20 دیدگاه

رمان مجبوری نفس بکشی پارت هشتم

4.5
(2)

همه‌ی صدا ها توی گوشم بود و میتونستم خیلی چیزا

 

رو بشنوم ولی نمیدونستم چی به چیه چشمام رو باز

 

کردم اما اولش سیاهی دیدم و به مرور زمان دیدم عادی

 

شد. صدای دستگاه و خیلی چیزا میومد . سپهر روی صندلی نشسته بود و خواب بود، کم کم

 

همچیز یادم اومد، از اون روزی که ترمز ماشین نگرفت

 

چیز دیگه ای یادم نبود، حتما همونجا بی هوش شدم،

 

الانم که مطمئنم تو بیمارستانم خواستم از جام بلند شم اما نمیشد هر کاری کردم نشد یعنی چی؟

 

-سپهر سپهر

صدام اونقدر خفه بود که گوشای خودمم نمیشنویدن چی دارم میگم بلند تر گفتم -سپهر سپهر بلند شو

 

خواستم دستام و بلند کنم اما دستام بدجوری روی دستم سنگینی میکردن

 

بلاخره با تلاش های بسیار تونستم جعبه‌ی دستمال کاغذی

که روی میز کنار تختم بود رو به سمت سپهر پرتاب کنم

 

و خداروشکر تاثیر گذار بود و سپهر بیدار شد با دیدن من

 

تعجب کرد اولش هنگ بود اما بعدش اومد و محکم بغلم کرد و شروع کرد به تف مالی کردن صورتم

 

-بس کن داداش خوشگلم خسته شدم.

 

-میدونی ما رو تو چه وضعیتی گذاشتی؟ی ماهه بیهوشی، یه ماهه نتونستیم صداتو بشنوم و بغلت کنم گاو

 

اون از اولش اون از گاوی که تهش میگه ثبات شخصیتی نداره داداش من موندم ویانا عاشق چیه این شده؟

 

کلی سوال ازش پرسیدم و جوابم و داد از اونجایی که به عشقش نسبت ب ویانا اعتراف کرده تا تصادف من و آراد، از اونجایی که آقاجون اومده تا اونجایی که آراد وقتی فهمید من حالم بده سریع خودش رو رسونده و همه فهمیدن عاشق منه حتی گفت اون اوایل همه لباس سیاه میپوشیدن و فکر کرده بودن من مردم،

 

چند دقیقه سکوت بینمون بود و من به آقاجون فکر کردم، هیچوقت نتونستم ازش متنفر باشم همیشه یه حس خوبی بخاطرش ته دلم بود حتی وقتی که با چشمای خودم دیدم مامان بعد از مرگ داشت التماس می‌کرد تا من رو ازش نگیره، آخه آقاجون میگفت من باید پیشش باشم خب اون موقع ۱۵ سالم بود،خر بودم گاو بودم با اینکه از دور هوای مامانم و داشتم و خودم و سر پا نگه داشته بودم تا رفتن بابا زیاد اذیتم نکنه رفتم خونه‌ی آقاجون اونجا باهام بد رفتاری نمیشد حتی هر کاری که دوست داشتم میکردم دقیقا همونجا بود که با علی آشنا شدم اما خب، دیگه مهم نیست. یه سال بعد وقتی یکم عاقل تر شدم رفتم پیش آقاجون و ازش خواستم تا اجازه بده برم پیش مامانم و داداشم و اونم اجازه داد البته نه خیلی راحت کلی ازش التماس کردم تا این اجازه رو بهم بده و آخرش هم داد.

 

در اتاق باز شد و پرستاری تپلوی خوشگل و با نمک و مهربونی اومد تو اتاق و با دیدن من خوشحال شد و شروع کرد به حرف زدن

 

-آخ عزیزم خداروشکر بهوش اومدی نمی دونی روز عملت چقدر اینجا همه ناراحت بودن از ناراحتی خانواده ات همه ناراحت بودن اونروز کلا دل و دماغ منم که اصلا به کار کردن نمی رفت وقتی دکتر اومد و گفت عملت موفق بوده خیلی خوشحال شدم اما وقتی فهمیدم دیگه نمی تونی راه بری و پاهات فلج شده کلی ناراحت شدم عزیزم

 

اون همینجوری حرف می‌زد و من تو فکر این بودم، یعنی چی که من فلج شدم؟

 

اشکام راه خودشونو پیدا کردن و سر میخوردن، یعنی دیگه نمی تونم راه برم؟ چجوری برم به بچه ها زبان درس بدم؟ یعنی تا آخر عمرم خونه نشین شدم؟ مردم باید با ترحم نگام کنن

 

به سپهر نگاه کردم، سعی داشت پرستار رو از اتاق بیرون کنه که موفقم شد، فهمیدم چرا نمی تونستم از جام بلند شم، چرا اولین سوالی که از سپهر پرسیدم نباید این می بود که چرا نمیتونم بلند شم؟یعنی انقدر سرگرم صحبت با داداش پنهون کارم شدم که یادم رفت راجب مشکلم باهاش حرف بزنم؟ یعنی باید از این به بعد روی ویلچر باشم و نتونم از پله ها بالا پایین برم؟یعنی دیگه از پله ها سر نمیخورم؟ یعنی دیگه نمی تونم کنار ساحل بدوم ؟ نمیشه با هم مسابقه دوس بزاریم؟نمیتونم دوچرخه سواری کنم؟…..

بلند بلند گریه میکردم،دیگه غرورم مهم نبود، وقتی که حتی نمیتونی راه بری غرور به چه دردت میخوره؟

انگار توی اتاق بارون می اومد من ذره ذره آب می شدم، آروم آروم، مثل آدم برفی که آرزو می‌کرد بارون نیاد تا آب نشه، اما بارون اومد و ذره ذره آب شد

 

سپهر سعی داشت آرومم کنه اما مگه من آروم میشدم؟ وقتی دیگه نمی تونم از زندگی که واسش برنامه ریخته بودم لذت ببرم، چرا باید آروم باشم؟دلم میخواست جیغ بزنم، بگم این حق من نبود، تازه فهمیده بودم چقدر وقتم رو هدر دادم چقدر از عمرم الکی گذشت و واسه آیندم یه برنامه‌ی توپ داشتم میخواستم لذت ببرم اما خدا گفت خفه شو بابا، خوشی به تو نیومده فلجت میکنم تا دیگه فکر و خیال چرت و پرت نکنی.

 

زنده موندن بدون لذت دیگه چه فایده ای داره؟ وقتی نمیتونم به آرزو هام برسم چرا زنده باشم؟ وقت همه چیز نمیخواد من خوشبخت باشم چرا همون موقع نمردم؟ کاشکی میمردم و این حسی که الان تومه منو نمیکشت، یعنی هر روز باید منتظر باشم تا یکی بیاد منو رو ویلچر بزاره و بره؟ لابد باید وقتی دستشویی هم دارم از مامانم خواهش کنم منو ببره؟ چراااا چراا آخه من؟

 

بسه نیابد گریه کنم، باید قوی باشم این حجم از احساسات برای چی؟ باید بیشتر راجب این مرضی که افتاده به جونم با دکترم حرف بزنم اینجوری خیلی بهتره. با پشت دستام اشکامو پاک کردم و سپهر رو صدا کردم آخه رفته بود بیرون تا به مامان اینا خبر بده، البته فکر کنم.

چون من انقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی رفت بعد از چند بار صدا کردن بلاخره سپهر اومد داخل و کنارم روی تخت نشست

 

-خوبی خواهر کوچولوم؟

 

-اگر فلج نبودم میخواستی گوسفند صدام کنی نه؟

 

-این چه حرفیه که میزنی بچه؟

 

-میخوام آرادو ببینم کجاست؟راستی نگفتی بعد از اینکه پشت در اتاق عمل اومد چی شد؟

 

سپهر با اینکه از رفتار یهویی من و تغییر مودم تعجبی نکرده بود، چون همیشه کارم همین بود سریع تغییر میکردم

سپهر -خب دیگه پرستارا اومدن بردنش معاینه اش کردنو یک روز موند تو بیمارستان و بعدم مرخص شد، از اون موقع هم یه روز در میون بهت سر میزد، متاسفانه امروز روز ملاقات آقا نیست، دیروز پیشت بود ولی اگر بفهمه مرخص شدی به نظرت میاد؟

 

-چرا از من میپرسی؟ من ی مدته که از هیچی خبر نداشتم و مغزم آکبند تعطیل بوده و اینکه فکر نکن بخشیدمت هنوزم ازت دلخورم چرا باید از زبون پرستار خبر فلج شدنم و بشنوم؟چرا داداش خودم نباید بهم بگه خب دیگه خواهرم متاسفانه دیگه نمیتونی دشوری بریو باید تا آخر عمرت همینجوری آکبند پاهاتو دراز کنیو حتی حسشون نکنی و واسه خودت افسوس بخوری که دیگه نمیتونی راه بری نمی تونی بری کوه نمی تونی بری دشوری حتی حموم هم مامانت باید ببرتت

 

-عسل انقدر منفی نگر نباش دکتر گفت بعد یه مدت خوب میشی فقط باید سعی کنی درمان بشی

 

-هه منفی نگر نیستم فقط دارم حقیقت و میگم

 

-باشه حقیقت و بگو ولی اینم بگو که میتونی خوب شی فهمیدی؟

 

-نه نفهمیدم

 

صورتم رو به نشانه قهر برگردوندم و هیچی نگفتم، بعد از چند دقیقه یه صدای وحشتناکی از توی شکمم صدا داد، بعله گشنگیمو یادم رفته بود سپهر که متوجه این صدا شد شروع کرد به خندیدن منم با یه حالت بغض داری گفتم

-اگر فلج نبودم میفهمیدم چیکار کنم باهات

همون لحظه مامان از در اتاق وارد شد

-آخ الهی قربون دختر نازم بشم چقدر خوب که صحیح و سالمی

 

هه صحیح و سالم

 

-نه مامان جون سالم نیستم فلجم فلججججج (دستامو با کردمو خودمو نشون دادم)ببین نمیتونم راه برم قشنگ نگاه کن خوب نگاه کن جانم به این فکر کن از این به بعد باید تا دستشویی هم باهام بیای عزیز دلم، حالا چجوری میخوای کار کنی بتونم کارامو انجام بدم؟؟؟؟ آها راستی یادم نبود دستشویی فرنگی هست، حالا حموم چجوری برم هوم؟؟؟؟

 

چشای همه غمگین بود اما سعی میکردن شاد باشن تا منم شاد بشم هه خیال باطل من درس همه رو خوندم الان همشون دلشون به حالم میسوزه هه

 

-وای وای نه تروخدا اینجوری نگام نکنید بخدا دلم به حال خودم ریش شد آها راستی اینو نگفتم بهتون الان که روده بزرگم داره کوچیکه رو میخوره چونکه فلج تشریف دارم نمیتونم راه برم و غذا کوفتت کنم

 

مامانم داشت افسوس می‌خورد و حتی ی گریه ریز هم می‌کرد اون وسط و ویانا هم سعی داشت آرومش کنه خاله هم همینطور

 

سهند-عسل !! چرا داری همه چی رو سر مامانت خالی میکنی؟چیش تقصیر مامانته؟ الان تنها کسی که مقصره اونیه که از قصد ترمز ماشین آراد و بریده تا تصادف کنید نه مامانت

 

ترمز و برده بودن ؟؟ یعنی چی ؟ برای چی؟

 

-یعنی چی که ترمز و بریده بودنننن؟

 

-چه بدونم پلیسا اینطور گفتن هنوزم طرفو پیدا نکردن

 

-اگر ترمز و بریده بودن پس چطور موقعه ای که ماشینو دم در خونه گذاشت و اومد بالا چجوری ماشین نگه داشته؟

 

-از اونجایی که چند دیقه تو حیاط داشتیم با هم زر میزدیم همونجا کارشو یه سره کردن

 

وای وای مغزم رد داد قلبم از ترس تند تند میزد یعنی چی کسی قصد داشته مارو بکشه؟ دقیقا اونم جلوی خونه خاله؟شک ندارم این خودیه شک ندارم اگر خودیه ما نبود و با ما مشکل نداشت وقتی آراد خونشون بود میتونست کارشو به سره کنه

 

همین فکرم هم به همه گفتم و اونا هم موافقت کردن اما هنوزم از دست داداشم و مامانم بی دلیل دلخورم اصلا مگه دلیلی هم هست؟ مگه اونا مقصرن؟ خب معلومه که مقصر نیستن من فقط دلم میخواست عقده هامو سر یکی خالی کنم و کی بهتر از آدمایی که دور و برمن؟

چند دقیقه بعد دکتر اومد تو و بهم امید دادم که خوب میشم اما من امید برا چیمه؟ خوب شدم شدم نشدمم خب تهش مرگه دیگه حالا سرنوشت من این بوده که خودکشی کنم بمیرم غیر از اینه؟

 

بعد از رفتن دکتر خاله و سهند هم رفتن و ویانا و مامان و سپهر موندن پیشم، بعد از چند دقیقه منو به یه اتاق دیگه بردن فکر کنم واسه اوناییه که تازه از وضعیت وخیم میان، همون ،بخش، شروع کردم به غر زدن

-اگر فلج نبودم الان رفته بودم این شکمو سیر کرده بودم شما که به فکر من نیستید هعی خدا هی

 

مامان صبرش تموم شدو گفت

-تقصیر ما چیه ها؟؟ تقصیر همون ارادیه که سوار ماشینش شدی همونی که نتونست سرعتو کنترل کنه، با چی گولت زد ها؟ با چی گولت زد تا نری همون رستورانی که داداشت اینا رفتن؟

 

ویانا که روی زمین نشسته بود و منتظر بود سپهر براش صندلی بیاره از جاش بلند شد و رفت سمت مامان گفت

 

-خاله آروم باش فشارت میره بالا

 

از این عصبی تر نمی‌شدم یعنی مادر من فکر کرده اونقدر خرم ک گول ی پسرو بخورم؟؟؟ این حجم از اعتماد داره علاوه بر فلج بودنم خفمم میکنه

 

-چی داری میگی مامان؟؟؟ هاا منو گول زده؟ مگه من بچم؟؟؟ اصلا به تو چه به تو چه می‌خواستیم بریم بیرون دوست داشتم رفتم

 

مامان با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت

-حیف من حیف من که اگر یه روز ازت بی خبر نمی موندم میمیردم حیف من که هر روز بالا سر توعه گیس بریده بودم، اصلا معلومه ک به بابات رفتی هاننن آقاجونت اومده هوایی شدی؟زحماتی که برات کشیدم یادت رفته الان میگی به تو چه؟؟؟ من حالتو جا میارم

 

بلند شد که بیاد سمتم ولی ویانا گرفتش

-خاله یواش آروم باش فشارت میره بالا ها عسل توعم هیس دیگه

 

-برو بابا چیو ساکت باشم برگشته داره بهم تهمت میزنه میگه گول پسره رو خوردی من نمی‌ذارم هیچکس به پاک بودن من تهمت بزنه چه بخواد مادرم باشه چه بخواد هر کس دیگه ای باشه (مغرور بودن بیش از حد…)

 

قشنگ میشد عصبانیت و از چهره مامان خوند کارد میزنی خونش در نمی یومد، آب پرتغال میومد وایی چقد گشنم شد،

 

-که من بهت تهمت زدم ها حالیت میکنم چش سفید

 

تا به خودم بیام مامان اومد سمتم و یه سیلی بهم زد قشنگ از اون سیلی هایی که برق از سر آدم میپره

توی همین لحظه سپهر اومد توی اتاق

 

-چیشده چیکارش داری مامان

 

-عا آره توعم برو طرف خواهرت معلوم نیس چه گوهی خوردید آخه کی دشمنی داره با ما که بخواد ترمز ماشینو دستکاری کنه هااننن؟ معلوم نیست تو ماشین با اون پسره مشغول چه کارهایی بودن که ماشین تصادف کرده منو بگو فکر کردم خواهرت عقل داره (رو کرد بهم)از این به بعد بخوای دست از پا خطا کنی من میدونمو تو؟ فهمیدی همچنین تو سپهر خان فهمیدی نبینم رفتی طرف خواهرت فهمیدی؟

 

من-مامان میشه بری؟

 

-عا آره میرم قشنگ راحت باشید

مامان کیفش و برداشت و رفت سپهر هم رفت دنبالش و شب هم قرار شد ویانا پیشم باشه

 

مگه یه آدم چقدر توانایی تحمل گشنگی رو داره؟ به ویانا که در حال فضولی کردن تو اتاق بود رو کردم و گفتم

-ویانا گشنمههههه

 

-درد میخوری؟؟

 

-نه درد که نه برو ی ویلچر بیار بشینم روش بریم ببینیم اینجا رستورانی کافه ای چیزی داره یا نه

 

-اوکی وایسا برم میام

 

تا وقتی ویانا بره و بیاد چشمامو بستم

در اتاق که باز شد چشمامو باز کردم اما اون کسی که وارد شد ویانا نبود یه مرد سیاه پوش بود کلاه آفتابی مشکی،ماسک مشکی،لباس آستین بلند مشکی،دستکش مشکی، و شلوار مشکی

اولش ترسیدم اما نه خیلی حتما اشتباهی اومده، اما مگه میشه؟ یه آدم با این تیپ اصلا تو بیمارستان چیکار میکنه

انقدر نگاهش کردم که صدای ترسناکش بلند شد

-آخی جوجه فلج شدی نمی تونی تکون بخور

یه قدم اومد جلو تر

-ببین بچه تاوان گناهی که پدرت کرده رو تو باید پس بدی، تو میدونی چیه ؟ میخوام حقیقت های زندگیت رو بگم وای وای یه سری چیزا هست که اگر بدونی روانتو از دست میدی

 

زبونم بند اومده بود اما تونستم کنترل کنم خودمو با صدای لرزونی گفتم

-چه گناهیی؟ چه حقیقتی؟؟ کشک چی؟آقای محترم لطفا برید بیرون

 

-نرم بیرون چیکار میکنی؟ عا بلند میشی میای میزنی منو؟نچ نمی تونی متاسفانه فلجیو زورت بهم نمیرسه

 

عصبانیت و ترس قاطی شده بود احساس حالت تهوع داشتم، حتی گشنگیمم یادم رفته بود

-بهتره خوب گوش کنی،سپهر برادر اصلی تو نیست! بهتره به حرفام فکر کنی اگرم فکر میکنی اشتباه میگم میتونی بری آزمایش بگیری عزیزم بای بای منتظر خفاش شب باش…

با ناباوری بهش زل زدم تا وقتی که از اتاق رفت یعنی چی سپهر برادر اصلی من نیست؟ اصلا عسل احمقی؟چرا باید حرف های دروغ یه غریبه رو باور کنم؟ از کجا معلوم طرف معتاد نبوده باشه و بخاطر توهماتش اومده باشه و اینجا همچین چیزایی و گفته، کی میدونه!!!ولی اگر معتاد بوده اسم سپهر رو از کجا میدونست هوففف خدااا

 

 

آخ،آخ من اصلا از سپهر راجب دایی اینا نپرسیدممم چیشد بلاخره دختره رو آوردن یا نه؟ کجان اصلا؟ کاش هرچه سریعتر از اینجا خلاص شم بتونم از همه چی با خبر باشم، البته رو ویلچر نمیشه که از همه چی با خبر باشی اما خب بلاخره یه چیزایی هستن که بفهمی و ازت پنهونشون نکنن

ویانا با یه سینی مخلفات مقوی اومد داخل و گفت

-نمیزارن بری بیرون باید همینا رو بخوری

بهش بگم؟نگم؟؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هلنا
1 سال قبل

تو رو خدا یه پارت دیگخ

آرشیدا سلطانی
1 سال قبل

پارت .پارت . ما پارت می خوایم

آرشیدا سلطانی
آرشیدا سلطانی
1 سال قبل

امروز پارت نمی زاری عزیزم؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط آرشیدا سلطانی
🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

اکروز پارت نداریم

کاترین
کاترین
1 سال قبل

طور دیگه ای نمیشه

کاترین
کاترین
1 سال قبل

خب من تلگرام ندارم
شرایطم یه جوریه که نمیتونم
تلگرام نصب کنم

Artin
1 سال قبل

خدایی سر اون قسمت که گفت خدا میگه فلجت میکنم خیلی خندیدم 😂😂
عسل خانم من خودم خواهر دارم میدونم یه دختر شکنندس و اون قسمت که مادر عسل بهش تهمت زد، شما خیلی زود ازش گذشتید اما در کل هر چی میگذره پارت هاتون بهتر میشه
البته ببخشید من انقدر اشکال میگیرما شما ام جای خواهر من موفق باشید 😅

Nahar
Nahar
پاسخ به  Asal_m
1 سال قبل

چرا پارت نیستا؟؟؟

کاترین
کاترین
1 سال قبل

خواهش خواهش خواهش تروخدا تروخدا
لطفا لطفا کمکم کن دیگه به من کاترین گدا ی بی نوا کمک کنید خدا خیرتون بده

کاترین
کاترین
1 سال قبل

من فک می کنم رمانت خیلی خوبه انگار حسای شاد بهم میده

کاترین
کاترین
1 سال قبل

نویسنده جون میشه به من بگی چطوری رمان بزارم سایت درست کنم

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عا عسل چشه؟؟😐 انگار مامانش اومده ماشین رو دستکاری همه اعصبانیتشو سر مامانش خالی کرد🙄
….
اینجور مواقع(شرایط عسل) بیمارایی ک فلج موقت میشن بیمارستان زنگ ب روانشناسشون میزنه ( روانشناس خود بیمارستان)تا بیاد ب بیمار ک دچار هیجان و نگرانیه روحیه بده کار دکتر ک نیست 🙄🤔
و اون پرستاره ک عسل گفت سپهر بیرونش کرد هیچ همراه بیماری نمیتونه پرستار رو بیرون کنه هااا😁
نویسنده چون گفتی اولین باره دارم رمان مینویسم منم گفتم تا اشکالاتو بگم برطرف کنی و رمان بهتری بنویسی😃♥️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
Nahar
Nahar
پاسخ به  Asal_m
1 سال قبل

😂😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Asal_m
1 سال قبل

به نظر من که این پارت مشکل خاصی نداشت❤️

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

رمانت عالیه خوشگلم …. همینطوری ادامه بده❤️

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x