سکوت بینشون پر شد، تصمیم گرفتم برم جلو
-نمیشه یا نمیخوای؟؟چیه که دارید ازم پنهون میکنید؟
شوکه شدن، هول شدن
علی-امم چیزه خب بعدا میگم بهت
نازی-یا همین الان میگی یا دیگه نه من نه تو پسرم
علی-ماماننن
نازی-همین که گفتم
و از آشپزخونه رفت بیرون سعی کردم دوباره اون نقاب ترسناک و سرد و پر از نفرتم اومد روی صورتم،
-خب میشنوم
با من من گفت-خ،خ،خ، خوب باید قبل از اینکه بهت بگم بقیه رو هم با خبر کنم
سرد نگاهش کردم و رفت
آخ، بوی عطرش مثل سابق بود. ی صدایی گفت نه نه نه عسل یادت نمی یاد رفتی خونش، با یه دختر بود؟ یادت نمیاد تیشرت علی تن دختره بود؟یادت نمی یاد یا نفهمی؟ به صدایی ام گفت، اما از چشاش میشه خوند غمگین بود
باز اون صداهه گفت خفه شو بابا، یادت نمی یاد چه شبایی کابوس میدی؟
رفتم و یک لیوان آب خوردم تا این بحث تموم شه، طاقت نداشتم گوش بدم بهشون
یک ربع گذشت سپهر صدام زد و رفتم توی سالن
عمو سامان- دخترم واقعا میخوای بفهمی؟
-آره میخوام بفهمم باید بفهمم
سامان-باشه، برید بیرون توی حیاط صحبت هاتونو بکنید فقط عسل جان بعد از شنیدن اینها، سریع بیا پیش خودم باشه؟ باید باهات حرف بزنم ناسلامتی روانشناسم
لبخند زدم-باشه عمو جون
با علی رفتیم توی حیاط و نشستم روی تاب و اونم کنار نشست
چند لحظه ای سکوت بود
-نمی خوای بگی؟
-یادته روزی که اومدی در خونم و اون دختر رو دیدی؟
لرز بدی به تنم وارد شد
-اوهوم
-دختر دوست بابام بود، دوست پسرش میخواست واسه تولدش سوپرایزش کنه از قضا دوس پسرش رفیق صمیمی من بود گفت دوس دخترش رو ببرم خونه تا اون با کیک بیاد منم بردمش و وقتی داشت چایی میریخت چایی روی لباسش میریزه منم ک لباس دخترونه نداشتم پس یکی از تیشرت هامو بهش دادم وقتی تو اومدی داخل، واقعا نمی دونستم چیکار کنم تا فکر بد نکنی اما تو خودت رو دو سال الکی زجر دادی هم من هم خودت، میتونستی به حرف هام گوش کنی نمیتونستی؟ (جلوم زانو زد) عسل من هنوزم دوست دارم هنوزم میخوامت خیلی ام میخوامت
خندیدم-مث سگ داری دروغ میگی
پارت یازده ب بعد رو کی میذارید
😂😂😂😂 قشنگ
😍❤
فقط میشه پارتا رو طولانی تر کنی🙃
رمان دلارای درس عبرتی شد تا پارت ها رو طولانی کنم، چشم حتما🙂❤
مرسی گلم🙃❤
شما نویسنده دلارای هستین؟
نه گلم
چ دلیل چرتی بود😐😐😐
حالا بخاطر ی چیز الکی هی دل دل میکردن؟؟😐😐