رمان فقط برای من بخون پارت 7

4
(2)

از اتاق خارج شدم پالتومو تنم کردم کسی توی راهرو نبود سریع

از رستوران خارج شدم نزدیک رستوران

یه پارک محلیه کوچیک دیده بودم اخر شب بود یکمی می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم

موبایلمو از کیفم در اوردم و به ارتا اس زدم با این مضمون

( می رم پارک وقتی همه رفتن بهم خبر بده که بیام )

هنوز به سر خیابون نرسیده بودم که بوق ماشینی منو متوجه خودش کرد از ته قلبم دعا کردم هامون

نباشه زیر چشمی نگاه کردم پورشه سفید اریا بود سرمو بلند کردم اریا شیشه ماشینو کشیده بود پایین

-بیا بالا انا هوا سرده سرما می خوری

رفتم و سوار ماشین اریا شدم

-کجا داشتی می رفتی انا ؟

– جای خاصی نمی رفتم می خواستم تو پارک بشینم وقتی همه رفتن برگردم

-اریا سرشو به سمتم چرخوندو نگام کرد و گفت : بخاطر اون ؟؟

-اره دوست ندارم بدونه کجا زندگی می کنم

-کار خوبی نکردی به من یا به ارتا می گفتی باهات بیایم این وقت شب خطر ناکه خانومی

نمی دونم اریا داشت کجا می رفت وقتی ازش پرسیدم گفت:

جای خاصی نمی ریم یکم تو خیابونا دور میزنیم

حدود نیم ساعتی بینمون سکوت بود ولی احساس می کردم اریا کلافه و بی قراره

شایدم خسته بود اروم به اریا گفتم : برگردیم شما هم خسته اید احتیاج به استراحت دارید

اریا جواب سوالم و با سوال ه دیگه ای داد و پرسید:

واقعا فردا می خوای بری محضر ؟؟

-بدون اینکه نگاش کنم گفتم : اره بهتره شر این موضوع هر چه سریع تر از سرم وا بشه

 چه ساعتی می ری ؟

10صبح می رم

تنها نمی خواد بری خودم باهات می یام

-نه نیازی نیست مزاحم شما نمی شم

با گفتن این حرف اریا ماشینو کنار خیابون نگه داشت و باصدای خشمگین ولی ارومی گفت :

انا بیتا سعادت چند بار گفتم تو مزاحم من نیســــــــتی ؟ بازم باید تکرار مکررات کنم ؟!!!

اریا یه مشت به فرمون ماشین زدو گفت لعنتی …. فکر کنم می خواست خشمشو

کنترل کنه تو دلم گفتم انا دوباره گند زدی

زمزمه کنان گفتم : معذرت

اریا هم زمزمه کنان گفت : اگه می خوای بخشیده بشی اجازه بده فردا همراهت بیام

سرمو تکون دادم و باشه ای گفتم

اریا چند بار به حالت عصبی دستشو تو موهاش کشید و بعد از چند لحظه

که اروم شده بود ماشینو روشن کرد و راه افتاد

ببخشید حاج اقا چه دلیلی داشت که من اینجا بیام من که به اقای شمس وکالت داده بودم !!!!!

می دونم دخترم ولی به حضور خود شما هم نیاز بود باید یه سری مدارک امضا کنید

مدارک مربوط به جدایو امضا کردم وقتی کار تموم شدن وامضا ها تموم شد

حاج اقا به من گفت : دخترم شما باکره هستید ؟

یه لحظه هنگ کردم با تعجب به حاج اقا نگاه کردم هجوم خون به صورتمو حس کردم

خدای من ابروم پیش اریا رفت سرمو انداختم پایینو گفتم بله حاج اقا

حاج اقا گفت : بسیار خوب این نامه رو ببرید پزشکیه قانونی و جوابشو برای من بیارید !!

-پزشک قانونی ؟؟؟؟؟

دیدم که اریا به هوای دیدن تابلونصب شده رو دیوار چند قدمی از من فاصله گرفت

به حاج اقا نگاه کردم تا بیشتر توضیح بده

حاج اقا هم در کمال خونسردی گفت : بله دخترم شما می ری پزشکیه قانونی وقتی از سلامتیه

بکارتتون مطمئن شدیم نامه ای می دیم برای ثبت احوال تا براتون شناسنامه ی جدیدی صادر کنند

وای این حاج اقا اصلا بوی از حیا نبرده …..چقدر رک حرف می زنه

سرمو انداختم پایینو گفتم شناسنامه المثنی می دن ؟

نه دخترم یه شناسنامه با همین شمار سریال و شناسایی فقط اسم نامزدتون از توش پاک می شه

حاج اقا نامه رو به سمتم گرفت دیگه اونجا کاری نداشتم از حاج اقا خدافظی کردم اریا هم برای حاج اقا

سری تکون داد و پشت سر من حرکت کرد

به ساعت تو دستم نگاهی کردم هنوز 12نشده بود پایین که رسیدیم گفتم : اقای دانش ممنون

که همراهیم کردین اگه اجازه بدین برم جایی کار دارم

اریا نگام کردو گفت : بشین خودم می رسونمت پزشک قانونی

وای این از کجا فهمید که می خوام برم پزشک قانونی

دیگه حاظر بودم قطره ابی بشم تا تو زمین فرو برم

اریا وقتی دید من سر جام ایستادم گفت : سوار شو خانومی

با خجالت سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد جلوی ساختمان بزرگ پزشکی قانونی بودیم

با اریا وارد ساختمون شدیم خدای من چه خبر بود یکی پاشو بسته بود یکی چشمشو گرفته بود

هیچکی این جا سالم نبود ترس برم داشته بود یکمی قدمهام شل شده بود

اریا فهمید ترسیدم کنارم اومد و اروم گفت : اینجا می خواستی تنهایی بیای جوجه ؟؟؟؟؟

وارد یه راهروی خلوت شدیم ………

اریا رفت از یه خانومه که پشت میزی نشسته بود یه چیزای پرسید و بعد هم برگه ای که حاج اقا

به من داده بود و ازم گرفت و داد به خانومه 5دقیقه هم طول نکشید که خانومه منو صدا زد

تمام تنم از ترس می لرزیدن با خانومه وارد اتاق شدیم یه اتاق معاینه بود

خانوم دکتری تو اتاق بود به من گفت برم رو تخت بخوابم

کار معاینه که تموم شد لباسمو تنم کردم گریم گرفته بود کارم به کجاها که نرسیده بود

دکتر یه نامه نوشت و مهر کرد داد دست من

وقتی می خواستم از اتاق معاینه خارج بشم اشکامو پاک کردم بیرون رفتم با چشم

دنبال اریا بودم دیدم که خیلی عصبی داره تو راهرو بخش قدم می زنه اروم رفتم کنارش

اریا تا منو دید گفت : خوبی ؟ درد نداری ؟ بیا بشین رو صندلی

دوباره گریم گرفت درد و فراموش کرده بودم بیشتر گریه م از خجالت بود

با همون حال گفتم: تو رو خدا اقای دانش بروم نیارید دارم از خجالت می میرم

اریا ساکت شد تو یه لحظه منو بغل کردو با لحنی که توش خنده موج می زد گفت : جوجه ی دیونه

مگه خجالت داره ولی باشه اصلا امروزو از یاد می برم بعد هم صداشو اروم کردو گفت : منهای الانو

حس کردم شونه های اریا داره می لرزه

سرمو یکم بلند کردم دیدم داره ریز ریز می خنده

بهش اخم کردمو از بغلش بیرون اومدم خدا رو شکر این راهرو خلوت بود وگرنه من

امروز دیگه از خجالت زنده نمی موندم ………

یک ماه بعد…… از همون محضر خونه با من تماس گرفتن تا برم برای گرفتن شناسنامه ام

وقتی رسیدم هامون و دیدم که اونجاست تا دیدمش یه اخم بهش کردم

خیلی وقت بود که دیگه هیچ حسی به این مرد در خودم نداشتم بی توجه به حضور هامون

به سمت حاج اقا رفتم و سلام دادم

حاج اقا لبخندی زدو جواب منو داد از تو کشوش شناسنامه منو داد وقتی شناسناممو باز کردم

لبخندی زدم هیچ اسمی از هامون تو شناسنامم نبود به اریا نگاه کردم که داشت منو با لبخند نگاه

می کرد داشتم از حاج اقا تشکر می کردمو خدافظی که هامون صدام زد

وقتی به سمتش برگشتم چکی گرفت جلوی من و گفت من می دونستم امروز

می یای اینجا این چک برای توهستش فکر کن یه جور قدر دانی یا نمی دونم تلافی

به چک تو دست هامون نگاه کردم چکو از دستش گرفتم یه ان متوجه اخمهای اریا شدم

بی توجه به اخمهای اریا رقم چکو دید خوبه 100میلیون عجب رقمی

نگاهمو انداختم به چشمای هامون که لبخند رو لباش بود

یکمی سرمو کج کردم و گفتم : خوبه دست و دلبازم که هستی ولی من اینکارو برای پول

نکردم بخاطر دینی که به گردنم داشتی انجام دادم …. جلوی چشماش چک و ریز ریز کردم و پرت کردم تو

صورتش هامون متعجب شده بود ولی با خشم گفت : چرا پاره کردی من می دونم تو بدهکاری من

به خودم قول داده بودم وقتی کمکم کردی منم در عوضش بدهیاتو بدم

-تو می خوای بدهی منو بدی ؟ نه جناب من به این پول نیازی ندارم

داشتم بر می گشتم که یاد موضوعی افتادم دوباره نزدیک هامون شدمو گفتم :

ولی راست می گی تو به من یه بدهی کوچولو داری ؟

می دونی کدوم بدهیتو می گم ؟

بعد هم یه سیلی به گوش هامون زدم جوری که پژواکش تو محضر پیچید

-این بدهیتو گفتم تو دوتا سیلی ناحق به من زدی ولی من جوابشو با یه سیلی دادم

حالا هم با هم تسویه حساب شدیم پولاتم نگه دار واسه خودت که بیشتر محتاجشی

به سمت در خروجی برگشتم اریا لبخند رو لبش داشت ولی چشماش پر بود از تعجب و شگفتی

به اریا گفتم : می شه بریم من اینجا کاری ندارم !!

اریا لبخندش پر رنگ تر شدو گفت : بله بانو

صدای هامون و از پله ها شنیدم که گفت : انا تلافی می کنم ……..

بی خیال حرف هامون با اریا از پله ها پایین رفتیم

تو ماشین بودیم که گفت : انا عجب دستی داری جوجو

-حقش بود اگه نمی زدمش تو دلم می موند

-حالا چرا چکو قبول نکردی ؟ اگه من بجات بودم قبول می کردم !!!!!

– بله از اخمتون معلوم بود که قبول می کنید

اریا خندیدو گفت : انا می دونستم قبول نمی کنی شک نداشتم !!!

-ولی می دونید چیه اقای دانش الان که فکر می کنم می بینم کار بدی کردم بزارید برم بالا

لاشه ی چکو جمع کنم فکر می کنید اگه به هم بچسبونمش بانک قبول می کنه ؟

بعد هم با بد جنسی زل زدم با اریا

-اریا یه ابروش به طرز قشنگی بالا انداختو گفت : چک می خوای ؟

-اره خوب رقم کمی نبود 100میلیون بود

اریا دستشو کرد تو جیب کتش و کیف دسته چکشو بیرون کشید و گرفت سمت من

گفت : بنویس من امضا می کنم 100میلیون که چیزی نیست تو بنویس 900میلیون برات

امضا می کنم

کیف دسته چکو ازش گرفتم بعد گذاشتم تو داشبرد ماشینش

این اواخر دیگه خیلی از اریا خجالت نمی کشیدم چون همه جوره حمایتم می کرد دختری رو حمایت می کرد که تنها بود

شاید هر کسی دیگه ای بود بدون خواستن بدون منتظر موندن برای جبران محبت اینطور حمایتم نمی کرد

می گن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره …..

ولی من به این باور رسیدم که هستن انسانهای که خالصانه به هم نوع خودشون کمک می کنن

برای اومدن اریا تو زندگیم از خدا ممنونم …..ممنونم تو اوج تنهایی شخصی رو فرستاد تا پناهم بده

یک ماه و نیمی می شد که قانونا از هامون جدا شده بودم دیگه مثل اوایل کششی به هامون

در خودم حس نمی کردم به تعطیلات نوروزی هم نزدیک شده بودیم

رزروهای رستوران هم بیشتر در نتیجه فشار کاری من بیشتر

***

مشغول صحبت با محنا بودم که ارتا هم به ما پیوست

تو سالن اصلی بودیم و قهوه می خوردیم دیگه رستوران برای ما شده بود پاتق

البته نه برای من چون محل زندگیم بود ولی برای ارتا و محنا

پاتوق خوبی حساب می شد جوری که هر کی با ارتا کار داشت دیگه می دونست کجا می تونه پیداش کنه

در حال خنده بودیم که اریا هم رسید وقتی مارو دید که بی خیال دنیا نشستیم و

در حال گپ زدنیم از راه دور سری به علامت تاسف تکون داد

محنا بود که به ارتا گفت : ارتا داداشت بد جور ازمون شکاره ها !!!!!!!!!!

-ارتا یه نگاهی به اریا کرد و از همون فاصله سلام داد

به محنا نگاه کردو گفت : چرا این حرفو زدی ؟

محنا گفت : اخه ما تقریبا هر روز اینجایم حالا شما دو نفر نه ولی من هرروز اینجام

خوب اینجا محیط کار اریاست درست نیست که پاتوق ما شده

-محنا چه حرفهای می زنی اریا اتفاقا خوشحال می شه

اریا بعد از این که چند تا سفارش به کارگرا و کارمندا کرد نزدیک میز ماشد

همگی به احترامش بلند شدیم اریا با لبخندی که این اواخر زیاد

تو صورتش می دیدم با تک تک ما خوش و بش کرد

صورتشو به سمت ارتا کردو گفت : خوب خدا رو شکر محنا و انا باعث شدن

تو دیگه پی یللی تللی نباشی …..این برای خانواده ی دانش یه پوئن مثبت به شمار می یاد

هنوز سر پا بودیم دوباره اریا گفت : ارتا مامان زنگ زد و اطلاع داد امشب عمه اینا می رسن من

که وقت نمی کنم برم استقبال تو برو خونه و مامان و بابا رو بردار و برو فرودگاه

ارتا شاکی از این موضوع گفت : اریا من نمی رم فرودگاه تو که بهتر می دونی من میونیه

خوبی با اونا ندارم

****************

اریا با صدا نفسشو فوت کردو دستی تو موهای خوشحالتش کردو گفت :

نمی شه باید یکی از ما دونفر برای استقبال حتما باشه تو عمه شهین و می شناسی

به این چیزا خیلی گیر می ده

ارتا دوباره گفت : فکر اینکه من برمو از سرت بیرون کن خان داداش !!!!!

اریا نگاه جدیشو به نگاه ارتا سپردوگفت : تــــــــو می ری اینم حرف اخر من

من که از حرفهای این دو برادر چیزی دستگیرم نشد …..حالا این عمه خانوم اصلا

کی هست که هیچ کدومشون دوست نداشتن دنبالش برن

محنا سکوت و شکست و گفت : ارتا اگه بخوای منم باهات می یام البته اگه جلوه ی بدی نداشته باشه

اریا بود که جواب محنا رو داد و گفت : نه هیچ بدی نداره اتفاقا خوبم هست به هر حال

بعد از تعطیلات نوروزی نامزدیتونه …./

ارتا نگاه با مزه ای کردو گفت : الان اینو گفتی که گوشام مخملی بشه دیگه داداش !!!!!

ولی از اون جا که من همیشه برای جان فشانی حاظرم این یکی هم چشم محض

گل روت می رم بعد هم سریع کتشو که پشت صندلی اویزون کرده بود برداشتو گفت :

پس من و محنا می ریم به محنا هم اشاره زد که برن

با محنا روبوسی کردم وخدافظی هنوز چند قدمی نرفته بودن

که اریا گفت : ارتا!!!!!!!!!!!

-بله داداش دیگه چیه ؟

اریا به ساعتش اشاره کردو گفت : الان خیلی زوده اونا 5ساعت دیگه می رسن

ارتا می شه بگی الان دقیقا کجا می خوای تشریف ببری ؟؟؟؟؟؟

ارتا خندید و گفت مچ نگیر خان داداش

بعد هم خودشو به اریا رسوند و از صورت اریا به بوس ابدار و پر سرو صدا گرفت

اریا اون و به عقب هول داد ارتا خنده اش گرفته بود ……

ارتا دستی به ریش نداشتش کشیدو گفت اریا جون داداش …..ضد حال نزن

می خوام با محنا برم دوران قبل نامزدی بعد به حالت خیلی ضایعه ای به اریا چشمک

زد

اریا از حرکات ارتا خنده اش گرفته بود و با سر گفت که می تونن برن

ارتا دست محنا رو گرفت ددددددد فرار از رستوران

منم می خواستم برم سوییت

با اریا به سمت راهرو رفتیم و وارد دفتر اریا شدیم

وقتی رسیدیم اریا کتشو در اورد و پرت کرد رو مبل

داشتم وارد سوییت می شدم که اریا صدام زد

-انا بیتا اگه کاری نداری بیا به من کمک کن ؟

-زل زدم به اریا و گفتم این الان خواهش بود یا دستور ؟؟؟؟؟؟؟

تو فکر کن دستور

اون وقت چرا دستور ؟؟؟؟؟؟؟ من که الان سر کارم نیستم

بعد هم به در سوییت اشاره زدمو گفتم : من الان خونمم

اریا یه لبخند کجکی زد از اون لبخندا که چهره اشو صد برابر

جذاب تر می کنه و گفت : من کاری ندارم که الان خونه ای ؟ باید بیای کمکم کنی ؟

از این همه زورگویش لجم گرفته بود ولی می خواستم کمکش کنم زیر لب غرغر کردم

“بدبخت زنش چقدر زورگو “

فکر نمی کردم اریا شنیده باشه

اریا چندتا پوشه از تو کشوی میزش بیرون کشید تو همون حال هم گفت :

زنم خوش بخترین می شه چون من عاشقانه پرستشش می کنم

تو دلم یهو خالی شد یعنی اریا کسیو دوست داشت ؟؟؟؟؟؟؟؟

با حال گرفته به اریا گفتم : خوب باید چی کار کم ؟

اریا همون جور که سرش تو پوشه ها بود چند دسته فاکتور بیرون کشیدو گفت :

اینا رو جمع بزن با این دفتر مقایسه کن اون جاهای که رقم فاکتور و دفتر نمی خونه رو

علامت بزن

دسته فاکتورهارو ازش گرفتتم و رفتم رو کاناپه نشستم و مشغول شدم به کار …..

چند جا بود که رقمها با هم همخونی نداشتن همه رو علامت زدم تا بعد اریا ببینه ….

وقتی کارم تموم شد سرمو بلند کردم گردن درد گرفته بودم

داشتم با یه دستم گردنمو ماساژ می دادم که

اریا گفت : گردن درد گرفتی ؟

-چیزی نیست سرمو خیلی پایین نگه داشتم واسه همینه

– انا بیتا تموم کردی ؟؟؟

-بله ولی چندتا شون با هم همخونی نداشتن !!!!

اریا از پشت میزش بلند شد و اومد کنارم با فاصله ی خیلی کمی نشست

و بهم گفت کدوما مشکل دارن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی نشونشون دادم خودشم چک کرد وقتی دید رقم ها واقعا اشتباه با خودکار تو دستش دور

یه چیزایی خط می کشید

منم غرق و مست بوی عطر اریا

ولی یه لحظه یادم افتاد که اریا شخصیو دوست داره این یعنی من حقی ندارم …….

سریع به خودم اومدم و بلند شدم و به اریا گفتم : کار دیگه ای ندارید ؟

اریا که از کار نا به هنگام من متعجب بود گفت : نه دست درد نکنه

بی حرف وارد سوییت شدم خیلی وقتها می شد بد جوری حوصلم سر می رفت

از وقتی به اینجا اومدم دیگه زیاد بیرون نمی رفتم انگاری محبوس شده بودم

به سمت پیانوی پدرم رفتم قاب عکسی که بالای پیانو بودو برداشتم

خوب نگاشون کردم چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود چقدر نیازمند

اغوش گرم مادرم بودم چقدر دلتنگ نواختن پدرم بودم

رو صندلی مبله ی مخصوص پیانو نشستم و همچنان زل زده بودم به قاب عکس

صورت مادر و پدرمو بوسیدم ولی این بوسه ی سردی که رو عکس

می زاشتم کجا و اون بوسه ای که از صورت گرم اونا می گرفتم کجا ……….

واقعا دنیا چه بازیهای که با ادمهاش نمی کرد……………

با انگشتم دست کشیدم رو بدنه ی پیانو دلم می خواست یه اهنگ بزنم

ولی نمی شد اریا تو اتاق کارش بود نمی خواستم مزاحم کار کردنش بشم

پس بی خیال زدن شدم و خودمو با مجله های که از قبل اینجا بود کردم

********

راست می گی محنا ؟؟؟

-اره بابا یه جوری می رفت که انگار داره به زمین و زمان فخر می فروشه

-حالا تو چرا عصبیو ناراحتی ؟ مگه فامیل توست ؟؟

-اخه نمی دونی که دیشب وقتی رسیدن بعد از اینکه ارتا گفت من نامزدشم

یه نگاه تحقیر امیز به هم انداختو بعدم ساک دستیشو گذاشت تو دستم و گفت : برام بیار

وای منو می گی می خواستم همون جا گردنشو بزنم

ارتا ساکو از دست من گرفت و پرت جلو پاش و گفت ایلین کاری نکن کیف محنا رو هم بدم تو یاری !

-ااااااا…..دمش گرم این ارتا خوب حال دختره رو جا اورد

-اره ولی می دونی خیلی بهم برخورد !!!!!

-عمه شون چطور بود؟؟؟؟

اوه اوه اونو که دیگه نگووووو!!! چیزی نمی تونم بهت بگم خودت باید ببینی

الان هرچی بگم می خوای بگی اغراق کردم وای از اون سه نقطه ها بود انا !!!؟

اینطور که می گی پس حتما باید برای دیدنش برم این عمه خانومه برام جالب شد محنا

راستی انا تو می ای دیگه ؟؟؟؟؟

ببخشید محنا خانوم کجا باید بیام ؟

انا دو ساعته دارم قصه ی ویس و رامینو تعریف می کنم ؟ خوب مهمونیو می گم دیگه ؟

معلومه که نمی یام !!!!!!!من چه کارشونم که بیام ؟؟؟؟؟

لوس نشو انا تو نیای منم نمی رم

محنا دیونه شد ی تو عروس اینده شونی بعد هم این که دعوت شدی بنده یکاره بلند شم

بیام بگم چن منه ؟؟؟ در ضمن دعوت هم که نشدم

دیونه ای انا واقعا فکر می کنی ارتا و اریا دعوتت نکنن !!!!!!

خود ارتا 100بار به من گفت با انا برید لباس بگیرید !!!

منو نزن محناخانوم …حالا کو تا مهمونیشون تا اون موقع هم خدا بزرگه

انا اخر همین هفته است درست شب چهارشنبه سوری می شه !!!!

باشه یه روز وقت بزار بریم خرید کنیم خودم خیلی وقته جای نرفتم حقیقتش

دیگه دارم این تو می پوسم محنا …..

اخ جون انا فردا بریم ؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه اگه می خوای بریم ……

پس من فردا صبح می یام که تا ظهر تموم بشه تو هم به کارت برسی

باشه پس می بینمت

پس منم برم به ارتا زنگ بزنم و بگم فردا باتو می رم

-محنا خدایش تو گوشات ناراحت نمی شه ؟

-چطورانا ؟

-دوساعته که داری با من حرف می زنی حالا خدا داند چند ساعتی می خوای با ارتا حرف بزنی

گوش درد نمی گیری ؟

-بدجنس نشو دیگه انا داشتیم ؟؟؟؟؟

-شوخی کردم پس من قطع می کنم که به عشقت زنگ بزنی خدافظ .

فردا صبح با محنا رفتیم خرید خیلی هم بهمون خوش گذشت

دلم مدتها بود یه خرید حسابی می خواست منم شرمنده ی خودم

نشدم و هرچی که خوشم می یومد می خریدم از کیف و کفش و مانتو

گرفته تا لباس زیرو رو… مجلسی محنا هم خرید کرد یه لباس دکلته ی

خیلی شیک به رنگ سرخ اناری که روشم یه حریر به رنگ خودپارچه بود می خورد

با این که محنا سبزه بود ولی عجیب این رنگ بهش می یومد

مثل یه مانکن شده بود همون لباسو خریدیم

منم یه پراهن انتخاب کردم به رنگ ابی این رنگو دوست داشتم لباسم شیک بود

ولی تصمیم نهایمو برای رفتن به جشن نگرفته بودم بخاطر همینم خیلی وسواس

برای خرید پیراهن از خودم نشون ندادم

********

یه روز قبل از مهمونی ارتا رو دیدم این مدت زیاد نمی دیدمش سرش با مهموناش گرم بود

البته به گفته ی خودش بلاجبار باید تحملشون می کرد

ارتا به من گفت :انا فردا خودم می یام دنبالت!!!!!

ارتا ممنون ولی من نمی یام …..

من نمی ام نمی فهمم باید بیای برای روحیه ی خودتم خوبه !!

ارتا اسرار نکن گفتم که نمی یام حوصله جشن و مهمونی ندارم

حتی اگه بدونی تولد اریا ست بازم نمی یای ؟؟؟؟؟؟؟

چی ؟؟واقعا تولد اریاست ؟

بله خواستیم این دفعه با یه تیر سه نشون بزنم

1تولد اریا 2- ورود عمه خانوم خوش اخلاقم 3- چهارشنبه سوری

انا بازم می گی نمی یاای ؟ باور کن اریا ناراحت می شه !!!

داشتم با ارتا صحبت می کردم که اریا هم اومد یه سلامی داد و سریع به سمت دفترش رفت

چش بود چقدر عجله داشت

به ارتا گفتم : ولی ارتا من چیزی تهیه نکردم

-انا بی خیال چیزی نمی خواد بگیری اگه اریا بفهمه گفتم تولدشه سرمو پیخ پیخ می کنه

بعدم با حالت مظلومی گفت : می خوای بی داداش بشی ؟؟؟؟؟؟؟

-ولی من اینجوری نم یام …. ارتا می شه منو تا جای برسونی البته اگه کاری نداری ؟

– ارتا به ساعتش یه نگاه کردو گفت : پس بجنب که دیر نرسیم

به ارتا گفتم منو جای ببره که اریا از اون جا خرید می کنه

ارتا زیر بار نمی رفت ولی اینقدر التماسو خواهش کردم که قبول کرد

منو به فروشگاهی برد که خودشو اریا از اون جا خرید می کردن

مونده بودم چی براش بگیرم داشتم تو فروشگاه می چرخیدم

ارتا هم من و به حال خودم گذاشته بود تا تو انتخاب ازادی عمل داشته باشم

خودشم مشغول حرف زدن با چندتا از فروشنده ها بود که با هم اشنا بودن

به قسمت کرواتها رفتم یه کروات نظرمو به خودش جلب کرد

از فروشنده خواهش کردم برام بیاره کروات خوش طرحی بود

یه کروات سورمه ای با خطهای محو زغالی به مارکش دقت کردم

مال برند valentine garani بود این مارک ایتالیایی

بین اقایون خوش پوش طرفدار زیادی داشت

همینو به فروشنده گفتم برام بپیچه تو ویترین همون قسمت یه جفت دکمه سر دست

هم نظرمو گرفت دوباره از همون فروشنده خواهش کردم برام بیاره تا ببینم

فروشنده خیلی با تبحر شروع کرد به تعریف کردن از جنس و طراحیه دکمه سردست ها

گفت از جنس پلاتینیوم هست و طراحیه یه برند معروف فرانسویه

اسم برند تا حالا به گوش من نخورده بود وقتی رقمشو از فروشنده پرسیدم

از کلم دود بلند پولش پول یه ماشین بود چه خبره اخه

بی خیال خریدش شدم همون کروات هم کلی رو دستم خرج گذاشته بود

وقتی به صندوق رفتم تا حساب کنم پشیمون شدم به خودم گفتم

اریا این همه بی منت برای من مایه گذاشته این همه لطف کرده

پس باید منم به نوعی تشکر کنم دوباره به سمت فروشنده رفتم و گفتم

دکمه سر استین رو هم می خوام فروشنده هم خوشحال اونا رو برام تو جعبه ی شیکش گذاشت

به سمت صندق حرکت کردم تا حساب کنم دیگه یواش یواش داشت دیرمون می شد

بعد از خرید با ارتا به سمت رستوران حرکت کردیم

امروز خیلی برنامه م فشرده نبود تا اخر شب اریا رو اصلا ندیدم

وقتی ساعت کاریم تموم شد از ارتا خدافظی کردم و رفتم که استراحت کنم

اریا رو ندیدم فکر کنم زودتر رفته بود

وارد اتاقم که شدم یه جعبه ی بزرگ رو تخت توجهمو به خودش جلب کرد

جعبه رو از رو تخت برداشتم روش یه کارت کوچیک بود

جعبه رو دوباره گذاشتم رو تخت…. و نشستم کارتو از رو جعبه برداشتم و بازش

کردم نوشته شده بود” فردا ساعت 7منتظرم باش … خوشحال می شم اگه این لباسو تو تنت ببینم ” اریا

یاداشتو داخل پاکتش گذاشتم کی اریا این و خریده اصلا کی وقت کرد اینو بزاره تو اتاقم

جعبه رو باز کردم یه لباس ابی بود لباسو از داخل جعبه بیرون کشیدم

لباس از یه جنس بسیار لطیف یقه لباس به صورت چپ و راست بود

با استینهای جذب سه ربع سریع پوشیدمش تا تنخورشو تو تنم ببینم

فوق العاده لباس شیک و ساده ای بود سادگیه لباس شیکش کرده بود

زیر سینه یه بند نازک پارچه ای می خورد قد لباس تا زیر زانوم می رسید

یه لبخند تو اینه نصار خودم کردم پس اریا هم مثل من رنگ ابی رو دوست داشت

لباسو در اوردم و اویزون کردم جعبه رو هم گذاشتم تو کمد

یه لباس راحت پوشیدم و رفتم زیر پتو ولی تادیر وقت خواب به چشمام نیومد

به جشن فردا فکر می کردم و…… به رفتارهای اریا

صبح به ارتا اس دادم که من با اریا می یام و دیگه دنبال من نیاد

ساعت شش و نیم بود که حاظرو اماده منتظر اومدن اریا بودم

خدا رو شکر اونروز خود رستوران تعطیل بود و فقط اشپزخونه

سرویس می داد روزهای که فقط اشپزخونه ی رستوران سرویس

می داد در اشپزخونه به سالن اصلی قفل می شد هیچ کارکنی داخل سالن نمیشد

خیالم راحت بود که کسی منو با این تیپو قیافه نمی بینه

به خودم دوباره نگاه کردم ارایشم به خوبی رو صورتم خوابیده بود

البته ارایش زیادی هم نداشتم در حد یه ریملو رژو رژگونه نمی خواستم خیلی

ارایش غلیظی داشته باشم اینجوری احساس بهتری داشتم

هیچ وقت ارایشی نمی کردم که چهره ی اصلیم شناخته نشه

موهام که مثل بیشتر اوقات لخت شلاقی کرده بودم

قسمت جلوی موهام بصورت کج کمی مایل بصورتم داده بودم و روش هم

یه تل پهن ابی زده بودم همیشه اعتتقاد داشتم شیکی تو سادگیه

تو افکار خودم بودم که صدای ضربه زدن درو شنیدم

به ساعت نگاه کردم درست راس ساعت رسیده بود چقدر این بشر ان تایم بود

درو باز کردم وای چه تیکه ای روبروم ایستاده بود ………..

زبونم نمی چرخید چیزی بگم اریا هم مثل من ساکت ایستاده بود

با نگاه داشتم براندازش می کردم همیشه دوست داشتم ببینم اریا که واسه ی کارش اینقدر شیک

می اد وقتی مهمونی رسمی می خواد بره سرو شکلش چجوریه ؟؟؟؟؟

اریا یه دست کت و شلوار بسیار شیک به رنگ

مشکی مات تنش کرده بود با یه پیرهن مشکی براق که روش کروات مشکی با رگه های

سفید بسته بود تو دلم کلی تعریف و تمجدیشو کردم و خوشحال از هدیه ای که خریده بودم

چون اریا بارها ثابت کرده بود که لیاقت بهترین ها رو داره

اریا همچنان ساکت ایستاده بود فقط چشماش بود که کار می کرد احساسم گفت اونم داره ظاهر منو

برسی می کنه……….. از برق نگاش می شد رضایتو حس کرد

خدا رو شکر کردم خیلی خودمو عجق وجق درست نکردم

دست اریا به سمتم دراز شد بی حرف طره ای از موهامو گرفت

صورتشو یکم جلو اورد من ناخوداگاه یکم سرمو عقب کشیدم ……..

اریا چشماشو بست دوباره صورتشو کمی به سمت موی تو دستش خم کرد

حس کردم داره موهامو بو می کنه یجوری شدم مثل حس مورمور شد ن ………

به حرکت اریا نگاه می کردم اب دهنم وبا صدا پایین دادم

نترسیدم ولی حسی داشتم که حتی نمی تونستم پیش خودم توصیفش کنم

مثل حس گاز زدن به سیب ترش ………..!!!

اریا سرشو بلند کردو چشماشو باز کرد یه نگاه سوزان به من انداختو گفت :

انا بیتا……….. خیلی زیبا تر شدی !!!!!!!!

با این حرف اریا تو دلم کیلو کیلو نیشکر اب شد

چیزی نداشتم که بگم ……یعنی داشتما ….می خواستم بگم تو هم خیلی جذاب شدی ولی زبونم نچرخید عقلم می گفت سکوت کنم بهتره

اریا نگاشو از من گرفتو گفت : بریم ؟؟!!

من که تا اون موقع سکوت کرده بودم خیلی اروم گفتم : الان می یام

به سمت تخت رفتم پانچوی ضخیم زیبامو تنم کردم و شالمم رو سرم مرتب …..

کیفی که هدیه ی اریا هم داخلش گذاشته بودمو برداشتم و با قدمهای اروم

به سمت اریا رفتم

تو ماشین نه اون حرفی زد نه من وقتی رسیدیم اریا با ریموت در و باز کرد

وقتی وارد شدیم یه باغ جلو چشمام ظاهر شد

اریا ماشینو به قسمتی هدایت کرد و پارک کرد اروم از ماشین پیاده شدم

انتهای باغ یه ساختمون قدیمی سفید با تراسهای بزرگ دایره ای قرار داشت

ساختمون که نه…. قصری بود واسه خودش اصلا فکر نمی کردم که

خونه ی اریا دانش یه همچین چیزی باشه

داشتم اینورو انور دید می زدم به خودم گفتم

اگه اینا به این قصر می گن خونه پس به خونه های امثال من چی می گن ……..؟؟؟؟

با صدای اریا به خودم اومدم نگاش کردم دیدم داره با لبخند نگام می کنی

گفت : به خونه ما خوش اومدی خانومی !!!!!!!!!

با اریا به سمت همون قصر سفید رویایی رفتیم

تو نگاه اول فهمیدم جمعیت زیادی وجود داره

تو همون لحظه خانومی اومد و مانتوی منو گرفت

هنوز داخل سالن اصلی نشده بودیم که اریا دستشو طوری قرار داد که

من دستمو دور دستش حلقه کنم یکم نگاش کردم دوبه شک بودم که این کارو انجام بدم یا نه ولی

بی خیال هرچی شک و شبهه شدمو دستمو دور بازوی اریا حلقه کردم اریا هم

یه لبخند جذابی زدو با هم به راه افتادیم با چشم دنبال محنا می گشتم خیلی طول نکشید

که خود محنا برام دست تکون داد و اشاره کرد که بریم پیششون به اریا گفتم :

بریم پیشه محنا اینا ؟؟؟؟؟؟

اریا یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت : اول بریم با پدر مادرم اشنات کنم بعد می ریم پیش اونا

یه نفس عمیق کشیدم و با اریا حرکت کردیم *********

به اقا و خانوم مسنی نزدیک شدیم خانومه هم متوجه من و

اریا شد و با لبخند مهربونی مارو نگاه می کرد

وقتی نزدیک شدیم دستمو از حلقه ی بازوی اریا جدا کردم اریا به سمت خانومه رفت و گونشو ارم بوسید

در گوشش نمی دونم چی گفت که خانومه به اریا لبخند زد با مرد مسن هم مردونه و محکم دست داد

با صدای اروم ولی محکمی گفت : انا بیتا بیا اینجا ….!

به اریا نزدیک تر شدم و منتظر………

اریا گفت : معرفی می کنم مادر و پدر عزیزم و بعد دستشو به سمت من گرفت و گفت : انا بیتا

مادرش با خوشرویی منو بوسید و پدرش هم با من دست داد و گفت خوش امدی

مادرش جویای حالم شد ؟ با متانت و ارامش پاسخ مادر اریا رو دادم

چند دقیقه ای گذشت که یه خانوم مسن تر از پدر و مادر اریا

که با یه دختر جوان همراه بود به ما نزدیک شد اولین چیزی نظرمو جلب کرد رنگ لاک اون خانوم بود با

این سن و سال عجب روحیه شادی داره یه لاک صورتی چرک زده بود بابا دمش قیژژژژژ

اریا سرشو به سمتم خم کردو گفت : انا ….اینا عمه و دختر عمه منن اگه بهت چیزی گفتن

جوابشونو نده یکمی عمه خانوم ما زبون تلخه بعد هم اروم و زیرلبی چیزی گفت که نفهمیدم

با حرف اریا دلهره افتاد تو….وجودم

عمه خانوم نزدیک ما شد و به من و اریا نگاهی انداخت روشو سمت

پدر هامون کردو گفت : نادر جان این خانوم جوان کیه ؟

پدر اریا یه نگاه به اریا انداختو گفت : از دوستان اریا هستن شهین جان

اروم به عمه خانومه سلام دادم

عمه هم سری تکون داد حالا انگار می مرد جوابمو درست بده

نمی دونم چی داشت به اریا می گفت که اخمهای اریا به شدت تو هم رفت

به دختره نگاه کردم به حرف محنا رسیدم که می گفت بافخر راه می ره

پس صابون این دختره بود که به تن محنا خورده بود

دختره نزدیک تر اومد و گفت : اریا چقدر کم تو رو می بینم ؟؟؟؟؟؟؟

با حرف زدن دختره خنده ام گرفته بود به شدت لحجه داشت

بعد هم به زبان انگلیسی شروع کرد به حرف زدن با مادرش و اریا

منم که اصلا حساب نکرد بیشور بی فرهنگ بعد از چند لحظه

دختره منو نگاه کرد یه پشت چشم غلیظی نثارم کردو بدون هیچ حرفی

رفت نشست منم این پا و اون پا می کردم تا زودتر خلاص شم

اریا فهمید چه دردمه صحبتشو قطع کرد و اومد سمت من و دستمو گرفت

یه با اجازه ارومی گفت و منو به سمت میز محنا برد

وقتی چند قدم از عمه ه دور شدیم اریا گفت : ببخشید انا این عمه و دخترش کلا از اخلاق تعطیلن

به اریا گفتم : اشکال نداره به هر حال هرکی یه خصوصیاتی داره دیگه

اریا با لبخند نگام کردو گفت : اخرشی خانومی !!!!!!!!!

خنده ام گرفته بود اریا این حرفا …چش شده بووووووود ؟؟؟؟؟

محنا تا دید ما نزدیکشون شدیم بلند شد و به سمت من اومد همدیگرو بغل کردیم

کلی هم قربون صدقه ی تیپ و قیافه ی همدیگه رفتیم

با ارتا هم دست دادم چه خوش تیپ شده بود

نشستیم دور یه میز اریا سریع به خدمتکاری که نزدیک بود گفت که

وسایل پذیرای رو میزو شارژکنن

خدمتکاره هم تا کمر برای اریا تعظیم کردو به شدت نور فرمایشات اریا رو اجابت کرد

داشتم به این فکر می کردم که چقدر بین ادمها فرق داره

یکی مثل اون عمه شهین خانوم و دخترش که کلی غرور داشتن و یکی هم مثل خانواده ی اریا

اگه خودم با چشمام نمی دیدم اصلا فکر نمی کردم از همچین خانواده ی باشن

از بس که بی تکلف با ادم برخورد می کردن یاد ضرب المثلی افتادم که می گه “درخت هرچه پربارتر

افتاده تر و رودخانه هرچه عمیق تر ارامتر “

با محنا داشتیم حرف می زدیم که ارتا گفت : خدا به دادمون برسه باز این اومد

به مسیرنگاه ارتا نگاهی انداختیم که دیدیم دختره که محنا گفت اسمش ایلین داره با افاده

به سمت ما می یاد

وقتی نشست به اریا و ارتا لبخند زد و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن

من می فهمیدم داره چی می گه البته یه جاهایش چون به لحجه ی امریکای غلیظ

حرف می زد می موندم که چی به چی شد……

ولی اریا خیلی سلیس و روان با هاش حرف زد

ارتا رو دیدم که دستشو رو چونش گذاشته داره به صورت بانمکی اون دوتا رو نگاه می کنه

محنا به من نگاهی انداخت و چشمک زد حدس زدم می خواد کاری کنه

محنا بی هوا زد زیر دست ارتا …………

ارتا دستش از زیر چونش سر خورد و داشت با صورت پخش میز می شد

با محنا اروم زدیم زیر خنده خود ارتا هم خندید

چقدر این پسر باجنبه بود وچقدر من ……..دوسش داشتم

محنا اروم گفت : دیدم زیادی رفتی تو نخش خواستم به خودت بیای

ایلین بود که زد تو کانال فارسی و گفت : اه اریا حوصلم سر رفت قرارنیست موزیک داشته باشیم

اریا از جاش بلند شد و به سمتی رفت بعد از چند دقیقه گروه ارکستر شروع به نواختن کردن

و این یعنی …………مجلس تازه شروع شد

***********

جمعیت زیادی رفتن که برقصن

با محنا نشسته بودیم و حرف می زدیم یه پسر جوان شیک پوشی به سمت میزمون اومد

و به حالت نمایشی خودشو خم کرد و به ایلین گفت “افتخار یه دور رقص را با شما دارم “

اوهوووووووو چه با کلاس درخواست کرد ایلین هم بلند شد و با پسره رفتن که برقصن

من و محنا هم داشتیم نگاشون می کردیم

ارتا زد به شونه ی لخت محنا و گفت : عزیزم نبینم با حسرت نگاشون کنی بلند شو

بریم برقصیم

محنا با ناز بلند شد و با ارتا به جمع رقصندگان پیوستن

یکمی به رقص محنا و ارتا نگاه کردم سرمو چرخوندم که قفل نگاه اریا شدم

اریا گفت : تو نمی خوای برقصی ؟

خندیدمو گفتم : نه من زیاد اهل رقص نیستم

اریا گفت : منم همینطور خیلی کم پیش می یاد که برقصم

پرسیدم : چرا ؟؟؟؟؟؟

اریا لبخندشو به پوزخند تغییر دادو گفت : نمی دونم …ولی الان دوست دارم برقصم

سرمو تکون دادمو گفتم : خوب پس چرا نشستید ؟؟؟ برید دیگه ….

تنها برم ؟

نمی دونم با هر کی دوست دارید برید دیگه !!!!!!!

اریا لحنش جدی شد ولی چشماش هنوز مهربون بود گفت : تو این جمع فقط دوست دارم با تو برقصم

بعد هم ادامه داد : انا با من برقصی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x