رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 4

5
(1)

 
-مانی
برگشت سمتم و بی حرف بهم خیره شد.
-الان این چیزایی که گفتم، نظرتو در مورد من تغییر نداد؟
-چرا باید تغییر بده؟
-خوب… آخه می دونی… من دورگه ام. آدم نیستم.
-تو آدم نبودنت که شکی نیست اما در مورد اون قسمت حرفت که نظرم باید عوض
شه و این چرت و پرتا، باید یه چپ و راست بخوابونم تو صورتت. آخه برای چی
باید نظرم عوض شه؟ مثلا اگه بیان به تو بگن مانی ایرانی نیست و مثلا آمریکاییه،
تو نظرت در مورد من عوض میشه؟ -خوب نه.
-پس لطفا خفه شو.
بعدم روشو برگردوند سمت پنجره و نیش باز شده ی منو ندید. هر چی بیشتر زمان
می گذشت ،بیشتر به شباهت بین مانی و سیاوش پی می بردم. مانی خود سیاوش بود.
سیاوش 19 ساله. تمام رفتاراش منو یاد 19 سالگی خودمو سیا می انداخت. وقتایی که
از صبح تا عصر تو کارگاه نجاری کار می کردیم و بعدش می رفتیم توی یه پارک و
با شوخی و خنده آب معدنی و بیسکویت می خوردیم .
مانی خود سیاوش بود. وجودش، حرفاش، رفتاراش، خنده هاش، باعث می شد من بتونم دووم
بیارم. اگه مانی نبود، تا حالا صد بار وا داده بودم. شاید تو ظاهر یه پسر بیخیال و
سرخوش بود اما در باطن، یه انسان کامل بود؛ کسی که انسانیت سرش میشه .
سرمو گذاشتم رو شیشه و خیره شدم به درختا که به صورت هاله ی محوی از
کنارمون عبور می کردن. خورشید داشت غروب می کرد و هوا کم کم تاریک می
شد. یه دفعه ای متوجه شدم داره برف می باره. اول آروم آروم اما در عرض چند
ثانیه، بارشش شدید شد. آخرین باری هم که خودم بودم، برف می بارید!
فرید ماشینو کنار اتوبان نگه داشت و متوجه ماشین علی شدم که جلوی ما ایستاده
بود. با اخم برگشتم سمت مانی. اونم داشت به من نگاه می کرد. سرشو به نشونه ی
ندونستن برام کج کرد و از فرید پرسید:
-چیزی شده؟
فریدم شونه ای بالا انداخت و همون طور که از ماشین پیاده می شد، گفت:

-الان میام.
نگاهمو ازش که به طرف ماشین علی می رفت، گرفتم و گفتم:
-به نظرت پیاده شیم ببینیم چه خبره؟
-ول کن. حوصله داریا. به ما چه.
بی توجه به مانی از ماشین پیاده شدم و شنیدم که مانی گفت:
-خیلی خوب بابا. فضول.
بعد پشت سر من پیاده شد و درو بست. جفتمون دستامونو گذاشته بودیم زیربغلمون و
از سرما می لرزیدیم. من که جز یه پیرهن چیز دیگه ای تنم نبود. حالا باز مانی یه
سویشرتی پوشیده بود.
جرئت نکردیم بریم جلو. همون جا کنار ماشین ایستادیم و تو اون برف شدید، به
تصویر برفکی بچه ها نگاه کردیم. یهو مانی آستینمو کشید و گفت:
-اون چیه؟
جایی که با دست نشون می داد رو نگاه کردم. چیز دقیقی معلوم نبود اما انگار یه
چیزی داشت برق می زد. نیم نگاهی به فرید انداختم که خم شده بود سمت پنجره ی
راننده و داشت حرف می زد. همون طور که به سمت اون شیء ناشناخته می رفتم،
گفتم:
-نمی دونم.
مانی هم پشت سرم اومد. از جاده که خارج می شدی، با یه شیب تند می رفتی
پایین و رو به روت یه محوطه ی پر از آشغال قرار داشت که لا به لاش می شد
چند تا گیاه دید! بعد از اون محوطه ی کوچیک هم جنگل شروع می شد و داخلش
کاملا تاریک بود .
آروم آروم و با احتیاط از شیب پایین رفتیم و کنار اون محلی که برق چیزی رو دیده
بودیم، زانو زدیم. یه چیز فلزی گلی بود. مانی دست دراز کرد و اونو برداشت و با
دست دیگه اش، گل روشو پاک کرد. با یکم دقت فهمیدم اون چیز، یه قفل فلزی براقه.
قیافه اش برام آشنا بود اما چون انگار اونو مچاله کرده بودن، نمی تونستم بگم که این

قفل رو قبلا کجا دیدم. مانی هم مثل من داشت با دقت به قفل نگاه می کرد. از قیافه اش
فهمیدم همون حسی رو داره که من دارم .
ازش پرسیدم:
-برات آشنا نیست؟
-چرا خیلی. یه جورایی انگار خیلی خوب می دونم مال کجاست اما نمی تونم دقیق بگم.
یه نگاه به اطراف کردم و از جام بلند شدم. بدن فرید رو می دیدم که هنوز سمت
راننده خم شده بود و مثه اینکه متوجه رفتن ما نشده بود. دست مانی رو گرفتم و
بلندش کردم:
-بندازش کنار مانی. یه قفله دیگه. مثه بقیه قفلا
-شاید حق با تو باشه اما نگاش کن. یه جور عجیبی داره برق می زنه.
ترجیح می دادم برخلاف حرف مانی، دیگه نگاهی به اون قفل نندازم. به سمت جاده
رفتم و بلند گفتم:
-بیخیالش. بیا بریم ببینیم چی شده .
مانی پشت سرم دوید و از شیب بالا رفتیم. کنار فرید که ایستادیم، سیا خودشو
انداخت رو هیکل علی و سرشو از پنجره بیرون آورد و رو به ما گفت:
-شما بچه ها گشنتون نیست؟ علی که با این هیکلش قشنگ تا چند هفته ای رو ذخیره
داره. فریدم که کلا با غذا خوردن قهره. شماها چرا صداتون در نمیاد؟ مانی نگاهی
به ساعتش کرد و خیلی جدی در جواب سیاوش گفت:
-حواسمون به ساعت نبود. حالا کجا می خواید غذا
بخورید؟ علی سیا رو پرت کرد سر جاش و گفت:
-یه چند کیلومتر دیگه یه رستورانه. اگه خیلی گشنتونه بریم اونجا یا اگه هم که نه،
مستقیم بریم روستا. فرید اونجا خونه داره و یه چیزی توش پیدا میشه که بخوریم.
مانی اصلا فرصت نداد که من دهنمو باز کنم و سریع گفت:
-نه پس. همون بریم روستا بهتره. اون طوری معطلم نمیشیم.
نشستیم تو ماشین و دوباره حرکت کردیم. یکم که گذشت، چشمام سنگین شد و بی
توجه به بحث

بین مانی و فرید در مورد آهنگ چرت و پرتی که داشت پخش می شد، سرمو گذاشتم
رو شیشه و خوابم برد.
****
همه جا تاریک تاریک بود. یه جورایی انگار این تاریکی برام آشنا بود که نمی
ترسیدم. با خونسردی که برای خودمم عجیب بود، منتظر نشسته بودم تا ببینم
چه اتفاقی می افته .
کم کم سیاهی کمرنگ تر شد و رنگ باخت. من وسط یه محوطه ی سر سبز، روی یه
تخته سنگ نشسته بودم. درخت های قطوری هم اطرافم قرار داشتن و از اون جایی که
هیچ وقت نتونسته بودم درختا رو از هم تشخیص بدم، زیاد به خودم فشار نیاوردم که
ببینم چه نوع درختایی هستن!
سرم رو چرخوندم و چشمم افتاد به دختری که رو به روی من روی تخته سنگی نشسته بود .
ردای مشکی بلندی تنش بود که بلندیش تا مچ پاش می رسید. دست به سینه و با اخم
به من نگاه می کرد. چشمای صورتیش با حرص و عصبانیت به من دوخته شده
بودن!
شاید هر کس دیگه ای بود، از دیدن آرشیدا اونم انقدر یهویی و بی مقدمه، جا می
خورد. اما من با همون خونسردی که داشتم، لبخندی زدم و گفتم:
-سلام آرشیدا.
جواب سلاممو نداد و به جاش نفس عمیقی کشید. می دیدم که سعی داره خودشو
کنترل کنه اما اینکه چرا اینقدر عصبانی بود رو درک نمی کردم. آرشیدا همیشه
خونسرد بود. همیشه لبخند می زد و حالا که عصبانی بود، باعث می شد ناخودآگاه با
کنجکاوی و لبخند نگاش کنم.
-تو واقعا نمی فهمی یا خودتی زدی به خریت حسام؟
با این حرفش لبخند خود به خود جمع شد. نه به خاطر حرفش و لحن تندش؛ بلکه به خاطر
»حسام«ی که آخر جمله اش آورده بود. بیشتر از دو هفته هم نمی شد که دیگه کسی
حسام صدام نکرده بود اما حس می کردم، حسام یه شخص دیگه س و برام عجیب بود
که حسام صدام کنن!

سوالمو گذاشتم برای بعد و مهم ترین سوال رو پرسیدم:
-مگه من چیکار
کردم؟ لبخند حرصی
زد و گفت:
-شوخی می کنی، نه؟
-شوخیم کجا بود؟ من واقعا کار خاصی نکردم.
-پس می خوای بگی توی ماشین فرید نبودی و به سمت محله ممنوعه نمی رفتی؟
-معلومه داشتم می رفتم اونجا.
یکم در سکوت خیره خیره بهم نگاه کرد و گفت:
-واقعا برام سواله اگه اطرافیانت دائما در حال مراقبت ازت نبودن، چقدر می
تونستی زندگی کنی! حاضرم شرط ببندم بیشتر از یه سال نمی تونستی زنده
بمونی.
اخمام درهم رفت اما ترجیح دادم چیزی نگم تا خود آرشیدا لب باز کنه و بگه چشه.
اما با حرف آرشیدا، حدس زده بودم که هر چی هست، مربوط میشه به رفتن به محله
ممنوعه. قبل از اینکه من چیزی بگم، خود آرشیدا گفت:
-یکی از مهم ترین اصول برای امنیت، اینه که بدونی داری کجا میری. همین
طوری چشم بسته شیرجه نزنی تو دردسر؛ دقیقا همین کاری که تو همیشه می کنی.
-اگه داری در مورد محله ممنوعه حرف می زنی، باید بهت بگم که می دونم دارم کجا میرم.
-جدی؟!
لحن صداش مطمئنم کرد که یه اتفاقی افتاده که طبق معمول من ازش بی خبرم.
-چیزی شده؟
آرشیدا که حالا یکم آروم تر بود، دستی تو موهاش کشید و در حالی که با چند تار
مو بازی می کرد، گفت:
-بعد از اینکه تو سعی کردی محله ممنوعه رو ببندی، یه سری اتفاقا افتادن که تو
ازشون بی خبری .

به آنی فهمیدم داره در مورد گندی که بالا آوردم حرف می زنه. برای همینم سرمو
انداختم پایین
تا تو چشماش خیره نشم. واقعا خجالت می کشیدم. یه جامعه امیدشون به من بود و تنها
یه کار ازم خواسته بودن اما من همون یه کارم گند زده بود. آرشیدا ادامه داد:
-هنوز هیچ کس دقیق نفهمیده تو چیکار کردی. همه گیج شدن. پدرت حدس می زنه
که محله ممنوعه مقداری از قدرت تو رو موقع اون انفجار جذب کرده. به خاطر
همینم تونسته جلوی از بین رفتن خودشو بگیره. اما چون پدرت نمی تونه بره اونجا،
نظر دقیق تری هم نمی تونه بده.
-چرا نمی تونه بره اونجا؟
-محافظای تو الان وظیفه ی حفاظت از محله ممنوعه رو دارن. سپهر تشخیص داده
که نیرویی که الان تو محله ممنوعه وجود داره، همون نیروی توئه. قبلاً هم سحر
بهت گفته بود که نیرو
های هم نام هم دیگه رو جذب می کنن .
از حرفاش تا حدودی سر در می اوردم اما حس می کردم مغزم قفل شده؛ اینکه
تو محله ی ممنوعه نیروی من وجود داره، چه ربطی به نرفتن پدرم به اونجا
داره؟
اینو که از آرشیدا پرسیدم، حالت صورتش مثه این شد که دلش می خواد دستاشو
بندازه دور گردنم و اونقدر فشار بده تا خفه شم. نالید:
-تو چرا انقدر خنگ باری در میاری؟ خوب وقتی اونجا پر از نیروی تو باشه،
بعدش پدرت بره اونجا، محله ممنوعه نیروی اونو جذب می کنه تا جایی که پدرت
بمیره. بعد خودش نیروی دوباره برای ترمیم خودش داره و گذرگاه دوباره پابرجا
میشه.
نمی دونم چرا هر کی به من می رسید، به طریقی بهم می فهموند گندی که زدم به
مراتب بزرگ تر از اونیه که فکر می کنم! از آرشیدا پرسیدم:
-منم برم اوجا همین بلا سرم
میاد؟ شونه بالا انداخت:

-نمی دونم. پدرت میگه احتمالا هیچ اتفاقی برات نمی افته اما باعث تحریک محله
ممنوعه میشی .
بعد از اون انفجار، نیروهای تو که جذب محله ممنوعه شدن، اونو به یه موجود
هوشمند تبدیل کردن. درسته که ضعیفه اما هر لحظه منتظر یه شکاره.
ترجیه دادم فعلا این بحث رو بیخیال شم. انگار تازه متوجه شده بودم اینی که جلوم نشسته ،
آرشیداس. کسی که منو حسام صدا می کرد و این نشون می داد می دونه چه
اتفاقی برای من افتاده .
یکم به سمتش خم شدم و گفتم:
-یه سوال دارم اما نمی دونم درست جوابمو میدی یا نه.
سری تکون داد و گفت:
-بستگی داره سوالت چی باشه.
-من الان تقریبا دو هفته س که به هوش اومدم. اما واقعا نمی دونم چه خبره. چرا
همه فک می کنن حسام مرده اما من اینجام و اسمم پدرامه؟ اصلا همچین چیزی
مگه میشه؟
یکم خیره خیره منو نگاه کرد. سکوتش اونقدر طولانی شد که فک کردم نمی خواد
جوابمو بده اما برخلاف انتظارم، لب باز کرد:
-بهتره اینا رو پدرت برات توضیح بده. اما تا یه حدودی بهت میگم چی شده.
یکم مکث کرد و بعد از اینکه اطرافو با دقت نگاه کرد، ادامه داد:
-وقتی داشتی می رفتی محله ممنوعه، پدرت از این موضوع با خبر شد. اما می گفت
نمی خواد جلوتو بگیره. منم اونجا بودم. پادرا اعتراض کرد و گفت که باید برن دنبال
تو اما پدرت گفت خودت باید تصمیم بگیری چطور زندگی کنی. بعد از اون، به طور
محرمانه از من خواست که به دیدن هیوا برم و اونو برای کمک بهت بفرستم. وقتی
توضیح داد که می خواد چیکار کنه ،شوکه شدم اما بهترین راه حل ممکن بود. برای
همینم به پدرت کمک کردم تا تو رو نجات بده.
هیوا تو آزاد کردن انرژیت بهت کمک کرد اما چون بدن انسانی و ضعیفی داشتی،
نتونستی دووم بیاری. اونجا بود که من اتصال روحت رو با جسمت قطع کردم و تو

رو به بدن پدرام منتقل کردم. این تنها راهی بود که می شد نجاتت داد. جسمت در هر
صورت نابود می شد اما ما تونستیم روحتو نجات بدیم.
-هیوا کمک کرد؟ مگه اون کیه؟
-یه دورگه. البته باید بگم یه جورایی خواهر ناتنیت محسوب میشه.
با این حرف آرشیدا شوکه شدم. نمی تونستم تصور کنم که پدرم جز من بچه ی دیگه
ای هم داشته باشه. اما خوب هیچ وقت، هیچ چیز طبق تصورات من پیش نمی رفت.
خیلی برام خنده دار بود که پدرمو در کنار هیوا تصور کنم. تو اون تصویر ذهنی من،
هیوا به پدرم، بابا می گفت. خیلی مضحک بود… من الان دو تا خواهر ناتنی داشتم اما
یه خواهر یا برادر تنی نداشتم.
آرشیدا بی توجه به من که بهت زده نگاش می کردم، ادامه داد:
-هیوا دختر نسیمه. به خاطر مسائل امنیتی، فرزند رهبر جامعه، از نوزادی به یه
خانواده سپرده میشه تا بزرگش کنن. اینطوری هویت اون بچه هم مخفی می مونه و
خطری تهدیدش نمی کنه .
ناخودآگاه پرسیدم:
-چرا پدرام؟ چرا اصلا یه نفرو به خاطر نجات من کشتید؟
حس مزخرفی پیدا کرده بودم. فکر کردن به این که بهای نفس کشیدن من، مرگ یکی
دیگه بوده ،منو تا مرز جنون ناراحت و عصبانی می کرد. آرشیدا انگار از این حرفم
تعجب کرد که چند لحظه با چشمای گرد شده منو نگاه کرد و بعد گفت:
-فک کردی ما به خاطر نجات جون یه نفر، یکی دیگه رو می کشیم؟ فک کردی ما قاتلیم؟
-می خوای بگی پدرام زنده س؟
-معلومه که نه. پدرام قبل از اینکه ما اقدامی برای نجات تو بکنیم، مرد. بعد از
مرگ اون این ایده رو پدرت داد که از جسمش استفاده کنیم.
-چرا پدرام؟
در سکوت بهم خیره شد. از حالتش فهمیدم جواب این سوالمو نمیده برای همین
سوال دیگه ای پرسیدم:

-همه می دونن من زنده
ام؟ با ناامیدی به من نگاه
کرد:
-نه. اگه می دونستن که تا الان می اومدن سراغت. مثلا تو ولیدی… فقط من و پدرت
و نسیم و هیوا خبر داریم. برای همینم بهتره که جلوی محافظات آفتابی نشی. سپهر
می تونه قدرتاتو حس
کنه. تا حالا یه بار از دور تو رو دیده اما به خاطر جسم جدیدت نفهمیده تو همون
حسامی. اما اگه از نزدیک باهات برخوردی داشته باشه، می فهمه و آشوب به پا
میشه.
-من هنوز در مورد این جا به جا شدن روحم، چیزی نمی دونم. یعنی اصلا نفهمیدم
که چطوری منو از جسم خودم خارج کردین و وارد یه جسم دیگه کردین.
-همه ی اینا رو پدرت بهت توضیح میده. تو الان فقط بهتره بری و مواظب دوستات
باشی که کاری نکنن محله ممنوعه تحریک شه. از اون پیرمرد هم نباید کمک
بگیرین. توام حواست باشه نزدیکای محافظات نری.
دهنمو باز کردم که چیزی بگم که آمرانه گفت:
-تو این جسم راحت تر از قدرتات استفاده می کنی؛ اگه خواستی از اونا هم استفاده
کن. اینو بدون هر کاری که می کنی، نباید محله ممنوعه رو تحریک کنی. عواقب
تحریکش خیلی خطرناک تر از اون چیزیه که فک می کنی. الانم بگیر بخواب که
برگردی.
به ناچار چشمامو بستم و خوابم برد.
خسته و کوفته نشسته بودیم تو خونه ی فرید و هر کدوممون یه طرف ولو شده بودیم.
من که تو راه هیچ کاری نکرده بودم، نا نداشتم حرکت کنم چه برسه به بقیه. مانی هم
مثه من ولو شده بود و سرشو گذاشته بود رو پای من و چشاشو بسته بود. سیاوش و
فرید و علی داشتن در مورد شام بحث می کردن که آخر سر به این نتیجه رسیدن،
املت درست کنن!

سیا از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه. آشپزخونه اپن بود و راحت می تونستم سیا
که با شیر ظرفشویی داشت کشتی می گرفت رو ببینم. بعد چند دقیقه اومد بیرون و به
فرید گفت:
-پمپو روشن نکردی؟
فرید سرشو بالا آورد و بهش خیره شد. با همون نگاه سیا فهمید چه خبره و گفت:
-خاک تو سرت. چهارصد بار از وقتی راه افتادیم بهت گفتم پمپو یادت نره روشن
کنی. ماشاالله حافظه عینهو ماهی.
بعد دوباره برگشت تو آشپزخونه. فرید از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون؛
احتمالا برای روشن کردن پمپ! علی هم بی توجهه به ما رفت تو اتاق. تنها که
شدیم، مانی با آرنج زد به پهلوم و گفت:
-اونجا رو.
مسیر نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به یه تیکه کاغذ! از اون فاصله ای که ما نشسته
بودیم، معلوم نبود چیه. مونده بودم چیش واسه مانی جلب توجهه کرده.
-خوب؟ یه کاغذه.
-یه کاغذ معمولی نیست. من اومدنی اونو تو جیب فرید دیدم. گوشه ی کاغذ از
جیبش زده بود بیرون. یه چیزی با زعفرون روش نوشته شده.
ناخودآگاه اخمام درهم رفت:
-یعنی میگی دعاست؟
-به احتمال زیاد.
چهار دست و پا رفتیم سمت اون کاغذ که پایین اپن افتاده بود. دست دراز کردم و برش داشتم
.
نگاهی به نوشته ی عربی روش انداختم و چند خطشو برای مانی خوندم:
ِ – ْسِم هال ِّل ََ َر ِب
ِر ا ْل َْ ْس ََ َما ِء ب
ْسِم هال ِّل ََ َخْی
ِ
ِم ب
ْسِم هال ِّل ََ ال هر ْح َم ِن ال هر ِحی
ِ
ب
ْسِم هال ِّل ََ
ِ
َدا ٌء ب
م َو الَ
ر َم َع ا ْس ِمِه َسٌّ
ُّ
ْسِم هال ِّل ََ الهِذي الَ ی َض َُ
ِ
ا ْل َْ ْر ََ ِض َو ال هس َما ِء ب
ْسِم ه
ِ
ُت ب
ْ
َو ََ هكل
َى هال ِّل ََ ت
ْسِم أ ْص ََب َح َْ ُت َو َعل
ِ
ِي َو ن َف َْ ِسي ب
َى ق َل َْب
ال ِّل ََ َعل
ِي
ان
َى َما أ ْع ََطَ
ْسِم هال ِّل ََ َعل
ِ
َى أ ْه ََلِي َو َمالِي ب
ْسِم هال ِّل ََ َعل
ِ
لِي ب
ِي َو َعقْ
َى ِدین
هال ِّل ََ َعل

-مانی کاغذو از دستم گرفت و گفت:
-خدا رو شکر. یه لحظه فک کردم واسه نفله کردن ما یه چیزی نوشته.
-این چی هست اصلا؟
-یه دعا برای دفع اجنه و کلا دشمنا.
بعد کاغذو بو کرد و ادامه داد:
-با گلاب و زعفرون نوشتن .
با حرفای مانی ذهنم مشغول شد. یعنی همین الان بچه ها آزار و اذیت میدین که فرید هچین
دعایی تو جیبش داشت؟ مطمئن بودم تو جیب سیا و علی هم یکی یه دونه از این
دعا میشه پیدا کرد .
عصبی نشستم رو زمین و تکیه دادم به پشتی و رو به مانی گفتم:
-می دونی اگه نتونم اینا رو از خطر دور کنم، چه عذاب وجدانی می گیرم؟ حسام
اینا رو به من سپرده و اون وقت من نمی تونم حتی از خودم دفاع کنم چه برسه به
اینا.
با این حرف، نگاه مانی به سمت زخم صورتم کشیده شد. توی ماشین براش توضیح
داده بودم که حسام قبل از مرگش، در مورد خطری که دوستاشو تهدید می کرد، بهم
هشدار داده و ازم خواسته که ازشون محافظت کنم. مانی هم گفته بود که بهم کمک می
کنه. به هر حال یه آدم عشق دردسر مثل مانی، همچین چیزی رو که بشنوه، سریع
قبول می کنه! کنارم نشست و گفت:
-ببین داداش، تو داری هر کاری از دستت برمیاد انجام میدی. همین که با اینا پا
شدی اومدی ناکجا آباد، خودش خیلیه. جون تو احساس می کنم این فرید و سیاوش،
تعادل روحی ندارن. یه دقیقه نیششون بازه، یه دقیقه دیگه دارن پاچه می گیرن .
نچی کردم و جوابی ندادم. مانی تا حدودی راست می گفت.رفتار سیا و فرید عوض شده بود.

احساس می کردم چیزی جز اتقام تو فکرشون نیست. اما علی همون علی بود. شاید
اهرمی مثه سیما باعث شده بود اون انقدر به انتقام فک نکنه! این فکر باعث می شد
حسرت بخورم که چرا قبل از این واسه سیا و فرید آستین بالا نزدم!
خواستم چیزی بگم که تازه متوجه شدم تو همین چند دقیقه ای که ما داشتیم حرف می
زدیم، هیچ خبری از فرید نیست. مگه یه پمپ روشن کردن، چقدر طول می کشه؟ –
فرید دیر نکرده مانی؟
مانی هم انگار تازه متوجه این موضوع شده بود، سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
از جام بلند شدم. چشمم افتاد به سیا که خیلی ناشیانه سعی می کرد با کبریت، گاز رو
روشن کنه. نیشخندی از این همه درگیریش زدم و رفتم سمت پنجره. هوا تاریک شده
بود و تنها روشنایی حیاط، چراغ تراس بود. تو همون محدوده ی نور دنبال فرید گشتم
اما پیداش نکردم. با صدای آروم به مانی که کنارم ایستاده بود، گفتم:
-به نظرت اتفاقی افتاده؟
نیم نگاهی به سیا و علی که تو اتاق دراز کشیده بود، انداخت و گفت:
-من میگم چک کنیم.
سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم. بدون اینکه چیزی به سیا بگیم، بی صدا از
خونه خارج شدیم. باد سردی که خورد تو صورتم، لرزی به تنم انداخت. کفشام که تو
اون سرما یخ زده بودن رو پوشیدم و همراه مانی از پله ها پایین رفتم.
جالب بود. به جای اینکه نگران باشم هر لحظه جنی، چیزی بهمون حمله کنه؛ بیشتر
نگران این بودم که نکنه یه وقت عنکبوتی بپره روم! در اون صورت مطمئن نبودم
بتونم خیلی آقاوار
برخورد کنم و جیغ نکشم! دلیل این ترس مسخره از حشرات رو درک نمی کردم.
قبلا اصلا به این چیزا فک نمی کردم اما الان تنها نگرانیم همون حشرات بودن!
بیخیال ین افکار مزخرف شدم و پشت سر مانی حرکت کردم. چراغ، فقط جلوی
در حیاط رو روشن می کرد و محوطه ی جلوی تراس، سایه افتاده بود و به زور
می شد چیزی دید. مانی رفت سمت در و منم رفتم سمت قسمت تاریک حیاط.

برف اون قسمت خشک و دست نخورده بود. عمقش اونقدر زیاد بود که تا نزدیکای
زانو تو برف می رفتم. راه رفتن تو اون شرایط اونم وقتی هی داری اطرافتو چک می
کنی که غافلگیر نشی ، خیلی سخت بود.
اونقدر جلو رفتم که به دیوار رسیدم. ایستادم و به دیوار تکیه دادم. دستامو که از سرما
سر شده بود، زیر بغلم گذاشتم و زیرلبی فحشی به شخص نامعلومی دادم. پایین دیوار
یه قسمت یک متری رو جدا کرده بودن و توش درخت و سبزی کاشته بودن. درختا
اونقدر جوون بودن که هنوز میوه ای نداشتن .سر سبزی ها، از برف بیرون زده بود و
بین اونا، یه برق عجیبی توجه امو جلب کرد. نورش چشمک زنان انگار به من می
گفت:
-بیا منو ببین. بیا جلوتر.
منم حرف گوش کن چند قدم جلو تر رفتم. کنار باغچه زانو زدم و دستمو دراز کردم
که اون شیء رو بگیرم. هنوز دستم بهش نرسیده بودم که یهو دستی از بین برفا بیرون
اومد و مچ دستمو گرفت. اون لحظه اونقدر وحشت کردم که ناخودآگاه فریاد کوتاهی
کشیدم و عقب پریدم. اما اون دست ول کن نبود.
با دست آزادم خودمو رو زمین عقب می کشیدم. اشکم در اومده بود. اشکا باعث تاری
دیدم می شد اما بازم به وضوح می تونستم اون دست زمخت تیره رو ببینم. چند بار
دستمو محکم کشیدم به این امید که دستم آزاد شه اما نه تنها دستمو ول نکرد، بلکه
فشارشو دور مچم بیشتر کرد. دست خودمو می دیدم که به خاطر نرسیدن خون، کبود
شده بود.
یهو یاد نیروی درونم افتادم. منتظر بودم اون خروش آشنا رو تو وجودم حس کنم اما
خبری نبود .
هر چقدر بیشتر درونمو می گشتم، کمتر به نتیجه ای می رسیدم. دیگه واقعا مونده
بودم چی کار کنم!
یه بار دیگه شانسمو امتحان کردم و دستمو محکم عقب کشیدم. در کمال ناباوری
و در برابر چشمای بهت زده ی من، اون دست از برف بیرون اومد و مثه یه تیکه
گوشت از دست من اویزون شد.

فقط چند ثانیه بی حرکت و حتی بدون نفس کشیدن داشتم اونجا رو نگاه می کردم. بعد
که تازه قفل مغزم باز شد، با دست آزادم، خودمو از حصار اون دست بریده در آوردم.
اون دست رو با
انزجار پرت کردم وسط باغچه و از جام بلند شدم.
دستم هنوز کبود بود و سوزن سوزن می شد. چند بار آروم تکونش دادم تا دردش ساکت شه .
سرمو که بالا گرفتم، نگاهی به در حیاط انداختم. خبری از مانی نبود!
قبل از اینکه وحشت کل وجودمو بگیره، صداش رو از بیرون حیاط شنیدم که می گفت:
-پدرام بیا پیداش کردم.
خواستم حرکت کنم که دستی دور مچ پام حلقه شد و پامو کشید. با شدت خوردم زمین
و کله ام کلا رفت توی برف. قبل از اینکه سرمو از تو برف در بیارم، رو زمین کشیده
شدم و دهنم پر از برف شد. راه نفسم بسته شده بود و احساس می کردم دارم خفه میشم.
اما چون روی شکم افتاده بودم و داشتم رو زمین کشیده می شدم، نمی تونستم راه
نفسمو باز کنم.
اون حالت چند ثانیه بیشتر طول نکشید و فشار دور مچم برداشته شد. سریع از جام
بلند شدم و هر چی برف تو دهنم بود رو تف کردم رو زمین و با دست برف نشسته
روی صورتمو پاک کردم. کارم که تموم شد، سرمو بالا آوردم و تازه متوجه
اطرافم شدم.
من تو حیاط خونه ی فرید نبودم. محیط اونقدر تاریک بود که نمی تونستم درست
تشخیص بدم کجام اما مطمئن بودم اینجا هر جا که هست، حیاط خونه ی فرید
نیست. در عین حال حس می کردم محیط برام آشناست. انگار چند بار اینجا اومده
بودم اما یادم نمی اومد اینجا کجاست.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. یه لحظه احساس کردم کل دنیا آوار شد رو سرم.
همون طور مات و مبهوت ایستاده بودم و نگاهم به تخته سنگ بزرگی بود که بالاش
کنده شده بود و می شد به راحتی ازش بالا رفت.
من تو ورودی محله ممنوعه ایستاده بودم…
یه لحظه تمام حرفای آرشیدا تو ذهنم تکرار شد. تو ذهنم فقط یه جمله با فریاد تکرار می شد:

»نباید محله ممنوعه رو تحریک کنی«
چند قدم عقب عقب رفتم و بعد کامل برگشتم و شروع به دویدن کردم. به خاطر
تاریکی نسبی محیط، چند باری پام به قبرا گیر کرد و افتادم زمین. اما سریع بلند
شدم و دوباره دویدم.
چند تا چراغ تو قبرستون روشن بود اما اونقدر روشنایی نداشت که راحت جلوی پامو ببینم .
سرمو برگردوندم عقب تا ببینم چقدر از اون تخته سنگ دور شدم که یهو یه چیزی
خوردم و با شدت به عقب پرت شدم. نیرویی که بهم خورده بود، اونقدر زیاد بود که
چند متری روی هوا بودم. افتادم روی یه سنگ قبر و سرم محکم خورد به سنگی
که بالای قبر گذاشته بودن.
چشمام سیاهی رفت و بدنم شل شد. تا چند ثانیه نمی تونستم حرکت کنم. اما ترس
باعث شد به هر ضرب و زوری هم که شده، از جام بلند شد. دست سالممو گذاشتم رو
سرم و نگاه کردم ببینم چی منو این طوری پرت کرده. هیچی نبود… تو اون قبرستون
تاریک، فقط من بودم و خودم. اگه سرم درد نمی کرد، مطمئن می شدم یه توهم خفن
زدم.
دستمو تکیه دادم به قبر از جام بلند شدم. با هر قدمی که برمی داشتم، سرم درد می
گرفت اما خب نمی شد همون جا بایستم. آروم آروم حرکت کردم و در عین حال
مواظب بودم دوباره به چیزی نخورم .
سکوت قبرستون و فضای سردی که داشت، ناخودآگاه باعث می شد بترسم. هر لحظه
آماده بودم یکی بهم حمله کنه اما نمی دونستم چطور باید از خودم دفاع می کردم. من
نیروی خروشان درونم رو حس نمی کردم! انگار که از همون اول وجود نداشته!
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای پچ پچی توجه امو جلب کرد. صدا از فاصله
ی نزدیکم می اومد. قدم هامو به اون سمت کج کردم. یکم که جلوتر رفتم، متوجه
نوری شدم که صدای پچ پچ ها از همون سمت می اومد .
سه نفر نشسته بودن دور آتیش و با هم حرف می زدن. مونده بودم کدوم خلی این
وقت شب، راه میوفته میاد قبرستون. بعد آتیش روشن می کنه و میشنه با دوستاش
خوش و بش می کنه. مگه ساحله اینجا؟ یعنی واقعا اینا نمی ترسیدن که نصفه شبی تو

قبرستون نشستن؟ خودمو باهوش مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم که واقعا خاک
تو سرم!
بهشون نزدیک شدم و پشت یکی از آرامگاه های خصوصی قایم شدم. همیشه برام
این قفسی که دور قبرا درست می کردن، بی معنی بود و به نظرم چیز کاملا
مزخرفی بود اما الان به این نتیجه رسیدم که زیادم بی مصرف نیستن .
از گوشه میله ها، سرک کشیدم و تازه چشمم افتاد به افرادی که دور آتیش نشسته
بودن. با دیدنشون وا رفتم. از شانس بدم خورده بودم به تور محافظام! سریع بینشون
گشتم و وقتی سپهر
رو ندیدم، خیالم راحت شد. بدون سپهر، اونا نه متوجه حضورم می شدن نه می
تونستن بفهمن که من حسامم. برای اولین بار شانس آورده بودم!
کسایی که دور آتیش نسشته بودن؛ سینا و ساتیار و یه دختر دیگه بودن. به خاطر
اینکه دختره پشتش به من بود، نمی تونستم بفهمم سحره یا سوین اما بلافاصله با
حرف زدنش، فهمیدم سوینه .
داشت به سینا می گفت:
-خیلی کار بی خودیه. کدوم خری این وقت شب میاد
اینجا؟ زیر لب گفتم:
-معلومه. من!
سینا نیشخندی بهش زد و گفت:
-ول کن بابا. از وقتی اومدیم یه ریز داری غر می زنی.
بعد رو به ساتیار پرسید:
-تو چطوری هر شب اینو تحمل می کنی؟
ساتیار خونسرد، بدون اینکه نگاهشو از آتیش بگیره گفت:
-به سختی.
سوین با عصبانیت بهش نگاه کرد:
-تو یکی که اصلا حرف نزن. این ایده ی مسخره ی نگهبانی مال خود جنابالی بود.
-من فقط ایده دادم. پادرا هم قبول کرد. اگه مشکلی داری، می تونی با پادرا در میون بذاری.

سینا خندید و سرشو چرخوند. سریع سرمو دزدیدم. خدا خدا می کردم متوجه من
نشده باشه. یکم که گذشت صداشو شنیدم:
-ساتی سیب زمین ذغالی می خوری؟
-اسم منو مخفف نکن.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. ظاهرا اونا اینجا مونده بودن که نگهبانی بدن. به قول
سوین واقعا ایده ی مسخره ای بود. برای چی کسی باید پاشه بیاد اینجا؟ اونم نصفه
شبی!
دوباهر سرک کشیدم و چشمم افتاد به ساتیار که داشت با گوشیش کار می کرد. از اون فاصله
نمی تونستم بفهمم چی کار می کنه اما حدس می زدم داره با کسی حرف می زنه.
چون انگشتاش خیلی سریع روی صفحه ی گوشی حرکت می کرد .
-ایلیار میگه برای هفته ی بعد یه جلسه ترتیب دادن.
سینا با تعجب برگشت سمت ساتیار و گفت:
-جدی؟ واسه چی؟
ساتیار گوشی رو گذاشت تو جیبش و با ابروی بالا رفته گفت:
-برای معرفی ولید.
سوین: یعنی به این زودی انتخابش کردن؟
سینا: حالا کی هست؟ از ماست یا از بچه های
ایلیار؟ ساتیار لبخند خشکی زد و گفت:
-پسر خود رئیسه.
سینا و سوین اونقدر تعجب کردن که با چشمای گرد شده به سمت ساتیار برگشتن. با
اینکه نفهمیده بودم منظورشون کیه، اما از دیدن قیافه های سینا و سوین خنده ام گرفته
بود. با شنیدن صدای خش خشی از پشت سرم، لبخند رو لبم ماسید .
آب دهنمو آروم قورت دادم و برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. کسی رو نمی
دیدم اما هنوز صدای خش خش رو می شنیدم. نگاهی به ساتیار و بقیه انداختم. مشغول
حرف زدن بودن و انگار متوجه چیزی نشده بودن. خاک تو سرشون با این نگهبانی
دادن!

صدای خش خش این بار بلندتر از قبل و دقیقا از پشت سرم شنیده شد. سریع برگشتم و
پشتمو نگاه کردم. کسی نبود. از پشت چسبیدم به میله های آرامگاه و با چشمایی که از
ترس گرد شده بود، اطرافو نگاه کردم. باد نمی اومد که صدای خش خش رو به اون
ربط بدم. از طرفی به خاطر سرما و زمستون، هیچ برگی هم رو زمین نبود که صدا
رو ربط بدم به تکون خوردن اونا.
همون طور گارد گرفته منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می افته که یهو صدا قطع شد.
سکوتی که به وجود اومد، حتی بیشتر از سر و صدای بی دلیل قبل منو می ترسوند. با
چشمام دقیق اطرافو نگاه کردم. تاریکی نسبی محیط باعث می شد از همه چیز یه هاله
ی سیاه دیده بشه. حتی نور آتیش هم اونقدر زیاد نبود که محدوده ای که من نشسته بودم
رو روشن کنه. یکم دیگه صبر کردم و وقتی دیدم اتفاقی نیوفتاد، از جام بلند شدم .
بهتر بود هر چه زودتر از اونجا خارج بشم. حتی دیگه نسبت به پچ پچای محافظا هم
کنجکاو نبودم. آروم آروم از آرمگاه فاصله گرفتم و سعی کردم بدون سر و صدا راه
برم. تا جایی که می شد از چراغ های قبرستون هم فاصله می گرفتم که یه وقت
محافظا متوجه حضورم نشن. اون وقت دیگه راسما بدبختم!
از دروازه قبرستون که بیرون اومدم، نفس راحتی کشیدم. بعد از مکثی، با تمام
سرعتی که داشتم، سر پایینی رو به سمت خونه ی فرید دویدم. پاهام تو برف و ِگل گیر
می کرد و سرعتم کم می شد. چند باری هم نزدیک بود با سر بیوفتم زمین و بقیه راه
رو ملق زنان برم پایین! با هر ضرب و زوری که بود خودمو رسوندم به خونه و با
دیدن در باز حیاط، سر جام ایستادم .
مشکوک اطرافمو نگاه کردم. کسی نبود پس چرا در بازه؟ آروم و با احتیاط جلو رفتم
و نگاهی به حیاط خالی انداختم. با کلی استرس وارد حیاط شدم. از روی حوضچه ی
توی حیاط رد شدم که احساس کردم چیز لزج و چشبناکی روی گردنم چشبید .فریاد
کوتاهی از ترس کشیدم و اشتباها پامو گذاشتم تو حوضچه و تا کمر رفتم توش! دستی
به گردنم کشید و قورباغه ی کوچیکی که پریده بود روم رو برداشتم و با انزجار بهش
نگاه کردم. حس می کردم پوست گردنم چسبناک شده. خیلی حس مزخرفی بود. هر
لحظه حس می کردم دارم بالا میارم.

از تو حوضچه در اومدم و رفتم سمت پله ها. حس می کردم صد کیلو به وزنم اضافه
شده. انگار لباسام تمام آب داخل حوضچه رو به خودشون کشیده بودن. از پله ها که
رفتم بالا و درو باز
کردم، با چهار تا چهره ی نگران مواجه شدم. مانی زودتر از بقیه به خودش اومدو
پرید سمتم و در حالی که با نگرانی بغلم می کرد، گفت:
-کجا بودی احمق؟ دلم هزار…
حرفشو نصفه ول کرد و ازم فاصله گرفت. یکم هوا رو بو کشید و بینیشو چین داد:
-تو چرا انقدر بو میدی؟ لباسات چرا خیسه؟
فرید که تا اون لحظه داشت بهم نگاه می کرد،
پرسید:
-افتادی تو حوض؟
با لبخند کوچیکی سرمو به تایید تکون دادم. تازه متوجه صورت فرید شدم. از تعجب
نزدیک بود دو تا شاخ بالا سرم سبز بشه. دور چشم چپ فرید کاملا کبود و ورم کرده
بود. یه کیسه یخ هم دستم بود که روی چشمش گذاشته بود. با تعجب نگاهمو بین مانی
و فرید چرخوندم که مانی توضیح داد:
-بهش حمله کردن. با بیل زدنش .
نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده که خدا رو شکر زود جلوی خودمو گرفتم و با سرفه
ای خنده امو خوردم. رو به سیا پرسیدم:
-حموم کجاست؟
با اینکه می دونم حموم کجاست اما برای ظاهر سازی هم که شده باید این سوال رو
می پرسیدم .
سیا به اتاق اشاره کرد و گفت:
-از کشوی آخر دراور یه حوله ی سفید بردار. تازه خریدیمش.
سرمو تکون دادم و در حالی که به سمت اتاق می رفتم، به این فک کردم که »تازه
خریدنش«؟!

مگه چند بار اومدن اینجا که حوله بخرن. لباساشونم عوض کرده بودن در حالی که
هیچ چمدونی همراهشون نبود. این یعنی اینجا چند دست لباس داشتن. بچه ها چند بار
اومده بودن اینجا؟ من فقط از دو بارش خبر داشتم. یه بار که تعقیبشون کردم و یه بارم
که الان. معلوم چند بار دیگه اومدن اینجا.
بعد یه دوش سریع، حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون. مانی تو اتاق نشسته بود و
خوشبتانه در اتاق بسته بود. با دست حوله رو محکم چسبیدم که یه وقت بی هوا
نیوفته زمین و آبروم نره. رو مانی گفتم:
-برو بیرون می خوام لباس بپوشم.
بی تفاوت نگاهی به من انداخت و گفت:
-خوب بپوش. مگه دختری که برم بیرون؟
-حداقل روتو بکن اون ور.
سری از روی تاسف برام تکون داد و روشو برگردوند. با هول و ولا لباس پوشیدم.
همش نگران بودم مانی بخواد شوخی کنه و یهویی برگرده سمتم. اون موقع صد در
صد از خجالت آب می شدم و باید با خاک انداز از رو زمین جمع ام می کردن. لباسا
رو که پوشیدم، گفتم:
-می تونی برگردی.
سرشو چرخوند و با نگاه خیره ای به من، از تو جیبش چیزی رو در آورد. با یکم
دقت فهمید همون قفلیه که تو جاده پیداش کردیم. با این تفاوت که حالا تمیز بود.
اخمام درهم رفت و گفتم:
-چرا برش داشتی؟ گفتم بندازش سر جاش. تنت می خاره؟
-فهمیدم چرا برام آشناست.
با این حرف عصبانیتمو یادم رفت و کنارش نشستم. با کنجکاوی گفتم:
-خب؟ مال کجاست؟
-قفلو رو به روی صورتم گرفت و گفت:
-برای توام آشناست. نه؟
-خب… آره.

-این قفل در زیرزمین ماست.
در سکوت بهش خیره شدم. که چی؟ این قفل زیرزمین خونه ی مانی اینا بود. این…
با متوجه شدن موضوعی، سیخ سر جام نشستم. با بهت به مانی نگاه می کردم. به زور گفتم:
-از کجا معلوم؟ شاید این فقط یه قفله که شبیه اونه.
-نه دیگه. من قفل درو خوب می شناسم. این خودشه.
-از کجا می دونی؟
کنار سوراخ کلید، یه علامتی رو بهم نشون نداد و گفت:
-چون خود تو اینو رو قفل کندی.
علامت، یه دایره ی خیلی کوچیک بود که یه سه خط صاف اونو و در مرکز دایره،
هم دیگه رو قطع می کردن. این علامت فقط یه معنی می داد. زیر لب گفتم:
-مرگ.
یه کاغذ خیلی کوچیک هم سمتم گرفت و گفت:
-اینم تو سوراخ کلید پیدا کردم. هر وقت میریم بیرون، من اینو می ذارم تو قفل.
خودت اینو نوشتی.
اندازه ی کاغذ 5 در 1 بود و روش نوشته ی زرد رنگی به چشم می خورد که به
خاطر خیس بودنش، پخش شده بود و نمی شد خوندش اما مطمئن بودم یه دعا برای
محافظته .
سرمو بالا آوردم و به مانی نگاه کردم. چهره اش درهم بود. با کلافگی گفت:
-فک می کنم این یه تهدیده. فقط می ترسم رفته باشن تو زیرزمین و از اونجا
چیزی برداشته باشن.
بدون فکر گفتم:
-نترس. اونجا چند تا دعای قوی گذاشتم. نمی تونن برن تو.
مانی ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
-از کجا می دونی اونجا دعا گذاشتی؟ چیزی یادت اومد؟
یه سری تصاویر هاله مانند از چند تا نوشته ی عربی تو ذهنم اومد اما تا خواستم
کاری کنم، اون تصاویر هم محو شدن. با سردرگمی گفتم:

-نمی دونم.
شاید خاطرات پدرام تو ذهنم داشت زنده می شد! قفل رو گذاشتم کنار و گفتم:
-اینو فعلا ول کن. برگشتیم، چکش می کنیم.
مانی هم سری به عالمت تایید تکون داد و گفت:
-باشه… بگو ببینم تو یهویی کجا
غیبت زد؟ شونه بالا انداختم:
-جون تو خودمم نمی دونم چطوری از تو حیاط رفتم. یه نفر مچ پامو گرفت و کشید
و وقتی ولم کرد، دیدم تو قبرستونم.
-همون قبرستونی که قراره با هم بریم؟
-آره. اما واقعا گیج شدم. به نظرت چطوری رفتم اونجا؟
-این که معلومه. یه جن بردتت. می دونی؛ یه قدرت خفن دارن که هر جا دلشون
بخواد می تونن برن. بهش میگن طی العرض. فقط نمی دونم واسه چی بردنت تو
قبرستون. کاریت نداشتن اونجا؟
-نه. منم زود دویدم و اومدم اینجا.
مانی نگاه دیگه ای به قفل انداخت و برش داشت و گذاشت تو جیبش:
-اینا می خوان برن همون قبرستونه. به بهونه ی صدا کردنت اومدم اینجا.
داشت می رفت سمت در که صداش زدم. سرشو برگردوند سمتم و گفت:
-چیه؟
-میگم تو لباس گرم نداری؟ این طوری بیام بیرون، سرما خوردنم حتمیه.
-نه. بذار از فرید می پرسم.
درو باز کرد و بدون اینکه ببندتش، رفت بیرون. منم رفتم و به چهارچوب در تکیه
دادم و خیره شدم به مانی که می رفت سمت فرید. ازش پرسید:
-یه کاپشنی، پلیوری، چیزی داری پدرام
بپوشه؟ به جاش سیا خطاب به من، جواب
داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
neda
neda
1 سال قبل

من غلط بکنم اینو بخونم، دو خط خوندم کافیه 😣😣😣

معصومه
معصومه
1 سال قبل

فصل سوم هم هست

مهنا
مهنا
1 سال قبل

این ک میگی دورگه ها وجود دارن و این بلاها سر بعضی افراد میاد. تحقیق کردی نوشتی یا کلاً خواستی ی رمان جنایی بنویسی رو اینو نوشتی؟!

مهسا
مهسا
پاسخ به  مهنا
1 سال قبل

این رمانه تخیلیه

مهنا
مهنا
پاسخ به  مهسا
1 سال قبل

آهان اوک🙂

....
....
پاسخ به  مهنا
1 سال قبل

خیلی باحال میشد اگه بر اساس واقعیت بود 😁😁

مهنا
مهنا
پاسخ به  ....
1 سال قبل

آره ی جورایی وحشتناکم میشد😿

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x