11 دیدگاه

رمان مجبوری نفس بکشی پارت چهارم

3
(1)

چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم

..

با صدای گریه‌ی مامانم آروم آروم چشمام رو باز کردم

با همون صدای خسته و گرفته گفتم

-مامان مگه مردم؟

صدای خنده سپهر اومد عین خر می‌خندید و میگف

-وای عسل واییی صدات شبیه خروس شده

از دستش دلخور بودم و سرد نگاهش کردم، خودش فهمید و خنده اش و خورد

مامان با بد اخلاقی رو کرد بهم-پاشو سوپ درست کردم برات بخور صدات شبیه خروسی شده که دونه تو گلوش گیر کرده زود باش بعد هم با یکی از همین جون موونا بشین صحبت کن یا با عمو سامان حرف بزن تا همه چی برات روشن بشه بعد از اونم قشنگ فکر کن ببین میتونی واسه خودت با علی آینده داشته باشی یا نه؟ ببین میدونم دختر عاقلی هستی و درست تصمیم میگیری پس ولت میکنماااا وای به حالت دو روز دیگه با دوتا بچه به بغل و گریون بیای پیش منو بگی وای مامان من علیو نمیخوام فهمیدی یا نه؟

سرم رو تکون دادم

نه به گریه کردنش، نه به بد اخلاقیش مادر منه دیگه هعیی

رفت بیرون و خواستم از تخت بلند شم که سرم گیج رفت، از اون گیج رفتنایی که بخاطر کم خونیم بود، طولانی تر بودو بدنم کمی ضعف رفت

سپهر اومد سمتم و دستم رو گرفت حالم که جا اومد دستش رو ول کردم و رفتم پایین همه نگا هاشون متعجب بود هه فکر کردن بازم گریه میکنم نههه اینا واسه اون وقتایی بود که بهم آرام بخش تزریق می‌کردن و بعد که از خواب بیدار میشدم دوباره شروع میکردم به جیغ کشیدن، رفتم نشستم پشت میز ناهارخوری و مامان سوپم رو جلوم گذاشت و رفت با آرامش کامل سوپم رو خوردم هر چند نمی‌رفت پایین چون هنوز ناراحت بودم و حسرت اون دوسال رو میخوردم، یادمه یه روز سهند اومد و بهم گفت بیا بریم کوه، خیلی اصرار کرد حتی بهم قول جامپینگ هم داد اما من حالم زیاد خوب نبود و نرفتم و سهند هم نرفت، حسرت اون روز رو خوردم و اشکام ریختن، دیگه نتونستم غذام رو بخورم دستام رو جلوی صورتم گرفتم و گریه کردم

سهند-عسل عسل چت شد تو

انقدر این رو بلند گفت که همه ریختن تو آشپزخونه از جمله دوتا خاله نازنین (خاله‌ی خودمو نازنین میگم از این به بعد، مامان علیو فاطمه، سوتی دادم توجه نکنید😂) حتی داییم و زنداییم ام از بیرون تازه اومده بودن و اومدن تو آشپزخونه

سهند دوباره تکرار کرد-عسل، چت شدددد

من همینطوری زوم تو چشاش بودم دستاش رو جلوم تکون داد

با صدای ضعیفی لب زدم

-منو ببر دریا

سریع مچ دستم و کشید و برد بالا و ویانا رو صدا زد ویانا از خدا بی خبر تازه با دایی اینا از بیرون اومده تا حال منو دیدی نگران

-چیشده سهند چ خبره

-ببرش حاضرش کن سریع

رفتیم توی اتاق و ویانا سریع یه مانتو و شال تنم کرد و گفت

-اومدی باید همه چیرو برام تعریف کنی فهمیدی؟

سرم رو تکون دادم

رفتم بیرون و با سهند رفتیم دریا ساعت یک شب بودو ما لب دریا حتی یه زوج عاشقم اونجا نشسته بودن

-چی رودلت سنگینی میکنه میدونی که منم مثل سپهرم پس هر چی میخوای بهم بگو، عسل وحشی

مشتی به بازوش زدم و گفتم

-دیگه به من نگو عسل وحشی فهمیدی؟

-عسل وحشی عسل وحشی داد زد عسل وحشییی

طوری که اون دوتا زوجم به ما میخندیدن

منم بی هوا گفتم

-دلم بستنی خاست

-الان توی این ساعت بستنی از کجا بیارم؟؟؟

-بیا بریم تازه سپهر و ویانا رم ببریم دل علی بسوزه

-بچه الحق که بچه ای

-عه وا خوبه میخوام یه جوری خودم و شاد کنم بعد تو بگو بچه به من بیا بریم صداشون کنیم اصلا خودم میرم

فاصله ی بین ویلا و دریا خیلی کم بود یعنی اول ویلا بعد خیابون بعدش ساحل که می‌خورد به دریا سریع دویدم و سهند هم دنبالم از اونجایی که من زودتر حرکت کردم زودتر رسیدم و در حیاط باز کردم و با دو رفتم سمت در خونه و با مشت کوبیدمش سپهر با قیافه نگرانی اومد گف

-به عسل چیزی ش‌..

با دیدن من خوشحال و شاد شوکه شد رفتم داخل سهندم پشت سرم وایساد. مشتم رو مثل میکروفون جلو دهنم گرفتم و گفتم

-یک دو سه، ویانا‌ی عزیز و سپهر زرافه لاغر، لطفا گوش کنید بیاید بریم بستنی بخوریم

سامان-وای جوونا منم دلم بستنی خواستت مگه نه نازی؟

خاله-آره منم خواستم

مامان رو به خاله زهرا-ما که شوهر نداریم زری بیا ما هم با رهام بریم خواهر

رهام- من نمیام گفته باشم منو دعوت نکرد

با دو رفتم یکی زدم پس کلش که جمع از خنده ترکید

-خفه شو مادر منو خاله‌ی گرامیم رو میاری فهمیدی؟ همتون مهمون جیب پر برکت من هستید که از پول تدریس های زبانم اوف اصا ۳۰ یا ۴۰ میلیون دارم بریم بستنی بخوریم خاله فاطمه و عمو مجید و علی شما ام پاشید بریم زود باشید آها راستی زندایی و دایی هم بیان پیاده میریم تا بلاخره یه بستنی فروشی باز کنیم و قدم میزنیم و برمیگردی ملطفته؟

قیافه هاشون کمی متعجب بود از اینکه علی اینا رم دعوت کردم، اما خب باید کمی فکر کنم، میخوام امشب شاد باشیم تا ببینم فردا چی میشه

همشون یک صدا گفتن

-ملطفت

خوشم میاد نمیزنن زیر ذوقم یا شاید بخاطر این بود که میخواستن حالمو بهتر کنن نمی دونم

…فردا

با صدای وحشتناکی از خواب پریدم، چی بوددد؟

با همون وضع آشفته رفتم توی سالن که دیدم بعله، سپهر و سهند و رهام و علی گلدون دوست داشتنی خاله نازی رو شکوندن سپهر تا متوجه من شد سریع خودش رو به من رسوند و انداختم تو دستشویی و گفت

-شبیه جن میمونی و بعدم رفت

من هنگ بودم تا اینکه رفتم صورتم رو بشورم و دیدم بعله حق داشت، خداروشکر همچین داداش زرافه قشنگ و خوشگلی دارم نه نه خیلیم زشته خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون، کم کم همه داشتن بیدار میشدن، مامانم و خاله نازی هم توی آشپزخونه بودن داشتن صبحونه آماده میکردن،

-ماماننننیییی

-درد

-صبح توهم بخیر عسیسم گشنمه

-درد میخوری بدم؟

-وای آره اسنک خیلی دوست دارم

خاله هم غش غش می‌خندید

منم خندیدم هر هر 🙂

رفتم یه ذره از کالباس هایی که گذاشته بودن تا ریز کنن برداشتم و فرار کردم دلم قهوه خواست، قهوه های کافه موگه که تو شماله خیلی خیلی خوشمزه ان مخصوصا اون چیز کیک های خامه ایشون اصا اوففف

رفتم تا سپهر رو خر کنم بلکه از این صبحونه سنتی بگذره بریم کافه و اونجا صبحونه بخوریم

رفتم کنارس نشستم و دستم رو بردم تو موهاش

-عشقممم

تعجب نکرد، چون هر وقت یه چیزی میخواستم همین کار رو میکردم

نگام کرد و هیچی نگفت

لپشو بوس کردمو دوباره آروم تر گفتم

-عشقممم بیا بریم کافه همیشگیمون

-نه

-الهی دورت بگردم داداش چهار شونه جذابم دستی به ته ريشش کشیدم الهی دور اون ته ریش جذابت بگردم فدات بشم من

کمی فکر کرد و گفت

-خودمم باید باهات حرف بزنم پس ببیچ بریم

رفتم تو اتاق و یه تیپ سفید و کرم زدم دلم خواست کفش های پاشنه بلند سفیدم رو بپوشم، دلم از این تق تقیای مغرور میخواد پس پوشیدم خداروشکر همه چی اینجا بود رفتم پایین صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم فضا رو پر کرد رهام اعتماد به سقف اومد سمتم و با ی لحن شمالی که خودش ساخته بود گف

-اَعووو اینا ببین چه چیتان پیتان کرده

خندیدم و گفتم

-آره میخوام با عشقم برم بیرون، و بلند گفتم سپهر کجایی

سپهر بدو بدو از پله ها اومد پایینو یه سوت خفن زد

-مادمازل بریم؟

مامان – کجا میرید آخه صبحونه نم…

-نه مامان جون بخدا اصلا میل ندارم میخوام با داداشم خلوت کنم میشه؟

مامان-هر جور راحتید

خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم

-بعد از این جلسه که من باهات حرف میزنم و فکرتو میخوام باید با عمو سامان حرف بزنی آماده باش

-میشه فعلا چیزی نگی؟ میخوام نهایت لذتم رو از سفرم ببرم و وقتی رفتیم تهران درباره علی فکر کنم اصلا شاید تا چند روز آینده هم نظرم رو گفتم لطفا عمو رو بپیچون

-می‌سپارم به سهند حله

-بوس بهت داداش قشنگم

بعد از چند مین رسیدیم به کافه

رفتیم و نشستیم و سپهر رفت دستشوئی گارسون اومد سفارش بگیره که دیدم اینن رفیق سپهرهه همیشه هم به خونمون رفت و آمد داشت اما مجبور شد بخاطر مامانش که توی شمال زندگی می‌کرد از دانشگاه تهران انتقالی بگیره به شمال همون موقع هم جذاب بود، اما الان جذابیتش بیشتر شده بود، هیکل درشتی نداشت اما معلوم بود ورزش میکنه، وای چشاش، چشای عسلیش خیلی خوشگلن عاشقشونم ولی خب یه دوست داشتن ساده اس دیگه:)

متوجه من شد و یه نگاه طولانی کرد تازه انگار که منو شناخته باشه

-وای عسل تویی؟خودتی؟

-وای آره خودمم چقدر دیر شناختی منو، چقدر تغییر کردی آراددد

-هوم آره ببین هیکلمو

و بعد دستاشو طوری که انگار بخواد عضله هاشو نشون بده آورد بالا خیلی خنده دار بود انگار ذوق داشت بخاطرشون

-تو اینجا چیکار میکنی آراد

نشست رو صندلیو گفت

-مثل اینکه این کافه رو خریدم

-یعنی چی؟

-یه ماهی میشه صاحب جدیدشم و تغییری هم توش انجام ندادم

-وایی خیلی خوبه که چخبر از خودت؟مامانت؟

-مامانمم خوبه ماشالله از منو تو سرحال تره

در همین حین سپهر هم اومد و با دیدن آراد سوت بلندی زد

-بهههه آراد خان پارسال دوس امسال آشنا؟ چن ساله ندیدمت وایسا فکر کنمم

اراد-دقیقا دوساله

هعه هر وقت اسم دو سال میاد یاد اون لجن زاری که برام درست کردن می افتم با خنده گفتم

-راستی جناب ورزشکار چرا خودت گارسونی میکنی هوم؟

اونم با یه لحن عشوه ای گفت

-آخه میدونی امروز جمعه اس جمعه ها خودم گارسونی میکنم بقیه تعطیلن عزیزم

با عزیزم گفتنش یه حس خوبی بهم وارد شد نمیدونم چه حسی ولی خیلی خوب بود

سپهر- خب داش بیا اینجارو تعطیل کن با هم بشینیم رفع دلتنگی کنیم

یه چشمکم زد به آراد

آراد- وای عسل اینو بگیر میخواد با من کار های بد بد کنه هعیییی

منم خندیدم از ته دل خندیدم مثل دیشب نمایشی نبود یادش بخیر اون زمان که آراد می اومد خونمون من هنوز با علی نامزد نبودم، آراد خیلی خوشگل تر از علیه نمی دونم چرا علیو انتخاب کردم؟ اصلا الان حسی به علی دارم؟خب معلومه هیچ حسی به علی ندارم،دقیقا الان که ۲۳ سالمه میگم هیچ حسی نسبت به علی ندارم و خب جواب رد بهش میدم،میگم دیگه نمیخوامت آیا همه‌ی اینها بخاطر آراده؟کسی که چند ساله اصلا تو فکرت نبوده؟ نه میخوام از تنهایی و مستقلی خودم نهایت استفاده رو ببرم اصلا از کجا معلوم آراد زن نداشته باشه هوم؟

آراد رفتو کافه رو تعطیل کرد تا تنها باشیم بلاخره دیگه رفیق چند سالش اومده

-آراد داداشچرا نه زنگ میزدی نه خبری؟؟

-نگو نگو که گوشیم و دزديدن شماره قبلیتم خاموش بود جدیدتو نداشتم

-ع خوب گوشیتو بده شمارمو بزنم

آراد گوشیشو داد به سپهر و شماره های هم و رد و بدل کردن

من-خب آراد خان چخبر از زن و بچت

چشای آراد شد اندازه توپ

-زن بچه؟ زنم کجا بود که بچه ام باشه خلی؟

-عه فکر کردم بعد از اینکه اومدی شمال بلاخره زن گرفتی

سپهر-نه بابا کی زن این میشه؟

خندیدیم

آراد-کی زن من میشه هان؟ چرا خودت زن نگرفتی

-حسی به کسی ندارم

-دروغ میگه دختر خالم دوس داره ولی نگفته

-خفه شو عسللل

خندیدیم بازم خندیدیم

سپهر-خب نگفتی چرا زن نگرفتی؟ هوم کسی زنت نشده هااا؟

-نه بابا خب راستش یکیو دوس داشتم بعداز اون نتونستم به کسی فکر کنم

ته دلم یه جوری شد حالم گرفته شد پس یکیو دوس داره همینجوری شوخی میکردنو منم ساکت بودم و کیک و قهوه ام رو میخوردم واسه فردا برنامه ریختن که برن کورس بزارن شدیم من و آراد، ویانا و سهند، علیو سپهر. رهام زیاد علاقه ای به این جون بازیا نداشت هیچوقت نداشته وقتی رفتیم تو ماشین دوباره سپهر پرسید

-خب نگفتی هنوزم علیو دوست داری؟

جواب این سوالو میدونستم

-نه دیگه دوسش ندارم نمیدونم چرا اما حس میکنم اون زمان خیلی بچه بودم و این حسم واسه جوونی هام بوده

-پس میخوای بهشون بگی که علیو نمیخوای؟

-فعلا نمیگم چون نمیخوام سفرمون خراب بشه فقط واسه فردا تو با ویانا باش سهند و علیم با هم باشه؟

چشاش برق زد

-باشه

دیگه تا خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم و وقتی رفتیم خونه ساعن از ناهار هم گذشته بود و باز باید غرغر های مامان رو گوش میکردیم اما اگر سپهر بهش بگه که دوست قدیمیشو اتفاقی دیده و با اون بوده شاید خوشحال بشه چون همیشه آراد رو دوست داشته

تصمیمی گرفتم یه سر با عمو سامان حرف بزنم چون یکهویی تصمیمم رو گرفتم و از سپهرم خواستم چیزی به سهند نگه

رفتم پیش عمو سامان که پیش بابای علی و خود علی نشسته بودنو داشتن حرف میزدن

-عمو

دست از حرف زدن کشید و نگام کرد

-باید باهات حرف بزنم

-باشه بریم

یک لحظه چشمای علیو دیدم امیدوار بود اما خب مهم نیست،دیگه نمیخوامش شاید اون منو دوست داشته باشه،اما من هرگز نمیتونم یه آشغالیو که یک بارامتحانش کردم دوباره امتحان کنم یا تا آخر با یکی میمونم و آدمای گذاشتمو ميندازم برن یا هیچی دیگه:)

رفتیم توی حیاط

-خب می‌شنوم دخترم

-عمو من دیگه علیو نمیخوام کلا حسی نسبت بهش ندارم

-مطمئنی؟

-آره خیلی فکر کردم احساس میکنم یکی دیگه رو دوست دارم

-باشه هر جور راحتی اما این رو کی به علی میگی؟

-بعد از سفرمون

-باشه دخترم هر جور راحتی

لبخندی زدم و اونجا رو ترک کردم

وقتی رفتم تو خونه قیافه عبوس ویانا رو دیدم اومد سمتم

-الان دیگه غریبه شدم هان؟ میکشمت عسل میکشمت

-وایسا وایسا داشتم می اومدم همه چی رو برات تعریف کنم

نیشش واز شد

-راس میگی

-آره راس میگم بیا بریم تو اتاق

رفتیم تو اتاقو همه چیو بهش گفتم از اینکه دیگه علیو نمیخوام از اینکه آراد و دیدم و احساس میکنم دوسش دارم

-جدی آراد دوس داری؟

-نمیدونم بخدا اما خب اون یکی دیگه رو دوست داره دیگه

-آره راس میگی واییی یعنی فردا قراره با سپهر برم سوار ماشین شم آخجوننن

-هعی من میگم شما همو دوس دارید بگید نه

-یه چی بگن دعوام نمیکنی

سرش رو انداخت پایین

-بگو ببینم

-عسل من دیوانه وار عاشق سپهرم

خندم گرفت

-میدونی سپهرم تو رو دوست داره؟

نیشش واز شد

-جدی میگیی؟

-آره بابا دروغم چیه تازه واسه فردا خودم گفتم با سپهر باشی اونم با کله قبول کرد فردا هم خودم کاری میکنم تو ماشین بخورتت

مشتی به بازوم زد

-برو بابا عههه پس منم جیگرت میکنم تا آراد حواسش پرت شه تصادف کنید

خندیدم و رفتم بیرون باید بلاخره همین فردا این دوتا رو به هم برسونم اگر نشه عسل نیستم

داشتم میرفتم که متوجه شدم دایی و زندایی دارن دعوا میکنن، معلوم نیست چشونه واقعا لابد میخوان سفر رو بهم بریزن رفتم تا سر و گوشی آب بدم حس کنجکاویم فعال شده بودو تا ارضاش نمیکردم دست بردار نمی‌شدم

-آخه یاشار چرا قبول نمیکنی

-چرا باید قبول کنم؟؟

-آخه ما که بچه دار نمیشیم حداقل میتونیم زیر پرو بار یه بچه‌ی ۱۹ ساله رو که میتونیم بگیریم ثوابم دارم

-هوفف از دست تو زینب از دست تو

-قبول کردی الان؟

-آره دختره رو کی میاری؟

-همین فردا میارمش به عنوان بچمون معرفیش میکنم

اوه پس قراره یه دختر دایی پیدا کنم واسه خودم آخجون فقط خدا کنه عفریته نباشه که اعصابم بد بهم میریزه داشتن میومدن بیرون که پام سر خورد و برای اینکه معلوم نشم در اتاق پسرا رو باز کردم و افتادم توش

پ.ن: بچه ها یه توضیحی بدم این رمان اولمه که دارم پخشش میکنم و شاید کم و کسری داشته باشه اما با اون کلاس های نویسندگی که من رفتم، نقطه اوج این رمان هنوز مونده و خب شاید الان مسخره باشه اما دونستن این ها برای اون نقطه اوج مهمه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سهیل
سهیل
1 سال قبل

اگه از احساسات بیشتر حرف میزدی قشنگ تر میشد

غزل
غزل
1 سال قبل

چرا دیگه پارت نمیزاری؟

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

خوبه رمانت قشنگه فقط یکم زیادش کن❤️

Elnaz
Elnaz
1 سال قبل

یه سوال نویسنده
چطور میتونیم به ادمین پیام بدیم و بتونیم ما هم رمان بزاریم ؟

÷\×
1 سال قبل

کجاش مسخرس؟
خیلی هم خوبه ادامه بده نویسنده ی خوبی میشی

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عه چقدر حوصله داری کلاس نویسندگی رفتیا😂😂😂
……..
چ همش چ مکالمه سپهر و اراد😂♥️

عالی بود😂♥️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x