رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 12

5
(1)

 
علی با ابروهای بالا رفته به من نگاه می کرد. فریدم بهتش برده بود و اشکشم بند
اومده بود. حالا نمی دونم بهتش به خاطر تلفظ چپندر قیچی منه یا به خاطر مفهوم
جملاتیه که اون مرده بهم گفته!
از بهت که در اومد با ناباوری گفت:
-بهت گفت خلک مرنه، تشتی رش له قبرستاندا ده ا،حاج حیدر مو وره کردی ا، حاج
حیدر مرنه؟
-اره. اره. دقیقا همین بود.
فرید وا رفت. علی دستشو گذاشت رو شونه اش و پرسید:
-یعنی چی؟
فرید اروم زیرلب، طوری که به زور صداشو شنیدم، گفت:
-مردم مردن، سیاهی از قبرستون میاد، حاج حیدر منو فرستاده، حاج حیدر مرده.
علی: سیاهی از قبرستون میاد؟ اونجا چه اتفاقی افتاده؟
من جوابو می دونستم. محله ممنوعه داشت باز می شد و فقط و فقط من باعثش بودم…
من سنگو از دست داده بودم… الکسو نتونستم نجات بدم… من هیچ کاری نمی تونستم
انجام بدم… پدارم حق داشت… من تو هر کاری گند می زنم!
سیا سریع اومد سمتمون و گفت:
-اومدن!
فرید: چه عجب! می ذاشتن یه چند نفر دیگه ام بمیرن بعد بیان!
علی: چه ربطی به اونا داره اخه؟
فرید چیزی نگفت. از دور سحر و سپهر رو می دیدم که با چهره های جدی به
سمتمون می اومدن. سپهر جلومون ایستاد و با لحن جدی گفت:
-چی شده؟
سیا اشاره ای به سمت جنازه ی مرد کرد و گفت:
-از اهالی روستای محله ممنوعه س. با سیم خفه اش کردن .
علی: قبل از اینکه بمیره، پدرام پیداش کرد. بهش گفته اهالی روستا مردن. یه چیزی
هم در مورد سیاهی که از قبرستون میاد، گفته.

سحر پرید وسط حرفش و گفت:
-سیاهی؟ باید مربوط به قفل گذرگاه باشه. دارن سعی می کنن بازش کنن.
سیا با اخم گفت:
-بدون ما که سنگ کار نمی کنه!
-شاید الان ندونن اما به زودی می فهمن و میان سراغتون!
سپهر دست منو گرفت و از بقیه دور کرد و گفت:
-دوستت کجاست؟
-اخرین باری که دیدمش، تو ساختمون بود.
با هم به سمت ساختمون رفتیم. هنوز بقیه مشغول خوش گذرونی یودن و ظاهرا زامیاد صدای
اینکه یکی تو حیاط مرده رو در نیاورده بود. سپهرو خبر کرده بودیم که ببینیم میشه
فهمید اونی که کمک می خواسته کیه یا نه. امیدوار بودم سپهر بتونه هویت اونو
تشخیص بده .
با سر دنبال مانی بودم که یهو حس کردم سپهر نفسشو حبس کرد. نگاهی بهش انداختم
که دیدم به یه نقطه خیره شده و ماتش برده. به خاطر دود اطرافم هم نمی فهمیدم چی
دیده که این ریختی شده. با شادی زیر لب زمزمه کرد:
-الکس…
بی توجه به من، دوید. سریع دنبالش رفتم و با کنجکاوی به حرکاتش نگاه کردم. مستقیم رفت
سمت یه پسر که پشت به ما ایستاده بود و چهره اش تو دود زیاد معلوم نبود. شونه
اشو گرفت و به شدت برش گردوند .
وقتی قیافه ی بهت زده ی مانی رو دید، شونه هاشو ول کرد و چند قدم عقب رفت.
مانی نگاهشو از سپهر که انگار جن دیده بود، گرفت و از من پرسید:
-این چرا همچین می
کنه؟سپهر با نفس نفس
گفت:
-الکسه… اونی که کمک می خواد، الکسه .
مانی چهره اشو با حالت چندشی درهم کرد و گفت:

-الکس رفته تو دل و روده ی من؟ مگه دورگه ها می تونن همچین
کاری کنن؟ سپهر با اینکه هنوز تو شوک بود، گفت:
-یکی از توانایی های الکس انتقال انرژیه. می تونه این کارو کنه. مخصوصا وقتی خوابه!
من سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم:
-خوابه؟
سپهر سری تکون داد و گفت:
-اون کاغذی که دادی سحر بهم بده، بررسی کردم. یه نیروی ضعیفی از الکس روش
بود. ساتیار با دیدنش گفت که الان الکس باید تو حالت خواب هپناس باشه. با اون کاغذ
می خواست بهمون سرنخ بده.
-چرا الکس باید از من کمک بخواد؟
سپهر نگاه عمیقی بهم انداخت و اروم
گفت:
-چون فقط تو می تونی وارد گذرگاه بشی.
نگاهی به مانی انداختم و دوباره به سپهر خیره شدم:
-خب الان باید بریم گذرگاه و الکسو نجات بدیم؟!
سحر که تازه اومده بود، گفت:
-ما نمی دونم تو ده چه اتفاقی افتاده. ریسکه همین طوری پاشیم بریم.
سپهر با دست اشاره ای به سحر کرد که دیگه حرف نزنه. سحرم یکم خیره خیره
نگاهش کرد و ازمون دور شد. سپهرم یه لبخند پوچ تحویل ما داد و دنبالش رفت. با
رفتن اونا مانی ابرو بالا انداخت و گفت:
-فک می کردم این یارو استادت خیلی قویه.
نگاهم به اون سمتی بود که سپهر و سحر رفته بودن. با اون دود و جمعیت زیاد .
بدون اینکه نگاهی به مانی بندازم گفتم:
-بعد از بابام، بالاترین رتبه مال الکسه. چطور؟

-جالبه که تونستن بگیرنش. کلا تصورم از الکس کسی بود که با یه بشکن چند تا
جنو پرت می کرد هوا!
-فک می کنم چون قدرت منو جذب کردن، انقدر قوی شدن. بخش خیلی زیادی از منو
گرفتن. من ضعیف شدم و اونا قوی تر از قبل!
مانی نگاهی به پشت سرم انداخت و نیشش باز شد. با حواس
پرتی گفت’ -اره. اره. خوب می کنی!
بعدم سریع بین جمعیت گم شد. سری به تاسف تکون دادم و روی یکی از مبلا نشستم.
اگه الکس گیر افتاده بود، باید کمکش می کردم. اما سحر حق داشت. باید اول معلوم
می شد چه اتفاقی افتاده. دلیل مرگ حاج حیدر و اهالی روستا باید معلوم می شد.
شایدم اصلا حرفای اون مرد درست نبود. شاید بدنشو کنترل می کردن که این حرفا
رو بزنه.
مغزم اونقدر شلوغ پلوغ بود که سر درد گرفتم. صدای عربده های خواننده هم بدتر
رو مخ بود .
رفتم تو حیاط و سیا و فریدو روی پله ها پیدا کردم. فرید نشسته بود رو یه پله و گریه می کرد
.
سیا هم ایستاده بود رو به روش و باهاش حرف می زد. همه بی توجه از کنارشون رد
می شدن .
خبری هم از علی نبود. نزدیکشون که شدم؛ سیا سرشو بالا گرفت و با کلافگی گفت:
-سپهر چی گفت؟
قرار ملاقات رو خود سیا با سپهر گذاشته بود که مانی رو ببینه اما هیچ کدوممون
فک نمی کرد این طوری همه چی پیش بره. کنار فرید نشستم و گفتم:
-میگه اونی که کمک می خواسته، الکس بوده. اما تا وقتی نفهمیم چی به سر روستا
اومده، نمیریم اونجا.
گریه ی فرید بلندتر شد. سیا چشم غره ای بهم رفت و اروم بهم توپید:
-مردشور ریختتو ببرن. چهار ساعته دارم زر می زنم. تازه داشت اروم می شد.
بیخیال شونه بالا انداختم و پرسیدم:

-به خاطر حاج حیدر گریه می کنه؟
سیا نیم نگاهی به فرید انداخت و خم شد سمت من و اروم گفت:
-به جز حاج حیدر، خاله و پسر خاله و یکی از داییاش اونجا زندگی می کرد.
با دلسوزی به فرید نگاه کردم. اینو نمی دونستم. کاملا عادی بود اونقدر بی قراری کنه. بعد
مامانش، تنها چیزی که اونو به مامانش وصل می کرد، خانواده ای مادریش بود و
حالا خاله و دایی و پسرخاله اش رو با هم از دست داده بود.
سیا پوفی کشید و شونه های فریدو مالید. نگاه سیا روم خشک شده بود و انگار با
چشماش می گفت:
-برو گمشو دیگه! مزاحمی!
اما من با پرویی، رومو برگردوندم و به روی خودم نیاوردم. همون موقع علی نفس
نفس زنان اومد سمتمون و با استرس به سیا گفت:
-باید بریم!
سیا اخم کرد و پرسید:
-چی شده؟
-سیما زنگ زده بود. دقیق نفهمیدم چی می گفت؛ گریه می کرد. اما انگار حال
مامانش بد شده.
ترس تمام وجودمو گرفت. ناخودآگاه از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم:
-چی؟ چش شده؟
چشای گرد شده ی سیا و علی به سمتم برگشت. فریدم سرشو بالا اورد و با تعجب
به من خیره شد. سه شده بود اساسی! حالا چه مدلی باید این گندکاری رو جمع می
کردم، نمی دونستم!
سیا چشماشو باریک کرد و مشکوک گفت:
-تو چرا هول کردی؟ به تو چه ربطی
داره؟آب دهنمو قورت دادم. دستپاچه
گفتم:

-خب من… وقتی می شنوم یکی مریضه، ناراحت میشم… بعدم… چیزه… اها. یه
جورایی به مامان حسام، احساس نزدیکی می کنم…
نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم. علی با یه نگاه خنثی بهم خیره شده بود. فریدم بهتش
برده بود و گریه اش بند اومده بود. سیا هنوز مشکوک بهم نگاه می کرد. حرفام
راضیش نکرده بود.
بالاخره نگاهشو از من گرفت و رو به علی گفت:
-باشه. بریم. اما پدرامم با ما میاد.
علی معترض دهنشو باز کرد که سیا زودتر از اون در گوشش چیزی گفت. علی
ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت. اگه می گفتم استرس دارم، دروغ گفتم. احساس اون
لحظه ام، یه چیزی بدتر از استرس بود. یه اضطراب کشنده … اگه لو می رفت من
حسامم، حدس می زدم رفتار
بچه ها خیلی هم مالیم و هندی نباشه! بیشتر از همه فک می کردم اگه سیا می فهمید
من این همه مدت زنده بودم، خودش منو می کشت!
به مانی یه توضیح مختصر دادم اما باهام نیومد. اونقدر داشت بهش خوش می گذشت
که حاضر نمی شد با من بیاد به قول خودش بالا سر مریض! با کلی استرس همراه
بچه ها شدم. تو راه کسی حرف نمی زد و خدا رو شکر نگاه کسی هم رو من نبود.
فرید بغض کرده کنارم نشسته بود و انگار اصلا تو این دنیا نبود. سیا جلو نشسته بود.
ارنجشو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و دستشو پشت سرهم تو موهاش می کشید. علی
هم با بالا ترین سرعتی که می تونست تو اون ترافیک برونه، به سمت خونه ی ما می
رفت.
مات حالت داغون توی چهره هاشون مونده بودم. تا وقتی من زنده بودم هیچ وقت،
حتی اگه بدترین خبر دنیا رو هم بهمون می دادن، بچه ها انقدر تو خودشون نمی
رفتن. نامردی بود با اینکه می دیدم بعد من چقدر بهم ریخته ان، بازم بهشون نمی
گفتم زنده ام. به هر حال اونا هر جوری شده، با مرگ من کنار اومده بودن. اگه می
فهمیدن من زنده ام، یه امید الکی پیدا می کردن. به هر حال من یه زندکی عادی
نداشتم و هر لحظه ممکن بود بمیرم. مخصوصا با این وضیعتی که داشتم .

من قسمت بیشتری از قدرتم، صرف هشیار شدن محله ممنوعه شده بود و ضعیف شده بودم .
الکس بهم گفته بود فقط وقتی بتونم محله ممنوعه رو نابود کنم، می تونم بقیه ی
قدرتمو پس بگیرم.
جلوی در خونه ایستادیم. علی زودتر از همه پرید پایین و دوید سمت در. سیا
سری به تاسف تکون دادو گفت:
-همه ی عاشقا مخشون تاب برمی داره؟!
از ماشین پیاده شدیم. علی رفته بود تو درو برامون باز گذاشته بود. سیا دستشو
گذاشت پشت کمرم گذاشت و هلم داد جلو. اولین نفر وارد حیاط شدم. خیره ی
اطرافم بودم که سیا دستمو چسبید و دنبال خودش کشید.
تو سالن، مامان بی حال روی یکی از مبلا نشسته بود و در حالی که از دست سیما
اب قند می خورد، با علی حرف می زد. ما که وارد شدیم، نگاهشون برگشت سمت
ما. مامان یکم مات من موند و بعد شروع کرد به جیغ زدن.
جیغای بلند و گوش خراش می کشید. همه امون خشکمون زده بود و بهت زده
بهش نگاه می کردیم. مامان با گریه و جیغ و داد، منو به علی نشون داد و گفت:
-خودشه… خودشه…
سیما بغلش کرد و صدای گریه ی مامان رو تو سینه اش خفه کرد. علی اشاره ای به سیا کرد
.
سیا بازومو گرفت و بی حرف به سمت پله ها منو کشوند. مستقیم رفتیم تو اتاق
من. همه چیز همون شکلی بود. روی تخت که نشستیم، از سیا پرسیدم:
-چرا منو دید، جیغ زد؟
-نمی دونم. شاید یه چیزی در موردت حس کرده!
قبل از اینکه چیزی بگم، علی اومد تو اتاق و درو پشت سرش بست. روی
صندلی کامپیوتر نشست و به سیا گفت:
-یه خواب دیده!
خواستم بگم مگه خواب دیدنم انقدر ادا اطوار داره که سیا زودتر پرسید:
-چی؟

-اینو تو خوابش دیده.
با دست منو نشون داد و ادامه داد:
-می گفت دیده حسام و این پسره کنار هم ایستاده بودن. یهو میرن سمت هم دیگه و یکی
میشن.
بهت زده نگاهی به سیا انداختم و گفتم:
-مگه مامان حسام چقدر خواباش درسته که این ریختی شدین؟ یه خواب دیده ها!
علی با اخم گفت:
-بهش نگفتی؟
سیا با بیخیالی شونه بالا انداخت:
-بهش ربطی نداشت که بگم!
-به نظرم بدونه، بهتره. بازم هر جور خودت دوست داری…
بعد این حرف از اتاق رفت بیرون. سیا نگاه پر اخمی به من انداخت و گفت:
-تو که می گفتی همه چیزو در مورد حسام و اطرافیاش می دونی، می دونی من چیکاره ام؟
-تو یه انتشاراتی کار می کنی.
یه ابروشو بالا انداخت و خونسرد گفت:
-بیشتر درآمدم، مال کار اصلیمه .انتشاراتی کار فرعیمه!
-مگه کار اصلیت چیه؟
نفس عمیقی کشید. دستاشو پشت سرش تکیه کرد و به یه نقطه تو سقف خیره شد و گفت:
-درامد کار انتشاراتی خیلی پایینه. من مسولیت مادر و خواهرمم رو دوشمه. تنهایی
باید خرج سه نفرو در بیارم. حقوق انتشاراتی به زور کفاف زندگی خودمو می داد. تا
اینکه بعد از شروع ماجراهای حسام، یه پیشنهاد بهم کردن… یه سازمان که حاضر بود
پول خوبی بهم بده. فقط برای اینکه حاضر بشم روی من آزمایش کنن.
خنده ی عصبی کرد و ادامه داد:
-من احمق قبول کردم. به خاطر دل خانواده ام. من خر فقط به خاطر اینکه پول خوبی
داشت ،بدون اینکه بدونم چه عواقبی داره، قبول کردم. پولش خوب بود اما به

دردسرش نمی ارزید. نمی شد کنار بکشم. از اولم با میل خودم قبول کرده بودم و نمی
شد بزنم زیرش. حسام نمی دونست .
هیچکی نمی دونست…
پریدم وسط حرفش و اروم پرسیدم:
-چرا باید روی تو ازمایش کنن؟
-بعضی آدما روح قوی تری نسبت به بقیه دارن. مامان حسامم از همون آدماس. اصلا
دلیل اینکه حسام دورگه به دنیا اومد، همین قدرتای مامانش بود وگرنه قرار بود حسام
هیچ قدرتی نداشته باشه. از شانس مزخرفم، منم جز همون آدمام.
پلکمو بستم و با مکث بازشون کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قدرتتون چیه؟
-انتقال قدرت. مامان حسام قدرتای پدر حسامو به خود حسام منتقل کرد. کاملا
ناخواسته. قدرت اون فقط تو انتقال قدرت از پدر به بچه ها خلاصه میشه اما من قوی
ترم. من می تونم قدرت هر دورگه ای رو انتقال بدم. وجود کلیدم برای همینه… تو
منبع نیرویی، کلید قفلو باز و بسته می کنه اما به نیرو احتیاج داره. من رابط بین تو و
کلیدم. زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت:
-زندگی مزخرفیه. نه؟
جوابی ندادم. سیا هم منتظر جواب نبود. ذهنم خالی بود. هیچ فکری ازش عبور
نمی کرد. از اینکه این چیزا رو در مورد سیا می شنیدم، شوکه بودم. حالا حرفای
سیا و سحر برام معنی داشت. سیا بدون اینکه چیزی یگم، بسشتر توضیح داد:
-چند بار مجبور شدم برای احضار انرژی منتقل کنم. این کارا باعث شد توجه
اجنه بهم جلب بشه. اذیت می کردن. یه بارم بابای حسام برام پیغام فرستاد و گفت
که این کارو بیخیال شم و اخرش چیز خوبی برام نیست. اما من اهمیت ندادم.
حسامم قربانی کله خریای من شد. اگه من نبودم، هیچ وقت مجبور نمی شد خودشو
به خاطر نجات من فدا کنه. دلیل مرگ حسام منم!
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید. بابت مرگ منی که زنده بودم، عذاب وجدان داشت!

اون لحظه هیچ حسی نسبت به کاری که کرده بود، نداشتم. نه از سیا شاکی بودم و نه
بهش حق می دادم که همه چی رو از من مخفی کرده… اما دلم نمی اومد بذارم بیشتر
از این عذاب باعث و بانی مرگ منو به ذوش بکشه. دهنمو باز کردم و گفتم:
-سیا من حس…
صدای جیغ بلندی حرفمو قطع کرد.
هم زمان با سیا از جام پریدم. اروم گفتم:
-احساس بدی دارم.
-منم.
با سیا از اتاق رفتیم بیرون. چراغای بالا خاموش و سالن تو تاریکی فرو رفته بود. نگاهی به
اطرافم انداختم و گفتم:
-میگم وقتی اومدیم بالا، چراغا روشن نبود؟
-نمیدونم؛ شاید! دقت نکردم.
با هم رفتیم پایین. سالن پایین کاملا خالی بود. اثری از هیچ کس نبود. سالن پایین هم مثه سالن
بالا تاریک بود. سیا که دید کسی نیست، شروع کرد به صدا زدن بقیه. صداش تو
سالن منعکس می شد و سکوتو می شکست. دست سیا رو گرفتم:
-میشه داد نزنی؟
سیا: کار دیگه ای به ذهنم نمیرسه. پیشنهاد بهتری داری؟
-نه اما داد که می زنی حس بدی دارم.
چشم غره ای بهم رفت و بعد یه مکث گفت:
-به نظرت جنی چیزی بردتشون؟
-نمی دونم… اونا معمولا همین جوری نمیان یکی رو ببرن. یه دلیلی باید داشته باشه.
-شاید به جای من رفتن سراغ مامان حسام!
چیزی نگفتم.گیج بودم. سر در نمی اوردم چهار تا ادم گنده چطوری یهویی غیب
شدن! اگه اینطوری بود، پس هیچ شانسی نداشتیم که تو خونه پیداشون کنیم. تا الان
احتمالا برده بودنشون .

سیا رفت سمت کلید برق و روشنش کرد اما چراغ روشن نشد. چند بار کلید رو زد و
با اعصاب خردی گفت:
-احتمالا فیوز پریده!
-شاید برق رفته.
-همسایه بغلی چراغاش روشنه.
از پنجره نگاهی به خونه بغلی انداختم؛ حق با سیا بود. گوشیشو از تو جیبش در اورد و گفت:
-من میرم بیرون درستش کنم.
سریع گفتم:
-منم میام.
سیا چراغ قوه ی گوشیشو روشن کرد و راه افتاد. کفشامو تند تند پام کردم و زیپ
کاپشنمو بستم و پشت سرش راه افتادم. تا به حال به این دقت نکرده بودم حیاط تو
تاریکی چقدر خوفناکه! هوا ابری بود و نور مهتابم نبود که یکم جلو پامونو روشن کنه.
تمام روشنایی از نور گوشی سیا و نور خیلی ضعیف حیاط همسایه بود که وارد حیاط
ما می شد. کنتور نزدیک انباری، ته حیاط بود. از جلوی تاب توی حیاط رد شدیم.
کنار سیا انداختم. فیوزو چند بار زد اما اتفاقی نیوفتاد.
در کنتورو باز کرد و نورو انداخت توش. نمی دونستم داره چیکار می کنه و حدس
می زدم خودشم نمی دونه! گوشیشمو در اوردم و تکیه دادم به دیوار کنار کنتور و
نور گوشی رو انداختم اطرافمون .
داشتم نورو می چرخوندم که یه لحظه نور از روی بدن یه نفر رد شد. سریع نورو
برگردوندم همون سمت اما جز یه درخت، چیز دیگه ای نبود. مطمئن بودم توهم نزدم.
خیلی واضح هیکل اون یارو رو دیده بودم. چند ثانیه نورو تو همون نقطه نگه داشتم و
وقتی دوباره چیزی ندیدم، مثه قبل مشغول چک کردن اطراف شدم.
نزدیک یه ربعی بود که سیا با کنتور درگیر بود و خیلی هم با جدیت کار می کرد.
اروم صداش زدم:
-سیاوش.
یه صدایی شبیه هوم از خودش در اورد. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

-درست نشد؟
-نه.
-تو الان دقیقا داری چیکار می کنی؟
-چند دقیقه زبون به دهن بگیر و خفه شو. بذار یه خاکی تو سرم بریزم.
دیگه چیزی نگفتم. یکم یقه های کاپشنمو بهم نزدیک تر کردم و دهنمو پوشوندم
که نفسم گرم بشه. سرما تا مغز استخونم رفته بود و لرزم گرفته بود. یکم دیگه تو
اون حالت می ایستادم ، قندیل می بستم!
یه لحظه متوجه یه صدای جیرجیر اروم شدم. صدا خیلی ضعیف بود و هر چند
ثانیه یه بار هم قطع می شد. نفهمیدم صدای چیه. با دست زدم به پهلوی سیا و گفتم:
-سیا.
سرشو بالا اورد و عصبی گفت:
-چته؟ نمی تونی ساکت بمونی؟
-هیس. گوش کن.
دهنشو بست و چیزی نگفت. چند ثانیه که گذشت، گفتم:
-می شنوی؟
اخماشو درهم کرد و گفت:
-انگار صدای دره!
تا این حرفو زد، سریع نور گوشی رو انداختم رو در انباری. خیلی اروم باز می شد
و جیرجیر می کرد. با دیدن اون صحنه ترس تمام وجودمو گرفت. مخصوصا با
انباری خاطرات خوبی هم نداشتم. رو به سیا گفتم:
-بهتر نیست بریم تو؟
-اول باید اینو درست کنم. بدون برق جایی رو نمیشه دید. با التماس گفتم:
-بیا بریم.
-تو می خوای بری، برو!
نمی دونم سر لج و لجبازی بود یا چیز دیگه که حاضر نبود از کنار اون کنتور کوفتی
جم بخوره .

با اینکه می ترسیدم اما پیش سیا موندنو به رفتن تو ساختمون خالی ترجیح می دادم.
نورو روی در نگه داشتم. تمام وجودم چشم شده بود و به در انباری خیره بود. خدا
خدا می کردم کسی پشت اون در نباشه. اگه چشمم به یکی می افتاد، صد درد صد
سکته می کردم.
با خیلی بی مقدمه، با حرص گوشی رو از دستم کشید و گفت:
-گوشیم خاموش شد.
نور گوشی رو که انداخت تو کنتور، اطرافمون تاریک شد. هنوز صدای جیرجیر
باز شدن درو می شنیدم اما دیگه دیدی بهش نداشتم. مطمئن بودم یه ادم عادی نمی
تونه پشت اون در باشه. در انباری اونقدر سنگین و زنگ زده بود که ده تای منم
زورشون نمی رسید درو باز کنن!
صدای جیرجیر بلندتر شد. هم زمان صدای پچ پچی از اطراف شنیدم. مثه این بود
که یه نوار صوتی رو روی تندترین حالت پخشش بذاری. دستمو گذاشتم رو شونه
ی سیا و محکم تکونش
دادم. شاکی بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که انگار وضعیت قیافه ام خیلی
داغون بود که با تعجب پرسید:
-چته تو؟ چرا رنگت پریده؟
لحنش خیلی عادی بود انگار اصلا نمی تونست اون صداها رو بشنوه. اما صداها تو
گوش من هر لحظه بیشتر می شدن. بینشون به زور می تونستم صدای سیا رو
تشخیص بدم که داشت باهام حرف می زد. با نگرانی چیزی می گفت اما صداش برام
مفهوم نبود. بیشتر صدای پچ پچ تو گوشم بود .دیگه واقعا داشت اشکم در می اومد.
سیا شونه هامو گرفت و محکم تکونم داد و هم زمان با داد چیزی گفت. با هر تکونی که
می داد ، صداها کمتر می شدن. تا جایی که دیگه صدای سیا رو راحت می تونستم
بشنوم که می گفت:
-چرا حرف نمی زنی؟ صدامو می شنوی؟ حالت خوبه؟ سکته کردی؟
سرمو به دو طرف تکون دادم و خودمو از دستش ازاد کردم. بی حرف گوشی رو
ازش گرفتم و نورشو انداختم رو انباری .

یه لحظه خیلی گذرا تصویر لحظه ای که سیما به مامان اب قند می داد و مامان با
گریه جیغ منو به علی و فرید نشون می داد، جلوی چشمم اومد. تصویر خیلی واضح
و ملموس بود. طوری که یه لحظه حس کردم اون جام! به صدم ثانیه اون تصویر از
بین رفت و دوباره تو حیاط و کنار سیا ایستاده بودم. بدون فکر به در انباری اشاره
کردم و به سیا گفتم:
-بقیه اون توان.
سیا با تعجب بهم نگاه کرد. خودمم نمی دونستم از کجا اما مطمین بودم مامان و
سیما و علی و فرید، تو اون انباری ان. سیا با شک نگاهی به من و انباری انداخت
و گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
گوشی خاموششو انداخت تو جیبش و با هم رفتیم سمت انباری.
مرتب نور گوشی رو می انداختم پشت سرم و دوباه برمی گردوندم جلوی پام. می ترسسدم از
پشت یکی بهمون نزدیک شه اما تا وقتی به در انباری رسیدیم، کسی رو ندیدم. کلا
ترس باعث شده بود رفتارام واسواس گونه بشه .
کنار در ایستادم و نور گوشی رو انداختم تو انباری. نگاهمو از روی چند تا کارتون
بزرگ رد کردم و رسیدم به علی که بی حال افتاده بود روی زمین. دستشو داشت رو
زمین حرکت می داد و خیالمو راحت کرد که حالش خوبه. سیا با نگرانی دوید
سمتش و اسمشو صدا زد.
نورو از روی علی برداشتم و توی انباری چرخوندم. وسیله های داخلش دیدمو
محدود می کرد .
یه لحظه نور گوشی از روی صورت فرید عبور کرد. سریع نورو به سمتش برگردوندم .
ته انباری ایستاده بود و با نگاهی خالی به من خیره بود. با دیدنش خیالم راحت شد
که راحش خوبه اما این خیال راحت زیاد دووم نیاورد. حالت فرید یه جورایی
غرعادی بود. هیچ حسی تو صورتش و چشماش نبود. حالت ایستادنشم طوری بود
که انگار از روی دیوار اویزونش کرده بودن. شونه هاش پایین افتاده بود.

نورو روی پاش انداختم و دیدم چند سانتی متری از زمین فاصله داره و پنجه ی
پاش رو به پایینه.
سریع نورو به صورتش برگردوندم. انگار واقعا از دیوار اویزون شده بود. می
خواستم برم سمتش و بیارمش پایین اما این فکر هنوز کامل از سرم نگذشته بود
که یهو فرید شل شد و با صورت افتاد زمین و دراز به دراز کف انباری پهن شد
.
کنارش که رفتم، دیدم پشت گردنش اندازه ی یه گردو متورم شده و تاول زده! کنار
تاولشم، یه زخم عمیق اما کوچیک خونی به چشم می خورد. ترجیح دادم فعلا برش
نگردوندم چون تاولش می ترکید. روی زمین یه سوزن پیدا کرد و باهاش چند تا
سوراخ روی تاولش ایجاد کردم تا کم
کم مایع داخلش خالی بشه. نورو انداختم سمت سیا که بالا سر علی بود و داشت باهاش
حرف می زد و گفتم:
-سیاوش بیا فرید اینجاست.
سیا کمک کرد علی بلند بشه و جفتشون اومدن بالا سر فرید. سیا اروم برش
گردوند. این بار چشمای علی بسته بود خدا رو شکر. سیا و علی رو با فرید تنها
گذاشتم و از جا بلند شدم.
هنوز سیما و مامان رو پیدا نکرده بودم. نگاه دیگه ای به اطراف انداختم. تا جایی
که می دیدم ، کسی نبود اما ممکن بود پشت وسیله های انباری باشن.
داشتم می رفتم سمت یخچال که پشتشو نگاه کنم. صدای گریه ای توجه امو جلب کرد.
راهمو به سمت منبع صدا کج کردم. یکم که جلوتر رفتم، دقیقا پشت قفسه ها، چشمم به
مامان افتاد که بالا سر سیما نشسته بود و با گریه سعی داشت بهوشش بیاره. با دیدن
اونا یه ارامشی وجودمو گرفت .
با اینکه ظاهرا سیما بیهوش بود اما حداقل زنده بودن. همین که بودن، کافی بود. همش می
ترسیدم حرف سیا درست از اب در بیاد و جای اون رفته باشن سراغ مامان. اما
انگار قصدشون این نبود. نمی دونستم قصدشون از این کارا چیه و برامم مهم نبود.
سریع کنار مامان زانو زدم و گفتم:

-پاشید. باید هر چه زودتر بریم بیرون.
با گریه نگاهی بهم انداخت و با مظلومیت گفت:
-بهوش نمیاد!
دستمو گذاشتم زیر بینی سیما و وقتی دیدم نفس می کشه، به مامان اطمینان دادم که
زنده س. سیما رو از رو زمین بلند کردم و رو به مامان گفتم:
-بریم .
به زور می تونستم هم سیما رو نگه دارم و هم نور گوشی رو جلوی پام بندازم. اخر
سرم وقتی یه قدم برداشتم، گوشی از دستم ول شد و افتاد و اطرافمون تاریک شد. به
محض اینکه همه چی تو تاریکی فرو رفت، مامان جیغ بلندی کشید.
حس کردم پرده های گوشم پاره شدن. دقیقا در گوشم جیغ کشیده بود! با حرص گفتم:
-میشه جای جیغ کشیدن، لطفا گوشی رو برداری؟
در جوابم جیغ بلندتری کشید! پوفی کلافه ای کشیدم و مستأصل سر جام ایستادم. حس
کردم دمای محیط اطرافم خیلی یهویی افت کرد و باد سری از کنار گوشم رد شد.
موهای پشت گردنم سیخ شدن. قشنگ تماس باد سرد رو با پوست صورتم حس کرده
بودم.
صدای ارومی تو محیط پیچید. انگار چیزی داشت رو زمین سابیده می شد. یه
صدای عجیب و گوش خراش…
با شنیدن اون صدا تصمیم گرفتم هر چه سریع تر از اونجا بزنم بیرون. هنوز قدم
از قدم بر نداشته بودم که حس کردم دستی رو بازوم نشست. اروم گفتم:
-مامان تویی؟
خدا خدا می کردم مامان جواب مثبت بهم بده اما در کمال بدبختی، صداش از یه
فاصله ی دورتر از من بلند شد که ترسیده می گفت:
-تو کجایی؟ من هیچی نمی بینم!
این حرفو که زد، خشک شدم. به صدم ثانیه ضربان قلبم تندتر شد. هنوز فشار
اون دستو رو بازوم حس می کردم. هیچ ایده ای نداشتم که الان باید چه خاکی تو
سرم بریزم!

قبل از اینکه من تصمیم بگیرم کاری انجام بدم، فشار اون دست برداشته شد .
سریع و بدون فکر چند قدم جلو رفتم و با صدای بلندی گفتم:
-مامان، رد صدای منو بگیر بیا.
صدای قدم های مامان از پشت سرم بلند شد که به سمتم می اومد. هر چند دقیقه یه
بار، یه چرتی می پروندم مثه “من اینجام” یا “بیا این طرف” که مامان از رو صدام
بفهمه کجام.
چند باری به در و دیوار خوردم تا تونستم تو اون تاریکی در انباری رو پیدا کنم.
بیرون از انباری، سیا و علی رو دیدم که بالا سر فرید بیهوش نشسته بودن .
علی با دیدن ما از جا پرید و به سمتمون اومد. با نگرانی سیما رو از من گرفت و
نزدیک فرید ، روی زمین خوابوندش. مامان که حالا یکم بیشتر به خودش مسلط شده
بود، گفت:
-باید ببریمشون تو. اینجا هوا سرده .
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یا عکس العملی نشون بده، در ورودی حیاط باز شد و
سام و پشت سرش سپهر اومدن تو. مستقیم به سمت ما اومدن. سپهر با فاصله ی نسبتا
زیادی از ما ایستاد و بی حرف به من خیره شد. سام دوید سمت سیما و بلندش کرد و
بعد بدون اینکه نگاهی به ما
بندازه، با مامان به سمت ساختمون رفت. چند ثانیه بعد از ورودشون، چراغای
ساختمون روشن شد. پس برق دوباره وصل شده بود!
نگاهم به در باز ساختمون بود که یهو سپهر داد زد:
-پشت سرت حسام!
خیلی سریع برگشتم و نفسم حبس شد. تو چند سانتی متری صورت من، صورت یه مرد قرار
داشت. پوست مرد سفید و چشماش یه دست قرمز بود؛ طوری که انگار تو
صورتش شعله می کشیدن!
با دیدن اون چشما، خشکم زد. یه لحظه حس کردم صدای اون مرد داره تو ذهنم
می پیچه اما مفهوم حرفاشو نمی فهمیدم. به یه زبان عجیب و صدای زمخت حرف
می زد.

قبل از اینکه من کاری کنم، پیشونی مرد با نوری درخشید. خیلی سریع اون
درخشش کل وجودشو گرفت و با فریاد مهیبی تو نور سفید محو شد. می تونستم
حدس بزنم این کار کی بود.
برگشتم سمت سپهر تا بپرسم چطور اون کارو کرد که صدای سیا بلند شد:
-حسام؟!
نگاه من و سپهر به سمت سیا و علی برگشت. سیاوش بهت زده و گیج نگاهشو بین
من و سپهر می چرخوند. علی نگاهش رو من خشک شده بود و پلک نمی زد .
به معنای کامل کلمه بدبخت شدم! اون لحظه اونقدر احساس بیچارگی می کردم که دلم می
خواست یه قبر واسه خودم بکنم و بخوابم توش! سپهر نگاهی به من انداخت و با
لحن ارامی به اونا گفت:
-بریم تو با هم حرف می زنیم.
علی نگاهشو از من گرفت و بدون اینکه نیم نگاه دیگه ای به کسی بندازه، فریدو از رو زمین
برداشت و به سمت ساختمون رفت. اما سیا انگار نمی تونست خودشو تا برسیم
داخل خونه نگه داره و شاکی به سپهر توپید:
-چرا اینو حسام صدا کردی؟ شماها یکم عاطفه ندارین؟ احساس ندارین؟
انقدر عصبانی بود که دود از کله اش بیرون می زد. فقط یه پارچه ی قرمز کم بود
که سیا کامل رم کنه! یه لحظه از تصورش خنده ام گرفت اما زود صورتمو
برگردوندم. تو همچین موقعیتی فقط خندیدن من کم بود!
سپهر بازوی سیا رو کشید و با خودش به سمت ساختمون برد. در همون حال با
خونسردی گفت:
-گفتم بریم تو حرف می زنیم.
پشت سرشون راه افتادم و این در حالی بود که حس می کردم فاصله امو از
سیاوش عصبانی حفظ کنم!
سپهر و سیا زودتر از من وارد ساختمون شدن اما همون دم در خشکشون زد. از
بالای سر سپهر سرکی تو سالن کشیدم و با دیدن وضعیت سالن دهنم باز موند .

همه چیز بهم ریخته بود. مبلا برگشته بودن و تمام میزها هم رو زمین افتاده بودن.
چیزی نشکسته بود اما دکور خونه کامل تغییر کرده بود. انگار یه فرد عصبانی رو
انداخته بود وسط سالن! روی سرا تا سر دیوارای سالن، با خط عجیب و غریبی
جمالتی نوشته شده بود. رنگ نوشته ها قرمز بود و اصلا دوست نداشتم به این فک
کنم که ربطی بین رنگ نوشته ها و زخم پشت گردن فرید و زخم شبیه اون پشت
گردن سیما، هست. با یکم دقت فهمیدم این خط همون خطیه که روی سنگ قبرای
محله ممنوعه دیده بودم. همون خط عجیب و غریب… حتما لازم نبود نوشته ها رو
بخونم تا بفهمم همه اشون مفهومشون تهدید ماست!
سپهر زودتر از ما به خودش اومد و به سمت پله رفت و سیا رو هم همراه خودش
کشید. با مکث دنبالشون رفتم.
رفتیم به اتاق من. فرید روی تخت خوابیده بود و علی کنارش نشسته بود. با ورود
من علی حتی سرشو هم بلند نکرد و خیره ی چشمای بسته ی فرید موند. سیا کنارش
نشست و منم رو صندلی کامپیوتر نشستم. اما سپهر همون دم در ایستاد.
یکم بینمون سکوت شد و سیا با لحن شاکی سکوتو شکست:
-خب؟
بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم:
-خب؟!
-منتظرم در مورد این رسم مسخره اتون توضیح بدین.
از حرفاش سر در نمی اوردم. منظورشو اصلا نمی فهمیدم. گفتم:
-کدوم رسم؟
دندوناشو بهم سابید و به سپهر گفت:
-اول از همه مقام حسامو دادین به این. حالا هم اسمشو دادید؟ مگه خود این اسم نداره
نداره که حسام صداش می کنی؟ چی رو می خواید با این کارتون ثابت کنید؟ اینکه
حتی یه ذره هم عاطفه
سرتون نمیشه؟ دو ماه بیشتر نیست که حسام مرده و همه اتون فراموش کردین اون
وجود داشته و دارید اینو جاش می ذارید؟

سپهر با شنیدن حرفای سیا ماتش برد اما من به این رفتارای سیا عادت داشتم.
سیاوش وقتی نمی خواست چیزی رو قبول کنه یا چیزی گیجش می کرد، هر کاری
که می تونست می کرد تا اون چیزو انکار کنه. من نمی تونستم پا به پاش تو این
انکار کردن پیش برم. تصمیممو گرفته بودم بهشون بگم زنده ام. اروم گفتم:
-منم از اینکه اسم کس دیگه ای رو بگیرم، خوشم نمیاد. واسه همین به سپهر گفته
بودم به اسم خودم صدام کنه… من حسامم!
سیا چند بار سرشو به اطراف تکون داد و ناباورانه گفت:
-نمی تونی حسام باشی… نمی تونی…
علی هنوز سرش پایین بود. انگار منتظر بود ببینه اخرش چی میشه. سپهر دخالت کرد و
گفت:
-حسام نمرده بود. از همون اول زنده مونده بود.
سیا عصبی پوزخندی زد و گفت:
-حسام اگه زنده بود، به ما حتما می گفت! این پسره داداششه. فقط همین. حسام نیست.
یکم به سمتش خم شدم و گفتم:
-چی رو می اومدم می گفتم؟ مگه غیر از اینه که این اتفاقا به خاطر وجود من بوده؟
مگه فقط به خاطر من نبود که الان وضعیتتون اینه؟ ازتون دور شدم که شما راحت
زندگی کنید… که دیگه من نحسو تحمل نکنید.
سیا تقریبا داد زد:
-پس چرا اومدی پیشمون؟
مثه خودش منم شاکی داد زدم:
-چون شما داشتین همه چی رو خراب می کردین. فک می کنی من برای چی جونمو
دادم؟ چون شما رو نجات بدم… تو رو نجات بدم. بعد به جای اینکه دو دستی به اون
زندگی نسبتا اروم بچسبید، رفتید به محله ممنوعه. توجه خیلیا رو به خودتون جلب
کردین… نگو نه که می دونم هر سه تاتون یه دعای محافظت تو جیبتونه تا همچین
اتفاقی که الان افتاد، براتون نیوفته. اما وجود من باعث شد اثر اون دعاها کمتر بشه.

ساکت شدم. حالا دیگه جفتمون رو به روی هم ایستاده بودیم. قفسه ی سینه ام تند و تند
بالا و پایین می رفت. از اینکه متهم شده بودم، خوشم نمی اومد. من زندگیمو واسه
راحتی اونا داده بودم اما در عوض اونا خودشونو انداخته بودن تو دردسر و تازه
فهمیده بودم یه راز مهمم ازم مخفی کرده بودن!
منم شاکی بودم. حتی بیشتر از سیاوش! من واسه کارام و پنهون کاریام دلیل داشتم
اما سیا هیچ دلیل منطقی نداشت.
علی بدون اینکه نگاهشو از فرید بگیره و سرشو بالا بیاره، با صدای گرفته ای گفت:
-ساکت شید؛ با جفتتونم.
بعد خطاب به سپهر گفت:
-چرا بهوش نمیاد؟
سپهر از در جدا شد و رفت و کنار تخت ایستاد. صد در صد اگه علی وسط بحثمون
نمی پرید ،من و سیاوش به جون هم می افتادیم! به سیاوش نگاه کردم و در کمال تعجب
دیدم چشماش خیسه!
نگاه منو که دید، با بغض گفت:
-اومده بودی و دیدی هر کدوممون چه حال و روزی داشتیم. فرید گریه نمی کرد.
همش دنبال یه چیزی در مورد تو می گشت. اون سنگم فرید پیدا کرد. خود من روحیه
ام داغون بود. علی اگه سیما رو نداشت، از ما بدتر می شد. تو برای ما مثه داداشمون
بودی… خودت بودی و دیدی و هنوزم انتظار داشتی مرگتو خیلی راحت قبول می
کردیم؟ همین فریدو می بینی؟ خودت می دونی چقدر حساسه. وقتی شنید تو ُمردی،
داشت دیوونه می شد. فقط امید اینکه انتقام تو رو می گیریم ارومش می کرد. حالا…
پوزخندی زد و تلخ گفت:
-می فهمیم از همون اولش زنده بودی. نمی دونم چطوری… نمی دونم چرا همه به
اسم پدرام می شناست و این شکلی شدی… برامم مهم نیست. انقدر چیزای عجیب
غریب دیدم که الان اگه جلو روم پرواز کنی، تعجب نمی کنم!

اروم رفتم سمتش و بغلش کردم. دلم براش تنگ شده بود. سیا هم بی حرف منو بغل
کرد اما خیلی زود ازم جدا شد. نگاهی به چشمای من انداخت که مثه خودش خیس
شده بود و اروم گفت:
-خوشحالم که زنده ای. خیلی هم خوشحالم… اما شاکیم ازت! به خاطر وقتایی که
واسه نبودنت عذاب می کشیدیم… به خاطر وقتایی که فرید با گریه از خواب می پرید
و مثه یه بچه باید ارومش می کردیم… می تونی از من عصبانی باشی که بهت نگفتم
دارم تو سازمان کار می کنم اما نمی تونی بیشتر از من عصبانی باشی!
از کنارم گذشت و کنار فرید نشست که سپهر بالا سرش بود. کلی مراسم منت کشی
داشتم پس….
***
-فرید یه لحظه میای؟
فرید بدون اینکه نگاهشو از من بگیره، از جا بلند شد و رفت تو اشپزخونه. نمی دونم
علی و سیا چطوری ماجرا رو براش تعریف کرده بودن که بی حرف فقط به من زل
می زد! نگاهش خوشحال بود اما ظاهرا انقدر از زنده موندن من تعجب کرده بود که
فقط خیره مونده بود بهم.
وقتی بالاخره از زیر نگاه خیره ی فرید آزاد شدم، نفس راحتی کشیدم. چند ساعتی
طول کشیده بود که فرید و سیما حالشون بهتر شه. سپهر، سینا رو خبر کرده بود و
دلیل حال خوب الانشونم کارای سینا بود .
از همه عجیب تر، سردی سیاوش بود. علی باهام حرف نزده بود اما مثه فرید اونم
خوشحال بود .
شاید فرید و علی به خاطر واکنش سیا جلو نمی اومدن و چیزی نمی گفتن. در کل
فک می کردم بعد از اینکه بقیه همه چی رو بفهمن، خیلی رفتارشون عوش بشه. البته
این طورم شد اما کلا کن فیکون شدن! دیگه اون گرنی جزئی رو هم باهام نداشتن.
شاید باید فرصت می دادم با این قضیه کنار بیان. خیلی توقع زیادی بود که بعد از چند
ساعت انتظار داشتم منو به چشم همون حسام ببینن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرمی که هیچ وقت به کنسرت نمیره:/
آرمی که هیچ وقت به کنسرت نمیره:/
1 سال قبل

خیلی کم بود

آذرخش
آذرخش

داره از قبل کمتر میشه ولی خوبه

آرمی:)
1 سال قبل

احساسی شدم دارم گریه میکنم🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x