رمان ماهرخ پارت 22

5
(5)

 

 

 

 

شهریار پا روی پا انداخت و رو به حاج عزیزالله خان گفت: ماهرخ میاد اما…

 

حاج عزیزالله خان اخم کرد و منتظر شهریار را نگاه کرد.

 

شهریار ادامه داد: اما کسی کوچکترین بی احترامی بهش بکنه با من طرفه…!

 

 

حاج عزیزالله خان ابرویی بالا برد.

عمیق و پر نفوذ نگاه پسرش کرد.

این پسر مانند خودش اهل حساب و کتاب بود.

هوش زیادش در این سن کم او را به جایی رسانده بود که از لحاظ مالی هیچ وابستگی به او و ثروت خانوادگیشان نداشت…

 

اما شهریار وارث ثروت شهسواری ها بود…!

 

 

حاج عزیزالله خان با اقتدار نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: کسی قرار نیست به دختر گلرخ بی احترامی کنه…!

 

 

شهریار اخم کرد: شما نمی کنی اما دخترهای حاج عزیزالله خان قرار نیست ساکت بمونن…؟!

 

 

پیرمرد سری تکان داد.

دخترهایش را می شناخت.

ان ها همان سال ها پیش هم به گلرخ و زیبایی اش حسادت می کردند.

 

 

-وقتی میگم کسی حق نداره شامل دخترهای حاج عزیزالله خان هم میشن…!

 

 

شهریار راضی شد.

سری به مثبت تکان داد.

محبت های این مرد مثل خودش بودند، خشن و کاملا زیر پوستی…! روی خوش به هیچ احدی نمی داد اما خوب به یاد داشت که گلرخ برایش چیز دیگری بود و حال چشمش پی ماهرخ است…

 

 

****

 

 

ماهرخ از زور استرس کف دستانش عرق کرده بود اما آنقدر مغرور بود که نمی خواست به رویش بیاورد تا کسی متوجه شود.

 

 

ترانه نگاه متعجبی بهش کرد.

شک نداشت که دوستش یک مرگش بود ولی مثل همیشه تظاهر می کرد…

 

 

بالاخره طاقت نیاورد و دست به کمر رو به روی ماهرخ ایستاد: چه مرگته…؟!

 

 

چشمان ماهرخ درشت شد: چی میگی تو…؟!

 

 

-من چیزی نمیگم ولی تو قراره برام حرف بزنی…! زودباش حرف بزن تا به زور متوسل نشدم…!

 

 

ماهرخ با دیدن قیافه طلبکارش خندید…

-خیلی خب حالا از فضولی میمیره…!

 

سپس نیشخند زد و ادامه داد: می خوام برم تو دل دشمن…!

 

 

 

 

ترانه جاخورد…

-دشمن…؟!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: قراره با شهریار برای اینکه ارث مامانم و بگیرم، بریم عمارت شهسواری ها…!!!

 

 

این بار دهان ترانه باز ماند…

– چطور راضی شدی…؟!

 

 

چشمان ماهرخ کدر شد.

تلخ خندید: بعضی وقت ها زندگی به میل خودت نیست ترانه…! مجبور شدم…! مهگل وقتی زنگ زد ازم کمک خواست، ترسیدم…!!!ترسیدم یه وقت مهراد اذیتش نکنه… اون می خواست از ترس مهراد بیاد پیش من ولی نمی شد…

 

 

 

ترانه با دلسوزی دست روی دست ماهرخ گذاشت و گفت: تو دختر عاقلی هستی و همیشه بهترین تصمیمات رو گرفتی…!

 

 

ماهرخ دست روی دست ترانه گذاشت با تشکری گفت: ممنون ولی شهریار کمکم می کنه…!

 

 

ترانه به شوخی گفت: خب دیگه شوهرت زیادی گردن کلفته…! فقط کافیه مهراد یه حرکت بزنه، اونوقته که حاج شهریار شهسواری دودمانش و به باد میده…!

 

 

ماهرخ لحظه ای احساس غرور کرد اما به خود نهیب زد او مجبور است به او کمک کند چون قول داده بود.

 

 

 

ترانه شالش را روی سرش درست کرد.

-حالاکی قراره بری ضیافت شهسواری ها…؟!

 

 

ماهرخ شانه بالا انداحت: نمی دونم اما می خوام یه کارهایی بکنم…؟!

 

 

-چی…؟!

 

 

ماهرخ شیطانی خندید: دخترهای حاج عزیزالله خان کلا با من لج هستن و من دقیقا می خوام لجشون و دربیارم…!

 

 

ترانه مبهوت گفت: کرم داری…؟!

 

 

ماهرخ با نفرت گفت: اونقدر ازشون متنفرم که فقط می خوام ریختشون رو نبینم اما… اما نمیشه جا خالی کرد تا اونا سکان دار میدون باشن… می خوام پوزه اشون رو به خاک بمالم…!

 

-پس حریف میطلبی…؟!

 

ماهرخ نیشخند زد و تنها نگاهش کرد.

در سرش فکرهای مختلفی چرخ می خورد که در آخر با لبخندی شرورانه به ترانه چشمک زد و مشغول نقاشی کردن تابلویی شد که سفارش مشتری بود…!

 

 

 

 

نگاهی به خود در آینه انداخت و لبخند زد.

سپس چشمکی زد و از اتاق خارج شد.

 

پایین رفت.

شهریار و شهیاد منتظرش بودند.

هر دو با شنیدن صدای پاشنه های کفش سر بالا آوردند و با دیدن ماهرخ، تعجب کردند.

 

شهیاد سوت کشید و شهریار اخم کرد.

 

-رسما داری میری برای جنگ جهانی سوم…؟!

 

 

ماهرخ خندید و خرامان سمت پدر و پسر رفت.

-ببخشید معطل شدین…!

 

 

شهریار نمی خواست دخترک را حساس کند اما واقعا ظاهر ماهرخ مناسب نبود.

 

-ماهرخ ما باهم حرف زدیم…؟!

 

 

ماهرخ سمتش چرخید و با دو قدم کوتاه نزدیکش شد: من همینم شهریار، سعی نکنین من و از خودم دور کنین…!

 

 

شهریار کلافه چشم بست.

حیف که کارش گیر همین دخترک تخس بود.

 

-حداقل موهات و جمع میکردی…؟!

 

 

شهیاد هم دنباله حرف پدرش راگرفت و گفت: به نظرم همچین مثل اون دفعه موهات و به سمت بالا جمع کنی خوشگلتر میشی…!

 

 

شهریار سمت پسرش برگشت.

از دست او هم عصبانی بود ولی هیچ نگفت.

پسرش هم یکی بود لنگه ماهرخ…!

تخس و سرکش…!

 

 

ماهرخ بشکنی زد و گفت: مرسی از پیشنهادت ولی دفعه بعد حتما امتحان می کنم…

 

 

شهیاد شانه ای بالا انداخت.

-من فقط نظرم رو گفتم…

 

سپس عقب گرد کرد و سمت حیاط رفت.

 

 

شهریار، رفتن پسرش را نگاه کرد.

به محض دور شدن شهیاد، بازوی ماهرخ را گرفت و او را سمت خود کشید…

-نمی خوام بحث کنم یا بهم بگی به من مربوط نیست ولی ازت خواهش میکنم همین الان تموم موهایی که دورت ریختی رو جمع کنی…!

 

 

 

 

با نزدیک شدن به عمارت شهسواری ها، نفسش سنگین شد.

اینجا را دوست نداشت.

این عمارت بزرگ، مانند یک زندان بود.

 

 

دستش را مشت کرد که سنگینی دستی روی دستش را حس کرد و نگاهش بالا آمد.

شهریار بود.

 

نگاه محکم و مهربان شهریار هم حتی حالش را خوب نکرد.

قرصش را خورده بود تا دچار حمله نشود.

آموزش های روانشناسش را مو به مو اجرا کرده بود تا مشکلی پیش نیاید.

 

 

ماهرخ دستش را فشرد.

شهریار تکیه گاه خوبی بود.

از ان مردهایی که در زندگی هر زنی باشد، او خوشبخت ترین هست…

 

 

-حالم خوبه…!

 

شهریار نگران کفت: دستات سرده… بخوای همین حالا بر میگردم…؟!

 

 

ماهرخ لبخند تلخی زد: می خوام باهاش رو به رو بشم…!

 

 

شهریار باز هم از نگرانی نگاهش کم نشد.

 

-ولی من نگرانتم…؟!

 

 

ماهرخ سرش را به پشتی صندلی ماشین گذاشت و نگاهش را به نیم رخ شهریار دوخت.

 

-ای کاش گلرخ هم یه حامی داشت تا از اون جهنم پیرمرد نجاتش می داد…

 

 

درد داشت حرفش… حتی شهیاد هم عمق تلخی حرفش را درک کرد و به حالش غصه خورد…

 

شهریار جلوی در بزرگ عمارت ایستاد.

نفس های ماهرخ تندتر شد.

به اجبار یکی دیگر از قرص هایش را خورد تا سرپا بماند.

 

-حالت خوب نیست ماهی، بیا برگردیم…؟!

 

 

ماهرخ سرش را به چپ و راست تکان داد: گلرخ هیچ وقت جا زدن رو یادم نداد اما در عوضش جوری بهم یاد داد تا از حقم دفاع کنم… من حقم رو از شهسواری ها می گیرم…!

 

 

شهریار عصبانی شد: به خداوندی خدا بخوای خودت و اذیت کنی یه راست برمی گردیم خونه…!

 

 

ماهرخ محل نداد و با لختی از ماشین پیاده شد…

– من جا نمی زنم شهریار… اومدم که از خواهرم مراقبت کنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x