رمان ماهرخ پارت 3

4.7
(6)

 

 

 

 

آشفته بود.

نمایشگاه را به کاوه سپرد و خیلی زود به بیمارستان رفت.

حال مهگل بد شده بود.

 

نفس کشیدن هایش یک در میان شده بود.

لحظات سخت و دردناکی بود… لحظاتی که داشت دوباره تکرار می شد…!

 

 

وارد بیمارستان شد و یک راست سمت بخشی که مهگل بستری بود، رفت…

از پرستار جویای حالش شد که با دیدن صورت ناراحت پرستار، دنیا روی سرش خراب شد…

 

به سختی دستش را روی دیوار گذاشت تا از حال خرابش غش نکند…

زور زد از ریختن اشک هایش جلوگیری کند ولی نشد..

 

 

«خدا… خدایا هستی؟! من و می بینی؟! اصلا من بنده ات هستم یا نه؟! چرا زجرم میدی؟! چرا تنها کسی رو که دارم می خوای ازم بگیری…؟! این انصاف نیست! عدالتت کجا رفته…؟!»

 

مهراد خبر داشت دخترکش دارد میان مرگ و زندگی دست و پا می زند؟!

باید چه می کرد…؟!

 

می گذاشت مهگل بمیرد و بی خیال برود پی زندگی خودش یا اینکه با درخواست ازدواج شهریار، مهگل زنده می ماند…؟!

 

چرا این طایفه اینقدر سنگ دل بودند…؟!

هیچ وقت اجازه ندادند مهگل با او زندگی کند و توی تمام این سال ها خواهرکش فقط چند روزی مهمان می شد و بعد می رفت…

 

 

دستی روی شانه اش نشست.

برگشت و ترانه را دید.

ترانه و کاوه تمام زیر و بم زندگیش را می دانستند…

 

سر روی شانه ترانه گذاشت و برای حال بدش گریست…

 

ترانه پشتش را نوازش کرد و با صدای محزونی گفت: گریه کن قشنگم، گریه کن که آروم شی…!!!

 

***

 

دستش را مشت کرد.

سخت بود ولی این هم جزو بازی اشان بود.

پوزخند زد، بازی که با جان دو دختر بی پناه باشه مسلما عاقبت خوشی نخواهد داشت…!

 

اهل سیگار نبود، اهل هیچ چیز جز ورزش نبود…

دکتر می آمد و فقط باید منتظر می ماند که ماهرخ درخواستش را قبول کند…

 

وارد استخر شد.

بعد از یک تمرین سخت، شنا می توانست افکار درهم و تن خسته اش را آرامش ببخشد…

 

بی شک امروز یا فردا ماهرخ پیدایش می شد…!!

 

 

 

 

-دکتر حال مهگل چطوره…؟!

 

دکتر سری تکان داد و با غیظ گفت: خانوم شهسواری مگه من نگفتم که خواهرتون هرچه زودتر باید عمل کنن؟! هر روزی که بگذره مقاومت بدنش بیشتر تحلیل میره…!

 

-من می دونم ولی وقتی کاری ازم برنمیاد باید چیکار کنم…؟!

 

دکتر بی رحمانه گفت: منتظر باش تا خواهرت بمیره…! من به شهریار و حاج عزیزالله خان هم گوشزد کردم ولی نمی دونم چرا هیچ کس جدی نمی گیره…!

 

دستان ماهرخ مشت شدند…

-دکتر دیگه ای نمیتونه… عمل کنه…؟!

 

دکتر متوجه حال بد ماهرخ شد: این یه جراحیه حساسه که نمی تونیم ریسک کنیم… فقط هرچه سریعتر به حاج شهریار بگو که رفیقش رو بکشونه ایران…!!!

 

****

 

 

-این دیوونگیه؟! چطور می تونی قبول کنی وقتی هیچ علاقه ای بهش نداری…؟!

 

-به خاطر مهگل…!

 

-محض رضای خدا بس کن… این طایفه ای که تو داری مطمئنا یه چیزی پشت این کارشون دارن…!

 

 

ماهرخ پوزخند زد و با نفرت گفت: فکر کردی نمی دونم یا نمی فهمم؟!

 

ترانه چشم بست، خوب می دانست ماهرخ تا چه حد از آن ها متنفر است…!

-حالا می خوای چیکار کنی…؟!

 

-میرم پیش شهریار تا ببینم حرف حسابش چیه…؟!

 

 

ترانه برآشفت: حرف حسابش تویی لعنتی! یه زن خوشگل و جوون می خواد که از قضا بی کس و کار هم باشه تا وقتی استفادش رو برد، بگه هری بفرما…!!!

 

 

ماهرخ بغضش را فرو داد: بعضی وقت ها مجبوری بری تو دهن شیر تا ببینی سرنوشت چی برات رقم زده؟! بیست روز محل ندادم ولی دیدی که حال مهگل بدتر شد و اون کثافتا هیچ کاری نکردن…! نکنه انتظار دارین دست روی دست بزارم تا بمیره…!!!

 

 

ترانه محزون نگاهش کرد و ماهرخ کیف کوچکش را چنگ زد و نماند تا تماشاگر ترحم و دلسوزی نگاه رفیقش باشد و یک راست سراغ شهریار رفت…

 

 

 

 

 

-خانوم اقای شهسواری جلسه دارن، باید منتظر باشین…!

 

ماهرخ اخم کرد: کار من مهم تر از اون جلسه هست…!

 

خم شد و رو به منشی با جدیت ادامه داد: بهتره اون گوشی رو برداری و بهش خبر بدی وگرنه مجبور میشم کاری رو بکنم که هیچ خوشت نمیاد…

 

 

منشی ابرو درهم کشید: خانوم مراقب رفتارتون باشین، بهتره بشینین و منتظر باشین…

 

 

ماهرخ نگاه تندی کرد و با چشمانی که جذابیت دخترک را به رخ می کشید، خط و نشان کشید…

به هیچ وجه کوتاه نمی آمد، امروز شهریار باید جواب پس می داد…

 

ماهرخ به ظاهر انگار کوتاه آمده، سمت مبل رفت که منشی هم با خیال راحت روی صندلی نشست اما ناگهان تغییر جهت داد و با دو سمت اتاق مدیریت دوید و در را باز کرد و با خشم وارد شد…

 

با صدای در پنج مرد حاضر درون اتاق به سمت در برگشتند و با دیدن دختری زیبا با ظاهری تقریبا نامتعارف و جذاب تعجب کردند.

 

شهریار با دیدن ماهرخ اخم کرد و بدتر وضعیت نامناسب لباس هایش بود که به خشمش دامن زد.

این دختر هیچ حیایی نداشت…!

 

ماهرخ لحظه ای خجالت کشید اما به روی خود نیاورد.

شال افتاده اش را روی موهای بازش گذاشت و رو به شهریار حق به جانب گفت: باید باهاتون حرف بزنم…!!!

 

 

شهریار تند و شاکی نگاهش کرد و نفسش را کلافه بیرون داد، سپس سمت پنج مرد برگشت و گفت: پس جواب نهایی باشما آقای امیری، ختم جلسه رو اعلام می کنم…!

 

 

شهریار با استایلی شیک از پشت میز بلند شد.

قد بلند و هیکل پر و درشتش او را بی نهایت جذاب کرده بود…

پنج مرد بیرون رفتند.

شهریار سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.

ماهرخ با قدم هایی بلند سمت شهریار رفت و با طلبکاری گفت: حرف حسابت چیه…؟!

 

شهریار برگشت…

نگاهش نکرد، سمت میزش رفت و خیلی آرام در حالی که سعی می کرد نگاهش روی دخترک نچرخد، گفت: اولا اومدنت به ابن شکل دور از ادب بود ماهرخ خانوم… دوما با این ظاهر جایی که مردهای هیز و ناپاک هستن، نمیان…!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: من نیومدم اینجا تا از ظاهرم حرف بزنی یا درس اخلاق بهم بدی! اومدم بگم حرف حسابت چیه که به اون دوست گرمابه و گلستونت نمیگی بیاد…؟!

 

 

 

 

شهریار به ناچار سر بالا آورد و نگاهش کرد.

دخترک زیادی گستاخ و بی پروا بود.

-قبلا در موردش صحبت کرده بودیم…!

 

 

ماهرخ عصبانی شد: من نمی خوام زنت بشم شهریار، بفهم!!! چی پیش خودت فکر کردی که میام زنت میشم؟!

 

 

شهریار پوزخند زد: نیازی به فکر نیست، تو حتما زن من میشی، مطمئن باش..!

 

دخترک مبهوت از این همه پررویی پوزخند زد: من از کل طایفه شهسواری بیزارم اونوقت بیام زن گل سر سبدشون هم بشم…؟!

 

 

لب شهریار کج شد…

-اگه می خوای خواهرت هرچه زودتر عمل بشه، درخواستم رو قبول می کنی ماهی…!!!

 

 

ابروهای ماهرخ بالا رفت. اسمش را مخفف کرد بود..!!!

 

-ماهی…؟!

 

شهریار نگاه کوتاهی انداخت و چشم گرفت: همیشه دوست داشتم ماهی صدات کنم…!

 

-حاجی کوتاه بیا، ساقیت کی بوده جنس آشغال بهت داده…!!!!

 

شهریار جدی شد: گفتنی ها رو گفتم و اگه می خوای خواهرت هرچه زودتر عمل بشه، باید زود جواب بدی وگرنه…

 

-وگرنه چی؟!

 

-متاسفم…!!!

 

 

دخترک ناباور پلک زد…

ناتوان روی صندلی وا رفت و در حالیکه نگاهش به شهریار بود، زمرمه کرد: چرا اینقدر سنگدلین؟! مگه شماها دم از دین و خدا نمی زنید؟! مگه خداتون نگفته یاری رسان هم دیگه باشین…؟!

 

شهریار لب گزید، مجبور بود…

-قبول کن تا منم خواسته ات رو اجابت کنم…!

 

 

ماهرخ بلند شد.

با نفرت نگاه شهریار کرد و با بغض گفت: مطمئن باشین خدا تقاص تموم زجرهایی که در حقم رو کردین ازتون می گیره…!!!

 

گفت و رفت…

شهریار چشم بست وخدا را به یاری طلبید… خدایش شاهد بود که چاره ای نداشت… در حالیکه رفیق شفیقش پس فردا ایران بود تا مهگل را عمل کند و او مجبور بود تا فردا نظر ماهرخ را عوض کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi
Shadi
1 سال قبل

من نفهمیدم چرا بابابزرگشون میخواد اینا باهم ازدواج کنن؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x