#پارت_8
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
گوشی را روی مبل انداختم و سرم را بالا گرفتم ولی با دیدن نگاه خیره و شاکی نامی که بین من و گوشی میگشت پشیمان شدم.
چندلحظه پر ادعا نگاهم کرد و بعد که مطمئن شد دستم دیگر به سمت گوشی نمیرود به حرف زدن با عمو شهرام ادامه داد.
همیشه برایم جای سوال بود عمه مهسا چهطور میتوانست با مردی که عملا با کارش ازدواج کرده بود کنار بیاید.
عمو عارف هیچوقت به جمعهای خانوادگی، مسافرتها و مهمانیها نمیآمد و حتی در خانهی خودش هم کمتر دیده میشد.
شاید برای همین بود که صاحب یکی از بزرگترین کمپانیهای تجاری خاورمیانه بود!
با پیچیدن صدای زنگ گوشی نامی از جمع معذرت خواهی کرد و بیصدا از خانه بیرون زد.
بین فرزندان عمه مهسا این نامی بود که تمام و کمال خصوصیات پدرش را به ارث برده بود و کارش را به همهچیز ترجیح میداد و برای خودش اسم و رسمی در کرده بود.
بهقول نریمان جادهی شرکت به خانه را با رفت و آمدهایش صاف کرده بود و هرسال از طرف راهسازی از او تقدیر میشد.
حاضر بودم ده سال از عمرم را بدهم تا خانهی مجردی نامی را به چشم ببینم.
از دوسال پیش که مستقل شده بود کمتر از همیشه او را میدیدیم.
خانهای نزدیک به شرکتی که در آن مشغول به کار بود خریده بود که اینگونه دسترسی همه نسبت به خودش را کم کرده بود.
مشغول کندوکاو زندگی عمه بودم که با شنیدن صدای نریمان به خودم آمدم.
_با توام مانلی میخوایم بریم تو باغ با بچهها والیبال بزنیم تو هم میای؟
نگاهم به سمتش چرخید و سرم را به دوطرف تکان دادم.
نمیخواستم تیپ و لباسم خراب شود.
_بازی نمیکنم ولی باهاتون میام توی باغ با باربد کار دارم.
نریمان سریع از جا پرید و اشارهای به فرشته و سیما زد.
_خوبه باربد هم بیاد میتونیم دو به دو بازی کنیم.
فرشته و سیما از جایشان بلند شدند و غرغر کنان پشت سر نریمان به راه افتادند.
همین که خواستم پشت سرشان بروم مامان زهره صدایم زد.
_مانلی مادر بیا میوهها رو ببر.
پوفی کشیدم و با قدمهای بلند بهسوی آشپزخانه به راه افتادم.
دیواری کوتاهتر از من نبود!
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
چقدر کم بود😢
مرسیی ننه ندا خیلی قشنگهه🥰😘