رمان ماهرخ پارت 21

5
(5)

 

 

 

 

ماهرخ وارد شرکت شد.

این شرکت بزرگ و چند طبقه برای حاج شهریار شهسواری بود که تاجر همه چیز بود… هرچیزی که پول درونش باشد، او هم روی ان سرمایه گذاری می کرد ولی عمده کارش طراحی و فروش جواهرات بود…!!!

 

 

 

وارد طبقه آخر شد. جایی که اتاق مدیریت حاج شهریار آنجا قرار داشت.

راه رفتنش با ان قد بلند و ظریف که خرامان خرامان می رفت، زیادی توی چشم بود.

 

لباس پوشیدنش هم که دیگر هیچ… حال مانتو بلند تا پایین پایش پوشیده بود ولی تیشرت کوتاه و شلوار پاره اش را کجای دل شهریار می خواست بگذارد، خدا داند…؟!

 

 

 

با منشی هماهنگی کرد و وارد اتاق شهریار شد.

 

شهریار پشت پنجره منتظرش بود که با صدای قدم هایش برگشت و دخترک را زیباتر از هر وقت دیگری دید.

 

دلش لرزید.

این همه زیبایی فقط برای خودش بود اما امان از لباس پوشیدنی که این زیبایی ها را چند برابر می کرد…

 

 

نفس گرفت و نخواست اوقات تلخ دخترک را تلخ تر کند.

 

 

ماهرخ رو به رویش ایستاد.

دیگر نتواتست محکم باشد.

انگار تازگی ها در کنار شهریار آدم دیگری می شد…؟!

 

 

اشکش چکید: مهراد داره مهگل رو هم اذیت می کنه…!

 

 

شهریار جلو رفت.

دست روی بازویش گذاشت و دخترک را به یکباره درون اغوشش گرفت…

 

 

-هیش… آروم باش، نمیزارم همچین غلطی بکنه…!

 

 

اشک های ماهرخ شدت گرفتند.

کیفش رها شد ودستانش دور کمر پهن مرد پیچید…

 

 

بغض آلود گفت: مهراد یه حیوونه… نمی خوام مثل من اذیت بشه شهریار… مهگل رو بیار پیش خودم… یا از اون حیوون دورش کن…ازت خواهش می کنم….!!!

 

 

 

 

 

دخترک آرام شده بود او را سمت کاناپه هدایت کرد و کمک کرد تا روی ان بنشیند.

ماهرخ از گرسنگی، بدنش ضعف می رفت.

 

 

شهریار لیوان آبی ریخت و به دستش داد.

 

ماهرخ تمام آب را یک جا سر کشید و سپس رو به شهریار بی رودربایستی گفت: گرسنه امه…!

 

 

شهریار جا خورد.

نگاه ساعت کرد و با اخم گفت: صبحونه نخوردی…؟!

 

 

ماهرخ مظلوم وار گفت: دیر شد، نتونستم بخورم…!

 

شهریار شماتت وار نگاهش کرد: نزدیکه ناهاره، اونوقت تو… لا اله الا الله…!

 

ماهرخ فقط نگاهش کرد.

حالش بهتر شده بود.

به شهریار اعتماد کرده بود که ترس نداشت.

 

شهریار سمت میز رفت و گوشیش را برداشت و سفارش کیک و قهوه داد…

 

 

سپس سمت دخترک برگشت.

فکری داشت.

 

-بهتری…؟!

 

ماهرخ سرش را تکان داد: همین که گفتی به تو بسپرم، خیالم راحت شد.

 

 

شهریار کج خندی زد.

همین اعتماد هم خوب بود.

 

کنارش نشست.

-خوبه…! اما باید برای کاری که می خوام انجام بدی در قبالش کار دیگه بکنیم…!

 

ماهرخ به سمتش متمایل شد.

– چیکار کنیم…؟!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد و با مکثی کفت: باید با مهراد رو به رو بشی…!

 

دخترک احساس سرما کرد.

اخم کرد و نگاه گرفت.

دوست نداشت حتی ان کفتار را ببیند.

 

 

شهریار متوجه بی قراری دخترک شد ولی برای هدفی که داشت، مجبور بود او را راضی کند.

 

وقتی سکوت ماهرخ را دید، خودش ادامه داد: برای اینکه مهگل رو بیاری پیش خودت باید باهاش رو به رو بشی تا فکر نکنه ازش می ترسی…! حاج عزیز الله خان می خواد زمین های گلرخ به اسم تو باشه تا دست مهراد بهش نرسه… تو می تونی با اومدنت اعمال قدرت کنی چون من پشتتم…!

 

 

 

دخترک به فکر فرو رفت.

شاید حق با شهریار باشد…؟!

 

-من ازش متنفرم، چطور می تونم اون و در کنارم تحمل کنم…!

 

 

شهریار صبورانه گفت: مجبوریم ماهرخ… زندگی ما آدم ها پر هست از چیزایی که ازش متنفریم ولی مجبوریم برای تعامل در زندگیمون با آنها رو به رو بشیم…!

 

 

ماهرخ چشم باریک کرد.

– اون پیرمرد چرا می خواد زمینای موروثیش و به من بده…؟!

 

 

شهریار دست ماهرخ را گرفت.

– حاج عزیز الله خان اونقدرها که وانمود می کنه بد نیست، فقط بلد نیست محبت کنه…!

 

 

-من نه اون زمینا رو می خوام نه محبتش رو…!

 

 

-برای دک کردن مهراد مجبوری ماهی…!

 

 

ماهرخ نوچی کرد و چشم هایش را در حدقه چرخاند: من اگه بفهمم کی این ماهی رو سر زبونت انداخته، می کشمش…!

 

شهریار تبسمی کرد: خودت…!

 

-من…؟!

 

-آره…! زیادی خوشگلی…!!!

 

 

ماهرخ حرف در دهانش ماند.

لحظه ای از نگاه گرم و سنگین شهریار خجالت کشید و تنش گر گرفت.

 

این نگاه گرم و پر محبت شهریار برایش جالب بود که همیشه او را اخم و سرد دیده بود…!

 

 

نگاه سنگین مرد را روی خودش احساس کرد.

نفس عمیقی کشید.

-من… من… گرسنه ام… کیک و قهوه… چی شد…؟!

 

 

شهریار تبسمی کرد: فرار نکن ماهی…! تو زن منی و من اگه کاری نمی کنم فقط برای اینه تا آماده بشی…!

 

 

ماهرخ با حرفش طاقت نیاورد و بلند شد که در همین حین تقه ای به در خورد و با بفرمایید شهریار در باز شد…

 

سفارششان را آوردند و دخترک مشغول شد و دیگر جرات سر بالا آوردن نداشت و برعکس او شهریار اصلا نگاهش را از او نگرفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x