رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 10

5
(1)

 

-من نمی فهمم. پس پدرام تو دنیای ارواح چی کار می کرد؟
-توضیحش خیلی پیچیده س. نمی شه تو کلمات خلاصه اش کرد. فقط اینو بدون من
تنها کاری که از دستم برای پسرم بر می اومد رو انجام دادم. من و آرشیدا تونستیم
روح ضعیف اونو تقویت کنیم. پدرام بیشتر از اینکه یه روح باشه، یه توده ی انرژیه
که با روح اون مخلوت شده. من نمی تونستم کاری کنم اون برگرده به جسمش؛ هیچ
کس نمی تونست. تنها کاری که می تونستم انجام بدم، این بود که کمک کنم اون مدتی
رو در دنیای ارواح بگذرونه. زمان زیادی اونجا نمی مونه و بالاخره میره پیش بقیه
دورگه ها .
-اما پدرام از این عصبانی بود که تو هیچ کاری براش نکردی.
-اون الان تقریبا به قدرتمندی آرشیداست. نمی خواد قبول کنه که تمام این قدرت مال
خودش نیست و از طرف من و آرشیدا بهش داده شده تا بتونه حضوری مثه بقیه روحا
داشته باشه. اون باور داره اگه روحش انقدر قدرتمنده که توی دنیای ارواحه، پس می
تونسته برگرده به جسمش اما من اونو ازش گرفتم و دادم به تو. آرشیدا براش توضیح
داده اما اون قبول داره تمام این حرفا یه سری دروغه برای اینکه اونو ساکت نگه
داریم. من زیاد اهمیت نمیدم اون در موردم چی فک می کنه. همین که دورادور از
آرشیدا در موردش می شنوم، برام کافیه.
هیچ چیزی نداشتم که بگم. در واقع از شنیدن این حقیقت ذهنم شوکه شده بود. من اونقدر با
حرفای پدرام به گناهکار بودن بابا فک کرده بودم که یادم رفته بود آرشیدا قبلا بهم
گفته بود روح دورگه ها به خاطر نیمه ی جنی شون، مثه روح انسان ها نیست .
تقریبا حضور سپهرو فراموش کرده بودم و صداش که بلند شد، شوکه از جام پریدم:
-شما می خواین این موضوع رو مخفی نگه
دارم؟ بابا چشمکی بهش زد و با لبخند گفت:
-اگه زخمتت نمیشه.
بعد از جاش بلند شد و با حالت شادی گفت:
-بریم این پسرو به بقیه معرفی کنیم تا خیالم راحت شه.
***

سالن شورا خیلی بزرگ بود. چند ستون گچ بری شده توش قرار داشت و کنار هر
ستون، سه نگهبان ایستاده بود. میز بزرگ شورا که دقیقا وسط سالن قرار داشت،
باعث می شد توجه هر کس به میز دوخته بشه و نگاهی به اطرافش نندازه. دور میز
صندلی های زیادی قرار داشت که روی همه ی اونا به جز چند تاش، پر بود. از بین
افراد دور میز، تونستم محافظا رو تشخیص بدم. تقریبا همه شون اونجا بودن. پنچ
صندلی که در صدر میز قرار داشت، با بقیه فرق داشتن .
صندلی وسطی از چهار تای دیگه بزرگ تر و مجلل تر بود. خیلی راحت می شد فهمید اون
صندلی مال رئیسه. روی دو تا صندلی سمت راستش، پادرا و ایلیار و روی دو تا
صندلی سمت چپ، دو زن نشسته بودن. یکی از اونا شباهت زیادی به الکس داشت.
اون یکی پوست تیره و موهای قهوه ای تیره ای داشت .
با ورود ما، تمام سرها به سمت ما برگشت. با حالتی معذب، یکم بیشتر به بابا نزدیک
شدم و سرمو پایین انداختم. بدون اینکه به کسی نگاهی بندازم، روی صندلی خالی کنار
هیوا، نشستم. بابا و سپهرم سرجاشون نشستن اما هنوز از زیر چشم می دیدم که نگاه
همه به منه. صندلی من دقیقا کنار صندلی پادرا بود. همین معذب ترم می کرد. بابا
خیلی بی مقدمه شروع کرد:
-پدرام دومین فرزند من، بعد از مرگ اولین فرزندم، جانشین اون خواهد بود. پدرام
از این به بعد به عنوان ولید شناخته میشه و آموزش اون به عهده ی مشاور من،
الکسه. کوچیک ترین فرزند من، هیوا، به خاطر تونایی خاصی که داره، توسط
مادرش و یکی از محافظان برادرش، سحر آموزش می بینه. این دو نفر تنها کسایین
که همچین توانایی دارن و برای آموزش هیوا، مناسبن.
در گوش هیوا گفتم:
-این »توانایی خاص« چی
هست؟ لبخند کمرنگی زد و
گفت:
-تلپورت.
تکیه دادم به صندلی و زیر لب غریدم:

-اون وقت نمی دونم چرا به من میگن قوی ترین!
تنها کار خفنی که تا حالا انجام داده بودم، منفجر کردن محله ممنوعه که بود که
آخرشم بدنمو زدم پوکوندم! اون وقت هر کی به من می رسید می گفت تو خیلی قوی!
کم کم داشتم به این باور می رسیدم که این حرفشون فقط یه طعنه بود!
بقیه جلسه تو یه سری تشریفات و صحبت های مرخرف گذشت که ازش هیچی
نفهمیدم. سرمو گذاشته بودم رو پشتی صندلی و با بی توجهی واسه خودم چرت می
زدم. زمانی که به خودم
اومدم، سالن تقریبا خالی شده بود و الکس با حالت خشکی رو به روم ایستاده بود.
چشای بازمو که دید، گفت:
-روزهای فرد از ساعت 5 تا 8 تحت نظر من تعلیم می بینی. خودم میام دنبالت. دو
هفته آموزش می بینی و بعد از اون، یه آزمون برات برگزار میشه. اینکه تو جلسات
چیزی یاد بگیری یا نه ،به عهده ی خودته. من هیچ موضوعی رو دوباره برات تکرار
نمی کنم و توجهی به نحوه ی
تمرینات ندارم. اگه می خوای از پس آزمون بر بیای، باید سر کلاس من هشیار باشی
و مثه الان چرت نزنی.
جمله ی آخرشو اونقدر خشن گفت و که ناخوآگاه صاف تر نشستم. از همین الان می
تونستم ببینم کلاسای الکس چقدر برام عذاب آوره!
نشستم کنار مانی و در حالی که ظرف کمپوت آناناس رو می دادم دستش، گفتم:
-تو با این حالت کجا می خوای بری
آخه؟ لبخند مضحکی زد و با دهن پر
گفت:-مگه چمه؟ حسودیت میشه در
هر شرایطی می تونم مخ بزنم؟
-برو گمشو.
هومن در یخچالو باز کرد و تا کمر رفت توش. صداش از اون تو خیلی خفه به گوشم
می رسید:
-وسط کلاس پا شده دختره رو به شام دعوات می کنه.

از تو یخچال بیرون اومد و با اخم از مانی پرسید:
-بترکی. همه آبمیوه ها رو
خوردی؟ مانی با ابرو به من
اشاره کرد:
-من تخصصم تو کمپوته. شازده آبمیوه ها رو خورده. میگم توام بشین گلایی که
برام آوردنو بخور.
هومن بطری آبو از تو یخچال برداشت و پرت کرد سمت مانی. مانی سرشو دزدید و بطری
مستقیم خورد تو سر من. هومن با خنده پس گردنی به مانی زد. با سر و صدای ما،
در باز شد و خاله با نگرانی اومد تو .نگاهی به مانی انداخت و با هول گفت:
-تو چرا نشستی؟ الان دوباره خونریزی می کنه زخمت.
آرنجمو گذاشتم رو زانوهام و با دستام سرمو گرفتم. حال و حوصله ی لوس بزای
های مانی و قربون صدقه رفتنای مامانش رو نداشتم. به نظرم خیلی چندش بود.
تو دو هفته ای که گذشته بود، زخم مانی عفونت کرده بود. چند روز بعدشم خونریزی
داخلی پیدا کرده بود و دوباره راهی اتاق عمل شده بود. به خاطر همینم به جای اینکه
بعد از چند روز مرخص شه، دو هفته تو بیمارستان مونده بود.
خاله و هومن با هم از اتاق بیرون رفتن. به محض بسته شدن در، مانی دوباره
سرجاش نشست و گفت:
-کلاس بعدیت کیه؟
-فردا. الکس می گفت آخرین جلسه س و بعدش آزمونه.
-خیلی آشغالی پدرام.
با این حرفش خیلی تعجب کردم:
-چرا؟
-همین طوری. حوصله ام سر رفته گفتم به تو فحش بدم.
-واقعا سرگرمی جالبیه!
خندید و گفت:
-آره جون تو. وقتی حرص می خوری اونقدر باحال میشی که حد نداره.

-خفه شو.
یهو در باز شد و در کمال تعجب، فرید پنگوئن وار وارد اتاق شد. نیششو برامون
باز کرد و با خوشی گفت:
-سلام.
ابروهام از تعجب لا به لای موهام محو شدن. زیر لبی به مانی گفتم:
-این چرا همچین می کنه؟
قبل از اینکه مانی جواب بده، فرید پرید سمت من و محکم بغلم کرد. تند و تند پشت
سرهم داشت حرف می زد و اون قدر سریع می گفت که نمی شد فهمید چی داره
بلغور می کنه. همون موقع سیاوش نفس نفس زنان پرید تو اتاق و فریدو که دید، با
خیال راحت لبخند زد و اومد سمتمون .
بازوشو گرفت و از من جداش کرد و با ملایمت گفت:
-کجا داری میری؟
فرید شونه بالا انداخت و با سرخوشی جواب داد:
-مانی مریضه. اومدم عیادت.
-همه ی ما واسه این کار اومدیم اما مگه قرار نبود تو پیش
محمد بمونی؟ فرید چیزی نگفت. علی که تازه اومده بود تو اتاق
به فرید توپید:
-اون جوری از خونه زدی بیرون، نمیگی محمد سکته می کنه؟
عملا داشتن ما رو نادیده می گرفتن. من که چیزی از حرفاشون نفهمیده بودم، پرسیدم:
-چه خبره؟
سیا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و فریدو نشوند روی صندلی و گفت:
-یه غلطی کردم اینو با خودم بردم مهمونی. کل شبمونو قهوه ای کرد.
علی تکیه داد به دیوار و با حرص توضیح داد:
-مسته.
ابروهام با تعجب بالا رفت. شرایط فرید طوری بود آدم حس می کرد قرص روان
گردان خورده تا اینکه مست باشه. سیاوش با خستگی دستی تو موهاش کشید و گفت:

-این چند وقته شرایط خوبی نداشته. از طرفی یه ماه از مرگ حسام می گذره. جدیدا
هم با پدرش مشکل پیدا کرده و چند روز پیش یکی از فامیلاشون جلو چشمش مرد.
فک کنم به این تخلیه نیاز داشت.
با ناراحتی به فرید نگاهی انداختم. نمی دونستم چطوری یکی از فامیلاشون جلو
چشمش مرده اما لحن سیاوش نشون می داد مرگش احتمالا زیادم عادی نبوده. تو این
چند وقته اصلا وقت نشده بود برم پیش سیاوش. یه حدسایی در مورد کلید داشتم و می
خواستم با سیا در موردش حرف بزنم اما وقتش پیش نیومده بود. چند روزی هم می شد
که یکم وقتم خالی شده بود اما سیاوش خونه نبود .
احتمالا این غیبتش برمی گرده به حال و روز الان فرید.
سیاوش بی تعارف رفت سمت یخچال و از علی پرسید:
-کمپوت می خوری؟
بعد سه تا کمپوت برداشت و داد دست علی و فرید. مانی همین طور مات مونده بود.
من که یکم به این رفتارای سیا عادت داشتم، خندیدم. رفتار سیا صمیمی تر شده بود و
این یعنی داره از اون پوسته ی محافظتی که در مورد من و مانی داشت بیرون میاد.
فرید پاهاشو دراز کرد و انداخت رو تخت مانی و با لبخند گفت:
-تو چرا مرخص نمیشی؟
مانی با لبخند زوری سعی کرد پاهاشو از روی تخت بندازه پایین:
-خودمم دلم می خواد.
بی توجه به درگیری بین مانی و فرید، برگشتم سمت سیا و پرسیدم:
-چی شده اومدین اینجا؟
-قرار بود بیای و در مورد کلید با هم حرف بزنیم. دیدم نیومدی، خودم اومدم. یه
چیزایی فهمیدم.
مشتاقانه خم شدم سمتش و گفتم:
-خب؟
-من و علی داشتیم سر اینکه کلید چی می تونه باشه بحث می کردیم که فرید یه ایده ای داد …
بعضی وقتا از اون مخ آکبندش خوب کار می کشه. بیشترم به خاطر اون الان اومدیم
وگرنه صبر می کردیم یکم فرید بهتر بشه اما حس کردم موضوع مهمه. فرید گفت که

یه چیزی در مورد اون سنگ هست که حاج حیدر بهش گفته. اینکه اون سنگه شبیه
هیچ کدوم از سنگای اون منطقه نیست و یه چیزی در مورد خود اون سنگه عجیبه.
-میگی کلید، اون سنگه س؟
-نمی دونم اما منطقیه. اون تو دست حسام بوده و حسامم تو محله ممنوعه بوده.
میشه امتحانش کرد.
علی پرید وسط حرفمون و گفت:
-که اگه اون سنگ همون کلید باشه، ما نمی دونیم با امتحان کردنش چه اتفاقی می تونه
بیوفته.
سیاوش یه نگاه خنثی به علی انداخت و در جوابش علی اخم کرد. ظاهرا قبال هم
در این مورد بحث کرده بودن و انگار برنده ی اون بحث، سیاوش بوده. خیلی یه
دفعه ای، فرید با صدای بلندی به مانی گفت:_آبی بهت میاد
سیاوش کوبید تو پیشونیش و بلند شد و رفت سمت اونا تا فرید رو از دسترس مانی
دور کنه و مانی نکوبه تو سرش. مانی اعتقاد داشت تو اون لباس آبی و گشاد
بیمارستان خیلی مضحک شده .
الانم احتمالا حس کرده فرید داره بهش تیکه می اندازه .
توجه ای بهشون نکردم. ذهنم مشغول این بود که اگه اون سنگ که از محله ممنوعه
مونده، کلید باشه، خیلی از چیزا حل می شد. فقط باید خودم امتحانش می کرد تا می
فهمیدم .رو به سیاوش گفتم:
-می تونم یه سر بیام خونه ات و سنگه رو
ببینم؟ سیا کوبید پس کله ی فرید گفت:
-باشه.
***
-سر و گردن حساس ترین نقاط بدنن. گردن، سیب گلو، پل و زیر بینی، گیجگاه و
روی سر؛ اگه یه ضربه ی درست به هر کدوم از این قسمتا وارد بشه، خیلی راحت
می تونی نتیجه رو به نفع خودت تغییر بدی.

با بی حوصلگی گفتم:
-اینکه یه مسابقه نیست. من بیشتر وقتا نمی تونم به دو متری اون جنا برسم. بعدم مگه
مثلا من یه ضربه بزنم به گیجگاه یه جن، اون بیهوش میشه؟
-اینا مال وقتیه که یه انسان تسخیر شده رو دیدی. اون شاید قدرت داشته باشه اما نقطه
ضعفای یه آدمو داره.
-اگه اینا رو قبلا می دونستم، خیلی بیشتر کمکم می کرد .
خیلی راحت حرفمو نشنیده گرفت و گفت:
-برگردیم سر کارمون.
یه سری حرکت بهم نشون داد که برام فرقی با جنگولک بازی نداشت. اما به قول
الکس همین جنگولک بازیا تو آزمون کمکم می کرد. تاکیدش روی اینکه بهم یاد بده
چطوری از پس آدمای تسخیر شده بر بیام، خیلی مشکوک بود. اون طوری که من
می دونستم، تسخیر کردن یه انسان برای هر دو طرف سخت بود؛ بیشتر برای اون
آدم. برای همینم خیلی کم پیش می اومد یه جن بخواد آدمو تسخیر کنه. شاید در موقع
عادی می رفتن تو بدن انسان و بعضی از کاراشو کنترل
می کردن اما تسخیر کامل و کنترل تمام حرکات اون آدم تا جایی که الکس می گفت،
خیلی سخت بود. منم تا به حال جز نیما و خانوده اش، آدم تسخیر شده ی دیگه ای
ندیده بودم.
بعد از اینکه الکس تمام اون حرکاتو برام توضیح داد، نشستیم رو زمین و الکس گفت:
-بهت یاد داده بودم چطور قدرتتو لمس کنی. الان می خوام همون کارو بکنی.
ناخودآگاه یه لبخند احمقانه زدم. این یکی رو برخلاف تاکیدای الکس خیلی کم تمرین
کرده بودم .
الکس می گفت اگه بتونم کامل قدرتمو لمس کنم، می تونم خیلی راحت و تو هر
شرایطی ازش استفاده کنم.
چشمامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم. بلافاصله ذهنم رفت سمت اینکه یه بار باید
این حرکتایی که یاد گرفته بودمو رو هیوا پیاده می کردم تا دلم خنک شه.
الکس محکم زد پس کله ام و توپید:

-تمرکز کن.
پوف کلافه ای کشیدم و نالیدم:
-دارم سعی می کنم اما تا می خوام تمرکز کنم، یه عالمه فکر می ریزه تو سرم.
-یه تصویر ذهنی بساز. به تمرکز کردنت کمک می کنه. یه چیزی که برات خوشاینده
رو تصور کن. طوری که انگار داری تو ذهنت اونو می بینی. بعد تمام افکار مزاحمو
بیرون بریز.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و چشمامو بستم. ناخودآگاه اون پلاکی که نیروم
توش حبس شده بود رو تصور کردم. تو ذهنم می تونستم اون پلاکو ببینم که تو پس
زمینه سفید قرار داره. یه رشته ی صاعقه مانند سیاه، دورش می چرخید. کم کم طول
رشته زیادتر شد و تمام اون پس
زمینه سفید رو پوشوند. یه آرامش وجودمو گرفت. حس می کردم هر چی بیشتر می
گذره، بیشتر تو عمق اون تاریکی فرو میرم.
-عالیه. همین طور ادامه بده.
با این حرف الکس، تمام تمرکزم بهم خورد و تصویر پالک و حس آرامش از بین
رفت. چشمامو باز کردم و با خوشحالی گفتم:
-تونستم.
-اما هنوز خیلی زود تمرکزتو از دست میدی. باید اونقدر فرو بری که چیزی نتونه
حواستو پرت کنه.
مکثی کرد و شونه بالا انداخت:
-اما باز اینکه بعد از دو هفته تونستی بالاخره انجامش بدی، دلگرم کننده س.
دستامو تو هم گره زدم. بعد از دو هفته تمرین مبارزه با الکس، که البته بیشتر میدون
کتک زدن من بود تا آموزش، تمام بدنم کبود بود. کلی مخمو به کار انداخته بودم که
هر دفعه یه دروغی بابت زخما به مامان اینا تحویل بدم. تو آخرین تمرینمون، تونسته
بودم وسط اون کتک خوردنا، یه ضربه ی درست و حسابی به سر الکس بزنم. هر
دفعه چشمم به اون زخم بزرگ روی پیشونیش می افتاد، کلی با خودم حال می کردم.
سرفه ای کردم تا حواس الکس جمع بشه و گفتم:

-الان کلاس تمومه؟
-آره. یه استراحت کن و بعدش میریم ببینیم می تونی از پس آزمون بر بیای یا نه .
وقتی کنار الکس ایستادم، تازه تونستم آپارتمانی که جلوش بودیم رو تشخیص بدم. با
بهت برگشتم سمت الکس و گفتم:
-این آزمونه؟
-منم بهت کمک می کنم. از بین بردن تهدید، از وظایف توئه.
با گیجی پشت سرش راه افتادم. یکم با قفل ور رفت و وارد پارکینگ شد. دم در
مکثی کردم و نگاهی به اطراف انداختم. تاریک و روشن بود و چند تا ماشین توش
پارک شده بودن. از پله ها بالا رفتیم. الکس روی پله ی آخری موند و بالاتر نیومد.
در خونه باز بود. دستمو ذاشتم رو
دستگیره و برگشتم سمت الکس که با دست عالمت داد ادامه بده. نفس عمیقی کشیدم
و درو باز کردم.
خیلی دلگرم کننده تر بود اگه چاقوم تو دستم بود اما الکس خیلی جدی گفته بود حق
ندارم ازش استفاده کنم. به محض ورود، متوجه شدم تمام چراغای خونه روشنه. با
بیخیالی سرمو چرخوندم که متوجه پسربچه ای شدم که با فاصله ی چند متر ازم
ایستاده بود و با ترس بهم نگاه می کرد .
همه چیزیش کامال عادی بود و مطمئن بودم اون پسره، آدمه. رفتم سمتش و سعی
کردم لحنمو یکم مهربون کنم و گفتم:
-چطوری عمو؟
تا صدامو شنید، جیغ بلندی کشید که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد. سریع از
کنارم رد شد و رفت سمت در. از بابت بچه خیالم راحت بود و می دونستم الکس
حواسش بهش هست .
اونقدر همه چی عادی بود که دیگه داشتم شک می کردم خانواده ی نیما هنوزم اینجا باشن .
صدای گریه ی یه نفر، از تو اتاق بلند شد. رفتم سمت در و بازش کردم اما هر چی تو
اتاقو نگاه کردم، بچه ای ندیدم. تو فکر بودم که صدای بلندی تو کل سالن پیچید. مثه

این می موند که یه دیگ مسی رو پرت کرده باشن رو زمین. انعکاس صداش تا چند
ثانیه تو فضا پیچید. همون لحظه الکس سراسیمه اومد تو سالن و پرسید:
-خوبی؟
-آره. بچه کجاست؟
-کدوم بچه؟
-همون پسره که داشت گریه می کرد.
یکم خیره خیره نگام کرد و گفت:
-آها. اون بچه رو میگی. گذاشتم تو راه پله بمونه.
لحنش یه جوری بود انگار بازم متوجه نشده کدوم بچه رو میگم و همین طوری یه
چیزی پرونده!
خواستم چیزی بگم که صدای دادی رو شنیدم. صدا، مال یه مرد بود اما نفهمیدم از
کدوم طرف میاد. الکس به در انتهای سالن اشاره کرد و گفت:
-از اونجا بود.
رفتم سمت در که متوجه شدم الکس همون جا ایستاده. درو باز کردم و پرسیدم:
-تو نمیای؟
-ها؟ آهان… نه تو برو.
گیج می زد بدجور! اما وقت نداشتم زیاد بهش فک کنم. می خواستم هر چه زودتر
کارمو تموم کنم و از اینجا بزنم بیرون. پشت در، یه راهروی بلند بو که یه چراغ
کوچیک وسطش قرار داشت. چراغ خراب بود و هی قطع و وصل می شد. در پشت
سرو بستم و آروم جلو رفتم .
صدای کوبیدن در از پشت سرم بلند شد و ثانیه ی بعد، چراغ راهرو خاموش شد. با
هول گوشیمو از تو جیبم در آوردم و چراغ قوه اشو روشن کردم. نورو انداختم جلوی
خودم. تو چند سانتی متری صورتم، صورت متلاشی شده ی یه مردو دیدم. اونقدر از
دیدن یهوییش یکه خوردم که از جا پرید و گوشی از دستم افتاد. سریع خم شدم و نورو
انداختم جلوم اما دیگه خبری از اون مرد نبود. دستمو گرفتم به دیوار با احتیاط جلو
رفتم.

ترسیده بودم. نفسم بالا نمی اومد و تیشرتم از عرق خیس شده بود و چسبیده بود به
تنم. خیلی دلم می خواست همون لحظه رامو بگیرم و برگردم اما می دونستم الکس
دوباره پرتم می کنه همین جا تا کارمو تموم کنم.
با یه تصمیم ناگهانی، شروع به دویدن کردم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پام به
چیزی گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم. تعادلمو با دیوار حفظ کردم و نور گوشی رو
انداختم زیر پام. شوکه شده به جنازه ی زیر پام نگاه کردم. کاسه ی چشماش کاملا
خالی شده بود و صورتشو انگار با
چاقو زخمی کرده بودن. نگاهم که به بدنش افتاد، به زور حالت تهوع ام رو پس زدم.
تقریبا تمام دل و روده ی اون بدبخت کف راهرو ریخته شده بود.
رومو برگردوندم و سریع خودمو به انتهایی ترین در راهرو رسوندم. در گیر کرده بود
و هر چی زور می زدم، باز نمی شد. پامو بالا آوردم و با لگد به در کوبیدم و در با
صدای بدی باز شد .
هنوز یه قدمم بر نداشته بودم که با دیدن صحنه ی رو به روم تمام توانمو از دست
دادم. یه اتاق کوچیک رو به روم بود که وسطش یه مرد و یه زن ایستاده بودن. چهره
های هر دوشون متلاشی شده بود و گوشه ی چشم اون زن، خون می اومد.
جفتشون به من نگاه می کردن. آب دهنمو قورت دادم اما خشکی گلوم برطرف نشد. چند ثانیه
طول کشید تا اون شوک اولیه ام برطرف بشه و سریع تمام حرکتایی که الکس بهم یاد
داده بود رو تو ذهنم مرور کردم اما برای همه اشون نیاز بود نزدیکشون بشم که عالقه
ای بهش نداشتم.
این سکون زیاد دووم نیاورد و دیدم اون دو تا دارن به سمتم میان. حرکتشون خیلی کند بود .
سرمو چرخوندم اطراف که یه راهی پیدا کنم که چشمم افتاد به در شیشه ای که پشتش پله بود.
نور گوشیمو انداختم جلو پام و دویدم سمت اون در. بدون هیچ فکری، بی معطلی به پا
شیشه رو شکوندم و از پله ها دویدم بالا. از پشت سرم می تونستم صدای پاهای اون
دو نفرمو بشنوم. خیلی نزدیکم شده بودن و تو اون گیر و دار، پاشنه ی کفشم از پام در
اومد. یکیشون از فرصت استفاده کرد و مچ پامو چسبید. افتادم رو پله ها و گوشی از
دستم ول شد و همه جا تو تاریکی فرو رفت.

با پای آزادم ضربه ای به مچ دست اون یارو زدم و به محض اینکه پامو ول کرد، از
جا پریدم .
بدون اینکه دنبال گوشی بگردم، پله ها رو با بیشترین سرعتی که داشتم دویدم بالا.
بالاخره به بالای پله ها رسیدم. درو جلومو باز کردم و پریدم بیرون.
روی پشت بوم ایستاده بودم. هوا کاملا تاریک شده بود و فقط نور مهتاب اونجا رو روشن می
کرد. وقتی من داشتم می اومدم داخل ساختمون، آفتاب داشت غروب می کرد. باورم
نمی شد این همه مدت اون تو مونده باشم.
صدای پای اون دو نفرو که شنیدم، سریع از در فاصله گرفتم. خدا خدا می کردم با
اون چیزایی که الکس بهم یاد داده بود، بتونم از پسشون بر بیام. وگرنه خودم الکشو
می کشتم.
اول از همه مرده اومد رو پشت بوم و با فریاد به سمتم هجوم اورد. مشتمو که آماده
کرده بودم ،کوبیدم تو صورتش و افتاد جلو پام. قبل از اینکه خوشحال بشم، زیر پامو
خالی کرد و افتادم زمین. بلافاصله غلت زدم و نشستم رو سینه ی اون مرد و خیلی
بی اراده، کف دست راستمو گذاشتم رو پیشونی اون مرد و زیر لب سوره های فلق،
ناس و چند آیه از بقره رو خوندم .
بلافاصله بدن اون مرد شروع به لرزیدن کرد. هر چی بیشتر پیش می رفتم،
لرزشش بیشتر می شد تا جایی که به حالت تشنج می لرزید. صدای دادش بلند شده
بود. صداش خیلی بم و غیرانسانی بود. مرتب ازم می خواست تمومش کنم. با
صدای بلندی، داد زدم:
-از جسم این مرد بیا بیرون وگرنه می کشمت.
با ضربه ی شدیدی، پرت شدم عقب. صدای اون مردم قطع شد و بی جون افتاد روی زمین .
چهار دست و پا بهش نزدیک شدم و نبضشو گرفتم که دیدم نمی زنه.
ضربه ای به پشت سرم خورد و کنار جنازه ی اون مرد افتادم. چند لحظه گیج بودم
اما وقتی دستی پامو گرفت، پامو محکم کشیدم که باعث شد اون فرد بیوفته زمین. با یه
نگاه فهمیدم همون زنه س که دنبالم بود. بلافاصله پریدم سمتش و کف دستمو گذاشتم

رو پیشونیش. حالا دیگه می دونستم چیکار باید بکنم. تند تند سوره های فلس و ناس و
بقره رو خوندم. بدن اون زن زیر دستم لرزید و صدای جیغش بلند شد. با تهدید گفتم:
-از جسم این زن خارج شو وگرنه می کشمت.
جیغ بلند دیگه ای کشید اما حالتش فرقی نکرد. چند تا مشت محکم به شکم زن زدن
و با فریاد گفتم:
-از جسمش بیا بیرون.
بلافاصله لرزش و جیغش قطع شد و ثابت شد. نبضشو که گرفتم، فهمیدم خیلی
ضعیف می زنه .
با قطع شدن صدای زن، همه جا ساکت شد. بی حال کنار زن افتادم و تو دلم دعا کردم
که بیشتر از این نباشن.
هنوز تو ذهنم جمله رو تموم نکرده بودم که در پشت بوم با صدای بدی باز شد.
سرمو بلند کردم و با دیدن الکس، راحت سرجام نشستم. الکس نگاهی به زن و مردی
که دو طرف افتاده بود انداخت و گفت:
-جفتشون مردن؟
-زنه زنده س… همین دو تا بودن؟
-نه. سه نفر بودن. بقیه رو محافظا حسابشونو رسیدن. اون یکی رو پیدا کردی؟
-من هیچ کس دیگه ای رو ندیدم.
با نگرانی گفت:
-اونو باید تو سالن می دیدی!
-جز من و تو که کسی اونجا نبود.
الکس ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:
-من تو سالن نبودم.
همون لحظه الکس از در پشت بوم اومد و با داد گفت:
-بکشش حسام.
مونده بودم کدوم الکسو باور کنم که یه لحظه حواسم جمع شد و فهمیدم اون الکسی که
تازه اومده بود، چی گفته. فقط اجنه می دونستن من حسامم.

نمی دونم حالت صورتم چطوری بود که اون الکس اخماشو درهم کرد و پرید سمت
الکس واقعی و از لبه ی پشت بوم پرتش کرد پایین. بی معطلی دویدم سمتش و یه
ضربه به گیجگاهش زدم و با دست دیگه ام، نگه اش داشتم و شروع کردم به خوندن
سوره های ناس و فلق و آیه الکرسی .
بعد از اینکه کارم تموم شد، رفتم لب پشت بوم و نگاهی به پایین انداختم. الکس تو پیاده
رو افتاده بود و از لای شکاف بزرگی که رو سرش بود، خون می اومد. لب پایینمو
گاز گرفتم. اشک تو چشمم حلقه زد. برگشتم و دویدم سمت پله ها. از آپارتمان بیرون
اومدم و رفتم بالا سر الکس .
وضعش خیلی بدتر از اون چیزی بود که از بالا دیده بودم. سرش کاملا ترکیده بود.
دیگه نتونستم حالت تهوع امو کنترل کنم و لب جوب نشستم و عق زدم. دستی رو
شونه ام نسشت و سینا با ناراحتی گفت:
-کاری از دستمون بر نمی اومد. هر کسی از اون ارتفاع می افتاد، این بلا سرش می
اومد. فرقی نداره دورگه باشه یا آدم.
دستشو پس زدم. متنفر بودم تو این لحظه اومده بود خودشونو واسه من توجیه کنه…
من ناراحت و عصبی بودم. الکس رو زیاد نمی شناختم اما دو هفته ی کامل استادم
بود و خیلی چیزا بهم یاد داده بود. حقش نبود اون طور بمیره. تقصیر منم بود. اگه
همون موقع که دیدم رفتارای الکس مشکوکه، یکم مخمو به کار می انداختم، یادم می
اومد که الکس گفته بود اونا می تونن خودشونو شبیه هر کسی کنن. فقط من احمق
زیادی درگیر این بودم که فقط آزمونمو تموم کنم.
سپهر از اون طرف صدا زد:
-سینا یه دقیقه بیا.
هم زمان با سینا، سر منم به سمت سپهر چرخید. بالا سر جنازه ی الکس نشسته بود و با اخم
سرشو بررسی می کرد. سینا کنارش که ایستاد، سرشو بالا گرفت و چیزی گفت که
چون دور بودن، صداشو نشنیدم اما تونستم لب خونی کنم:
“این الکس نیست”.
حالت تهوع امو پس زدم و رفتم سمتشون و با تعجب گفتم:

-یعنی چی که این الکس نیست؟
سر جفتشون برگشت سمتم. سپهر اشاره ای به جنازه ی کنار دستش انداخت و گفت:
-این یکیه که خودشو شبیه الکس کرده تا ما رو به اشتباه بندازه اما بوش کامال با
الکس فرق می کنه. خود الکس باید هنوز یه جایی تو اون خونه باشه.
سینا دست منو گرفت و داد به سپهر و گفت:
-اینو ببر خونشون. من میرم دنبال الکس.
قبل از اینکه سپهر موافقت کنه، معترض گفتم:
-چی چیو اینو ببر خونه. منم باهات میام.
سینا نگاهی به سپهر انداخت. سپهر با لبخند گفت:
-سه نفر بهتر از یه نفره.
*****
پارسا و پوریا و پایا دور میز ناهار خوری نشسته بودن و جلوش پر از کاغذ و رسید بود و
داشتن با صدای بلند با هم بحث می کردن. سر و صدای مامانم از تو اشپزخونه می
اومد. انگار داشت کل ظرفا رو از تو کابینت در می آورد، بهم می کوبید و دوباره
می ذاشت سر جاش!
کنار بابا روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و با بی حوصلگی به ادا اطوار مجری که در
مورد خرید عید از مردم سوال می پرسید نگاه می کردم. مجریش بیش از اندازه
جفنگ بازی در می اورد. صد در صد پیش خودش فک می کنه خیلی باحاله!
فقط منتظر بودم عقربه ی بزرگ ساعت جون بکنه و بره رو پنج تا بقیه از خونه برن
بیرون . از صبح تا به حال با سینا مشغول چک کردن خونه ی نیما بودم اما نتونستیم
اثری از الکس پیدا کنیم. سینا می گفت باید این احتمالم در نظر بگیریم که شاید الکس
واقعی هم مرده اما من تا جنازه اشو نمی دیدم، باورم نمی شد که مرده باشه. بیش از
حد خسته بودم و لحظه شماری می کردم خونه خالی شه و برم بخوابم.
بالاخره عقربه نشست رو پنج. مامانیا با سر و صدا حاضر شدن و من و پارسا برای
بدرقه اشون رفتیم. بابا رو به ما پرسید:

-مطمئنین نمی خواین
بیاین؟ پارسا لبخندی زد
و گفت:
-نه. جفتمون می خوایم بخوابیم.
بابا سری تکون داد و سوئیچ ماشین پایا رو جاکلیدی اویزون کرد و گفت:
-این بمونه خونه. جایی اگه خواستین برین با این برین .
من که بیشتر وقتا ترجیه می دادم پیاده برم اما جدیدا یه تنبلی خاصی گریبان گیرم شده
بود. مانی می گفت داری تبدیل به کوآلا می شی!
خونه که خالی شد، پارسا شب به خیری گفت و رفت تو اتاقش. منم رفتم تو اتاقم و
درو پشت سرم بستم. با خستگی خودمو پرت کردم رو تخت که صداش بلند شد. یکم
سر جام، جا به جا شدم و چشمامو بستم. خونه تو سکوت مطلق فرو رفته بود و هیچ
صدایی رو نمی شنیدم. از طرفی خیلی خسته بودم و فقط می خواستم بخوابم و از
طرفی سکوت خونه اذیتم می کرد. دستمو دراز کردم و گوشیمو از کنار تخت برداشتم
و یه اهنگ پخش کردم. صدای اهنگ تا حدودی سکوتو می شکست.
یکم غلت زدم و دیدم هر کاری می کنم، نمی تونم بخوابم. با کلافگی سرجام نشستم و
گوشی رو خفه کردم. با قطع شدن صدای اهنگ، صدای داد و جر و بحث به گوشم
خورد. با فکر اینکه مامان اینان و پایا و پوریا دارن با هم بحث می کنن، از جام بلند
نشدم. اما یکم که گذشت دیدم هنوز ضدای داد و فریاد می شنوم و انگار دعوا بالا
گرفته بود .
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. با قدمای بلند خودمو رسوندم به در ورودی و
بازش کردم. به محض باز شدن در، صداها قطع شد. با تعجب نگاهی به حیاط خالی
انداختم. جای ماشین بابا هم خالی بود و این یعنی صدایی که شنیدم مربوط به اونا
نبوده. زیر لب به خودم گفتم:
-بیخیالش.
درو بستم و بلافاصله دوباره صدای جر و بحث بلند شد. نفسمو با حرص بیرون
ِی!
فرستادم. درو که باز کردم، صداها قطع شد. مونده بودم این دیگه چه مسخره بازی

درو باز گذاشتم و چند قدم عقب رفتم. زیاد از در فاصله نگرفته بودم که در خود به
خود بسته شد و صدای جیغ بلندی تو خونه پیچید. صدا طوری بود که انگار یکی در
گوشم جیغ کشید و حسابی شوکه شدم. سر و صدای توی حیاطم بلندتر شده بود. مثه این
می موند که دارن یکی رو تو حیاط شکنجه میدن.
سرجام ایستاده بودم و نمی دونستم چی کار کنم که یهویی همه جا ساکت شد. یه
جورایی این سکوت خیلی بدتر بود .
چند ثانیه همون جا موندم و بعد دویدم سمت اتاق و گوشیمو برداشتم. سریع شماره
ی مانی رو گرفتم. تا جواب داد، تند تند همه چی رو تعریف کردم و تهشم گفتم:
-چی کار کنم؟
خمیازه ای کشید و بی حوصله گفت:
-وقتی میگی فقط صدا شنیدی و کاریت نداشتن، یعنی اینکه فقط خواستن اذیتت کنن.
بی خیالشون!
-اگه دوباره تکرار شد چی؟
-چه بدونم اخه! برو تو حیاط شستتو نشون بده!
-بی تربیت.
-منظورم اینه که کارشونو لایک کن فک کنن خیلی باحالن و برن!
-خسته نباشی با این راهکارت!
-اهمیت نده بابا. یکم بهت می خندن و میرن.
با حرفای مانی یکم اروم شدم و گفتم:
-غلط کردن.
-دیگه غلط کردن یا نکردن رو نمی دونم! برو راحت بگیر بخواب بذار منم کپه ی
مرگمو بذارم!
مانی یکم دیگه حرف زد و مطمئنم کرد که دیگه کاری به کارم ندارن. گوشی رو
قطع کردم و رفتم سمت تخت. تشک و پتو و بالشمو برداشتم و خرکش کنم تا سالن و
جامو جلوی تلویزیون انداختم. تو تو فضا و سکوت اتاق خوابم نمی برد. ترجیه می
دادم اطرافم سر و صدا باشه.

تلویزیونو روشن کردم و یکم شبکه ها رو بالا و پایین کردم و روی شبکه خبر ایستادم. یه
گزارشگر جوون با نیش باز داشت در مورد برف سنگین اردبیل و بسته شدن جاده
ها حرف می زد. صدای تلویزیونو بیشتر کردم و کنترلو کنار گذاشتم.
هنوز می ترسیدم اتفاقی بیوفته و مدام اطرافمو نگاه می کردم. پتو رو تا گردنم بالا
کشیدم و سرمو به مبل پشتم تکیه دادم.چشمام هر چند ثانیه می افتاد رو هم و به زور
بازشون می کردم .
از خستگی همه جا رو تار می دیدم .
کلی خودمو فحش دادم که همراه مامان اینا نرفتم و موندم خونه. یه لحظه به سرم زد
برم تو اتاق پارسا و پیش اون بخوابم اما با فکر اینکه بعدا ترسمو چماق می کنه و می
کوبه تو سرم، همون جا تو سالن موندم. اینکه از تو اتاقشم بیرون نیومده بود، نشون
می داد بیدار نشده و چیزی نفهمیده.
یهو حواسم به حرفای گزارشگر جلب شد. داشت با سرخوشی به دوربین لبخندی
می زد و می گفت:
-همچنین خاطر نشان کرد که هدف اصلی کشتن ولید است! در طی بیانیه ای به تمام
نیروها گفت پس از باز شدن گذرگاه، ولید باید کشته شود! تا زمانی که او زنده است،
باز پس گیری گذرگاه غیرممکن است. ما به دنبال کشتن ولید هستیم!
مات مونده بودم. گزارشگره همین طور یه ریز داشت حرف می زد اما دیگه نمی
فهمیدم چی میگه. سرمو تکون دادم و سریع کانالو عوض کردم. روی یه کانال
ایستادم که مسابقه ی تلویزیونی پخش می کرد و مجری داشت می گفت:
-خب الان شما باید یه گزینه رو انتخاب کنید… نجات جون سیاوش یا نجات جون خودتون!
مرد شرکت کننده خیلی جدی جواب داد:
-نجات جون سیاوش.
-تبریک میگم. شما در این راه منفجر میشید و می میرید… اما نگران نباشید!
دوباره تو جسم دیگه ای به ادامه ی کارهاتون می پردازید!
آب دهنم پرید تو حلقم و سرفه ام گرفت. در حالی که سرفه می کردم، دوباره کانال
رو عوض کردم و روی کانالی که فیلم پخش می کرد ایستادم. صحنه ی حرف زدن

دو مرد که صورتشونو پوشونده بودن رو نشون می داد. این فیلمو قبلا دیده بودم و
دیالوگاشو حفظ بودم. اما برخلاف چیزی که قبلا تو فیلم دیده بودم، مرد قد بلندتر
گفت:
-خیلی زود دست به کار میشه. ما فقط باید منتظر بمونیم.
مرد دیگه گفت:
-بعد از اینکه ورودی گذرگاه رو باز کردن، می کشیمشون!
دستم می لرزید. چند بار دکمه ی خاموش کردنو فشار دادم تا بالاخره تلویزیون
خاموش شد. صد در صد توهم زدم. امکان نداشت این واقعی باشه. شایدم داشتم خل
می شدم!
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو از تلویزیون گرفتم و پتو رو تا بینیم بالا کشیدم.
یه لحظه بدنم مور مور شد و قشنگ سیخ شدن موهای پشت گردنمو حس کردم. حس
می کردم چند نفر بهم خیره شدن اما کسی رو نمی تونستم ببینم و در عین حال سنگینی
نگاهشونو حس می کردم. پتو رو روی سرم کشیدم و چشمامو رو هم فشار دادم .
قلبم داشت از جا کنده می شد… تنم خیس عرق بود… گلوم خشک شده بود… هر
لحظه که می گذشت، ترسم بیشتر می شد و قلبم تندتر می زد. حس کردم کسی کنارم
نشست اما جرئت نداشتم پتو رو کنار بزنم. زیرلب تند تند صلوات می فرستادم اما
هنوز حضور اون یارو رو حس می کردم. دستی از روی پتو نشست رو دستم… با
فریاد کوتاهی از جا پریدم و پتو رو کنار زدم .
کسی اطرافم نبود. دیگه داشت اشکم در می اومد.
بدجور ترسیده بودم و نمی تونستم همون جا بشینم. از جا بلند شدم و سریع به طرف
اتاق پارسا رفتم. همش اطرافمو نگاه می کردم که کسی از پشت بهم حمله نکنه.
تصمیم امو گرفته بودم .
دیگه برامم مهم نبود که پارسا چه واکنشی نشون میده. همین که تنها نباشم، خودش خیلیه!
در اتاقشو بی اجازه باز کردم. پارسا رو تخت خوابیده بود و نصف بدنش پایین تخت
بود! کنارش زانو زدم. قبل از اینکه صداش بزنم، صدای قدم های یه نفرو شنیدم. صدا
از تو تراس می اومد .

یکی داشت اونجا قدم می زد .
اروم از کنار پارسا بلند شدم و از پشت پرده تراسو نگاه کردم. کسی رو نمی دیدم
اما هنوز صدای راه رفتن اون فردو می شنیدم. برای اینکه خیال خودمو راحت کنم،
در تراسو باز کردم که صدای قدم ها قطع شد. نگاه سرسری به اطراف انداختم و
برگشتم و دوباره کنار پارسا زانو زدم.
در حالی که شونه هاشو تکون می دادم، با ترس گفتم:
-پارسا پاشو. جون من پاشو. پارسا.
با خواب الودگی هومی گفت و دستشو تو هوا تکون داد. دوباره صداش زدم:
-پارسا تو رو خدا پاشو.
یه پلکشو باز کرد و با خمیازه گفت:
-چته؟
-ببین؛ یه سر و صدایی میاد. یکی تو خونه س.
تو اون وضعیت اونقدر مغزم کار می کرد که می دونستم اگه بهش بگم یه جن تو خونه س، با
اردنگی پرتم می کنه بیرون و اهمیتی به حرفام نمیده. اما در کمال ناباوری من،
نیشخندی زد و گفت:
-می دونم! یه جنه و می خواد بکشتت. دیگه زندگیت داره تموم میشه!
بهت زده ازش دور شدم. با صدای بلندی زد زیر خنده. جلوم ایستاد و صدای خنده اش
بلندتر شد .
آروم آروم می اومد سمتم و دیوانه وار می خندید. سرعت قدماش که بیشتر شد، سریع
از تو اتاق اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم. از پشت درم هنوز می تونستم صداشو
بشنوم. به در می کوبید و با صدای غیرعادی می خندید. واقعا مونده بودم چه
مرگشه!
تنها فکری که تو سرم بود، این بود که زنگ بزنم به مانی. به هر حال اون بیشتر از من در
مورد دعاها می دونست.تو آموزشای الکس هم هیچ وقت یاد نگرفته بودم وقتی
اطرافیانم زده به سرشون، چی کار کنم!

تا زمانی که مانی جواب بده، تنها صدایی که می شنیدم، صدای خنده ی اعصاب خرد
کن پارسا
بود. اعصابمو بهم ریخته بود. می شد، دستمو می کردم تو حلقش و تمام تارهای
صوتیشو پاره می کردم که دیگه نتونه بخنده!
گوشی چند تا بوق خورد اما مانی جواب نداد و صدای مشترک مورد نظر قادر به
پاسخ گویی نیست، پیچید تو گوشم. گوشی رو انداختم تو جیبم. تنها فکری که تو
ذهنم بود، این بود که از خونه بزنم بیرون. سوئیچ ماشین پایا رو برداشتم و با همون
شلوار و تیشرت راحتی رفتم تو حیاط. هوا بیش از حد سرد بود و تا مغز استخون
آدم یخ می زد.
سریع یه کتونی پام کردم و پله ها رو دو تا یکی رفتم پایین و با بیشترین سرعتی که
داشتم، دویدم سمت ماشین و پریدم توش. به محض اینکه درو بستم، چیزی به شیشه ی
کنارم کوبیده شد .
از جا پریدم و سوئیچ از دستم افتاد. کسی که کنار ماشین ایستاده بود و واضح نمی
دیدم. فقط مشت اون یارو رو می دیدم که پشت سر هم به شیشه کوبیده میشه.
قصدش شکستن شیشه نبود چون ضربه هاش خیلی اروم بودن. احتمالا فقط می
خواست منو بترسونه. ترجیه می دادم به جای اینکه پیاده شم و مبارزه کتم، ماشینو
روشن کنم و هر چه زودتر از خونه دور شم.
هول شده بودم و دستم می لرزید. یه دو باری سوییچو انداختم تا بالاخره تونستم
ماشینو روشن کنم. با ریموت درو باز کردم و بدون اینکه صبر کنم کاملا باز شه،
از خونه زدم بیرون.
اصلا تمرکز نداشتم و نمی تونستم ماشینو کنترل کنم. کنار خیابون پارک کردم و
سعی کردم خودمو اروم کنم. حضور چند تا عابر و ماشین تو اطرافم، بهم دلگرمی
می داد. آدم وقتی تنها نباشه، کمتر می ترسه!
وقتی تونستم افکارمو جمع و جور کنم، به این فک کردم که خب الان کجا برم؟ خونه
ی خودمون که نمی تونستم برگردم؛ مخصوصا با وجود پارسا که معلوم نبود چشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهسا
مهسا
1 سال قبل

رمان جلد اولش خیلی خوب و جذاب بود ولی الان، هم یکم رو مخه هم خیلی طولانی شده کاش گلاویژ هم مث این طولانی بود

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط مهسا
یاسمریم
یاسمریم
پاسخ به  مهسا
1 سال قبل

اره والا همش حسام غشی غش میکنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x