1 دیدگاه

رمان مانلی پارت 8

4.2
(15)

#پارت_8

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

 

گوشی را روی مبل انداختم و سرم را بالا گرفتم ولی با دیدن نگاه خیره و شاکی نامی که بین من و گوشی می‌گشت پشیمان شدم.

 

چندلحظه پر ادعا نگاهم کرد و بعد که مطمئن شد دستم دیگر به سمت گوشی نمی‌رود به حرف زدن با عمو شهرام ادامه داد.

 

همیشه برایم جای سوال بود عمه مهسا چه‌طور می‌توانست با مردی که عملا با کارش ازدواج کرده بود کنار بیاید.

 

عمو عارف هیچوقت به جمع‌های خانوادگی، مسافرت‌ها و مهمانی‌ها نمی‌آمد و حتی در خانه‌ی خودش هم کمتر دیده می‌شد.

 

شاید برای همین بود که صاحب یکی از بزرگترین کمپانی‌های تجاری خاورمیانه بود!

 

با پیچیدن صدای زنگ گوشی نامی از جمع معذرت خواهی کرد و بی‌صدا از خانه بیرون زد.

 

بین فرزندان عمه مهسا این نامی بود که تمام و کمال خصوصیات پدرش را به ارث برده بود و کارش را به همه‌چیز ترجیح می‌داد و برای خودش اسم و رسمی در کرده بود.

 

به‌قول نریمان جاده‌ی شرکت به خانه را با رفت و آمدهایش صاف کرده بود و هرسال از طرف راهسازی از او تقدیر می‌شد.

 

حاضر بودم ده سال از عمرم را بدهم تا خانه‌ی مجردی نامی را به چشم ببینم.

 

از دوسال پیش که مستقل شده بود کمتر از همیشه او را می‌دیدیم.

 

خانه‌ای نزدیک به شرکتی که در آن مشغول به کار بود خریده بود که این‌گونه دسترسی همه نسبت به خودش را کم کرده بود.

 

مشغول کندوکاو زندگی عمه بودم که با شنیدن صدای نریمان به خودم آمدم.

_با توام مانلی می‌خوایم بریم تو باغ با بچه‌‌ها والیبال بزنیم تو هم میای؟

 

نگاهم به سمتش چرخید و سرم را به دوطرف تکان دادم.

 

نمی‌خواستم تیپ و لباسم خراب شود.

_بازی نمی‌کنم ولی باهاتون میام توی باغ با باربد کار دارم.

 

نریمان سریع از جا پرید و اشاره‌ای به فرشته و سیما زد.

_خوبه باربد هم بیاد می‌تونیم دو به دو بازی کنیم.

 

فرشته و سیما از جایشان بلند شدند و غرغر کنان پشت سر نریمان به راه افتادند.

 

همین که خواستم پشت سرشان بروم مامان زهره صدایم زد.

_مانلی مادر بیا میوه‌ها رو ببر.

 

پوفی کشیدم و با قدم‌های بلند به‌سوی آشپزخانه به راه افتادم.

 

دیواری کوتاه‌تر از من نبود!‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋‌⃤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
11 ماه قبل

چقدر کم بود😢
مرسیی ننه ندا خیلی قشنگهه🥰😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x