونند پیش اون رئیس لعنتیشون

با توقف ماشین کنار پام بی معطلی سوار شدم و درحالیکه درو محکم بهم میکوبیدم با نفس نفس نالیدم :

_زود راه بیفت حاجی !!

ولی راننده انگار نه انگار من ترسیدم و وحشت دارم به سمتم برگشت و شاکی گفت :

_درو چرا اینطور میبندی خانوم !!

وحشت زده درحالیکه تموم مدت نگاهم به بیرون بود گفتم :

_ببخشید شرمنده حالا راه بیفت

کلافه سرش رو به اطراف تکونی داد و درحالیکه زیرلب چیزایی رو غُر میزد پاشو روی پدال گاز فشرد و به حرکت افتاد

هرچی از اون منطقه و خونه کذایی اون آریا دورتر میشیدم حس میکردم راه تنفسم باز و بازتر میشه و تازه دارم به خودم میام و سرحال میشم

واقعا خدا بهم رحم کرده بود که از اونجا جون سالم به در بردم وگرنه معلوم نبود اون روانی چه بلایی سرم میاورد با یادآوری حرفایی که بهم زده بود

حرصی دندونام روی هم سابیدم و زیرلب خشن زمزمه کردم :

_یعنی کی بهش اطلاعات منو داده ؟!

هرچند اینطور که پیدا بود چیز آنچنانی نمیدوست ولی بازم نمیتونستم به حرفاش اعتماد کنم و اینطوری بیخیال رفتار کنم

باید تا دیر نشده و لو نرفتم همه کارامو بکنم و زهرم رو به خانواده نجم بریزم وگرنه اگه لو میرفتم اولین کاری که باهام میکردن از اون خونه بیرونم مینداختن و اینطوری تموم نقشه هام نقش برآب میشدن

با این فکر با استرس نگاهمو به بیرون دوختم و درحالیکه بیقرار با پام روی کف ماشین ضرب گرفته بودم به این فکر میکردم که باید از کجا شروع کنم

و اولین ضربه ام چی و چطور باشه چون اینطوری که پیدا بود خطر بیخ گوشم بود و اگه دیر بجنبم نابود میشم !!

با رسیدن به محله کرایه ماشین حساب کردم و درحالیکه شالمو جلو توی صورتم میکشیدم تا دیده نشم سرمو پایین انداختم و شروع کردم با عجله راه رفتن

نمیتونستم ریسک کنم و با رفتن در خونه نیره خودم رو لو بدم چون میترسیدم به احتمال زیاد آراد اون دور و برا به انتظارم نشسته باشه

پس راه قبلی درست از همونجایی که اومده بودم برگشتم و با نفس نفس خودم رو سر پشت بوم نیره اینا رسوندم و درحالیکه خم میشدم آروم نیره صدا زدم :

_نیره کوشی بیا کمک !!

چون پله قدیمی بود باید یکی محکم میگرفتش تا پا روش میزاشتم و پایین میومدم طولی نکشید نیره درحالیکه لقمه بزرگی توی دهنش بود با علجه از اتاق خارج شد و به سمتم اومد

با دیدنم اخماش توی هم کشید و عصبی گفت :

_چرا اینقدر دیر کردی ؟؟

کلافه غریدم :

_فعلا بیا پله رو بگیر تا بیام پایین !!

_باشه باشه اومدم

پله رو محکم گرفت که بی معطلی خم شدم و پایین اومدم ، همین که پام روی‌ زمین قرار گرفت با نفس نفس دستمو روی سینه ام قرار دادم و به سختی لب زدم :

_یه قُلُپ آب بهم بده که مُردم از تشنگی !!

همونطوری که با عجله به سمت آشپزخونه میرفت با نگرانی پرسید :

_چی شده ؟؟ مگه اتفاقی افتاده ؟؟

خسته همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم

_فقط اینو بدون که شانس آوردم

با بطری نوشابه قدیمی که حالا آب داخلش کرده بود به سمتم اومد و درحالیکه به دستم میدادش با کنجکاوی لب زد :

_درست حرف بزن ببینم چی شده !!

با عجله بطری از دستش قاپیدم و یک نفس آبش رو سر کشیدم آاااخ خدایا داشتم میمردما نمیدونم چقدر درگیر آب خوردن بودم

که نیره ضربه آرومی به پام کوبید و گفت :

_هوووی بسه هرچی خوردی حرف بزن ببینم !!

با این حرکتش بی اختیار آب توی گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن با دیدن حال بدم نیره دستپاچه گفت :

_وااای خدا چی شدی ؟؟

توی همون حال بدم چشم غره ای بهش رفتم که پشتم قرار گرفت و درحالیکه به کمرم ضربه میزد آروم گفت :

_ مقصر خودتی که به حرف نمیای !!

از شدت ضربه اش آنچنان تکونی خوردم که دستمو بالا گرفتم و به سختی لب زدم :

_کشتیم بابا بسه !!

کنارم نشست و حرصی گفت :

_حالا که بهتر شدی باز نمیخوای حرفی بزنی ؟!

دستی به چشمام که بر اثر سرفه اشکی شده بودن کشیدم و با یادآوری اتفاقایی که برام افتاده بود حرصی غریدم :

_چی رو میخوای بشنوی ؟؟ اینکه کم مونده بود بهم تجا…وز شه ؟؟

با صدای داد بلندش تکونی خوردم و چشمامو حرصی روی هم فشردم ، لعنتی من که میدونستم همچین عکس العملی نشون میده نباید بهش میگفتم

_چی ؟؟ چطوری ؟؟ کدوم کُر خری جرات کرده که به تو دست بزنه

بلند شد و پریشون درحالیکه به سمت اتاقش میرفت ادامه داد :

_وایسا برم مانتوم رو بیارم باهمدیگه بریم سراغش اینطوری فایده نداره باید حقشو بزارم کف دستش

اون میگفت و همینطوری غُر میزد ولی من تموم مدت سرد و بی روح درحالیکه دستمو زیر چونه ام زده بودم خیره اش بودم

مانتوش پوشید و با اخمای گره خورده و عصبی بالای سرم ایستاد و با نفس نفس گفت :

_پاشو بریم ببینم !!

بی روح نگاهش کردم

_آروم باش !!

خشمگین درحالیکه طول حیاط بالا پایین میکرد گفت :

_چی چیو آروم باشم اگه بلایی سرت میومد چی ؟؟ اونوقت من م……

دیگه داشت خیلی حرص میخورد اونم سر چی ؟؟ سر اون آریای بی ارزش و عوضی

کلافه توی حرفش پریدم و گفتم :

_هیس آروم باش … انگار یادت رفته من تموم عمر خودم از خودم مواظبت کردمااا

با این حرفم بالاخره ایستاد و ناراحت گفت :

_ولی آخه نمیشه که اینطوری بیخیالش شد شاید باز دوباره کارش رو تکرار کرد !!

با یادآوری قیافه حرصی آریا موقع اومدنم پوزخندی گوشه لبم نشست

_نترس فعلا که کاری کردم رام شده تا بعد ببینم چیکارش میتونم بکنم

کنار پام روی زانو نشست و درحالیکه نگاهش رو بین چشمام میچرخوند با ترس گفت :

_نگرانتم نازی !!

نیره برام مثل خواهر میموند و این نگرانی ها و دلواپسی هاش رو درک میکردم اصلا مقصر خودم بودم که اون حرفا رو بهش زدم و اینطوری بهم ریختمش

برای اینکه نگرانیش رو از بین ببرم زبونی روی لبهام کشیدم و با لبخندی زمزمه کردم :

_انگار یادت رفته نازی بیدی نیست که با این بادا بلرزه پس نترس حواسم به خودم هست

بلند شدم و درحالیکه لباسامو که خاکی شده بودن میتکوندم خسته اضافه کردم :

_برم دیگه تا بیشتر از این بهم شک نکرده پس خدافظ

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم از خونه اش بیرون زدم و بی معطلی راه خیابون اصلی در پیش گرفتم امیدوارم آراد هنوز خونه نیومده باشه وگرنه باز بازجویی هاش شروع میشدن

با رسیدن به خونه دیگه هوا کاملا تاریک شده بود و با بسم الله ای که بی اختیار زیرلب زمزمه کردم زنگ در رو فشردم

در باز شد و نگهبان با اون اخمای درهم و هیکل غول پیکرش توی قاب در ایستاد و بی روح خیرم شد

چند ثانیه منتظر ایستادم تا کنار بره ولی وقتی دیدم از جاش تکون نمیخوره چشم غره ای بهش رفتم و عصبی گفتم :

_برو کنار ببینم !!

با این حرفم بالاخره به خودش زحمت داد و کنار کشید پوزخندی بهش زدم و از کنارش گذشتم و با عجله وارد خونه شدم

میدونستم توی این خونه همه از پشت سر باهام دشمنن و فقط توی روم طور دیگه ای رفتار میکنن که یعنی‌ یعنی برات احترام قائلیم و دوست داریم

همه این کاراشون هم بخاطر ترس از آراد بود و بس !! وگرنه مگه خانوادش میزاشتن آب خوشی از گلوی من توی این خونه پایین بره؟!

هه ولی من کسی نبودم که این چیزا بتونه از پا در بیارم و طوری بزرگ شدم که سعی کردم به بقیه و رفتارشون باهام اهمیت ندم و فقط و فقط هدفم رو مدنظر بگیرم

هدفمم الان نابودی خانواده نجم بود چیزی که تموم زندگیم رو سرش قمار کردم و قسم خوردم تا از پا درشون نیارم از این خونه نمیرم

ولی بخاطر اون آریای لعنتی هیچ زمان دیگه ای برام نمونده و کم کم دارم به لحظات پایانی موندنم توی این خونه نزدیکم میشم ، پس باید زودی تا دیر نشده کاری میکردم

آره باید دست به کار میشدم !!

همین که به در سالن رسیدم با ندیدن ماشین آراد اون دور و برا نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_ایول انگار هنوز خونه نیومده !!

با خوشحالی در سالن رو باز کردم و بعد از اینکه داخل شدم بدون اینکه نیم نگاهی به اطراف بندازم مستقیم از پله ها بالا رفتم و با عجله قصد داخل شدن به اتاق رو داشتم

که یکدفعه با شنیدن صدای حرصی آراد اونم دقیق از پشت سرم خشکم زد و کلافه چشمامو روی هم گذاشتم

_به به خانوم…..پس بالاخره قدم رنجه فرمودید و تشریف آوردید ؟؟!

چند ثانیه موندم وقتی که به خودم مسلط شدم با نفس عمیقی که کشیدم به عقب برگشتم و با لبخند مضحکی که روی لبهام نشونده بودم دستپاچه لب زدم :

_آره دیگه با بچه ها بودم نفهمیدم زمان چطوری گذشت !!

دستاش رو به سینه گره زد و با پوزخندی گوشه لبش چیزی گفت که وحشت زده نگاهمو به چشماش دوختم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم

_مطمعنی که با بچه ها بودی ؟؟!

فاتحه ات خوندس نازی یعنی چیزی فهمیده ؟! زودی خودم رو جمع و جور کردم و بیخیال انگار هیچی نشده گفتم :

_آره چطور ؟!

چندثانیه بی حرف با چشمای ریز شده نگاهش رو به چشمام دوخت ، یه طوری مُچ گیرانه نگاهم میکرد معلوم بود میخواد یه کاری بکنه

برای همین بدتر دستپاچه شدم و درحالیکه زبونی روی لبهام میکشیدم گیج ادامه دادم :

_اوووم خسته ام من برم اتاقم !!

عقب گرد کردم تا وارد اتاقم بشم که صدام زد و خشمگین گفت :

_صبر کن !!

کلافه ایستادم و درحالیکه با دستای لرزون پایین لباسم رو چنگ میزدم چشمامو روی هم گذاشتم و درمونده اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم

نکنه فهمیده که کجا و پیش کی بودم که اینطور نمیزاره تکون بخورم و چیزی بگم ؟؟ با استرس لبمو زیردندون فشردم که صدای حرصیش توی گوشم پیچید

_امیدوارم که راست گفته باشی وگرنه…..

باقی حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و بعد از چند دقیقه صدای تند تند برداشتن قدم هایی نشون از رفتن عصبیش میداد

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالیکه به عقب برمیگشتم تا از رفتنش مطمعن بشم زیرلب نالیدم :

_اوووف خدایا شکرت که رفت !!

یکدفعه انگار تازه فهمیده باشم چی گفته خشکم زد و ناباور زمزمه کردم :

_چی ؟؟ این الان داشت منو تهدید میکرد ؟!

کلافه وارد اتاقم شدم و درحالیکه درو محکم بهم میکوبیدم شروع کردم عصبی طول اتاق رو بالا پایین کردن

باید فکرامو جمع و جور میکردم اینطوری دیگه فایده نداشت تموم زندگی و شانس من به مویی بند بود و نباید خودم رو به این زودی میباختم

نمیدونم چند دقیقه ای بود که داشتم طول اتاق رو بالا پایین میکردم که تقه ای به اتاق خورد و خاتون با صورتی رنگ پریده وارد اتاق شد

_خانوم جان ؟!

به سمتش رفتم و با نگرانی پرسیدم :

_چیزی شده ؟؟ این چه حال و روزیه که داری ؟؟

اشک حلقه زده توی چشماش رو کناری زد و ناراحت گفت :

_با آراد دعوات شده مادر ؟؟

گیج لب زدم :

_نه چطور ؟؟

دستپاچه نگاه ازم گرفت و با نگرانی چیزی گفت که چی بلندی زیرلب زمزمه کردم

_آخه آراد داره هر چی دم دستش میاد رو به در و دیوار میکوبه و میشکنه !!

وحشت زده گفتم :

_چی ؟؟!

اشاره ای به پشت سرش کرد و دستپاچه گفت :

_خودت برو ببین چه بازار شامی راه انداخته

یعنی داره واقعا راست میگه ؟!
پس چطور سر و صداش به گوش من نرسیده ؟؟

یکدفعه با یادآوری دیوارهای خونه که آراد قبلا گفته بود عایق صداست چشمام گرد شد و وحشت زده خاتون رو کناری زدم و از پله ها پایین رفتم

آراد انگار دیونه شده بود
عین روانی ها دور خودش میچرخید و هرچی دم دستش میرسید رو به در و دیوار میکوبید و فریاد میزد

با نفس نفس خودم رو بهش رسوندم و وحشت زده خطاب بهش گفتم :

_داری چیکار میکنی ؟؟

با شنیدن صدام بدون اینکه به سمتم برگرده گلدون تزیینی که توی دستش و بالای سرش بود رو محکمتر روی زمین کوبید با برخورد با زمین هزار تکه شد

جیغ خفه ای از ترس کشیدم و با نگرانی قدمی به عقب برداشتم که بالاخره سرش رو بالا گرفت تازه نگاهم به چشمای به خون نشسته اش خورد

اولین بار آراد رو این شکلی و تا این حد وحشتناک میدیدم انگار روح توی تنش نیست رنگش به شدت پریده بود و چشماش به قدری قرمز بودن که آدم رو میترسوند

به سمتم برگشت و درحالیکه به طرفم میومد خشمگین غرید :

_امروز کجا بودی ؟؟!!

با این حرفش رنگم پرید و گیج لب زدم :

_چی ؟؟

درست عین فیلمای ترسناک قدم به قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد ، با خشم دندوناش روی هم سابید و گفت :

_آریا رو دیدی نه ؟؟؟

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و درحالیکه سرمو به اطراف تکونی میدادم به دروغ لب زدم :

_نه !!

یکدفعه به سمتم خیز برداشت و با کاری که کرد صدای جیغ بلندم بود که توی فضای خونه پیچید

لگد محکمی به میز شیشه ای کنارم کوبید که با صدای بدی چپه شد و تیکه شیشه های شکسته اش توی فضا و اطراف پخش شدن

بی اختیار هنوز داشتم جیغ میکشیدم که سمتم اومد و حرصی توی صورتم فریاد زد :

_صدبار گفتم به من دروغ نگوووووو !!

با شنیدن صدای بلندش بی اختیار خشکم زد و سکوت کردم ، خدایا نکنه کسی چیزی بهش گفته ؟! وحشت زده هنوز داشتم نگاهش میکردم

که جلو اومد و درحالیکه فَکم رو محکم توی دستاش میگرفت حرصی غرید :

_برای چی رفتی پیشش هااااا

تا زمانی که نمیدونستم تا چه حد میدونه نباید خودم رو لو میداد پس زبونی روی لبهام کشیدم و جمله دروغم رو باز تکرار کردم

_گفتم که من ندیدمش !!!

چند ثانیه بی حرف نگاهش رو بین چشمام چرخوند یکدفعه آنچنان به عقب هُلم داد که چند قدم عقب عقب رفتم و نزدیک بود پخش زمین شم

حرصی صدام رو بالا بردم و شاکی فریاد زدم :

_چته دیوونه شدی ؟؟!

با حالی خراب چرخی دور خودش زد و درحالیکه مدام دستاش رو توی موهاش میکشید کلافه زیرلب زمزمه وار گفت :

_آره دیوونه ام که اون مردک همچین حرفی بهم زده و باز اینجا ایستادم و نرفتم خونش رو بریزم

چی ؟؟ مردک ؟؟ نکنه منظورش با آریاس ؟!
یعنی چی بهش گفته که اینطوری بهمش ریخته ؟؟

یکدفعه یاد جمله آخرش افتادم لعنتی باید فکر میکردم اون اینطوری راحت رهام نمیکنه و تا زهرش بهم نریزه بیخیالم نمیشه

عصبی لعنتی زیرلب زمزمه کردم و کلافه سرمو چرخوندم یکدفعه با دیدن اون همه خدمتکاری که گوشه کناری ایستاده و ما رو تماشا میکردن خشمم اوج گرفت و‌ بلند فریاد زدم :

_چی رو نگاه میکنید هاااا ؟؟

دستپاچه پا به فرار گذاشتند که نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و تازه نگاهم به خاتونی افتاد که نگران نگاهم میکرد

لبخندی که به نظر خودم مضحک به نظر میومد و فقط و فقط برای آروم کردن اون بود روی لبهام نشوندم و درحالیکه سری تکونی میدادم آروم لب زدم :

_نگران نباش چیزی نیست !!

دودل نیم نگاهی به آراد انداخت و رفت ، این حرف رو فقط و فقط برای آروم کردنش گفته بودم وگرنه خودمم میدونستم طوفان بزرگی در راهه

با رفتنش به سمت آراد برگشتم و میخواستم ببینم آریا چی گفته که تا این حد بهمش ریخته ولی هنوز صداش نزده بودم که در سالن باز شد و صدای بهت زده مادرش توی گوشم پیچید

_اینجاااا چه خبره ؟؟!

پوووف خدایا این رو کم داشتم حالا یکی بیاد ردش کنه ، بدون اینکه نگاهش کنم زیرلب آروم خطاب بهش گفتم :

_هیچی !!

به سمت آراد قدمی برداشتم که مادرش با پوزخندی صدام زد و گفت :

_هیچی و خونه ی منو به این وضع انداختید ؟؟!

دست هام از زور خشم مشت شد و حرصی چشمامو روی هم گذاشتم بازم این زن !!!
چرا نمیفهمید حتی سایه اش هم برام سنگینه چه برسه به حضورش درست کنار خودم

برای اینکه بیخیالم شه بی تفاوت لب زدم :

_میگم جمعش کنن !!

با اون صدای جیغ مانندش حرصی بلند گفت :

_همین ؟!

دیگه داشت کم کم حوصلمو سر میبرد به سمتش برگشتم و خشمگین گفتم :

_آره پس چی ؟! مگه نمیبینید وضعمون رو ؟! که مشکل داریم و میخوایم حلش کنیم

بی اهمیت به حرص و جوش خوردن های من ، پوزخندی گوشه لبش سبز شد و کنایه وار خطاب به آراد گفت :

_مشکل ؟؟ تازه اولشه…. بهت که گفته بودم این دخترِ به درد تو نمیخوره ولی کو گوش شنوا !!

آراد که تموم مدت ساکت یه گوشه نشسته بود با این حرف مادرش بالاخره سرش رو بالا گرفت و خیره من شد

منتظر بودم عین همیشه چیزی بگه و حرفی بزنه ولی انگار نه انگار روحی توی تنشه سرد و یخ زده نگاهش رو توی چشمام دوخته و سکوت کرده بود

با این سکوتش داشت روی حرفای مادرش مهر تایید میزد ، هرچند من که زن واقعیش نبودم ولی نمیدونم چرا توی اون لحظه به قدری عصبی و ناراحت شدم که نزدیک بود

جیغ بلندی بزنم و همه چی بهم بریزم ولی غرورم اجازه نمیداد کار خطایی انجام بدم و خودم رو کوچیک کنم پس برای اینکه آرامشم رو حفظ کنم نفس عمیقی کشیدم و با فکر به اینکه چطوری بسوزونمش نگاهمو به اطراف چرخوندم

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید به سمتش برگشتم و با لبخند بزرگی که روی لبهام نشونده بودم بلند خطاب بهش گفتم :

_زندگی شخصی ماست پس میشه شما دخالت نکنید مادرجان !!

مادر جان ، رو این کلمه بهشتی رو که اون اصلا لایق شنیدنش نبود رو به زور برای حرص دادانش به زبون آوردم که چشماش شد کاسه خون و خشمگین گفت :

_زندگی شخصیتون که فعلا وسط خونه ما پهن شده

چشم غره ای بهم رفت و درحالیکه از کنارم میگذشت حرصی ادامه داد :

_در ضمن دفعه آخرت باشه که من رو مادر صدا زدی فهمیدی !!؟؟

هه نمیدونست من از این کلمه متنفرم وگرنه اینطوری نمیگفت از پشت سر خیره رفتنش شدم که وارد راهروی گوشه سالن شد و از دید پنهون شد

هنوز داشتم با حرص و خشم از پشت سر رفتنش رو‌ تماشا میکردم که آراد با صدای گرفته ای صدام زد و چیزی گفت که با تعجب به سمتش برگشتم

_از این دروغایی که به من میگی چی نصیبت میشه

تُخس توی چشماش خیره شدم و بدون اینکه کوتاه بیام گفتم :

_من دروغی به تو نگفتم !!

پوزخندی گوشه لبش نشست و درحالیکه با تاسف سری به اطراف تکون میداد زیرلب آروم زمزمه کرد :

_الانم حاضر نیستی واقعیت رو به من بگی هه مامان راست میگفت که ….

حرفش رو نصفه نیمه رها کرد و با اخمای درهم و همون سر و وضع شلخته از سالن بیرون زد ، غمیگن و ناراحت سر جام خشکم زده بود

ازم توقع داشت چی بگم ؟؟
اصلا چی داشتم که بگم ؟؟ بگم اومدم تا خانوادت رو نابود کنم و همه این کارام برای همونه ؟؟

خسته و کلافه چنگی به موهام زدم و یکدفعه بی اختیار دنبال آراد رفتم تا باهاش حرف بزنم و قانعش کنم ولی همین که به حیاط رسیدم با دیدنش که سوار ماشین شده بود

با عجله به سمتش رفتم و بلند صداش زدم

_آراد یه لحظه وایسا کارت دارم !!

نیم نگاهی سمتم انداخت و بی اهمیت بهم پاشو روی پدال گاز فشار داد و با سرعت از کنارم گذشت چند قدمی دنبالش دویدم ولی بی فایده بود

با نفس نفس وسط حیاط ایستادم و درحالیکه دستامو روی زانوهام تکیه میدادم از پشت سر خیره دور شدن ماشینش شدم

لعنت بهت آریا معلوم نیست باز چه آتیشی سوزونده که اینطوری آراد رو از کوره به در برده نه اینطوری فایده نداشت وقتم داشت کم و کمتر میشد باید تا لو نرفتم پَتَشون روی آب میریختم و در میرفتم

با این فکر بیخیال آراد شدم و با عجله وارد خونه شدم و از پله های سالن بالا رفتم ولی همین که میخواستم از کنار اتاق کار بابای آراد عباس نجم بگذرم

با دیدن در نیمه باز اتاقش و شنیدن حرفایی که داشت با کسی پشت تلفن رد و بدل میکرد هشیار شدم و بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

_آره محموله بزرگیه اگه این بار بتونیم ردشون کنیم برن سود بزرگی نصیب هر دومون میشه

بلند خندید و بعد از چند ثانیه با خوشحالی ادامه داد :

_اوکی منتظرم روزش مشخص شه !!

با شنیدن این حرفا مدام توی ذهنم تکرار میشد که نازی این بهترین فرصت براته و اصلا از دستش نده

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با کنجکاوی به در اتاق نزدیک شدم و گوش ایستادم ببینم چی‌ میگه و داره از چی حرف میزنه ؟!

صدای قدماش که توی اتاق برمیداشت به گوشم میرسید و من با هیجان و دستایی که از شدت استرس توی هم گره خورده بودن منتظر ایستاده بودم تا چیزی بگه

ولی یکدفعه با شنیدن چیزی که گفت خشکم زد و ناباور سرمو نزدیکتر بردم تا بهتر بشنوم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x