رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 3

0
(0)

 
-روز بعدش این زخم به وجود اومد. دوباره یه بهونه واسه راضی کردن خودمون
پیدا کردیم و سر خودمونو شیره مالیدیم.
عکس بعدی از ساق پای زخمی بود که انگار با چاقو روش یه ضربدر کشیده
بودن. مثه بقیه عکسا بالاش نوشته بود: »چهارشنبه 16/6/93»
-من از همون اول از زخمات عکس انداختم و نگه داشتم. همه شونو با تاریخ مشخص کردم .
بعدشم که جنابالی اتفاقی حرفای مامان و باباتو شنیدی و در مورد این ماجرای نفرین فهمیدی
،اینجا رو با هم درست کردیم و افتادیم دنبال ماجرا.
نیشخندی زد و ادامه داد:
-بهترین روزای عمرم بود. هر روز با یه چیز عجیب سر و کله زدن. عالی بود.
همون لحظه مطمئن شدم مانی یه دیوونه ی واقعیه. از اجنه نمی ترسید و از
برخورد باهاشون ذوق می کرد. واقعا که دیوونه بود. از اون دیوونه تر پدرام بود.
دقیقا داشتم می دیدم که راه اشتباه منو رفته و تحت تاثیر یه سری زخم قرار گرفته.
منم اگه اون روزا با دیدن خونه ی بهم ریخته خودمون و وضعیت افتضاح خونه ی
سیا، گول نمی خوردم و دنباله ی ماجرا رو نمی گرفتم، الان اینطوری نبودم.
نگاهی به اطرافم انداختم و متوجه شدم کمد هایی که اطلاعات به دست اومده رو داخلش
می ذارن ،علامت جمجمه؛ کمدایی که وسایل رو می ذارن علامت یه دایره که چهار
تاخط به صورت مثبت روش کشیده شده بود و کمدایی که دعاها و طلسما توش بود،
علامت یه دایره که بالاش دو تا
شاخ بود، داشت. چشمم خورد به در زیر زمین و دودهایی که از حیاط وارد اتاق می
شدن. یکم خیره خیره بهشون نگاه کردم و وقتی فهمیدم اونا چین، با تعجب از مانی
پرسیدم:
-جایی رو آتیش زدی؟
نگاهی به در انداخت و مثه زنا، با کف دست زد تو صورتش و هول گفت:
-غذام سوخت.
بعد این حرف جفتمون به سمت آشپزخونه دویدیم. اما مطمئن بودم تا الان
آشپزخونه تبدیل به ذغال شده!

*
خاله با درموندگی به باقی مونده ی آشپزخونه خیره شده بود و به سختی جلوی خودشو
گرفته بود که به سمت ما نپره و خفه مون نکنه. تو اون وضعیت فقط داشتم دعا می کردم که رنگ پشتی مبل
ِپشت سرم در بیام و تو پست زمینه حل بشم. محو شدن خیلی

بهتر از رویارویی با مامان
مانی بود! مانی کنار من نشسته بود و ظاهرش اونقدر خونسرد و بیخیال بود که
انگار نه انگار اون کسی بوده که آشپزخونه رو به این روز در آورده!
خاله چشم غره ای به سمتمون پرتاب کرد و من، تقریبا ناخودآگاه، بیشتر تو مبل فرو
رفتم. خاله نفس عمیقی کشید و به مانی توپید:
-آخه تو آشپزی بچه که دست به گاز می زنی؟ این چه کوفتی بود که
درست کردی؟ مانی ابرو بالا انداخت و با افتخار گفت:
-کوکو سبزی.
-کوکو سبزی؟! کوکو سبزی؟! اونی که تو درست کرده بودی بیشتر به ترکیبات
بمب اتم می خورد تا کوکو سبزی! واقعا می خواستی اونو بخوری؟ -خوشمزه
شده بود.
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا پقی زیر خنده نزنم اما جلوی باز شدن نیشمو نتونستم
بگیرم. خاله به سمت من برگشت و منفجر شد:
-اصلا خنده دار نیست پسر جون. با تو هم هستم. تو نمی دونی این هیچی از آشپزی
نمی فهمه و بعد غذا پختنشو تماشا کردی؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-من حافظه مو از دست دادم. یادم نمی اومد.
حالت خاله یکم نرم شد اما همچنان از عصبانیت داشت می سوخت. زیر لب آروم گفت:
-من حالا به نرگس چی بگم با این دست گلی که شما دو تا آب دادین آخه؟ حالا
خوبه خودتون سالمین.
مامان، منو سپرده بود دست خاله تا وقتی که برگردن. انگار که من یه بچه ی دو
ساله ام و حتما باید برام بپا بذارن. البته با این شاهکار مانی، مامان دقیقا به این نتیجه
می رسه که ما دست کمی از دو تا بچه ی دو ساله نداریم!

خاله انگشت اشاره شو بالا گرفت و به من و مانی اشاره کرد و گفت:
-شما دو تا. از الان حق ندارید پاتونو بیرون از خونه بذارید؛ حتی حیاط. تمام این
آشپزخونه رو برق می اندازین… مانی، حق استفاده از اینترنت رو نداری.
با جمله ی آخر خاله، اخمای مانی درهم شد. اینو می دونستم که جونش به نت وصل
بود. ادایی رو در آورد و به سمت اتاقش رفت. حوصله ام از بیکار بودن تو هال سر
می رفت و از تنها موندن با خاله هم می ترسیدم؛ پس پشت سر مانی وارد اتاقش شدم.
نشست رو تختش و با حرص گفت:
-اویس. پسر عالیه! محرومیت از نت؟ از این بهتر نمی شد! کی این ایده رو انداخته
تو سرش که منو از نت محروم کنه؟ مگه من بچه ام؟ بابا نوزده سالمه. آخه این چه
وضعشه؟ اینطوری یه
جوون نوزده ساله رو تنبیه می کنن؟ اصلا مگه یه جوون نوزده ساله رو تنبیه می
کنن؟ اونم با محرومیت از نت؟!
در اتاق باز شد و مامانش با لبخند کوچیکی گفت:
-مشکلیه مانی؟ صداتو از تو آشپزخونه شنیدم. همون جایی که تو با همکاری این
آقا، منفجرش کردی!
جمله ی آخرو با حرص گفت و درو محکم پشت سرش بست. مانی پوفی کشید و به من گفت:
-نه. تو بگو. مگه یه جوون نوزده ساله رو تنبیه می کنن؟ مثلا ما دانشجوی این مملکتیما.
پایین تخت، رو زمین نشستم و گفتم:
-فعلا بهتره هیچی راجع بهش به مامانت نگی. انقدر عصبانیه که فک می کنم شانس
آوردیم که زنده ایم.
-پسر، مامان من بوکسور نیست که سر هر چیزی مردم رو بگیره زیر چک و لگد.
شونه ای بالا انداختم. سرمو به تخت تکیه دادم و چشمامو بستم. هنوز اتفاقای
افتاده رو هضم نکرده بودم.
پدرام یه جن گیر بود! یه پسر نوزده ساله جن گیر بود!
به نظرم مضحک بود. تصویر من از یه جن گیر، یکی مثه حاج حیدر بود. یه آدم
روستایی پیر و مهربون. اما پدرام دقیقا بر خالف تصورات من بود .جوون و تا

حدودی بچه، شیطون و کسی که تو دل تکنولوژی زندگی می کنه. یه بچه که به خاطر
داستانای توی خاندانش، وارد این مسیرشده. شاید می تونستم از تمام وسایل و دانش
پدرام استفاده کنم و مشکلات خودمو حل کنم. خوب من الان پدرام بودم و فک نکنم این
کار اشتباهی باشه.
صدای زنگ گوشیم، رشته ی افکارمو برید. با اخمای درهم نگاهی به صفحه اش
انداختم و با دیدن اسم سیاوش، سریع جواب دادم:
-بله؟
مانی با کنجکاوی سرشو به سمتم خم کرد و خیره خیره نگام کرد. سیاوش از پشت خط گفت:
-سلام. پدرام خودتی؟
-آره. اتفاقی افتاده؟
مکثی کرد و بعد
گفت:
-ببین تو یه چیزایی در مورد حسام و محله ممنوعه گفتی و خوب ما الان داریم میریم
اونجا. فک کردم شاید بخوای باهامون بیای.
-چی؟
از جا پریدم و با ترس گفتم:
-اونجا واسه چی؟ مگه ورودیش بسته نشده؟ اونجا میرید چیکار؟
-شاید بشه چیزی از حسام پیدا کرد.
-مگه دفنش نکردین؟
-چرا. منظورم خودش نبود. منظورم اینه که شاید چیزی ازش پیدا کنیم که علت
مرگشو معلوم کنه.
زیر لب به خودم فحشی دادم که چرا حداقل قبل از رفتن به محله ممنوعه یه نامه ی خدافظی
برای سیاوش ننوشتم. خیلی لوس بازی و احمقانه بود اما شاید باعث می شد بچه ها
دست از این تحقیق مسخره بردارن. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-شما الان کجایین؟
-خونه ی من. یه ساعت دیگه راه میوفتیم.

-خوبه. خودمو می رسونم. خدافظ.
گوشی رو انداختم تو جیبم و به مانی گفتم:
-پاشو باید بریم.
لبخند خونسردی بهم زد و گفت:
-جهت یادآوری میگم؛ ما دو تا الان تو تنبیهیم و حق بیرون رفتن از خونه رو نداریم.
-از دیوار حیاط میریم.
-حق رفتن به حیاطم نداریم.
با ناامیدی گفتم:
-یکم اون مختو به کار بنداز مانی. تو همیشه یه راه حلی داری.
لبخندی زد و سری به علامت تایید تکون داد:
-دارم. خیلی هم راحت و سریعه. فقط یکم ریسک آسیب پذیریش بالاست.
منظورشو از ریسک آسیب پذیری نفهمیدم اما مهمم نبود. مهم، فقط و فقط و این بود
که از اینخونه بریم بیرون.
-خوب پس عجله کن.
به سمت در رفت و گفت:
-بعد از اینکه از خونه بیرون رفتیم، باید بگی کی بود که زنگ زد و چرا تو انقدر یهو
مضطرب شدی. _باشه باشه
مانی مستقیم رفت و روی مبل رو به روی آشپزخونه نشست. سریع کنارش نشستم و
سعی کردم حالت خونسردشو تقلید کنم. خاله نگاه عصبی به ما انداخت اما چیزی
نگفت. مانی فقط با لبخند به شاهکارش و مامانش نگاه می کرد. سقلمه ای بهش زدم و
با ابرو به مامانش اشاره کردم به معنی اینکه چرا کاری نمی کنی؟
یکی از همون لبخندای خونسرد و روی اعصابش رو بهم تحویل داد. دلم می
خواست با دستای خودم خفه اش می کردم. در گوشم آروم گفت:
-هیچی نمیگی میذاری من کارمو بکنم. باید یه جوری از خونه بریم که مامان شک
نکنه جای خاصی می خوایم بریم.

سرمو به نشونه ی تایید براش تکون دادم. سرفه ی مصلحتی کرد و گفت:
-مامان.
خاله زیر چشمی نگاهی بهش انداخت اما چیزی نگفت. مانی با همون لبخندش ادامه داد:
-من الان نوزده سالمه. بزرگ شدم…
خاله پرید وسط حرفش و عصبی گفت:
-اگه می خوای در مورد اینترنت حرف بزنی، بهتره تمومش کنی .به اندازه ی
کافی عصبانی هستم.
-نه. نه. در مورد نت نیست. در مورد آینده مه.
خاله به اپن تکیه داد و کنجکاوانه بهش نگاه کرد. مانی ادامه داد:
-ببین مامان. من الان نوزده سالمه. تقریبا شیش ماه دیگه بیست سالم میشه. احساس
می کنم که می تونم الان در مورد آینده ام تصمیم بگیرم… خوب یه دختری هست که
جدیدا باهاش آشنا شدم و خوب اون…
خاله متعجب پرید وسط حرفش:
-زن می خوای؟
منم با چشمای گرد شده به مانی نگاه کردم. چی داشت بلغور می کرد؟ مانی هنوز
لبخندشو حفظ کرده بود. سری به علامت نه تکون داد و گفت:
-نه. زن نه. من هنوز اونقدری بزرگ نشدم که بار یه زندگی مستقل رو به دوش
بکشم. اما خوب می دونی من یه مردم و خوب می دونی… می خوام اگه میشه یه مدت
با این دختره صیغه کنم.
پشت بند حرفش لبخندشو عمیق تر کرد. باورم نمی شد مانی این حرفا رو می زد. تنها
چیزی که مانی به شدت بهش عمل می کرد، احترام به پدر و مادرش بود و هیچ وقت
جلوی اونا حتی به شوخی چیزی نمی گفت.
خاله یکم خیره خیره نگاش کرد و بعد به سمت دمپاییش حمله ور شد. تنها چیزی
که بعدش فهمیدم، این بود که برای حفظ جونم داشتم فرار می کردم و هر از گاهی
سرمو می دزدیدم تا گلدون یا دمپایی، مخمو نترکونه! کفشامونو پوشیدیم و با
بالاترین سرعتی که داشتیم، از خونه زدیم بیرون.

نفس نفس زنان به سر کوچه رسیدیم و به دیوار تکیه دادیم. نفسم که جا اومد، پس
گردنی محکمی به مانی زدم. گردنشو گرفت و گفت:
-چته؟ گلدون خورده تو سرت قاط زدی؟
-زن صیغه ای؟ وای خدا. مانی این حرفا چی بود
زدی؟ نیشخندی زد و گفت:
-چند وقتی بود که داشتم رو این موضوع فک می کردم. فقط نمی دونستم واکنش
مامانینا چیه که خدا رو شکر فهمیدم! البته یه حدسایی می زدم اما مامان خیلی ملایم
تر از حدسای من برخورد کرد.
چشم غره ای بهش رفتم. هر چی گلدون و دمپایی و کفش تو خونشون بود، پرت شده
بود سمتمون و بعد مانی می گفت مامانش ملایم برخورد کرده! تازه می فهمیدم
منظورش از ریسک آسیب پذیری چیه.
-تو دیوونه ای مانی.
-هی آقا. همین دیوونه از اون خونه آوردتت بیرون.
سرمو بالا آوردم و تازه فهمیدم که ما بیرون از خونه ایم. درسته که ایده ی مانی
احمقانه یا بهتر بگم، دیوانه وار بود، اما کار کرد. اینطوری که ما فرار کردیم، شک
برانگیز نبود که می خواستیم جای خاصی بریم. نیشخندی زدم و گفتم:
-باید یه تاکسی پیدا کنیم.
غرغر کرد:
-خواهش می کنم. قابلی نداشت.
محلش نذاشتم. دستی برای تاکسی دراز کردم و سوارش شدیم. حالا که دیگه می شد
گفت آزاد بودم و داشتم به سمت خونه ی سیاوش می رفتم، مونده بودم رفتم اونجا،
چیکار کنم. نمی شد که برم بگم نرید اونجا چون می میرید! با شناختی که از سیا
داشتم، اگه یه جمله با این مفهوم بهش می گفتم، خیلی شیک و مجلسی می خوابوند تو
دهنم و از خونه اش پرتم می کرد بیرون!
چشمامو تو حدقه چرخوندم. مشکل یکی دو تا نبود!

جلوی در خونه ی سیا که ایستادیم، تصمیممو گرفتم. چند بار پشت سر هم زنگ
زدم تا اینکه علی درو باز کرد. به جای سلام، چشم غره تحویلم داد و بلند داد زد:
-تا نیم ساعت دیگه برمی گردم.. خدافظ.
به سمت یه پرشیای سفید رفت و سوارش شد. خیلی جلوی خودمو گرفتم که با ذوق
و شوق به سمت ماشینش ندوم و داد نزنم:
-وای پسر. بالاخره یه ماشین خریدی. این محشره.
نگاهمو از ماشین گرفتم و با پلک زدم سعی کردم جلوی اشک شوقمو بگیرم. این
اشک دم مشک، یکی از ویژگی هایی بود که دوست داشتم با تغییر جسمم، از بین بره!
اما خوب معلوم بود که از این شانسا ندارم.
در ورودی رو هل دادم و وارد راهرو شدم. مانی کنجکاوانه سرکی کشید و ابرو بالا انداخت:
-اینجا خونه کیه؟
به سمتش برگشتم و پچ پچ وار گفتم:
-مراسم دوستمو یادته؟ حسام.
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
-اینجا خونه ی دوستشه. همونی که تو مراسم پاش تو گچ بود. همونی که گفتی طرفای
خونه ی ما دیدیش.
اخماش درهم رفت و با حالت چندشی گفت:
-جون من؟ اون یارو مثه کابوس بود. سرد، خشن، بی روح! یه افسرده ی به
تمام معنا! من مامانمو عصبانی کردم که بیایم پیش اون؟ -اون یه روزی از تو
هم سرخوش تر بوده.
-به قیافش که نمی خوره.
با اینکه اصلا به من نمی خورد اما تو یه مورد خوش شانس بودم. پدرام قبل از
تصادف، یه آدم اجتماعی با یه گله دوست و رفیق بوده! نصف بیشترشونم مانی نمی
شناخت. آسون بود که حسام رو، که همون خودم بودم، به عنوان دوست مرده ی پدرام
به مانی معرفی کنم. البته هیوا اینطور به مانی گفته بود. برای اینکه فک می کرد شاید
من دلم بخواد تو مراسم ختم خودم شرکت کنم ،اینطوری مانی رو راضی کرده بود.

مانی خیلی راحت با این موضوع کنار اومده بود و ظاهرا اصلا به عجیب بودن
چیزی شک نکرده بود.
تو هال، فرید رو مبل دو نفره ی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و راز بقا نگاه می
کرد. با اومدن ما به هال هم از جاش تکون نخورد. واقعا برام سوال بود که بدونم از
کی و چرا فرید به مستندی در مورد حیوونا علاقه پیدا کرده! اونم برنامه ای که تا
وقتی من زنده بودم، حالش ازش بهم می خورد.
گیج و مستصال دم راهرو ایستاده بودیم. کله ی مانی مدام تکون می خورد و همه جا
رو با دقت نگاه می کرد. انگار که انتظار داشت یه چیز عجیب و غریب ببینه.
دکوراسیون خونه یکم تغییر کره بود و با یکم دقت فهمیدم یه مبل یک نفره از تو هال
کم شده. عجیب بود که دفعه ی پیش
متوجه این تغییر نشده بودم. به غیر از اون همه چیز مثه آخرین باری بود که اینجا
اومدم. اون موقعی که هنوز حسام بودم!
سیاوش با یه سینی چای از آشپزخونه اومد و اونو روی میز گذاشت. لبخند کم رنگی
زد و گفت:
-چرا ایستادین؟ بیاین بشینین.
بعد رو شونه ی فرید زد و در حالی که تلویزیون رو خاموش می کرد، گفت:
-این چرت و پرتا چیه نشون میدن؟ فرید پاشو مهمون داریم.
فرید یکم من و من کرد اما بلند نشد. تازه فهمیدم که رو مبل خوابش برده و چون
پشتش به ما بود، نتونسته بودم تشخیص بدم که خوابه. سیا محکم زد تو سرش که
من به جاش دردم اومد و بلندتر گفت:
-فرید از خواب زمستونیت بلند شو. کار داریم.
احتمالا اگه ما اونجا نبودیم، می گفت:
-تن لشتو تکون بده. ببینیم اینا چی زر می زنن.
خدا رو شکر که فرید قبل از اینکه سیا از خشونت بیشتری اونم جلوی مانی
استفاده کنه، از خواب بیدار شد. با گیجی به اطراف نگاه کرد و وقتی چشمش به
من افتاد، گفت:

-اِ این پسره.
لبمو گاز گرفتم که نخندم. سیا در حالی که کنارش می نشست، غرغر کرد:
-آره این پسره. موندم تو کی می خوای آدم بشی.
صمیمیت بینشون باعث می شد بخوام بلند شم و سرمو به دیوار بکوبم. تنها چیزی که
مانعم می شد، مانی بود که برام مثه یه رفیق خوب بود. حتی با وجود اینکه رفیق
پدرام بود نه من. سرمو تکون دادم تا فعلا به این چرت و پرتا فکر نکنم. یکم به
خاطر وجود مانی معذب بودم که حرفی بزنم. اما آخه تا کی می تونستم همه چیزو
ازش پنهان کنم؟ بالاخره باید حداقل در مورد دورگه
بودنم بهش می گفتم. با وجود اون داستان در مورد نفرین اجنه، باور دورگه بودن من
برای مانی نباید زیاد سخت باشه. صدامو صاف کردم و گفتم:
-گفتی می خوای بری محله ممنوعه.
سیاوش برای تایید حرفم، ابرو بالا انداخت و سرشو کج کرد. ادامه دادم:
-خوب اونجا ورودیش بسته شده. انتظار داری چی پیدا کنی؟
-هر چیزی. من فقط دنبال دلیل مرگ دوستمم.
-به نظر من که حسام مرگ مشکوکی نداشت. بیشتر ماها به خاطر غلیان قدرت
هامون، منفجر می شیم.
-شاید. اما همه تون دقیقا همون شبی منفجر نمی شید که دوست در حال مرگتون به
هوش میاد و همه تون قبلش قول نمی دید که تا شب اونو نجاتش بدید. با اینکه دو روز
بعد پیداش کردن اما پزشک قانونی تشخیص داد که همون شب مرده. از اون طرفم
همه تون تو گذرگاه منفجر نمی شید و بعد از منفجر شدنتون، ورودی گذرگاه بسته
نمیشه.
اوقدر با تمسخر و تایید »منفجر شدن« رو ادا می کرد که اخمام درهم رفت. تا حالا
دقت نکرده
بودم که سیا در برابر کسایی که ازشون خوشش نمیاد، چقدر می تونه ناخوشایند باشه.
برای اینکه تحریکشون کنم در مورد اون سنگ حرف بزنن، گفتم:
-اما ما وقتی منفجر میشیم، هیچ چیزی از خودمون به جا نمی ذاریم. این بین همه مشترکه.

با اخم خیره شدم تو چشمای سیاوش. چشمای سبزش با عصبانیت پر شده بود.
مانی دستی رو شونه ام گذاشت و گفت:
-اممم. ببخشید وسط جنگ نگاهیتون می پرم اما میشه یکی به من بگه دارید در مورد
چی حرف می زنید؟ یه بمب اتم که منفجر شده؟
فرید که انگار تازه از گیجی خواب در اومده بود، بی توجه به سوال مانی گفت:
-اما ما تو دست حسام یه…
سیاوش پرید وسط حرفش و تهدید امیز گفت:
-فرید ساکت شو.
نزدیک بود از خوشی بپرم هوا. بالاخره تونستم وادارشون کنم در باره اون سنگ حرف بزنن
.
کنجکاو سر تکون دادم:
-چی تو دستش پیدا کردین؟
سیا چشم غره ای به فرید رفت و گفت:
-چیز مهمی نبود.
-اما احساس من چیز دیگه ای میگه. حسام بهتون گفته که تقریبا احساس ما
همیشه درسته؟ سیاوش پوفی کرد و بی حوصله گفت:
-یه تیکه سنگ کوچیک. از اون جایی که ما حسامو رو یه زمین پر از سنگ پیدا
کردیم، فک نکنم چیز عجیبی باشه.
-گفتی تو دستش پیدا کردین؟
-اوهوم.
-تو دست راست یا چپ؟
-راست.
احساس کردم عضالت صورتم کش اومد. به پشتی مبل تکیه دادم و نگاهمو به زمین دوختم

دست راست… واقعا عالی شد!

باورم نمی شد که تونسته باشم یه گند به این بزرگی به بار بیارم. دقیق در موردش
اطلاع نداشتم اما تقریبا به طور غریزی می دونستم معنی این حرف یعنی چی. و
اصلا از معنیش خوشم نمی اومد.
سیا نگاهش رو از من گرفت و به فرید گفت:
-یه زنگ به علی بزن و بگو کارش که تموم شد، بیاد که بریم.
می دونستم که نمی تونم جلوشو بگیرم. سیاوش اگه چیزی رو می خواست، شده
دنیا رو به هم می ریخت تا بهش برسه. بهتر بود قبل از اینکه خودم ضایع بشم،
همراهیشون کنم تا حداقل از هر چیزی که ممکنه یه خطر محسوب بشه،
محافظتشون کنم. به خودم جرئت دادم و پرسیدم:
-این دوستتون، علی، کجا
رفته؟ سیا لبخند کمرنگی زد
و گفت:
-داره ازدواج می کنه. دنبال کارای مراسمشه.
نگاهمو گرفتم. ازدواج علی و سیما. خواهرم با رفیقم داشت ازدواج می کرد و من مرده بودم!
چقدر مسخره. غم انگیز ترین مسخره ی دنیا! سوال دیگه ای نمی شد بپرسم.سیا حتما
برمی گشت و می گفت:
-به تو چه.
مطمئن بودم این موضوع که زمان زیادی از آشناییمون نمی گذره، رو نوع حرف
زدن و رفتار کردنش تاثیری نمی ذاره. اما واقعا دلم می خواست در مورد مراسمشون
بپرسم. برام عجیب بود که نگران مراسمشون بودم. احتمالا به خاطر اینکه مدت
زیادی از مرگ من نگذشته بود ،عروسی نمی گرفتن و مراسمشون یه مراسم عقد
کوچیک بود. خیلی دردناک بود که حتی تو همون مراسم کوچیک هم اجازه ورود
نداشتم.
صدای حرصی مانی در گوشم، منو از فکر در آورد:
-من و تو یه جا تنها میشیم دیگه پدرام. اونوقت من می دونم تو. میشه بگی اینجا چه خبره؟
-بعدا. الان نه.

مشکل بعدی هم به وجود اومد: سرهم کردن یه دروغ ماهرانه واسه راضی
کردن مانی! هر لحظه لیست مشکلاتم داشت طولانی تر می شد.
یه ربعی تو سکوت سنگین خونه به در دیوار نگاه کردیم تا علی سر و کله اش پیدا
شد. با نیش باز و سرخوش اومد تو خونه و یه سلام کلی داد. سیا نیشخندی بهش زد
و با شیطنت گفت:
-چیه کلاغت چهچه می زنه؟ یار رو
دیدی؟ علی با لبخند کمرنگی زد تو
سرش و گفت:
-ببند لطفا.
فرید سرشو از رو دسته ی مبل بلند کرد و پرسید:
-با ماشین من میریم یا تو؟
سیا نگاهی به ما دو تا انداخت و گفت:
-پدرام و رفیقش با تو میان. منم با علی میرم.
فرید زیر لب چیزی گفت و از جا بلند شد. احتمالا من و مانی رو فحش داد. فرید و
علی زود تر از همه رفتن بیرون تا ماشیناشونو روشن کنن. بعد از اینکه سیا چراغای
خونه رو خاموش کرد ، از جا بلند شدیم و رفتیم بیرون.
سیاوش و مانی داشتن کفش می پوشیدن و منم دست به سینه به دیوار تکیه داده بودم و
سرم پایین بود. با قرار گرفتن دسته کلیدی رو به روی صورتم، سرمو بالا گرفتم و سیا
رو دیدم که همون طور که در گیر پوشیدن کفششه، با دست آزادش کلید رو گرفته
سمتم. نگاه منو که دید، کلید رو تاب داد و گفت:
-این درو پشت سرت قفل کن.
سری به علامت باشه تکون دادم و کلید رو گرفتم. خواستم در ورودی رو که باز بود
ببندم که حرکت چیزی از گوشه ی هال توجه امو جلب کرد. در نیمه باز رو کاملا باز
کردم و با دقت و چشمای ریز ده به اون قسمت خیره شدم. نگاهم کشیده شد سمت مبل
دو نفره ای که دقیقا رو به روم بود و انگار کسی پشتش قایم شده بود. به وضوح
موهای سرش رو که تکون می خوردن ،می تونستم ببینم. دستگیره ی در رو ول کردم

و یه قدم رفتم جلو. نیم نگاهی از روی شونه به سیا و مانی انداختم. سرشون پایین بود
و هنوز درگیر کفش پوشیدن بودن. معلوم نبود چشونه که یه کفش پوشیدن ساده رو
انقدر طول میدن.
دو قدم دیگه هم رفتم داخل و با دقت بیشتری اطرافو نگاه کردم. آروم به سمت مبل دو
نفره رفتم .
دلم به سیا و مانی گرم بود که اونقدر خونسرد و بدون ترس جلو می رفتم. با صدای
بوم بلندی از جا پریدم و سریع برگشتم. در ورودی بسته شده بود.
چند قدمی که اومده بودم رو برگشتم و سعی کردم درو باز کنم. حتی دستگیره رو
نمی توستم به سمت پایین بکشم. یه نیروی قوی مانعم می شد. مشتی به در کوبیدم و
بلند گفتم:
-سیا، مانی.
تنها چیزی که در جواب شنیدم، سکوت بود. دوباره داد زدم:
-صدامو می شنوید؟
فایده نداشت. هیچ صدایی ازشون نمی شنیدم. دو حالت داشت. یا یه بلایی سرشون
اومده بود یا یه چیزی مانع این می شد که صدامو بشنون. با برخورد نفس گرمی به
گردنم، مثه برق گرفته ها از جا پریدم و آب دهنم رو قورت دادم تا خشکی گلوم از بین
بره. آروم آروم به طرف مبل دو نفره رفتم. نمی دونم چرا. شاید می خواستم کاری رو
که به خاطرش تنها وارد خونه شده بودم رو تموم و خیال خودمو بابت تنها بودن تو
خونه راحت کنم. هر چی که بود، کنترل قدمای سستم دست من نبود.
به مبل که رسیدم، حس می کردم تمام بدنم یخ زده. برعکس انگار از چشمام آتیش
بیرون می زد که اونقدر حرارت داشت. دستمو گذاشتم رو پشتی مبل و لبم رو گاز
گرفتم. نمی دونستم اگه چیزی اون پشت ببینم، واکنشم چیه. اگه هنوز حسام بودم،
مطئن بودم سکته رو می زدم اما شاید واکنش های جسم پدرام متفاوت تر بود. نفس
عمیق دیگه ای کشیدم و با یه حرکت و یکم زور ، مبل رو کنار زدم.
ناخودآگاه پوفی کشیدم و لبخند زدم… هیچی اون پشت نبود…
به خاطر اون همه ترس یه دفعه ای، زانو ها سست شد و رو زمین نشستم. زیر لب گفتم:

-دیدی هیچی نبود.
چشمامو بستم و سعی کردم نفس هامو آروم کنم. چند ثانیه که گذشت، چشمامو باز
کردم و رومو سمت در برگردوندم تا دوباره شانسمو تو صدا زدن سیا و مانی امتحان
کنم که با چیزی که دیدم ،نفسم حبس شد. برای چند ثانیه هیچ فکری از ذهنم نگذشت و
واقعا حس کردم روحم از بدنم خارج شد.
در چند سانتی متری صورتم، چهره ی رنگ پریده و بیش از حد سفید دختری قرار داشت .
پیشونیش شکاف خورده بود و نصف صورتش رو خونه خشک شده ای پوشونده بود.
موهای مشکیش هم توی صورتش ریخته بود و به زخمش چسبیده بود. چشمام تو
چشماش قفل شده بود و چشماش… عادی نبود. درست مثه چشمای آرشیدا اما قرمز
رنگ!
نمی دونم چقدر تو اون حالت خشک شده بودم که حس کردم صورتم سوخت. یه
سوزش دردناک که از گونه ی چپم شروع می شد و به سمت پیشونیم می رفت. گرمی
خونی که صورتمو می پوشوند رو حس می کردم اما از جام تکون نخوردم. انگار از
ترس فلج شده بودم. اون دختر هنوز با همون حالت بهم خیره شده بود و چشماش همون
طور که سوزش رو صورتم پیش می رفت، اونو تعقیب می کرد. چهره اش هیچ حسی
رو نشون نمی داد. دستش کنارش آویزون بود و انگار تنها با همون نگاهش داشت
صورتمو خراش می داد.
دهنمو چند بار باز و بسته کردم تا از درد فریاد بکشم. دریغ از یه آه و ناله که از دهنم در بیاد
.
درد کم کم داشت کلافه ام می کرد. خون روی صورتم اونقدر زیاد شده بود که شونه
ی چپم رو هم کاملا خیس کرد.
حس کردم از رو زمین کنده شدم و بعد با شدت به دیوار پشت سرم کوبیده شدم.
سرم محکم به دیوار کوب خورد و بدنم شل شد. از زمین حدود یه متری فاصله
داشتم و نیرویی منو به دیوار چسبونده بود.
در ورودی به شدت باز شد و محکم به دیوار خورد و مانی هراسون وارد خونه شد.
با دیدن من که به دیوار چسبیده بودم، به طرفم دوید. حرکت لبهاش رو می دیدم که

داشت چیزی می گفت اما نمی تونستم تمرکز کنم ببینم چی میگه. یهو فشار از روم
برداشته شد و با صورت به زمین خوردم. سیاهی اطرافم رو گرفت و چشمام بسته
شد.
****
لیوان آب رو از دست فرید گرفتم و تشکر کردم. سیاوش کنارم نشسته بود و با دقت
داشت خون روی صورتم رو تمیز می کرد. همچین اخم کرده بود و با تمرکز کار می
کرد که انگار داره هسته ی اتم می شکافه! صدای علی هم از تو اتاق می اومد. داشت
با گوشی حرف می زد و ان طور که سیا می گفت انگار سیما پشت خط بود. اما
صداش واضح شنیده نمی شد و تقریبا داشتم از کنجکاوی خفه می شدم. مانی رو به
روم نشسته بود و برای اولین بار از وقتی که یادم می اومد ،عصبی می دیدمش. دست به
سینه تکیه داده بود به پشتی مبل و اخماش درهم گره خورده بود .
فرید با فاصله از مانی روی مبل نشست و مثه اون نگاهشو به منی که زیر دست
سیاوش درد می کشیدم، دوخته بود. سیا دستمال خونی رو انداخت رو عسلی و گفت:
-تو مگه نمیگی دورگه ای؟
قبل از اینکه جوابی بدم، نگاه کوتاهی به مانی انداختم تا ببینم واکنشش در برابر کلمه ی
»دورگه« چیه. اما انگار اونقدر تو فکر بود که صداهای اطرافشو نمی شنید. خطاب
به سیا گفتم:
-خب چرا.
-پس چرا این طور کتک خوردی؟ یعنی تو مثه اون، چی بهش میگین؟ اون هم نوع
هات نیستی که بتونی از خودت دفاع کنی؟
-می تونم از خودم دفاع کنم.
سیا پوزخندی زد و به زخم عمیقی که از روی گونه تا پیشونیم کشیده شده بود،
خیره شد و با تمسخر گفت:
-کاملا معلومه.

-همه چی یهویی شد. اولش که من کسی رو ندیدم که بخوام دفاع کنم. بعدم وقتی
صورت اون دختره رو جلوی صورتم دیدم، حتی اسمم یادم رفت. چه برسه بخوام
سعی کنم از خودم دفاع کنم.
سیا بدون حرف دیگه ای، از جا بلند شد و بتادین و دستمالی خونی رو از روی عسلی
جمع کرد و به طرف اتاق رفت. فرید هم یکم پیشمون بود و با صدای سیا که ازش می
خواست بره تو اتاق، از کنارمون بلند شد. فرید که رفت ،مانی اومد کنار من نشست و
با همون اخمای درهمش گوشیشو در آورد و یه عکس از زخم صورتم انداخت. همون
طور که داشت با گوشی ور می رفت، آروم گفت:
-هیچ وقت تو طول روز زخمی نمی شدی. شاید کتک می خوردی یا می کوبیدنت
به در و دیوار؛ اما این جدیده. همیشه زخمای این شکلی مال زمانی بود که خواب
بودی و خودتم متوجه اش نمی شدی.
آخرین باری که جنا اومدن سراغم، کی بود؟
-دو روز قبل از تصادف. از اون موقع همه چی آروم بوده.
تو دلم گفتم:
-همه چی آروم بوده چون اونا تقریبا پدرام رو کشتن. حالا که منو می بینن، هم
دشمنای پدرام میان جلو هم دشمنای خودم.
نگاه خیره ی مانی به زخمم دوخته شده بود. سرشو کمی کج کرد و گفت:
-شاید بخیه بخواد.
-فک نکنم اونقدرا عمیق باشه.
-به هر حال مامانت تو رو دست من سپرده. یه بیمارستان رفتن که ضرر نداره.
وقتی گفت مامانت تازه یاد این افتادم که وقتی برم خونه، باید چه توضیحی برای
این زخم و صورت از ریخت افتاده بدم! به صدم ثانیه فکری به سرم زد و با
گوشیم، شماره ی پارسا رو گرفتم. بین پارسا و پایا و پوریا، با پارسا از بقیه
صمیمی تر بودم. احتمالا به خاطر فاصله ی سنی کممون بود. زیاد طول نکشید و
سرخوش جواب داد:
-به داداش پدرام. چه عجب اسم شما رو صفحه ی گوشی بنده ی حقیر نقش بست.

لبخندی زدم و متلمس گفتم:
-پارسا…
جدی شد و انگار از اون جایی که بود فاصله گرفت که سر و صدای کمتری به گوشم رسید:
-چیزی شده؟
-من با یکی دعوا کردم. حالا هم رو صورتم یه خراش کوچیک افتاده.
-دعوا کردی؟ با کی؟
-حالا اونشو ول کن. تو فقط به مامان بگو من باهاتم و شب دیر میام. می دونی که
اگه با این صورت بیام خونه، دو ساعت غر می زنه و می خواد نصیحت کنه.
-باشه میگم پیش منی اما من خودم شب نمیرم خونه. تو برو پیش مانی.
-نمیشه. ظهری یه گند درست و حسابی بالا آوردیم و ترجیح میدیم تا چند روز اون
ورا پیدامون نشه.
-باز چیکار کردین؟
-میام فردا بهت میگم. به مامان مانی هم بگو مانی هم با توئه که اونم نگران نشه.
-شب کجا میرید؟
-میریم پیش یکی از بچه ها. اصلا میریم پیش هومن.
-باشه. من دیگه برم. مواظب خودت باش.
-باشه. دستت مرسی. فعلا.
عاشق این اخلاقش بودم. سه پیچ نمی شد و منتظر می موند خودت توضیح بدی.
رو به مانی گفتم:
-ردیف شد. تا فردا صبح راحتیم.
سرمو گذاشتم رو پشتی مبل و چشمامو بستم. مانی هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
همین سکوت باعث شد صدای پچ پچ وار بچه ها رو از تو اتاق به طور تقریبی
بشنوم. سیا بود که داشت می گفت:
-با اینکه دل خوشی ازشون ندارم اما ترجیح میدم با اونا در مورد این پسره حرف
بزنیم. اصلا از کجا معلوم که این یکی از همونایی نیست که حسامو کشتن؟ صدای
آروم فرید خیلی واضح تر از سیا اومد:

-راست میگه علی. اگه ادعاش میشه دورگه س، اونا باید بشناسنش.
نشنیدم که علی در جوابشون چیزی گفته باشه. شاید سکوت کرده و شایدم سرشو به
نشونه ی تایید تکون داده. همون طور چشم بشته نشسته بودم که با شنیدن صدای
قدماشون، چشمامو باز کردم .
چهره ی سیا درهم بود. اخماش گره خورده بود و لبش رو می جوید. صورت فرید
یه جور بی حالتی خاص داشت. انگار براش مهم نبود که من خودیم یا دشمن. علی
متفکر بود. نگاه خیره اشو به من دوخته بود و بدون اینکه جهت نگاهشو تغییر بده،
رو به روم نشست. یه چند لحظه سکوت بر قرار شد. هیچ کس حرف نمی زد. تا
اینکه سیا از جا بلند شد و گفت:
-پاشید بریم که تا شب برگردیم.
با تعجب بهش نگاه کردم. با اون اتفاقی که افتاد هنوزم واسه رفتن اصرار می کنه. بعد
قبلا به من می گفت کله خر! خودش صد برابر بدتر از من بود .
سیا چراغا رو خاموش کرد و این بار همه با هم از خونه خارج شدیم. من و مانی
رفتیم تو ماشین فرید و سیا و علی هم در حالی که در گوش هم پچ پچ می کردن، رفتن
سمت ماشین علی .
علی رو انگار انداخته بودن وسط مسابقه که اونقدر تند می روند. فرید هم با بدبختی سعی می
کرد هم پای ماشین علی بره اما صدای موتورش بلند شد و آخر سر زنگ زد به علی
و بهش تشر زد که مثه آدم برونه .
تمام یک ساعتی که توی راه بودیم، مانی دست به سینه تکیه داده بود به در و نگاهش
از پنجره به بیرون بود. هر از گاهی بهش نگاهی می انداختم اما اون قدر حالتش
جدی بود که جرئت نمی
کردم باهاش حرف بزنم. آخر سر وقتی سکوت زیادی بهم فشار آورد، برگشتم سمت
مانی و آروم صداش زدم:
-مانی.
نفس عمیقی کشید و با اخمای درهم برگشت سمتم. لبخندی بهش زدم و گفتم:
-خوبی؟

با کف دست چند بار محکم پیشونیشو مالید و با کلافگی گفت:
-آره.
بعد انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، سریع پرید کنارم و چسبید بهم و با چشمای
کنجکاو و تا حدودی عصبانی خیره ام شد. حرکتش اون قدر وحشیانه بود که فرید از
تو آینه نگاه چشپی بهمون انداخت و زیر لب چیزی غرغر کرد. مانی بی توجه به
فرید، در گوشم گفت:
-همین الان کامل و جامع واسه من توضیح میدی اینجا چه خبره.
همون لحظه تصمیم گرفتم حقیقتو بهش بگم اما نه به طور کامل. تا حدی که لازم
باشه بدونه. به هر حال اگه می خواستم یه دروغی چیزی سرهم کنم، صد در صد یه
جا سوتی می دادم و مانی می فهمید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اولش یه سوال. ما ها تو تحقیقامون چیزی در مورد دورگه ها پیدا
کرده بودیم؟ سری تکون داد و گفت:
-آره. یه سری اطلاعات درهم و برهم از چند تا منبع نامعتبر. چطور؟
-من دقیقا همون شبی که رفتیم ختم دوستم، یه سری چیزا یادم اومد. یه سری حرفا
که حسام قبل از مردنش بهم زده بود. واسه همون حرفاشم اون روز با هیوا رفته
بودم کتاب خونه.
برای اولین بار تونستم یه دروغ رو بدونم اینکه صدام بلرزه یا وسطش مکث کنم،
بگم. که اونم به خاطر این بود که ناخودآگاه دروغ گفته بودم. ادامه دادم:
-یه سری موجودات هستن که بهشون میگن دورگه. دروگه های اصیل، همه شون مال
زمان قبل از پیامبر بودن. اون موقع کع ازدواج جن و انسان حرام نبود. بعد از اینکه
پیامبر این ازدواج ها رو ممنوعه کرد، دورگه ها از انسانا فاصله گرفتن و واسه
خودشون جامعه ی جدا درست کردن .
با هم دیگه ازدواج کردن و بچه دار شدن. الان دیگه دورگه ی اصیلی نیست، همه
ی دورگه ها بچه های اونان. یه نوع دورگه ی دیگه هم داریم که اونا بچه های جنان
اما جنا اونا رو تو بدن انسان یا حییون می ذارن تا بزرگ بشن و به دنیا بیان. این
دروگه ها، ویژگی هر دو طرف رو دارن.

مانی خیره شد تو چشمام و شمرده شمرده گفت:
-ربط تو به اینا چیه؟
مثه اینکه واقعا اون موقعی که سیا به من گفت دورگه حواسش نبوده! سری تکون دادم و
گفتم:
-حسام یه دورگه بود .
دوباره و با تاکید بیشتری تکرار کرد:
-ربط تو به اینا چیه؟
-خوب حسام منو پیدا کرد و در مورد دورگه ها بهم توضیح داد. خیلی دقیق یادم
نمیاد اما یادمه که گفت منم دورگه ام.
یهو حالت بی حوصله ی مانی تغییر کرد و با ذوق تقریبا داد زد:
-جون من؟
فرید چشم غره ای به سمتمون پرتاب کرد که به مانی توپیدم:
-چته؟ آروم تر بابا .
مانی بدون اینکه یکم به روی مبارکش بیاره، با همون ذوق و شوقش گفت:
-بعد تو چه جوری دورگه ای هستی؟
-از نوع اول. نگران نباش؛ حیوون نیستم.
-اما مامان و بابات چی؟
یکم بیشتر بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:
-یادته هی می پرسیدی چرا از هیوا بدت
میاد؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-به خاطر اینکه هیوا در مورد اینا می دونه اما هر وقت من ازش سوال می پرسیدم،
حرف نمی زد.
چشای مانی گرد شد و با بهت گفت:
-هیوا می دونه؟
به سر تکون دادنی اکتفا کردم. مانی برگشت سر جاش و متفکر به بیرون خیره
شد.آروم صداش کردم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرمی:)
1 سال قبل

عالی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x