رمان غرق جنون پارت 66 - رمان دونی

 

 

چشمانم درشت شد و ابروهایم به فرق سرم چسبیدند. چشمان به خون نشسته اش را که دیدم خشکم زد و زیر لب با ناباوری نامش را بردم.

 

_ عامر…

 

_ پشمـــام! عامر اومده؟ آره؟ اون از کجا فهمیده؟ اومده دنبالت؟ وای دهنت سرویسه باوان!

 

حتی صدای جیغ مانند تمنا هم نتوانست از آن حالت خارجم کند. همان طور مات و مبهوت نگاهش میکردم که سمتم آمد.

 

پلکم ناخودآگاه پرید و در کسری از ثانیه بالای سرم رسید. گوشی را از میان انگشتان بی حرکتم بیرون کشید و با دیدن اسم تمنا روی صفحه پوزخندی زد.

 

گوشی را به گوشش چسباند و با آن صدای لعنتی و ترسناکش، من که هیچ قطعا تمنا هم خودش را خیس کرد.

 

_ فکر میکردم دیگه هوس دوتایی نقشه ریختن به سرتون نزنه، احمقا!

 

حرفش را زد و مقابل نگاه وحشت زده ام گوشی را با یک حرکت از وسط به دو نیم کرد!

 

بازوی نحیفم که میان انگشتانش به درد افتاد آخی از میان لبهایم بیرون پرید و به خودم آمدم.

 

_ آخ… تو… تو اینجا چیکار میکنی؟

 

از بودنش اینجا آن هم یک ساعت بعد از رسیدنم گیج بودم.

تمنا که خودش هم شوکه شده بود… پس کار چه کسی میتوانست باشد؟!

 

غیرممکن بود با حدس و گمان اینجا رسیده باشد، یعنی تمنا… نه محال بود مرا به او بفروشد.

 

به جای جواب دادن حلقه ی انگشتانش را دور بازویم محکم تر کرد و تنم را بالا کشید.

 

_ آی ولم کن دستم شکست، میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ کی گفت بیای اینجا؟ ولم کن عامر… آی…

 

به سادگی بلندم کرد و همان لحظه از کنار تنش مادرم را چسبیده به در و در حالی که دستانش را با استرس به هم میمالید دیدم.

 

خب، این هم جواب سوالم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۳۵

 

تقلاکنان زیر خنده زدم و انگشت اشاره ام را سمت مادرم گرفتم.

 

_ مامان… تو خبرش کردی؟ انقدر سربارتونم؟!

 

لبش را داخل دهانش کشید و نگاه اشکی و شرمنده اش به چه کارم می آمد؟

پر بودم از حس بد و اضافی بودنم مثل سیلی محکمی توی صورتم خورده بود.

 

دیوانه شدم و هیستریک با دست آزادم به هر نقطه از بدن عامر که دستم میرسید مشت کوبیدم.

 

_ ولم کن، تو چی میگی؟ چی میخوای اینجا؟ همتون ولم کردین الان چی از جونم میخواین؟

اصلا دلم میخواد بابام منو بکشه از شر همتون راحت شم…

جون خودمه، زندگی خودمه، میخوام تموم شه…

به شما چه؟ به شما چه؟ به شما چـــه؟

 

دستم را روی هوا گرفت و مچم را چنان پیچاند که از دردش ضعف رفتم و نیم خیز شدم.

 

از این اشکهای مزخرف که همیشه ی خدا دم مشکم بودند متنفر بودم، ضعیفم میکردند… ضعیف تر از چیزی که بودم…

 

_ ولم کن… ازت بدم میاد…

 

هر دو دستم را عقب برد و روی کمرم قفل کرد. با یک دست مهارشان کرد و با دست دیگر سرم را بالا کشید.

 

نگاهش را چند باری بین چشمانم چرخاند و دندان هایش قفل هم شد و از پشتشان با نهایت حرص و خشمی که یک انسان میتوانست داشته باشد غرید:

 

_ به چه جراتی شال و کلاه کردی از خونم زدی بیرون؟ با اجازه ی کی؟ کی اصلا گفت میتونی بیای اینجا؟

باوان… الان فقط دهنتو ببند و راه بیفت، همین الان میتونم خرخرتو بجواَم پس بیشتر از این با اعصاب نداشتم بازی نکن!

 

نیشخند تمسخرآمیزم با اشکهایی که میریختم در تضاد بود و با غُدّی توی چشمانش زل زدم.

 

_ این بیشرف میخواست دیگه وادار به دیدنش نشی!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۳۶

 

چند ثانیه پلک هایش را روی هم فشرد و نفسش را با صدا بیرون داد. جوابی در برابر حرفم نداشت چون حرف خودش را در صورتش کوبیدم.

 

از سکوت و درماندگی اش استفاده کردم و جسورتر از قبل نزدیکش شدم.

 

_ مگه همینو نمیخواستی؟ مگه به خاطر بودن من از خونه و زندگیت فراری نشدی؟

تو جراتشو نداشتی مشکلتو حل کنی، من به جات حلش کردم… هوم؟

 

بینی ام را بالا کشیدم و تقریبا سینه به سینه اش بودم. سرم را بالاتر بردم و حالا چشمانش باز شده بود و چرا از نگاه او هم دلتنگی را میخواندم؟!

 

چرا حرف زبان و نگاهش با هم نمیخواند؟ کدام را باور میکردم؟

 

دست دلتنگی و احساساتم را گرفتم و همه را در صندوقچه ای اعماق قلبم گذاشتم.

احساسات یک طرفه ی من فقط به درد خودم میخورد، کسی طالبشان نبود…

 

گلویی صاف کردم و کج خندی دلگیرانه کنج لبم را طرح داد.

 

_ حالام دیگه هیچ مسئولیتی نسبت به من نداری، میتونی با خیال راحت زندگیتو کنی.

مسئول زندگی من و بچم فقط خودمم، نه هیچ کس دیگه.

بابت این مدتم که سربارت بودم و مجبور بودی یه قاتل بیشرفو تحمل کنی ازت معذرت میخوام.

 

با اینکه دلم نمیخواست و چشمم به دست و پای قلبم افتاده بود تا اجازه دهم ذره ای بیشتر از تصویر مرد مقابلش بنوشد، سر پایین انداختم و تنها سهم چشمانم پاهای عامر شدند.

 

دستانم را به آرامی تکان دادم تا رهایم کند و زیر لب زمزمه کردم:

 

_ برو دیگه، تموم شد…

 

دستانم آزاد شد و به این رها شدنی که بیشتر به اسارت میماند، خندیدم.

من میان دستان او و نزدیک به آغوشش رها بودم…

 

_ هیچوقت تموم نمیشه…

 

بله باوان خانم، تازه شروع شده😏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نهال
نهال
4 روز قبل

فکر کنم فقط من میخونمش.
عامر بود….
دهنت سرویسه باوان.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x