#پارت_27
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
باربد با رنگی پریده سریع به سمتم برگشت و با ندیدن من پشت سرش چشمانش گرد شد.
دور تا دور کلاس را گشت و با دیدن من کنار بقیه دانشجوها که درحال خندیدن به او بودند اعتماد به نفسش نابود شد و با چشمانش برایم خط و نشان کشید.
_شما استاد فوقالعادهای هستید انشالله که دیگه از این اتفاقا نمیفته. با اجازه استاد!
وقتی فهمیدم به ماله کشی افتاده سریع به بچهها اشاره زدم از کلاس خارج شوند.
درحال خارج شدن از کلاس بودیم که صدای داریوش بلند شد.
_جناب متین شما بمونید کارتون دارم.
باربد نگاه التماس آمیزی به صورتم انداخت که وجدانم را پشت گوش انداختم و سریع به سمت در به راه افتادم.
طاقت افتادن این درس برای بار سوم و شنیدن سرزنش مامان زهره را نداشتم!
ولش میکردی مانند کودکان دبستانی به دانشگاه میآمد و پیگیر وضعیت نمراتم میشد!
همین که از کلاس خارج شدیم نوید و شیما و وحید و ریحان به سمتم آمدند.
وحید چپ چپی نگاهم کرد.
_خیلی آدم فروشی مانلی اون طفل معصوم رو اون تو با استاد شوکتی تنها گذاشتی خودت در رفتی؟
شانهای بالا انداختم.
_اون طفل معصوم میتونست جلوی زبونش رو بگیره. من که نباید بهپای اون بسوزم!
نوید سرش را به حالت تایید تکان داد.
_راست میگه تقصیر مانلی چیه این بیچاره هم کلی بهخاطر باربد سرزنش نشد.
کیف را روی شانهام جا به جا کردم.
_من بهخاطر باربد کلیهم رو هم میدم. بذار هرچهقدر میخوان سرزنشم کنن ولی نمیتونم برای بار سوم یه درس رو بیفتم چون مامانم همون کلیهم رو در میاره میندازه سگ بخوره!
وقتشه که باربد بزرگ بشه و خودش با مشکلاتش کنار بیاد همیشه که من نیستم!
شیما چپ چپی نگاهم کرد.
_یه جوری حرف میزنه انگار خودش خیلی عاقلتر از باربده توروخدا تو دیگه ادای بچه خوبا رو در نیار که نصف بدبختیای باربد زیر سر خودته!
ریحان به آرامی خندید.
_ای بابا چیکارشون دارید؟ اصلا بدون اینا یونی خوش نمیگذره که من نصف انگیزهم از اومدن به دانشگاه دیدن احمق بازیای این دوتا خل و چله!
چپ چپی نگاهش کردم که نوید با خنده گفت: بگو ببینم روی کاغذ چی بود که باربد قورتش داد؟
دستی به صورتم کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
_کاریکاتور استاد شوکتی!
صدای خندهشان بالا رفت و وحید سرش را به دوطرف تکان داد.
_حق داشت بخدا منم ترجیح میدادم بمیرم تا اون نقاشی به دست استاد شوکتی بیفته!
شانهای بالا انداختم و به در کلاس خیره شدم.
هدفم از بیرون آمدن از کلاس تنها گذاشتن آن دو با یکدیگر بود.
میدانستم هردو مغرور و خودخواه هستند و هرکدامشان عاشق حرف خودش است.
ولی صورت نگران داریوش و نگاههای خیرهای که به بهانهی عصبانیت به باربد میانداخت باعث شد حس کنم آنها در این لحظات انفجار احساسی نیاز به کمی خلوت دارند.
کاش باربد جفتک انداختن را کنار میگذاشت و کمی منطقی با هم حرف میزند.
_از بچههای دیگه کیا امروز میان دربند؟
وحید بیحوصله به اطراف نگاه کرد.
_مسعود و سیامک و ساجده!
فکر کنم اونا تا الان رفته باشن ما اینجا معطل باربد خان موندیم.
خواستم بگویم آنها زودتر بروند که در کلاس باز شد و باربد با قدمهایی بلند بیرون آمد.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
موضوعاتی مثل همجنسگرایی نباید به همین راحتی گفته بشن و ساده از روشون گذشت اینجور میشه که همه جریانات منفی عادی سازی میشن و روز به روز خرابتر میشه اوضاع، این رمان رو دیگه نمیخونم
ندایی عالیه رمانت عشقم😍😘
فقط یکم بیشتر کن خیلی کمه
وااای تورو خدا بس کنین دیگه!
هعی هر پارت هر پارت…صد بار بدبخت گفت نویسنده این رمان خودش نیست و نویسنده اصلی دیر به دیر و کوتاه پارت میده!چیکار کنه؟! بره از تو حلق نویسنده پارت بکشه بیرون؟!
نخون یه پارت یه پارت بزار یهو سه چهارتاشو باهم بخون…
ای بابا اعصاب نمیزارین برا آدم
اوا بیا منو بکش
ندایییی ببخشید من فکر میکردم خودت نویسنده هستی