رمان ماهرخ پارت 23

5
(5)

 

 

 

شاید روزگار بخواهد از هر فرصتی برای امتحان کردن استفاده کند اما اینکه تو بتوانی از پس آن امتحان بربیایی خیلی مهم و حیاتی است.

 

 

ماهرخ سال ها تلاش کرده بود که قوی باشد اما این قوی بودن کمی روحش را آزرده بود. این آزردگی از فشار زیادی بود که می خواست قوی بودنش را به رخ بکشد.

 

 

عمارت همانی بود که در سال های کودکی اش دیده بود. چقدر از تکرار این دیدن ها بیزار بود.

چشم بست و نفس گرفت.

 

 

در کنار آدم هایی که دوستش نداشتند سخت بود بماند و تظاهر به خوب بودن کند.

 

شهریار کنارش نشسته بود.

چقدر خوب بود که او را داشت و چقدر بد که این اعتراف را کرده بود.

 

 

شهریار نگاهش کرد و دل نگران گفت: حالت خوبه…؟! بخوای الان میریم…؟!

 

ماهرخ چشم بست و تبسمی روی لب نشاند.

-حالم خوبه…! نگران نباش…!

 

 

زیر نگاه سنگین و سخت دختران ان پیرمرد، نفس کشیدن سخت بود.

اما ماهرخ دیگر ان کودکی نبود که از ان ها بترسد.

 

 

برعکس نگاهش را بالا کشید و به چشمان شهناز دوخت.

پوزخند زد: توی صورت من چیزی هست که نگاه نمی گیری…؟!

 

 

شهناز ابرو بالا انداخت: می خواستم با چشمم ببینم تو چه جور جادوگری هستی که داداشم و گول زدی و خودت و انداختی بهش…؟!

 

 

ماهرخ جا خورد اما ذات دختران ان پیرمرد بهتر از این نبود.

 

تکیه اش را راحت به پشتی مبل های سلطنتی داد.

مثل آنکه ان ها از اصل ماجرای ازدواج موقت او با شهریار خبر نداشتند.

 

 

موذیانه لبخند زد، نازی به گردنش و سپس به چشمان روشنش داد و نگاهی به مرد بغل دستش انداخت و برای سوزاندن شهناز گفت: عزیزم من کاری نکردم ولی گویا چشم برادرجان شما بدجور من و گرفته که حتی نذاشت به مرحله آشنایی برسه و سریع خواست بهم محرم بشیم…!

 

 

 

 

شهناز تمام وجودش آتش گرفت.

چشم دیدن این دختر را هیچ وقت نداشت.

 

 

از زور حرص و کینه گفت: صیغه شدن اونقدرا که میگی ذوق نداره دختر جون…!

 

 

زهر کنایه توی وجود ماهرخ نشست اما ظاهرش را حفظ کرد.

-صیغه شدن برای آشنایی بیشتر مشکلی نداره چون شهریار جان معذوریت داشت و منم به تصمیمش به خاطر شرعی بودن رابطمون احترام گذاشتم….!!

 

 

شهناز خواست جواب دهد که شهریار مداخله کرد: شهناز جان لطفا حاجی رو صدا بزن…!

 

 

شهناز ناچار زبان به دهان گرفت و نگاهی به شهین کرد که خواهرش چشم روی هم گذاشت و جواب دادن به ماهرخ را به وقت دیگری موکول کرد.

 

 

شهناز که بلند شد، شهین هم پشت سرش رفت.

 

شهریار نگاه ماهرخ کرد.

اخم داشت ولی ماهرخ با چشمانی برق زده خندید.

 

-نمی تونی زبون به دهن بگیری…؟!

 

 

ماهرخ کمی به سمتش متمایل شد و با نازی به گردنش گفت: نمی دونی چه کیفی داره از اینکه آبجی جونت و کنف کنی…؟! جون شهریار بدجور روشن شدم…!!!

 

 

شهریار تنها نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

-خدا آخر عاقبت من و با تو بخیر کنه…!

 

 

ماهرخ چشمکی زد و گفت: فعلا تو نقش یه عاشق پیشه فرو برو بهت قول میدم عاقبتشم خوب باشه حاجی…!

 

 

با شنیدن قدم هایی که به همراه عصا بود، ماهرخ لحظه ای گر گرفت و وجودش به آتش کشیده شد.

سخت بود ولی باید سرپا می ماند.

 

شهریار نگران نگاهش کرد و دستش را گرفت.

 

-نگران نباش من پشتتم…!

 

 

ماهرخ چشم بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشد تا آرامشش را حفظ مند.

 

 

نگاه برگرداند و با دیدن ان پیرمرد و مرد غریبه ای که احتمال داد وکیل باشد اخم کرد و خواست چشم بگیرد که مهراد خندان و سرخوش از پشت ان ها بیرون آمد و سلام داد که تن ماهرخ سرد شد و عرق از تیره کمرش روان شد….

 

 

 

 

 

تنش سر شده بود.

با دیدن مهراد، یاد کابوس هایش افتاد.

این مرد با ان لبخند کثیف و نگاه مزخرفش حالش را بد می کرد.

 

 

قول داده بود محکم باشد اما نمی شد.

بعضی چیزها نه فراموش می شدند نه می شد با ان کنار آمد…! مهراد هم دقیقا همین بود…

 

 

شهریار ترس ماهرخ را حس کرد.

کنارش ایستاد و حریم امنی را برای دخترک حصار کشید.

سپس رو به حاج عزیز الله و وکیلش، احوالپرسی کردو در آخر نگاهش به نگاه مهراد گره خورد و با غرور و سنگینی سلامی زمزمه کرد.

 

 

مهراد با دیدن شهریار در کنار ماهرخ جا خورد.

دختر او با این مرد که هیچ وقت نتوانست چشم دیدنش را داشته باشد، چه می کرد…؟!

 

 

ماهرخ سعی کرد آرام باشد و خودش را کنترل کند.

آرام و سر به زیر سلام داد.

حاج عزیزالله خان سری تکان داد و نشست.

وکیل هم خیلی محترمانه جواب داد.

مهراد اخم کرد و موشکافانه نگاه ماهرخ و شهریار کرد که هر دو جفت هم روی مبل دو نفره سلطنتی نشسته و دست ماهرخ در دست شهریار بود.

 

 

نتوانست ساکت بماند.

از شهریار و پیشرفتی که ناشی از هوش و ذکاوت بی نظیرش بود، بدجور حسادت می کرد.

 

مهراد رو به حاج عزیزالله خان کرد و گفت: اینجا اتفاقی افتاده که من باید بدونم حاج عمو…؟!

 

 

همه لحظه ای با این سوال جا خوردند ولی حاج عزیزالله خان نگاهش کرد و گفت: گفتم بیای که باخبر بشی… صبر داشته باش….!!!

 

 

مهراد ناچار سکوت کرد.

وکیل با اجازه حاج عزیزالله خان کیفش را باز کرد و برگه ای بیرون آورد و دقیقه ای بعد شروع به خواندن کرد…

 

 

هر لحظه که وکیل جلوتر می رفت تعجب ماهرخ و شهریار بیشتر می شد و در عوض بر خشم و حسادت مهراد اضافه می کرد.

 

 

 

 

مهراد با خشم از جایش بلند شد.

-حاجی تو چیکار کردی…؟!

 

 

حاج عزیزالله خان نگاه سرد و پر جذبه ای بهش کرد اما مهراد پررو تر از ان بود که عقب نشینی کند.

جلو آمد.

 

-اون زمینا حق منه حاجی…!

 

 

حاج عزیز پوزخند زد و خیلی خونسرد گفت: از کی تا حالا مال تو بودن که من خبر نداشتم…؟!

 

 

مهراد عصبانی شد و غرید: گلرخ زنم بود…!

 

ماهرخ گردنش به آنی بالا آمد و روی صورت حق به جانب مهراد نشست.

وجودش خشم داشت و این حرف مهراد برایش گران تمام شد.

 

بی توجه به حال بدش، بلند شد و با اخطار رو به مهراد گفت: اسم مادرم و به زبونت نیار…!!!

 

 

مهراد متعحب برگشت.

حتی حاج عزیز و وکیلش هم حیرت زده به ماهرخ نگاه کردند.

 

مهراد عصبانی بود.

تای ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: مثلا تکرار کنم چی میشه…؟!

 

ماهرخ می لرزید.

ناراحتی برایش خوب نبود.

این رفتارها آزارش می دادند.

ماهرخ بغض کرد.

-حق نداری اسم مامانم و به زبون کثیفت بیاری…!!!

 

 

این بار شهریار هم حیرت زده نگاهش کرد.

دخترک داشت پس می افتاد.

پیشش رفت و دست دور کمرش انداخت.

 

مهراد بی توجه به ان ها، رو به حاج عزیزالله کرد و با تهدید گفت: اون زمینا مال منه… شما حق نداری در موردش تصمیم بگیری…!

 

 

حاج عزیزالله خونسرد نگاهش کرد.

سپس با مکثی گفت: به کسی ربطی نداره من برای مالم چطور تصمیم می گیرم…! در ضمن کارمون تموم شده، می تونی بری…!

 

 

مهراد برآشفت و چشمانش درشت شد.

انگشت اشاره اش را سمت حاج عزیز گرفت و گفت: من و سر لج ننداز حاجی…!

 

حاج عزیزالله خان رو به پیشکارش کرد و گفت: مهراد خان رو تا بیرون همراهی کن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Viana
Viana
11 ماه قبل

خیلی رمان قشنگیه ، ای کاش پارتا بیشتر بشه

Sana Afshar
Sana Afshar
11 ماه قبل

واهاییی پارت جدیدد

Shadi
Shadi
11 ماه قبل

روابط خانوادگیشونو نمیتونم درک کنم اینا چیکاره همن؟ 😂 چجوری اموال گلرخ ماله عزیزه؟

ZiZi
ZiZi
11 ماه قبل

پیشکار😂😂
یاد دونگی افتادم😂😂

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

میشه لطفا پارتا را طولانی تر کنی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x