4 دیدگاه

رمان مانلی پارت 11

3.7
(9)

#پارت_11

 

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

چیزی که در جمع‌های خانوادگی بودم. ولی خب کافی بود کمی با من صمیمی شوی تا آن دختر مظلوم و گوشه‌گیر به یک شیطان مبدل شود.

_از درد دارم هذیون می‌گم لطفا حرفام رو فراموش کن!

 

سرش را به دوطرف تکان داد و در را باز کرد.

 

همین که پا به داخل گذاشتم صدای هین عمه مریم بلند شد.

_خدا مرگم بده چی‌شدی دختر؟

 

نگاه عمه مهسا به سوی نامی برگشت و تویبخ‌گرایانه گفت: چرا مواظبش نبودی؟ این خون برای چیه؟

 

اخم‌های نامی درهم رفت و صورتش جدی شد.

_بچه‌ها داشتن والیبال بازی می‌کردن توپ خورد توی صورتش. نگران نباشید نشکسته.

 

همان لحظه مامان زهره از آشپزخانه خارج شد و با دیدنم رنگش پرید.

_وای چیشدی مانلی؟ چرا دماغت ورم کرده؟

 

کلافه بینی‌ام را در دست گرفتم.

_چیزی نیست الکی شلوغش نکنید. توپ خورد تو صورتم.

 

عمه مهسا دستم را گرفت تا کنارش روی مبل بنشینم.

 

نامی که حالا از قبل هم کلافه‌تر به‌نظر می‌رسید نگاه میخکوبش را به عمه مهسا دوخت.

_واسه‌ش آب قند بیارم؟ شاید فشارش افتاده.

 

عمه نچی کرد و خواست جواب بدهد که مامان سریع گفت: من میارم.

 

معنی کلافه‌گی و نگاه سرگردان نامی که بین من و عمه می‌چرخید را درک نمی‌کردم.

 

انگار که چیزی ورای دانسته‌های من در این میان درجریان بود و بدتر از همه این‌که کسی از رفتار غیرعادی نامی تعجب نمی‌کرد!

 

مامان با لیوان آب قند از آشپزخانه بیرون زد و با نگرانی نگاهم کرد.

_بخور رنگ به روت برگرده دختر.

 

بعد هم با چشم و ابرو اشاره زد از نامی که چسبیده به من ایستاده بود و لحظه‌ای ترکم نمی‌کرد فاصله بگیرم.

 

رفتارش حتی منی که بیش از این‌ها به باربد نزدیک بودم را هم معذب و متعجب کرده بود.

 

بچه‌ها که با دست و روی شسته وارد پذیرایی شدند جو کمی عوض شد و هرکسی به کار خودش مشغول شد.

 

نامی کنار عمو شهرام نشسته بود و به‌ظاهر درباره‌ی کار با یکدیگر حرف می‌زدند ولی نگاه گاه و بیگاهش را روی خودم حس می‌کردم.

 

با پایین رفتن مبل و نشستن نریمان کنار من کاملا به سمتمان چرخید تا تسط بیشتری روی من و نریمان داشته باشد.

_ببخشید مانلی تقصیر من بود که توپ خورد به صورتت.

 

متعجب نگاهش کردم.

_باشه بابا بازی بود. چرا انقدر بزرگش می‌کنید؟

 

گیج خندید و سر تکان داد.

_من که بزرگش نمی‌کنم ولی به‌هرحال به نفعمه از دلت در بیارم.

اینم پارت عیدی برا روز دختر… 👻😌

[‌روزتون مبارکـ فرشته های زمینی  ♥️]

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
10 ماه قبل

ممنون مهربون🥰😍

بانو
بانو
10 ماه قبل

وای رمان عالی ممنون بابت عیدی

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

وای این منمم همه میگن چه دخترر متینیی ولی کافیه چند دقیقه بگذره تا صمیمی بشم اوجج متانتو نشون میدم اصن😂😁
وایییی ننههه مرسیییی روز شما و دختر گلتممم مبارککک❤❤😘😘
از دلوینم نمیدی برا روز دختر که دیگه خیلی خوشحال شیم؟🥺😁

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x