رمان عشق ممنوعه استاد پارت 88

0
(0)

لامپ روشن کردم ولی از پشت شیشه کوچیک و خاک گرفته پنجره چیز زیادی مشخص نبود ، چشمامو ریز کردم و‌ با دقت بیشتری خیره شدم

برای ثانیه ای حس کردم سایه مردی رو دیدم
دروغ چرا لرزی به تنم نشست و بی اختیار قدمی به عقب برداشتم

من دختری تنها اونم این موقع ، شب ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته اصلا شاید افراد نجم باشن و آدرس من رو پیدا کردن و فهمیدن کجام ؟!

وحشت زده وارد هال شدم و در رو از پشت قفل کردم و برگشتم داخل اتاق بعد از قفل کردن در اتاق ، سر چمدونم رفتم و چاقو ضامن داری که بین لباسا پنهون کرده بودم بیرون کشیدم

بعد از اینکه لامپ رو باز خاموش کردم بی معطلی زیر پتو خزیدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم و راحت بگیرم بخوابم ولی مگه میتونستم ؟؟

همش ترس باعث شده بود از این پهلو به اون پهلو بشم و پلکام روی هم نرن ، باید به حرف گُل بانو گوش میدادم و امشب رو اونجا میموندم آره !!

دیگه خداروشکر صدای برخورد چیزی با پنجره به گوشم نرسید چون هرکی که بود انگار بیخیال شده و‌ رفته بود دم دمای صبح بود که بالاخره تونستم بخوابم

نمیدونم چند ساعتی گذشته بود و توی خواب عمیقی بودم که صدای بلند کوبیده شدن در خونه باعث شد گیج از خواب بپرم

بالشت روی سرم محکم فشار دادم و سعی کردم بی اهمیت باشم ولی هرکی بود ول نمیکرد و یکسره در میزد

_اههه‍ههههه بسه دیگه !!

عصبی و با اخمای درهم درحالیکه همش زیرلب غُرغُر میکردم بلند شدم و به طرف در خونه راه افتادم

و اصلا حواسم نبود سروضعم چطوریه و چه شکلیم یعنی اصلا برام مهم نبود ، عصبی با یه حرکت درحالیکه در رو باز میکردم بلند گفتم :

_اههههه مگه سر آوردی نمیگی م…….

باقی حرفم با دیدن مرتضی نصف و نیمه موند دستپاچه صاف ایستادم

_بله ؟!

با لبخندی گوشه لبش خریدارانه نگاهش روم چرخوند و گفت :

_سلام خوب هستید ؟؟

تازه حواسم جمع شد که روسری چیزی سرم نیست و تموم موهای بلندم آزادانه دورم ریختن بدتر از همه اون لباس بلند و گُل گُلی بی بی تنم بود

دستپاچه بدون اینکه جوابی بهش بدم درو با یه حرکت روش بستم و به سمت خونه هجوم بردم تا چیزی سرم کنم

با دیدن چادر نماز بی بی که هنوز گوشه هال بود خم شدم و با عجله چنگش زدم و بعد از اینکه سرم انداختمش به سمت در هجوم بردم و بازش کردم

هنوز پشت در ایستاده بود
با نفس نفس که توی‌ قاب در قرار گرفتم سرش رو بالا گرفت و برای ثانیه ای نگاهش روی چادر روی سرم چرخید

و دیدم چطور طرح لبخند کمرنگی روی لبهاش جا خوش کرد ، سعی کردم جدی باشم پس گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و گفتم :

_سلام امری داشتید ؟؟!

تکونی خورد

_میخواستم ببینم کاری دارید براتون انجام بدم ؟؟

هن ؟؟ جانم ؟؟ این چی میگه ؟؟!
با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن گفتم :

_بله ؟!

خجالت زده دستی پشت گردنش کشید و گفت :

_ببخشید فقط خواستم این چند وقته که اینجا مهمونید کم و کسری نداشته باشید

اینم چه زود پسرخاله میشه ؟!
درسته یه زمانی همبازی بودیم ولی مال گذشته ها و بچگی بوده و نیازی نمیبینم اینقدر بخواد خودمونی رفتار کنه

اخمامو توی هم کشیدم و سعی کردم جدی باشم

_نه ممنونم خودم میتونم از پس مشکلات خودم بربیام

دستی به یقه پیراهن تنش کشید و قدمی جلو گذاشت

_این چه حرفیه وظیفه اس….انگار منو نشناختی ها نازی خانوم ؟!

با اینکه میدونستم کیه ولی خودم رو به اون راه زدم و بی تفاوت لب زدم :

_نه مگه باید بشناسم ؟؟

برای ثانیه ای حس کردم پَکر شد چون لبخند روی لبهاش ماسید

_مرتضی ام پسر حاج کریم دوست دوران بچگیتون

آهانی زیرلب زمزمه کردم و برای اینکه پررو نشه و حد خودش رو بدونه بی تفاوت لب زدم :

_خوب ؟!

با این خوبی ، که گفتم به معنای واقعی کُپ کرد چون توقع این رفتار سرد رو از من نداشت و دیدم چطور رنگش پرید و مات صورتم شد

ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند دستپاچه ای آروم گفت :

_هیچی دیدمتون خواستم عرض ادب و احترامی داشته باشم

غُرغُرکنان زیرلب آروم زمزمه کردم:

_پوووف شازده کله سحری من رو زابراه کرده که سلام عرض کنه

_چیزی گفتید ؟؟

با این حرفش به خودم اومدم و گره چادر زیر چونه ام رو محکمتر کردم

_نه…..در ضمن ممنونم از لطفتون

_خواهش میکنم !!

هنوز همونطوری بِرُ بِر مونده بود و من رو نگاه میکرد ، با سرفه ای مصلحتی گلوم رو صاف کردم و گفتم :

_خوب امری ندارید من برم دیگه !!

همین که میخواستم داخل خونه شم دستپاچه قدمی جلو گذاشت و گفت :

_ببخشید یه لحظه !!

شدید خوابم میومد ولی مگه میرفت ؟! سه پیچ گیر داده بود به من بخت برگشته

به اجبار به سمتش برگشتم

_بله چیزی شده ؟؟

دستاش رو‌ توی هم گره زد و بی اختیار نگاهم روی دونه های درشت عرق روی پیشونیش چرخید

_اوووم میخواستم موضوع مهمی رو باهاتون در میون بزارم

کلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم

_میشنوم !!

_آخه اینطوری نمیشه من …..

دیگه داشت اون روی من رو بالا میاورد کلافه بدون توجه به موهای آشفته ام که کم کم داشت از زیر چادر بیرون میزد توی حرفش پریدم و شاکی گفتم :

_اگه حرفتون نمیزنید من برم به ادامه خوابم برسم

چندثانیه با دهنی نیمه باز به من و شدت پرو بودنم خیره شد و یکدفعه تو گلو خندید و با شرمندگی گفت :

_ببخشید نمیدونستم از خواب بیدارتون کردم

چپ چپ نگاهی بهش انداختم که دستی به ته ریشش کشید و سعی کرد جدی باشه

_خوب حقیقتش من از شما خوشم اومده یعنی از قبل خوشم میومد و میخواستم اگه امکانش هست بیشتر باهم آشنا شیم

ناباور پلکی زدم
این الان چی گفت ؟؟
از من خوشش اومده و میخواد بیشتر آشنا شه ؟؟!

وقتی دید دارم عجیب نگاهش میکنم آب دهنش رو صدادار قورت داد

_ببخشید حرف بدی زدم ؟؟

با یادآوری آراد بی اختیار تلخ گفتم :

_آره !!

شوکه شد

_آره ؟؟ منظورتون چیه ؟؟

خیره چشماش شدم و‌ بدون لحظه ای درنگ لب زدم :

_به نظرتون پیشنهاد به زن شوهر دار حرف خوبیه ؟؟

چشماش گرد شد و رنگش پرید
با لُکنت شروع کرد به حرف زدن

_چ….ی ؟؟ شو…هر ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
2 سال قبل

😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x