رمان ماهرخ پارت 2

4.1
(7)

 

 

 

در گیر و دار بیماری مهگل و پیشنهاد شهریار نمایشگاه نقاشی اش هم آماده برگزاری شد.

تمامی کارها را با کمک کاوه انجام داد.

کاوه برایش بیشتر از یک دوست بود. او یکی از تنها کسانی بود که داشت…!!!

 

قبل از رفتن به گالری به مهگل سر زد…فرقی نکرده بود و همان طور خبری هم از آنها دکتر معروف پنجه طلا نبود، فقط کافی بود شهریار اراده کند تا او بیاید…!!

 

 

لباس رسمی که شامل مانتو کتی کوتاه و شلوار راسته کوتاه با قد نود مشکی رنگ پوشیده که حسابی به تن زیبایش خوش نشسته بود…

قد بلند و استایل ظریفش همیشه در چشم بود…

 

شالی که آزادانه روی موهای بلندش رها کرده بود و کنار ستونی ایستاده و به جمعیتی که برای دیدن تابلوهایش آمده بودند، نگاه می کرد…

 

 

حس غرور داشت.

او خودش با تلاش و زحمت به اینجا رسیده بود.

کاوه به همراه ترانه به کنارش آمدند…

ترانه با ذوق دستی بهم زد و با چشمانی برق زده، گفت: یعنی دستت طلا دختر، ببین روز اولی چه جمعیتی اومده…

 

لبخند مهربانی به دخترک ریز نقش مقابلش زد و گفت: اگه زحمت های تو و کاوه نبود شاید این نمایشگاه به این زودی برپا نمی شد…!!

 

 

ترانه نگاه رئوفی بهش کرد و لب زد: زحمت اصلی رو خودت کشیدی…!

 

ماهرخ دیگر حرفی نزد و برعکس سمت خلوت ترین قسمت رفت و گوشی موبایلش را درآورد و ان را چک کرد.

خبری نبود.

 

با حرص چشم بست. دلش قهوه می خواست تا کمی آرام شود.

خواست سمت اتاقکی که در کنار همان قسمت خلوت از سالن جدا شده بود، برود که ترانه صدایش زد.

برگشت و با دیدن لبخندش به سمتش رفت…

 

-جانم ترانه…؟!

 

ترانه با برق چشمانی خاموش نشدنی گفت: فکر کنم اولین تابلوت فروش رفت…!

 

حدسش زده بود.

تمامی کارهای امسالش خاص و بکر بودند…

 

-بریم، ببینم کدوم رو پسندیدن…؟!

 

ترانه سمت خانوم بی نهایت شیک پوشی رفت و رو بهش گفت: خانوم شهسواری خودشون اومدن…!

 

زن برگشت و با نگاهی پر نفوذ گفت: من از این تابلو خیلی خوشم اومده، چقدر…؟!

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: ۵٠ تومن…!!!

 

 

 

روز اول و تقریبا نزدیک سیصد و شصت میلیون گیرش امده بود…

 

کاوه خندان گفت: خب باید جشن بگیریم، کجا بریم…؟!

 

ترانه دنباله حرفش را گرفت: بریم خونه…!

 

رامین هم موافقت کرد.

حوصله نداشت اما دوست نداشت دل ان ها را هم بشکند…

 

بساط عیش و نوششان فراهم بود.

همه توی شادی خودشان غرق بودند و او در فکر پیشنهاد شهریار و عمل مهگل…!!!

 

گیلاس شراب نابش را بالا برد و کمی چشید…

معده اش سوخت اما اهمیت نداد.

باید هرچه زودتر فکری می کرد.

مهراد باید به ایران می آمد…

پوزخندی به خود و زندگی سردش زد، ناسلامتی پدر داشت اما….

چقدر از این طایفه به ظاهر با خدا بیزار بود…

 

 

کاوه کنارش آمد و گیلاسش را دوباره پر کرد.

-ناسلامتی مهمون داری قرار نیست بیای تو جمع…؟! تازه چشمای یه نفرم خشک شد ولی از ترس اینکه بزنی تو پرش هیچی نگفت…!!

 

-شاهین هم مثل خیلیای دیگه چشمش فقط ظواهر و می بینه اما نمی دونه که من از نرای دور و اطرافم حالم بهم می خوره…!

 

نیم نگاهی حواله کاوه کرد.

-به تو برنخوره، تنها مردی که پشتم بود، تو بودی…!!

 

کاوه چشم روی هم گذاشت، درکش می کرد.

 

بدنش گرم شده و گرمی شراب کمی او را گرفته بود.

چشمکی زد و گفت: ببین آهنگ بزاری، اومدم…

 

 

کاوه بوسه ای توی هوا برایش فرستاد و گفت: همینه کون لق همشون…!!!

 

ماهرخ مستانه خندید و گیلاس دومش را یک ضرب بالا رفت…

کاوه آهنگی گذاشت و بلند گفت: به افتخار خانوم نقاش، ماهرخ خانوم یه کف مرتب…!!!

 

همگی دست زدند و ماهرخ وسط رفت و با همان تاپ نصفه نیمه و شلوار جذب مشکی درمیان چشمان پرهوس و خیره شاهین رقصید و دلبری کرد…

 

 

****

 

-دختره حال درستی نداره…!

 

حاج عزیزالله خان عصایش را به زمین کوبید و با حرص گفت: باید گوش اون مهراد پفیوز رو بکشم… بچه اش داره اینجا تلف میشه ولی اون نکبت داره اون ور خوش می گذرونه…!!!

 

 

شهریار فقط نگاهش کرد.

حرفی نداشت که بزند.

برای این مرد احترام زیادی قائل بود اما همین مرد هم در حق ماهرخ و گلرخ هیچ کاری نکرده بود…

 

 

-با دکترش صحبت کردم و مدارک پزشکیش رو هم فرستادم… قرار شد بهم خبر بده…!

 

 

 

 

عزیزالله خان چشم باریک کرد: ماهرخ رو چیکار کردی…؟!

 

شهریار نیم نگاهی کرد.

-منتظر جوابم…!

 

 

عزیزالله خان اخم در هم کشید: ازت توقع بیشتر داشتم شهریار…!

 

این بار شهریار اخم کرد.

جدی شد: نمی دونم این همه اصرار برای چیه…؟!

 

-اصرار می کنم چون خودت خوب می دونی پشت حرفم چه هدفی خوابیده…! این هم به نفع توئه هم ماهرخ…!

 

شهریار نفسش را سخت بیرون داد.

خوب می دانست دلیل اصرار عزیزالله خان، ماهرخ است… نمی خواست یک بار دیگر زندگی این دختر دستخوش اتفاقات بدتری شود.

 

الان که فکرش را می کرد، می فهمید این پیرمرد سرتق و لجباز آنقدرها هم بد نیست…!

 

شهریار بلند شد و برای خاتمه حرف هایش گفت: من ماهرخ رو مجبور نمی کنم پدربزرگ…!!! چون سه هفته گذشته و حتی آن طور که باید سراغی از مهگل هم نگرفته…!!!

 

عزیزالله خان پوزخند زد: اون دختر گلرخه…! سرسخت و لجباز…! نکنه فکر کردی میاد و پیشنهادت رو قبول می کنه…! گلرخ رو من تربیت کردم شهریار، پس من بهتر از هرکسی زبون ماهرخ رو بلدم…!!!

 

 

شهریار دستی درون جیب شلوارش کرد و با ژست خاص و منحصر به فردش خیلی جدی گفت: پس چطور این همه سال به امون خدا ولش کردین…؟!

 

 

مرد تنها نگاهش کرد، هیچ وقت آدم توضیح دادن نبود…

 

-به حرفام فکر کن، رفتی در و هم ببند…!

 

شهریار نیشخند زد، این یعنی جوابی برای سوالت نیست…

سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.

 

این مرد همیشه همین بود… خودخواه و خودرای…!!!

 

باید فکری می کرد.

گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و شماره ای گرفت…

 

صدای الو گفتن زمختی را شنید که بلافاصله گفت: نصرت چه خبر؟!

 

-هیچی حاجی همون کارهای تکراری…!

 

-بیمارستان هم رفته…!

 

نصرت نفسی کشید: حاره آقا رفته بودن و بعد اونم رفتن خونشون با یه تعداد دختر و پسر، انگار سور و سات دارن…!!!

 

دست شهریار مشت شد.

ماهرخ را می شناخت و دوستانش که دیگر بدتر از خودش…

 

-حواست باشه و دوباره بهت زنگ می زنم…

 

باید ماهرخ را در منگنه می گذاشت…

عزیزالله خان حرفی نزد اما می دانست تا چه حد برایش مهم است که ماهرخ زن او شود…

بدش نمی آمد این دخترک چموش برای خودش باشد…

بالاخره مرد بود و او هم مانند هر مرد دیگری طالب زیبایی یک زن بود که ماهرخ همه را یکجا داشت…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x