12 دیدگاه

رمان مجبوری نفس بکشی پارت آخر

4.3
(3)

رسیدیم به در خونه‌ی آقاجون

عوضش کرده بودن قبلا قرمز بود اما الان قهوه ایه

سپهر در رو زد و روبه من گفت

 

-خب دیگه آبجی کوچیکه من برم کار دارم

 

-نمیای داخل؟

 

-نه جونم

و اومد پایینو گونه ام و بوسید و با عجله رفت

 

سوسن خانم خدمتکار خونه.ی آقاجون در رو باز کرد و با دیدن من کمی صبر کرد

 

و انکار تازه یادش اومد که من کی ام سری پرید و منو به ماچ گرفت

 

این زن ۴۰ ساله رو خیلی دوست داشتم خیلییی زیاد

 

-وای دخترم عزیزم تویی عسلم؟

 

لبخندی زدم

-آره خودمم

 

-چ چ چ چرا اینجوری شدی تو؟

 

-میشه بریم تو؟

 

-آره عزیزم بریم بریم

 

با هم دیگه رفتیم و تو

 

-ببینید کی اومدهههه

 

همه‌ی سر ها به طرف ما چرخید عمه زهرا هم بود و همچنین آرسن

 

همه با دیدن من تعجب کردن

 

آقاجون زودتر به خودش اومد

-عسل دخترم؟ خوبی

 

-نه خوب نیستم آقاجون

 

عمه زهرا – چرا اینجوری شدی

 

آرسن – عسللللل چت شده؟

 

ناخودآگاه چشام پر اشک شد

 

-تصادف کردم

 

عمه و سوسن زدن روی صورتشون

-چیییی؟

چند دقیقه ای رو مراسم ماچ و بوس و فدات شم و از این جور چیزا داشتیم تا اینکه گفتم

 

-آقاجون سپهر میگه باید بری خارج اما خب منکه تنها نمیتونم برم، میشه کمکم کنید؟

 

آقاجون توی فکر رفت

-کجا میخوای بری؟

 

-هرجا شما بگید

 

آرسن به حرف اومد

-میگم آقاجون منکه دارم برمیگردم آلمان خب عسل هم با من بیاد اونجا درمان شه تازه غریبه هم که نیستیم جای خواهرمه؟

 

عمه ذوق کرد و تایید کرد

 

آقاجون کمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه سکوت گفت

 

-فکر خوبیه موافقی عسل؟

 

میخواستم از خوشی بال در بیارم خیلی خوب بود به آرسن هم کلی اعتماد داشتم

یعنی حتی مامانم هم به آرسن اعتماد داشت و دوسش داشت

 

-خیلی خوب میشه آقاجون

 

-خب پس حرفی نمیمونه کی میخوای بری دخترم؟

 

-هر چی زودتر بهتر

 

-خب پس همین فردا ببینید بلیط هست یا نه

آرسن چشمی گفت و رفت تا چک کنه

خوشحال بودم خیلی خوشحال به طوری که هیچکس نمیتونه درک کنه.

 

“یک سال بعد”

 

دکتر- آفرین آفرین تکون بده تو میتونی

 

پاهامو تکون دادم و بلههههههه بلاخره تونستم اولین قدم رو بردارم

خیلی جالب بود همینطور پست سر هم تونستم راه برم

 

آرسن – عسل آفرین محشره

 

دکتر : خب دیکه برای امروز کافیه یادت نره توی خونه تمرین کنی تا بهتر راه بری الانم نیازی نیست ویلچر داشته باشی ازت می‌گیرمش آرسن تو دستش رو بگیر تا راه بره

 

با کمک آرسن رفتیم و نشستیم توی ماشین و به سمت خونه حرکت کردیم

 

توی این مدت پیشرفت های زیادی داشتم

و همه ی اینها رو مدیون آرسن و آقاجون بودم که کلی کمکم کردن

مامان بعد از کلی ماچ راضی شد من رو بفرسته آلمان

یک هفته بعد از عقد سپهر و ویانا آراد با دختر عموش نامزد کردن و بعد از یک ماه عروسی گرفتن

موندم این همه عجله واسه چی اخه؟

از طرفی هم بخاطرش عذاب وجدان داشتم، شاید بخاطر من بوده…

توی این مدت هم آرسن مثل یک برادر پیشم بود و با گریه هام ناراحت میشد و با خنده هام خوشحال

اوایل اصلا نمیتونستم راه برم و کلی گریه میکردم بخاطرش اون زمان آرسن خیلی بهم کمک کرد تا دوباره امیدم رو به دست بیارم

ازش خیلییی خیلی ممنونم حتی وقتایی که حال روحیم اصلا خوب نبود رو سرکار نمی‌رفت و پیش من میموند

 

-خانم کوچولو پیاده نمیشی؟؟

 

حرصم گرفت اصلا دوست نداشتم من رو اینجوری صدا کنه

با جیغ گفتم

 

-من کجام کوچولوعه عوضی؟

 

-از اونجایی که من ازت بزرگترم

 

-تو فقط دوسال ازم بزرگتریییییی

 

-نوچ نوچ نوچ بی تربیت

 

پیاده شد و در رو برام باز کرد

ازش خواستم بزاره خودم این چند قدم رو راه برم و اونم استقبال کرد.

 

یک قدم،دو قدم همینجوری آروم آروم داشتم میرفتم

وارد حیاط شدم اما یهو احساس کردم تعدلم رو از دست دادم

ولی تا میخواستم بی افتم دستای آرسن دور کمرم حلقه شد و منو گرفت

دم گوشم گفت

 

-حواست کجاس خانم کوچولو؟

 

برای اولین بار از خانم کوچولو گفتنش عصبی نشدم برعکس دلم قیلی ویلی رفت

 

حتی قلبم محکم به سینم می کوبید

من چم شده؟

هیچوقت این حس رو تجربه نکرده بودم

دستام رو که رو سینش بود برداشتم

 

دستم رو گرفت و با کمک اون رفتیم توی خونه

من رو رو مبل گذاشت و خودش هم نشست

 

لباش رو به هم فشار داد همیشه وقتی میخواست فکر کنه اینجوری می‌کرد

 

-برمیگردی ایران؟

 

چه سوال جالبی زیاد بهش فکر نکرده بودم اما میدونستم بعد از خوب شدنم باید برم ایران

-آره برمیگردم

 

بعد از گفتن این حرفم سریع بلند شد و رفت توی اتاقش و در رو محکم بست

وا چرا اینجوری کرد

آخه اسکللللل نمیگی من نمیتونم راه برم منو ببر تو اتاقم

هبق

نه خودم باید بتونم برم تو اتاق آره

از اونجایی که خونه‌ی جناب ویلایی بود دو طبقه داشت

طبقه اول آشپزخونه و اتاق مهمان و طبقه دوم هم سه تا اتاق داشت که اتاقی که روبه روی پله ها بود رو من برداشته بودم

 

از جام بلند شدم و با کمک مبل و دیوار رفتم رو به روی پله ها وایسادم

 

زیر لب زمزمه کردم

-من میتونم،من میتونم برم بالا آره

 

اولین قدم رو برداشتم و نرده ها رو گرفتم آروم آروم داشتم میرفتم بالت و زیر لب آرسن و فوش میدادم

با هر پله یه فوش

 

پله اول

-آرسن توله سگ

پله دوم

-آرسن خر

پله سوم

-آرسن حیوان

پله چهارم و…..

 

بالاخره رسیدم به پله آخر

آخجوننن

 

-جیخخخخخخخ آرسن تونستم آرسنننن

 

هی جیغ میزدم و بالا پایین می‌پریدم

آرسن دستپاچه از اتاق بیرون اومد

 

-چیشدهه؟؟

دویدم، بلاخره تونستم بدو ام

دویدم و رفتم بغلش و بپر بپر کردم

 

-آرسن تونستم تونستم از پله ها بالا بیام دیدی؟ دیدی میتونم راه برم و بدو ام و بپرم ؟ آخجونننن

 

لبخندی زد

-خب دیگه باید بخاطرش جشن بگیریم مگه نه؟

 

-اوهوممم جشننن آخجوننن

 

اونم خوشحال بود مثل من از چشاش میفهمیدم اما اون ته مه های چشاش یه غمی پنهون شده بود یه غم عظیم اما چرا اون غم اونجا بود رو نمیدونم

 

پس از چند ساعت حاضر شدیم و به سمت یه رستوران که بیشتر وقت ها رو اونجا بودیم حرکت کردیم

“رستوران ستاره‌ی شب”

 

عاشق اسمش بودم احساس خوبی بهم میداد.

 

با هم دیگه رفتیم و روی یک صندلی دنج که بغلش دیوار های مشکلی که روشون حالت ستاره داشت نشستیم

 

گارسون اومد تا سفارش ها رو بگیره

 

-چی میخور عسل؟

 

-اوممم پاستااای همیشگی

 

-باوشه

 

اون هم پاستا سفارش داد

 

گارسون که رفت چند دقیقه ای بینمون سکوت بود

 

-آرسن؟

 

-جونم؟

 

این اولین باری بود که اینجوری جوابم رو میداد دلم ی جوری شد، اما به روی خودم نیومدم

 

و لبخندی زدم – تو نمیای ایران؟

 

بی حوصله گفت – نه می بینی که زندگیم اینجاست

 

لحنش زیاد بد نبود اما بغضم گرفت،نمی دونم چرا اما دوست داشتم بهتر جوابم رو بده یا شاید چون جوابی که میخواستم نبود یه جوری شدم

 

-خب با من بیا بد هر وقت خاستی برو

 

-نمیشه

 

-یعنی من باید تنها برم

 

با صدای تقریبا بلندی گفت-می بینی که آره

 

متوجه نشدم چرا داد میزد؟ مگه حرف بدی زدم؟

 

-چرا سرم داد میزنی ؟

 

با همون لحن بدش گفت -عسل حوصله ندارم سر به سرم نذار

خیلی ناراحت شدم میتونست

با لحن بهتری باهام حرف بزنه…

 

-اگه حوصله ندارم چرا گفتی بیایم بیرون هان؟ مگه مجبورت کرده بودم؟

 

دستش رو سمت چشاش برد و ماساژ داد-شب رو زهرمون نکن عسل

 

نگاه ازش گرفتم بهتره دیگه حرفی نزنم

و بعد از حدود یک ربع سفارشامون رو آوردن

 

میل نداشتم یعنی اشتهام رو کور کرده بود

برای همین نصف بیشتر غذام موند

و فقط نوشابه ای که انقدر به دهنم بی مزه و تلخ بود رو خوردم

 

آرسن هم همش با غذاش بازی می‌کرد و کلافه بود

 

ابرو هاشو بالا داد

 

-چرا نمیخوری؟

 

-نمیخوام

 

بلند شد و رفت تا حساب کنه

 

منم پشت سرش بلند شدم

 

هنوز یکم سختم بود تا راه برم برای همین آروم راه میرفتم

آرسن هم که احمق بیشعور نکرد بیاد بهم کمک کنه

 

برای همین مونده بودم چیکار کنم میترسیدم جلوی این همه آدم بی افتم

 

آرسن و صدا کردم که برگشت

 

-میشه بیای؟

 

کلافه اومد جلو

 

-چیه؟

 

مظلوم نگاش کردم-میشه دستم رو بگیری اگر افتادم کمکم کنی؟

کلافه سرش رو اونور کرد و بازوم و گرفت

 

وحشی چقدر هم محکم گرفت

اما دستش خیلیی داغ بود داغیش کل بدنم و فرا گرفت

 

با قدم هایی محکم من رو برد سمت ماشینو در جلو رو باز کرد

 

بعدشم ولم کرد و خودش هم نشست سمت راننده

 

این چه وعظشه؟

فکر کنم دیوانه شده

 

تا رسیدن به خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم حتی نکرد یه آهنگ بزاره

فقط دستشو مشت کرده بودو هعی میزد به رون پاش

 

خیلی عصبی بودم نمیدونستم چیکار کنم تا عصبانیتش بخوابه

 

وقتی هم از ماشین پیاده شدیم با سردی تمام گفت

-اینجا هم کمک میخوای؟

 

از لحنش ناراحت شدم نباید اینطوری باهام حرف بزنه

منم مثل خودش گفتم

-نه نمیخوام

 

با کمک دیوار ها رفتم سمت اتاقم و تاپ شلوارکم رو پوشیدم

تاپم جای چاک سینش طوری بود و شلوارکم کامل طوری بود و فقط پایینش ی پارچه سیاه زدن

 

خوبه که آرسن بدون در زدن نمیاد تو اتاقم وگرنه اصلا این لباس ها رو نمیپوشیدم

 

رفتم جلوی آینه و موهامو شونه کردم و ی کرم شب هم با دستامو و صورتم زدم

…..

-اههههه

هی اینور اونور میشدم مگه خوابم میبرد؟

نزدیک سه ساعت فقط تو جام قلط میزدم ساعت ۴ صبح بود

خیلیم تشنم بود رفتم پایین توی آشپزخونه و با پارچه تو لیوان آب ریختم

 

احساس کردم یکی داره پشتم راه میره

با فکر اینکه دزده برگشتم و جیغ زدم لیوان از دستم افتاد و شکست

 

-آرسن دز…

 

با خفه شدن صدام چشام رو باز کردم آرسن داشت منو میبوسید؟

وای خدای من آرسن؟

ناخودآگاه باهاش همراهی کردم، مزه‌ی لباس خیلی خوب بود

دستام رفت لای موهاش

 

ازم جدا شد

-داری دیونم میکنی دختر

 

به خودم اومدم،من داشتم چیکار میکردم؟

 

کنارش زدم و رد شدم، سوزشی رو توی پام حس کردم اما توجه ای نکردم، خجالت میکشیدم ازش

 

از پله ها با دو رفتم بالا

 

-عسل عسل پات داره خون میاد عسللل

 

رفتم توی اتاقو در رو قفل کردم، وای خدای من قلبم داشت از سینم میزد بیرون

 

من،من عاشق آرسن شدم؟

 

آره آره من دوسش دارم

ناخودآگاه یاد حس اعتمادم افتادم درست شده،حسش میکنم، با تمام وجودم به آرسن اعتماد دارم..

 

 

اما آیا اون به من این حس رو داره؟

آره دیگه داره، اگر نداشت من رو نمی بوسید…

 

سرم گیج رفت، وای داره ازم خون میره

 

توی پام شیشه رفته بود

اگر بیشتر از این بزارم خون بره ازم ممکنه بیهوش بشم،نه

 

رفتم روی تخت نشستم و پام رو توی دستم گرفتم وای چه تیکه ی بزرگی هم رفته تو پام

 

-عسل، عسل در رو باز کن

 

میخواستم بلند شم برم در رو باز کنم اما ضعف رفتم وای خدای من

الان حالم بد میشه

 

آرسن همینجوری به در میزد

 

-آرسن نمیتونم

 

بعد از گفتن این کلمه چشمام سیاهی رفت و روی تخت افتادم

…………

 

با سوزشی که توی دستم حس میکردم چشمام رو باز کردم

 

آخ خدا چقدر پام درد میکنه

چرا باید پام درد بگیره؟

 

کم کم همه چیز یادم اومد بوسه،شیشه،بیهوش شدن

 

توی بیمارستان بودم و سر و صدای عجیبی می اومد مثل اینکه داشتن برای یکی گریه میکردن

 

آرسن وارد اتاق شد و با دیدن چشم های باز من لبخند زد

 

-وای تو که منو زهره ترک کردی عسل

 

ازش خجالت میکشیدم رومو گرفتم

 

-باید بخاطر دیشب ازت معذرت خواهی کنم، یک لحظه به هوس افتادم دوست ندارم فکر بدی راجب من بکنی و به خودت فکر کنی عاشقت شدم و از امانت و اعتماد بهترین داداشم سپهر و بقیه سواستفاده کردم.

 

چی؟ هوس؟ این هوس بود؟ حس خاصی نداشت بهم؟ خدای من

 

من روش حساب باز کرده بودم…. بغضم گرفت

 

آرسن متوجه این شد و اومد لبه‌ی تخت نشست

 

-چرا گریه میکنی (کمی مکث ) عسل واقعا ببخشید بخاطر دیشب

 

نمیخواستم چیزی راجب دیشب بشنومم پس بحث رو عوض کردم

-حالا دیگه نمیتونم راه برم؟

 

اشکام ریخت

 

لبخند مهربونی زد و اشکام رو پاک کرد

 

-عزیز دلم یه پات بخیه خورده،میتونی راه بری

 

سرم رو تو بغلش گرفت، بغلش خیلی آرامش بخش بود کلی بهم آرامش داد و آروم شدم

عطر تنش…. خیلی خوب بود

 

مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده عطرش رو ریختم توی ریه هام

 

 

-عسل من خیلی دوست دارم لطفا نرو

وای این چی میگفت؟ وای قلبم…

آیا من عاشقش شدم؟ مطمئنا آره من عاشقشم عاشق آرسنم

 

شش سال بعد

 

محمد بیا دیگه

-اومدم مامان

 

-آرسن بیا دیگه الان سال تحویل میشه

-اومدم خانومم اومدم

 

آرسن اومد کنارم و نشست و گونم رو بوسید

-مامان منو نبود

 

-قبل تو زن من بوده ها

 

و بوممم سال تحویل شد

و من چقدر خوشحالم از این خانواده

 

(میدونم رمانم خیلی چرت بود اما خب دیگه قلم اول همیشه چرته مرسی از صبوریتون)

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sayna
Sayna
1 سال قبل

مثلا میتونستی بگی که رفتن ایران و مامانشم کلی زوق کرده با مامانش قهر کرده رفته خونه باباجونش و……
قلم اول بهتر از هر قلم دیگست

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

عیب ندارد مهم اینکه تلاش و کردی و هر روز بهتر از قبل میشی 😂🌹🤍

......
......
1 سال قبل

خودش میگه خودمم میدونم چرت بود🤔😂😂عزیزم عیب نداره حالا

آرا
آرا
1 سال قبل

چرت؟؟؟

واقعا چرت بود….
ممکنه قلم اول کمی بد باشه ولی نه در این حد…

آرا
آرا
پاسخ به  Asal_m
1 سال قبل

خیلی از این رمان بهتره خیلیییی

yegane
yegane
1 سال قبل

نویسنده رمانت خوب بود دمت گرم ولی کاش با جزئیات تر مینوشتی اون موقع بهتر بود

ghazal
ghazal
1 سال قبل

نه رمانت بد نبود ولی خیلی سریع تمومش کردی خب میتونستی از وقتی ک عسلو ارسن پیش هم بودن بگی یا چمیدونم ازدواجشون خاستگاریو عروسیو اینا…..

بی نام
بی نام
1 سال قبل

این حس های عسل هیچ وقت مثل قبل نبود

لادن
لادن
1 سال قبل

عزیزم درسته قلم اول خوب در نمیاد ولی دیگه در این حددد اخه کسی که بلد نیست چرا باید شروع کنه رمان نوشتن و

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x