تا ذهنم برای فهمیدن منظورش به خود بجنبد، انگشتانش میان انگشتانم گره خورد و مبهوت خیره ی دستان به هم قفل شده مان شدم.
_ برمیگردیم خونه.
در حال خودم نبودم که چند قدمی تن سستم را دنبال خود کشید و مقابل مادرم ایستاد.
_ شرمنده براتون دردسر درست شد.
دردسر؟ من را میگفت دردسر؟
چه دردسری بودم مگر؟ اینکه دلم میخواست در خانه ی خودمان بمانم چه دردسری داشت؟
به چهارچوب در چنگ زدم و دستم را با حرص از میان دستش بیرون کشیدم.
مگر عروسک خیمه شب بازی اش بودم که هر وقت میلش کشید مرا از خود براند و هر وقت دلش خواست برم گرداند؟!
آدم بودم، دل داشتم… و این دل لعنتی داشت از فشار کارهای بی معنی اش میترکید.
_ خونه ی من اینجاست، هیچ قبرستونی ام با تویی که تو کار خودت موندی و نمیدونی چی میخوای، نمیام!
سرم را تند و تند تکان دادم و تنم را بیشتر پشت دیوار کشیدم.
_ واقعا تموم شد، من دیگه نیاز به مراقبت کسی ندارم.
ابرویی بالا دادم و سعی کردم خفگی ناشی از بغضم را با لبخندی دندان نما بپوشانم.
_ وقتی نبودی یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم، مرسی که نبودی…
کنار دیوار سر خوردم و سرم را میان دستانم گرفتم. مغزم در حال فروپاشی بود، فهمیدن عامر برایم شده بود یک مسئله ی لاینحل…
_ تو رو به خدا باوانکم، پاشو با شوهرت برو…
سربار نیستی دخترم، قدمت سر چشم من… ولی الان موقعیت خوبی نیست، من نگران خودتم…
به حرف شوهرت گوش کن گیانم…
جیغ بنفش و ممتدی کشیدم، با خشم سرم را به دیوار کوبیدم و با تمام عجز و بیچارگی ام فریاد زدم:
_ اون شوهر من نیست…
_ مگه… یعنی نمیدونی بعد زایمانت قراره عقدت کنه؟!
«غرق جنون»
#پارت_۲۳۸
بعد از حرف مادرم که با لحنی نامطمئن زده بود، همه چیز در سکوت فرو رفت.
هیچ صدایی از هیچکس در نمی آمد و من حتی نفس هم نمیکشیدم.
سرم را آرام سمت عامر برگرداندم و نگاهم از نوک پا تا تخم چشمانش بالا رفت.
انگار او هم نفس نمیکشید…
چیزی که با گوش های خودم شنیده بودم را باور نمیکردم.
غیر قابل باور بود، عامری که مدام از نفرتش میگفت و حتی چند باری لا به لای حرف هایش گفته بود بعد از زایمان باید گورم را گم کنم، مرا عقد کند؟!
اصلا… اصلا او که حنانه را داشت، نداشت؟
خودش گفت عاشق اوست… چطور مرا عقد کند؟ چطور همسرش شوم؟!
کم کم تکه های پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند.
با وعده ی عقد و ازدواج پدرم را راضی کرده بود که با او زندگی کنم.
پدرم هم که از خدا خواسته، برای خلاص شدن از شر من داشت مردی هم سن خودش را برایم لقمه میگرفت… عامر که قطعا گزینه ی بهتری بود!
خدای من!
اینها پیش خودشان چه فکری کرده بودند؟
مرا چه فرض کرده بودند؟ حیوان؟ یک تکه گوشت و چند استخوان؟ یک شی بی ارزش؟ چه؟
برای خود دوخته و بریده بودند و تنِ منِ بی خبر از همه جا کرده بودند.
عامر به خاطر نجات جان برادرزاده اش به دروغ متوسل شده بود و من شده بودم وسیله ای برای رسیدن به خواسته هایش!
چه خوشبینانه… نه نه، خوشبینانه برای احمقی چون من زیادی بود!
چه احمقانه فکر میکردم خودم هم برای عامر مهم هستم…
حالم داشت از همه چیز به هم میخورد.
چرا برای هیچکس، خودِ من، باوان، مهم نبود؟
من دلم را به او باخته بودم و او مرا فقط دستگاه حمل کننده ی برادرزاده اش میدید…
چه سرگذشت تلخی…
«غرق جنون»
#پارت_۲۳۹
نفهمیدم چقدر خیره اش مانده بودم که بالاخره صبرش سر آمد و مقابلم خم شد.
دستش را زیر بازویم انداخت و سعی کرد با آرامش بلندم کند.
راه نفسم بند آمده بود، تیغه ی بینی ام تیر کشید، چشمانم آتش گرفت، شقیقه هایم به تندی میزد و لبهایم میلرزید…
خدای من، عامر چه کرده بود با من؟!
دهانم را برای نفس کشیدن باز کردم و همزمان که اشکم چکید چشم بستم.
قلبم هنوز هم نمیخواست واقعیت را باور کند. اشک هایم یکی پس از دیگری چکیدند و نالان لب زدم:
_ چیکار کردی با من؟
_ بریم باوان، بعدا حرف میزنیم… الان فقط باهام بیا، خواهش میکنم.
روی دستش کوبیدم و جیغ پر دردی کشیدم.
روی دستش کوبیدم و اشک هایم برای زودتر ریختن به تقلا افتادند.
روی دستش کوبیدم و قلبم هزار تکه شد.
روی دستش کوبیدم و تمام تنم به گزگز افتاد.
روی دستش کوبیدم و مُردم…
_ چیکار کردی با من عامر؟ چیکار کردی؟
مادرم کنارم نشست و سعی کرد آرامم کند اما من آشوبی بودم که آرامشم به دست مرد مقابلم بر باد رفته بود.
_ نکن مادر برای بچت خوب نیست، انقدر بی قراری نکن.
به خدا قسم تنها راه نجاتت رفتن از اینجا بود… من فکر میکردم میدونی، آقا عامر چرا بهش نگفته بودی؟
میان دست هر دویشان تکان میخوردم و ضجه میزدم. باورم نمیشد چنین ضربه ای از سمت عزیزانم خورده باشم.
_ چرا نذاشتین بمیرم؟ خدا لعنتتون کنه… چرا نذاشتین بمیرم؟
عامر کلافه و بی اعصاب تنم را بالا کشید و تقریبا در آغوشش بودم که زیر گوشم غرید:
_ تموم کن این مسخره بازی رو، به خودت بیا گفتم حرف میزنیم… انقدر نفهم نباش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اون بچه خوبه ک میمیره