رمان ماهرخ پارت 28

5
(4)

 

 

-یه جوری میگه لذت که فکر می کنی خودش تجربه داره…!!!

 

 

ترانه ابرویی بالا انداخت: خب بی تجربه هم نیستم…!

 

ماهرخ جا خورد.

چشمانش درشت شد.

-چی میگی دیوونه…؟!

 

 

ترانه بی خیال گفت: میگم بی تجربه نیستم…!

 

 

این بار دیگر ماهرخ عصبانی شد: چی رو بی تجربه نیستی نفهم؟! خودت و کی به گا دادی که من نفهمیدم….؟!

 

-مگه قراره تو همه چیز و بدونی؟! بعدم مثل خودت صحبتش پیش نیومد…!

 

-عه تلافی می کنی…؟! خر نفهم تویی که افتادی دنبال بهزاد، اون یه مرد کاملا مذهبی و سنتیه که خیلی خیلی اون تیکه گوشت براش مهمه…!!!

 

 

ترانه رنگش پرید: جدی میگی…؟!

 

ماهرخ با نگرانی گفت: چه گوهی خوردی ترانه…؟!

 

 

ترانه خیره نگاهش کرد و بعد بلند به زیر خنده زد که ماهرخ مات و مبهوت نگاهش کرد….

 

-قیافت خیلی خنده دار شده بود…!!!

 

ماهرخ چشم غره ای بهش رفت.

-خیلی خری…!!!

 

ترانه اشک درون چشمانش که ناشی از خنده هایش بود را پاک کرد و گفت: بیشعور واقعا فکر کردی من خودم و به گا دادم…. درسته یه شیطنتایی داشتم ولی هیچ وقت نجابتم و زیر پا نگذاشتم…!

 

-پس چه مرگته که برام از تجربه میگی…؟!

 

 

-قضیه برای یکی از دوستای دخترخالمه که با دوست پسرش خوابیده و بعدم یه خواستگار براش میاد که یارو حسابی خر پول بوده ولی از اون مذهبیاش که دختره هم می خواسته قبول کنه هم نمی تونسته…!!!

 

 

ماهرخ شانه ای بالا انداخت و بلند شد.

-بگو هم خدا رو می خواسته هم خرما رو…!!!

 

 

 

ترانه گفت: نمی دونم چی فکر می کرده ولی نمیشه هم عشق و حالت و بکنی و بعد بخوای یه زندگی جدید رو با یه دروغ با آدمی که خیلی رو نجابت حساسه شروع کنی…!!!

 

 

ماهرخ خواست حرف بزند که تلفنش زنگ خورد.

با دیدن شماره مهگل خیلی سریع تماس را وصل کرد.

 

-مهگل جان…؟!

 

– سلام آبجی…!

 

ماهرخ از لحن شادش، خوشحال شد.

-سلام عزیزم… حالت خوبه قربونت برم…؟!

 

 

-خوبم آبجی…! آبجی….؟!

 

-جونم….؟!

 

مهگل لب گزید: مهمون نمی خوای…؟!

 

 

ماهرخ ماند که چه بگوید ولی با تکرار حرف مهگل، لبخندی به پهنای صورتش نشست: تو جون منی مهگل…!

 

مهگل بلند خندید: حاج بابا ازم خواست چند روزی بیام پیشت…!

 

-بیا قربونت برم… بیا خواهری که بدجور حالم و خوب کردی…!!!

 

-فردا با راننده میام خونه حاج شهریار…!!!

 

-قربون قدمت عزیزم…

 

-آبجی کاری نداری…؟!

 

-می بوسمت عزیزم… مراقب خودت باش…!

 

-تو هم.. خداحافظ…!

 

 

ماهرخ نگاهشی به گوشی در دستش انداخت و بعد نگاه ترانه کرد: به نظرت حاج عزیزالله خان می خواد چیکار کنه که داره راه به راه به من لطف می کنه…؟!

 

 

ترانه شانه بالا انداخت: نمی دونم اما بالاخره می فهمیم…!!!

 

 

 

 

 

ماهرخ خواهرکش را تنگ در آغوش فشرد.

بغض داشت.

شاد بود که بعد از مدت ها او مهمانش است.

روی سرش را بوسید و ازش جدا شد.

 

-خوش اومدی عزیزم…!

 

 

مهگل با خجالت لبخند زد و سر به زیر گفت: مرسی آبجی… ببخشید مزاحم شدم….!!!

 

 

شهریار که نگاهش به دو خواهر بود با حرف مهگل لبخندی زد و گفت: اینجا رو خونه خودت بدون عمو جان…. اصلا هم مزاحم نیستی چون عزیز ماهرخ، عزیز ما هم هست…

 

 

مهگل ذوق کرد و باز لبخندی به پهنای صورت زد.

ماهرخ اما فقط نگاهش کرد که شهریار از نگاه کردن به چشم های عسلی که بدجور درگیرش کرده بود، خودداری می کرد.

 

 

مهگل با راهنمایی صفیه برای نشان دادن اتاقش، همراهش رفت…

 

 

شهریار خیلی آرام و ساکت از کنارش گذشت.

ماهرخ نگاه خیره و طولانی از پشت سر به قامت بلند و چهارشانه شهریار انداخت و برای لحظه ای یاد حرف ترانه افتاد که می گفت: اینا باشگاه نرفته همچین خوش هیکل و خوش تیپ هستن….!!!

 

 

واقعا هم حق داشت…

شاید حتی کسی باور نمی کرد که پسری پانزده ساله دارد…!!!

 

 

خسته از این سکوت و بی توجهی، نفس کلافه ای کشید و سمت شهریار رفت…

کنارش نشست.

شهریار سر بالا نکرد و خود را مشغول کار با لب تابش کرد…

 

 

ماهرخ سر جلو برد و بی هوا بوسه ای بر گونه اش نشاند.

 

شهریار جا خورده نگاهش کرد که دخترک با لبخند شیرینی گفت: به خاطر اومدن مهگل ازت ممنونم…!!!

 

شهریار کل صورت دخترک را از نظر گذراند و روی لب هایش خیره ماند.

این لب های قلوه ای آرایش شده زیادی زیبا بودند که هوش از سرت می برد…!

 

مجدد نگاهش بالا آمد و به چشمهای عسلی دخترک خیره شد و گفت: من کاری نکردم، حاج عزیزالله خان خواست تا مهگل در کنار خواهرش باشه…!!!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت…

-چه این حاج عزیز داره راه به راه به من خوبی می کنه….؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناگت در سردخانه
ناگت در سردخانه
10 ماه قبل

مهگل چن سالشه؟؟
وی شهیاد و مهگل را شیپ میکند🤧😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x