رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 5

5
(1)

 
-لباس گرم نداریم اینجا. می خوای یه پتو بدم دور
خودت بپیچ؟ لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
-نه. قربون دستت. ترجیه می دم از سرما یخ بزنم.
شامو که خوردیم، راه افتادیم. آخر سرم با اصرارای مانی، مجبور شدم یه پتو از
سیا بگیرم و بپیچم دور خودم! دو تا دست برای جمع کردن پتو به اون گندی کم
بود. واسه همین مانی هم
کنارم داشت تو جمع کردن پتو کمکم می کرد. یه ریز هم غر می زد که چون صداش
آروم بود ، نمی شد فهمید چی بلغور می کنه .
اونقدر جاده ِگلی بود که پاتو می ذاشتی زمین، یه چند دقیقه ای فقط باید باهاش
کلنجار می رفتی که دوباره پاتو از رو زمین برداری. لامصب از چسب دو قلو بدتر
بود!
یهو مانی گفت:
-می دونستی تو محرما، مردم واسه اینکه نشون بدن عزادارن، ِگل می
مالن به سر و صورتشون؟
-آره. یه چیزایی یادمه.
-محرم دو سال پیشو یادته؟
-نه چطور؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: _رفته بودیم یه محله دیگه و داشتیم عزاداریا رو می دیدیم که تو چشمت افتاد به یه
مرد مسنی که سر تا پاشو ِگلی کرده بود. یه طوری به خودش ِگل مالیده بود که اصلا
نمی شد فهمید پوستش چه رنگیه! توام که بیکار، رفتی پیشش و گفتی چرا انقدر
خودتو گل مالی کردی؟ دقیقا همین کلماتو گفتیا. می دونی یارو چی جواب داد؟ –
مسلما نه. _گفتش که این یکی از اداب مسلمون بودنه کسی که این کارو نکنه کافره و از این
حرفا. جالب اینجاست که خود دین میگه اگه می خوای با ِگل مالی کردن، عزاداریتو

نشون بدی، به اندازه این کارو بکن. اینکه این طوری خودتو با ِگل بپوشونی،
گ*ن*ا*ه حساب میشه. الان این ِگلا رو دیدم، یاد اون موقع افتادم.
-من چه بیکار فضولی بودم!
-این که چیزی نیست.
بلند زد زیر خنده که سیا بهش چشم غره ای رفت. مانی بی توجه به اون، ادامه داد:
-یه همچین ماجرایی هم تو محرم سه سال پیش داشتیم. با این مردایی که قمه می
زنن. رفتی از یکی شون پرسیدی که چرا این کارو می کنید و به خودتون صدمه می
زنید و از این چرت و پرتا. خدایی مرده رو من از دور می دیدم، وحشت می کردم.
بعد تو رفته بودی داشتی ازش همچین چیزی می پرسیدی. هیکل داشت چهار برابر
من. یه َمن سیبل از این مدل قاجاریا رو صورتش بود. چشماشم داد می زد از این
التای چاقو کشه.
یکم دیگه خندید و نفس گرفت:
-بهت جواب داد که این همدردی با امام حسینه و ما با این کار داریم دردی رو که
اون کشیده ،تجربه می کنیم. توام نه گذاشتی نه برداشتی، یه کاره گفتی این کارتون
گناهه. بعد اون سه تا خیابون رو داشتیم عین چی می دویدیم که بهمون نرسه و با
اون قمه، قیمه قیمه امون نکنه.
خندیدیم و سری به تاسف تکون دادم. پدرام عجب آدم شری بوده. موندم چطوری
تا این سن تونسته جون سالم به در ببره!
جلوی دروازه ی قبرستون ایستادیم تا علی بازش کنه. برگشتم سمت سیا و پرسیدم:
-من هنوز نفهمیدم شما دقیقا دنبال چی هستین!
-خودمونم نمی دونیم. هر چی که به مرگ حسام ربط داشته باشه. بیشتر می خوایم
ببینیم اون سنگی که دستش بوده، مال کدوم قسمته.
مطمئن بودم با وجود سینا و ساتیار و سوین، نمی تونن نزدیک صد کیلومتری محله
ممنوعه هم بشن. شاید محافظا خودشونو بهشون نشون ندن، اما مطئنا بلدن چی کار
کنن که اینا رو از محله ممنوعه دور کنن. به هر حال اونقدرا هم وجودشون بی فایده
نبود. سریع گفتم:

-من و مانی اینجا می مونیم .
سیا اصلا نپرسید واسه چی. قشنگ معلوم بود که با این حرف خوشحال شده و
اصلا هم سعی نمی کرد این خوشحالیشو پنهان کنه که یه وقت من ناراحت نشم!
وقتی اونا رفتن، مانی اومد کنارم و با تعجب گفت:
-مگه نمی خواستی مواظبشون باشی که اتفاقی براشون نیوفته؟ پس چرا اینجا واستادیم؟
-هیچ اتفاقی نمی افته. وقتی تو قبرستون بودم، همه چیزو چک کردم. خطری وجود نداره.
دروغ می گفتم… بیشتر دلم به حضور محافظا گرم بود. اونا نمی ذاشتن کسی
نزدیک محله ممنوعه بشه و از طرفی اگه چیزی به بچه ها حمله می کرد، می
تونستن ازشون دفاع کنن.
خیره بودم به دروازه ی قبرستون و سعی می کردم از لای میله هاش، تو اون
تاریکی، اثری از بچه ها پیدا کنم. یهو مانی با ترس زد رو شونه ام و گفت:
-پ…پدرام.
سریع صاف ایستادم. جرئت نداشتم برگردم و پشت سرم رو ببینم. همین طور خیره
شده بودم به مانی که حس کردم فضای اطراف به طور محسوسی سرد شد. از سرمای
یهویی، دندونام بهم خورد و حس بدی تو دورنم به وجود اومد. یه حس مزخرف که
منو یاد کابوسم می انداخت. از بین بخار دهنم، داشتم چهره ی مانی رو می دیدم که
خیره شده به یه نقطه و خشک شده. یه لحظه وسوسه شدم برگردم ببینم چی باعث شده
مانی این طور بترسه؛ اما زود به خودم نهیب زدم و
سرمو برنگردوندم. فعلا وقت غش و ضعف نبود. باید یه کاری می کردم. اما بدون
نیروی درونم نمی دونستم چی کار می تونم بکنم!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. یه دفعه حس کردم چیزی دقیقا روی ستون فقراتم
کشیده شد .
نه دردی حس کردم نه صدایی شنیدم. فقط اون حس بد درونم، بیشتر شد. طوری
که حس می کردم مثه یه درخت داره رشد میکنه و ریشه هاش داره کل وجودمو
می گیره .

پاهام سر شد و بدون اینکه کنترلی روش داشته باشم، افتادم زمین. با صورت رفتم تو
ِگل و به صدم ثانیه نفس کم آوردم. سرمو بلند کرد و نشستم رو زمین. ِگل روی
صورتم مانع می شد که چشمامو باز کنم. یهو یاد چاقوی توی جیبم افتادم. بیشتر وقتا
یه چاقوی کوچیک تو جیبم می انداختم و حالا خودمو واسه این آینده نگری تحسین
می کردم. چاقو رو با دست راستم در آوردم و با دست آزادم، صورتمو تمیز کردم.
هنوزم رو صورتم چسبندگی ِگل رو حس می کردم اما حداقل می تونستم چشمامو
باز کنم .
چشمامو که باز کردم، با حجمی از سیاهی مواجه شدم. هیچی جلو روم نبود یا اگرم
بود، من نمی تونستم ببینم. یه لحظه از این ترسیدم که کور شده باشم. اما چشمم افتاد به
دستم که به شکل یه سایه ی سیاه می دیدمش. واقعا جای شکرش باقیه که می تونم
ببینم. تو این وضعیت فقط همینو کم داشتم که کور شم!
خش خشی که از سمت چپم شنیدم، باعث شد با یه جهش، برگردم اون سمت و چاقو
رو تو هوا تکون بدم. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد. صدای خش خش هنوز ادامه داشت و
هر چی می گذشت ،بلندتر می شد. آروم از جام بلند شدم و یه دور کامل دور خودم
چرخیدم. منبع صدا رو پیدا نمی کردم. انگار هم زمان از همه طرف صدا تکرار می
شد. تازه متوجه این شدم که مانی هم اطرافم نیست. وقت نداشتم واسه اونم نگران شم و
وحشت کنم. تمام تمرکزم به اتفاق پیش روم بود. یه قدم رفتم جلو که صدای خش خش
قطع شد و چند لحظه سکوت همه جا رو گرفت. بعد انگار کسی در گوشم غرید .
از ترس، از جا پریدم و از پشت افتادم زمین. قبل از اینکه تکونی به خودم بدم، مشت
محکمی خورد تو چونه ام. جلو چشمام سیاهی رفت. به زور خودمو کنترل کردم که
دوباره نیوفتم تو ِگل.
پاک کردن دوباره ی ِگل از رو صورتم، واسه خودش مکافاتی بود.
سیاهی جلوی چشمام که رفت، چشمم افتاد به پیکر سیاهی که با فاصله ی دو متری از
من ایستاده بود. قد بلند و هیکلش، نشون می داد این یارو هر چی که هست، یه مرده.
خیره شده بودم بهش و منتظر بودم هر لحظه بیاد سمتم تا چاقو رو فرو کنم تو شکمش.
همون طور که انتظار داشتم ،اومد سمتم. حرکتش اونقدر سریع بود که فرصت هر

واکنشی رو از من گرفت. ضربه ی محکمی به پیشونیم زد و بعد دیگه نفهمیدم چی
شد.
***
سردرد داشتم و حالت تهوع. روی یه جای نرم خوابیده بودم. هجوم مایعی رو به حلقم احساس
کردم و خم شدم و بدون اینکه چشمامو باز کنم، هر چی تو معده ام بود، بیرون
ریختم. بلافاصله صدای معترض علی بلند شد:
-هی. داری ماشینمو به گند می کشی.
چشمامو که باز کردم، متوجه شدم تو ماشین علی خوابیده ام. علی پشت فرمون بود و
سیاوش کنارش نشسته بود. علی با غرغر خم شد سمت سمت من و کف ماشینو نگاه
کرد. بینیشو چین داد و گفت:
-خودت تمیزش می کنی.
حالت تهوعم بهتر شده بود اما هنوز سردرد داشتم. بیشتر از اینکه یهو سر از
ماشین علی در آورده بودم، گیج بودم. آخرین چیزی که یادم بود، دروازه ی
قبرستون بود و مانی…
-مانی کجاست؟
علی سرش با غرغر کردن گرم بود؛ واسه ی همین سیا جوابمو داد:
-پیش فریده. شما دو تا کوبیده بودین تو سر هم؟
منظورشو متوجه نشدم. علی صاف نشست و
توضیح داد:
-ما که برگشتیم دیدیم شما دو تا بیهوش افتادین جلو در. پشت سر مانی اندازه یه گردو
باد کرده .
توام که پیشونیت کبوده .
اصلا یادم نمی اومد که اتفاقی افتاده باشه. بعد از رفتن بچه ها به محله ممنوعه، هیچ
خاطره ی دیگه ای تو ذهنم نبود. باید مانی رو می دیدم و از می پرسیدم چه خبره.
اما اول باید به کارای واجب تر می رسیدم.
-شما چیزی تو قبرستون پیدا کردین؟

سیا: نه. ورودی محله ممنوعه که بسته س. هنوزم نفهمیدم چطوری یه سنگ به اون
گندگی رو ترمیم کردن. بقیه قبرستونم گشتیم. هیچ سنگی مثه اونی که دست حسام
بود، پیدا نکردیم. شاید اصلا اون سنگ رو از یه جای دیگه برداشته بوده.
-شاید.
حرفای سیا ذهنمو مشغول کرد. تا جایی که من دیشب دیدم، ورودی محله ممنوعه
باز بود. اون سنگ درست مثه آخرین باری بود که دیده بودمش!
علی منو از ماشینش پرت کرد بیرون و مشغول تمیز کردنش شد. کنار اتوبان ایستاده بودیم .
ماشین فرید هم پشت ما پارک شده بود. ایستادم کنار ماشین و مانی رو دیدم که
پشت ماشین خوابیده بود. با چند بار تکون دادنش، چشماشو باز کرد و وقتی منو
بالا سرش دید، غرید:
-ول کن بذار بخوابم.
-پاشو مانی. پاشو ببینم تو یادت میاد چی
شده؟ چشماشو باز کرد و یکم متفکر منو
نگاه کرد:
-چی شده؟
-آخرین چیزی که یادته چیه؟
-قبرستون.
حالت بیخیالش نشون می داد اونم مثه من هیچی یادش نیست. سوالی که پرسید، مطمئنم کرد:
-من چه جوری اومدم اینجا؟
سریع چیزایی که علی گفته بود رو براش تعریف کردم .اولش یکم تعجب کرد اما
بعد حالت متفکرانه به خودش گرفت:
-جالبه.
-زهرمار و جالبه. اینکه هیچی یادمون نمیاد، چیش جالبه؟
-یه تجربه ی جدیده خب. جون تو من انقدر دوست دارم همه چیزو تجربه کنم.
فقط یه کلمه تو ذهنم نقش بست: »دیوونه«

ترجیه دادم دوباره برنگردم به ماشین علی. با اون گندی که به ماشینش زدم،
احتمالا می خواد چپ و راست بهم چشم غره بره. حوصله ی این یه قلمو دیگه
ندارم .
دوباره راه افتادیم. هوا روشن شده بود و با وجود اینکه به قول فرید 5 ساعتی رو
بیهوش بودم ،عجیب احساس خستگی می کردم. سکوت ماشین و گرمای بخاری، این
حسو تشدید کرد و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با ضربه ای که به شکمم خورد، هول از جا پریدم. صدای خنده ی آروم مانی از کنار گوشم
اومد. گیج به اطرافم نگاه کردم. تو ماشین فرید بودم و پنجره ی سمت من باز بود و
سیاوش تا کمر خم شده بود تو ماشین. چشمای باز منو که دید، گفت:
-چقدر خوابت سنگینه. دو ساعته دارم عربده می زنم؛ انگار نه انگار.
با نیشخند بزرگی سرشو برگردوند سمت مانی و گفت:
-توام مثه اینکه خیلی دق و دلی از این رفیقت داریا. فک کنم کل هیکلش کبود شد!
بی توجه به اونا، از رو شونه ی سیا سرکی کشیدم و دیدم که دقیقا ایستادیم جلوی
خونه ی ما! با تعجب ساختگی گفتم:
-شما آدرس خونه ام رو از کجا آوردین؟
لبخند سیا رو لبش ماسید و حرفی نزد. معلوم بود حواسش به این موضوع نبوده.
یکم با ابروی بالا رفته، خیره خیره نگاهش کردم که گفت:
-خب… می دونی…در موردت تحقیق کردم. نمی تونستم به یکی که یهو وسط مجلس
دوستم سبز شده و میگه دوستشه، اعتماد کنم.
بعدم طلبکارانه اخم کرد و هیکلشو از ماشین کشید بیرون. با یه خدافظی کلی، از
ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در. چند لحظه بعدم مانی اومد پیشم و از پشت سرم
صدای دور شدن ماشین فرید و علی رو شنیدم.
با استرس دستی به زخم رو صورتم کشیدم و به مانی گفتم:

-خیلی ضایع
س؟ با خنده
گفت:
-نه بابا.
از همون خنده اش فهمیدم بیشتر از اونی که فک می کنم ضایع س! یه زنگ به پارسا
زدم و پرسیدم کجاست که با هم بریم تو و مامان شک نکنه؛ که گفت رفته دانشگاه.
مجبور بودم به تنهایی با مامان رو به رو شم. البته مانی هم پیشم بود اما بود و نبودش
فرقی به حال من نداشت .
مانی با یه چشم غره ی ساده ی مامان، کلا لال می شد. بعضی وقتا پیش خودم می
گفتم کاش از منم مثه مامان حساب می برد و انقدر رو مخم رژه نمی رفت!
مامان درو باز کرد و وقتی رفتیم تو حیاط، دیدم که دم در ساختمون ایستاده. یکم که
جلوتر رفتیم ،یهو حالتش از طلبکار به نگران تبدیل شد و دوید سمتمون. تغییر حالتش
باعث شد مانی با هول پشتم پناه بگیره! مامان که رسید بهمون، با یه حرکت منو بغل
کرد که احساس کردم تمام استخونای بدنم خرد شد! به زور گفتم:
-مامان جان خفه ام کردی!
ولم کرد و با اشک به صورت من خیره شد و گفت:
-چرا صورتت زخمه؟ پیشونیت چرا کبوده؟ با کی دعوا کردی پدرام؟
-به جان خودم با هیچکی. با صورت رفتم تو دیوار.
-منو گول نزن بچه. این زخم چاقوئه.
سریع اولین دروغی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:
-با مانی تو خیابون بودیم که یهو دو نفر ریختن سرمون. من که اصلا نمی
شناختمشون که بخوام باهاشون دعوا کنم.
خدا رو شکر مامان باور کرد. اما تا چند ساعت بعد که با مانی رفتیم تو اتاق، هی می
اومد بهم سر می زد و یخ و ِکرم و کلی کوفت و زهر مار دیگه برام می آورد. وقعا
الان می فهمم وقتی مامان خودم خیلی کم بهم توجه می کرد، چقدر آرامش داشتم. اون

وقت من خر همیشه تو دلم گله می کردم! البته اینکه یکی بهت انقدر توجه کنه، خیلی
عالیه اما مامان دیگه از اون ور بوم افتاده بود!
مانی با حرص درو پشت سر مامان بست و رو به من گفت:
-والا مامان من به منی که تک بچه ام، انقدر نمیرسه.
خودشو انداخت رو تخت و چشماشو بست و با لبخند گفت:
-آخیش. چی بود اون تشکای مزخرف! تمام کمرم داغون شد.
چرخید سمت منی که به دیوار کنار در تکیه داده بودم و دستشو مثه تکیه گاه گذاشت
زیر سرش و آرنجشو گذاشت رو بالش. یکم خیره خیره همو نگاه کردیم که مانی
گفت:
-ظهری بریم قفل درو چک کنیم؟
-باشه. فقط امیدوارم مامانت زیاد عصبی نباشه.
-نه بابا. عصبانیتش مال یه روزه فوقش. الان دلشم تنگ شده برام.
همون جا سر خوردم و نشستم رو زمین. نگاه مانی هم داشت منو تعقیب می کرد.
-میگم پدرام.
-چیه؟
-فردا میریم دانشگاه. کیارش بهم پیام داد گفت ساعت 10 کلاس داریم.
با این حرف قیافه ام مچاله شد. فرض کن بخوای دوران دانشگاهو دوباره
بگذرونی! اونم یه رشته ای که باید توش درس می خوندی! باز خدا رو شکر که
پدرام دانشجوئه و دبیرستانی
نیست. به شخصه بدترین دوران زندگیم، همون دوران دبیرستان بود. اوج
درگیری بین من و خانواده ام.
یهو یاد چیزی که مانی تو شمال بهم گفته بود افتادم و گفتم:
-راستی در مورد اون قدرتی که گفتی، طی العرض، یه نوشته ای چیزی داری
بدی من بخونم دقیق بفهمم چه کوفتیه؟
-تو زیرزمین یه چند تا چیز در این مورد هست. ظهری که رفتیم، بهت میدم.

تا ظهر تو اتاق موندیم و با مانی فیلم نگاه کردیم. البته مانی می گفت قبلا این فیلمو با
هم دیدیم اما من چیزی در موردش یادم نمی اومد. داشتیم می رفتیم خونه مانی اینا و تو
راه انقدر سوال پیچم کرد که دیگه داشتم از اینکه باهاش فیلم نگاه کردم، پشیمون می
شدم!
-به نظرت چرا اون روحه خودشو شکل یه دختر کرده بود؟
-تو فیلم خودش گفت که. می خواست به پسره نزدیک شه و باهاش حرف بزنه.
-آخر سر که اونو می خواست بکشه. دیگه کرمش چی بود که خودشو به شکل
یه دختر در آورده؟
با کلافگی برگشتم سمتش:
-نمی دونم مانی. برو از کارگردانش بپرس. فقط انقدر در گوش من حرف نزد.
دفعه های پیش مگه این فیلمو ندیدی؟ پس چرا انقدر در موردش حرف می
زنی؟اخماش درهم رفت و روشو کرد اونور. مثلا بهش بر خورد! اما دقیقا طبق
شناختی که ازش داشتم، سکوتش چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید و دوباره پرسید:
-اون پسره چطور نفهمید دختره روحه؟ مثلا جنگیر بود!
تا برسیم، به همین صورت مخ منو تلیت کرد. با مامان مانی هم یه صحنه درست مثه
خونه ی ما داشتیم. مامانش اونقدر ابراز محبت کرد که مطمئن شدم ماجرای دیروز رو
کاملا فراموش کرده .
مستقیم رفتیم سمت زیرزمین. مانی اول از من از پله ها رفت پایین. پشت سرش رفتم
و دیدم نگاه مانی رو در خشک شده. در باز بود و هیچ قفلی روش نبود! رفتیم تو و
مانی عصبی همه جا رو چک کرد که یه وقت چیزی کم و کسر نشده باشه! خیره شده
بودم به حرکتای عصبیش که یهو دیدم چهره اش درهم رفت.
-چی شد؟
-یه لحظه سرم گیج رفت… من فقط بفهمم کی دیشب اون بال رو سرم آورده، تیکه
تیکه اش می کنم.
-منم. جدی هیچی یادت نمیاد؟
-نوچ. خود تو چی؟

سرمو بالا انداخت و روی میز وسط زیرزمین نشستم. مانی چند تا برگه سمتم گرفت و گفت:
-اینم اون چیزی که در مورد طی العرض می خواستی.
خیلی سرسری نوشته های روی کاغذ رو خوندم و ناامید از پیدا کردن یه جواب
انداختمش روی میز. امیدوار بودم تو اینا بتونم علت اینکه منو بردن به محله ممنوعه
رو پیدا کنم. اما هیچی. فقط از این می ترسیدم که محله ممنوعه رو تحریک کرده باشم.
اون وقت خود بابا شخصا می اومد منو می کشت!
یه لحظه احساس کردم صدای تق تق ضعیفی شنیدم. سریع برگشتم سمت مانی اما
بیخیال، مشغول بررسیی کمدا بود. احتمالا توهم زدم. دوباره صدای تق تق بلند شد. با
اخمای درهم کل زیرزمینو گشتم اما منبع صدا رو پیدا نکردم. شونه ای بالا انداختم و
بیخیال شدم. شاید دیشب ضربه ای تو سرم خورده و الان توهم زدم. دقیق یادم نمی
اومد دیشب چه اتفاقی افتاد. آخرین تصویری که تو ذهنم بود، من و مانی کنار دروازه
ی قبرستون ایستاده بودیم. همین… ظاهرا علی ما دو تا بیهوش جلو دروازه پیدا کرده
بود و برده بود تو ماشین. از وقتی بهوش اومده بودم، هر چقدر به ذهنم فشار میاوردم،
کمتر به نتیجه می رسیدم. اما یه احساس خیلی عجیبی داشتم. حس می کردم یه موجود
زنده داره درونم می چرخه! گاهی لرزشی رو زیر پوستم حس می کردم؛ خیلی
ضعیف اما بود. علاوه بر اون، هر چقدرم می گشتم، نیروی خروشانمو پیدا نمی کردم.
نمی دونستم چه بلایی سرش اومده.
با شنیدن دوباره ی تق تق، از فکر بیرون اومدم. چند بار پشت سر هم صدا تکرار شد
و فهمیدم از سمت در زیرزمین میاد. مانی انگار صدا رو نمی شنید که واکنشی نشون
نمی داد. می ترسیدم بهش در مورد صدا بگم و اون فک کنه خل شدم. برای همین از
رو میز پریدم پایین و آروم رفتم سمت در. درو باز کردم و رفتم بیرون. هیچ کس تو
حیاط نبود. واسه مطمئن کردن خودم، یه دور کامل حیاط رو گشتم و وقتی چیزی پیدا
نکردم، برگشتم به زیرزمین. از پله ها پایین رفتم و با دیدن کسی که جلوی در
زیرزمین ایستاده بود، بهت زده سر جام خشک شدم. لبخندی زد و گفت:
-فک می کردم یکم بزرگ تر باشی؛ یه خورده هم هیکلی تر .
در سکوت فقط نگاش کردم. یکم به خودش نگاه کرد و بعد با خنده گفت:

-وای من چقدر حواس پرتم. معلومه وقتی اینطوری جلوت ظاهر میشم، سکته می
کنی. شرمنده .
نمی شد از در بیام تو. یه کوچولو شک برانگیز بود.
همه چیزش مثه آخرین باری بود که دیدمش. همون چهره، همون نگاه، همون فرد جلوی روم
بود. اما من دیگه من نبودم. یه حس خیلی عجیب و ناشناخته ای تو وجودم شعله
کشید. بی توجه به اون، سعی کردم خودمو عادی نشون بدم:
-من شما رو می شناسم؟
-معلومه که نه. البته این که من کی هستم، زیاد مهم نیست. فقط اینو بدون که منو
فرستادن یه سری توضیحات بهت بدم و بهت نشون بدم واقعا کی هستی.
-اگه می خوای در مورد دورگه بودنم بگی؛ زحمت نکش. خودم خبر دارم.
-اینو می دونم. اما تو یه ذره هم کنجکاو نیستی بفهمی دورگه چیه؟ یا از کجا به وجود اومده؟
-نه. علاقه ای ندارم بدونم.
با تعجب بهم نگاه کرد. احتمالا داره پیش خودش میگه این دیگه چه خریه!
-دقیقا برعکس اونی.
این بار من با تعجب نگاش کردم:
-برعکس کی؟
حس کردم یکم هول شد:
-هیچی… هیچی… خب حالا که دوست نداری چیزی بدونی، یه راست میرم سر اصل مطلب
.
هفته ی بعد من میام دنبالت و با هم میریم یه جا. اونطوری که من فهمیدم، می
خوان چند تا دورگه تازه وارد رو معرفی کنن. تو و اون دوستت هم با من
میاین.
-مانی؟
-مانی کیه؟ بیخیال. نمی خواد بگی. منظورم هیواست.
با تعجب سری براش تکون دادم. می خوان چند تا دورگه تازه وارد رو معرفی کنن؟ وای خدا
.مثه اینکه من واقعا نمی تونم یه زندگی عادی داشته باشم. هر چقدرم سعی کنم، آخرش باز

دوباره میرسم به دورگه بودنم! از شیشه های در یه نگاه به داخل زیرزمین انداخت و با
لبخند گفت:
-اوه اوه. این مانیه؟ فک کنم صدامونو شنیده داره میاد این ور. پس فعال.
دستی برام تکون داد و در عرض یه چشم برهم زدن، دیگه اونجا نبود! در
زیرزمین باز شد و کله ی مانی بیرون اومد:
-با کسی حرف می زدی؟
-با خودم بودم .
ابروهاش بالا رفت. از کنارش رد شدم و رفتم تو تا جلوی هر سوال اضافی رو
بگیرم. فکرم مشغول بود. سحر اومده بود. انگار از آخرین دیدارمون چند سالی
گذشته بود نه چند هفته! من عوض شده بودم… اونقدر زیاد که حتی منو نشناخت!
این ناراحتم می کرد.
از طرفی فکرم درگیر این بود که هفته ی بعد قرار بود کجا برم؟ بدبختی اینه که
هیوا هم همراهمون میاد! به هیچ عنوان حوصله اشو ندارم. هر دفعه که پیشش
بودم، در جواب سوالم
فقط یه لبخند مضحک زده بود. دیگه وقتی پیشش بودم یه احساس حقارت و خنگی
بی دلیلی می کردم. واسه همینا کلا دلم نمی خواست ریختشو ببینم.
*****
کتابای توی کتابخونه رو دونه دونه ریختم پایین. وقتی کنترل ضبطو پیدا نکردم، با
عصبانیت لگدی به دیوار زدم که هفت جدم اومد جلو چشمام. صدای بلند ضبط، داشت
اعصابمو خرد می کرد. از شانس قشنگ من، دکمه های روی دستگاه کلا نابود شده
بود و یه دکمه روشن کردنش سالم بود و وقتی داشتم از تخت خواب بلند می شدم، پام
بهش خورده بود. جالب اینجا بود که اون دکمه فقط روشن می کرد و خاموش کردنش
با یه دکمه ی دیگه بود که اونم مثه بقیه از کار افتاده بود. تو اون آشفته بازار اتاقم، هر
چی می گشتم، کنترل ضبطو پیدا نمی کردم. آهنگ هاش هم یکی از یکی چرت تر .

بین فاصله ی دو تا آهنگ که فضا ساکت شد، صدای زنگ ایفون رو شنیدم. از اتاق
بیرون اومدم و خواشتم برم سمت آیفون که دیدم پوریا ایستاده جلوش و بر و بر داره به
صفحه روشن آیفون
نگاه می کنه. با دیدنش خیلی تعجب کردم. چون هیچ کس خونه نبود و همه صبح زود
رفته بودن دنبال کاراشون. فک می کردم الان پوریا تو مغازه س!
-تو خونه؟ کی اومدی؟
یه نگاه خنثی از رو شونه بهم انداخت و دوباره به آیفون خیره شد. از رفتارش جا خوردم.
-حالا چرا درو باز نمی کنی؟
یه نگاه چپکی دیگه بهم انداخت. یکم دیگه نگاش کردم و بعد شونه ای بالا انداختم.
حتما یکی پشت در بود که دلش نمی خواست درو باز کنه. صدای بلند ضبط، منو
یاد گرفتاری خودم انداخت:
-پوریا تو کنترل ضبط اتاق منو ندیدی؟
این بار حتی نگاهمم نکرد. از رفتارش عصبی شدم. رفتم تو اتاق و درو محکم کوبیدم
بهم. پشت در نشستم و با بیچارگی یه بار دیگه کل اتاقو نگاه کردم که کنترلو پیدا کنم.
چشمم افتاد به سیم برق و ناخودآگاه از این همه خنگی خودم خندیدم. این همه دنبال
کنترل گشتم و حتی به ذهنم نرسید که دستگاهو از برق دربیارم!
صدای کر کننده ی دستگاه که خفه شد؛ دوباره صدای آیفون رو شنیدم. بلند شدم برم
ببینم این کیه که پوریا درو روش باز نمی کنه! تو هال پوریا رو ندیدم. تو آشپزخونه
هم نبود. بیخیال رفتم سمت ایفون. تصویر کله ی یه پسر بود که فقط موهاش دیده می
شد. از رنگ موهاش حدس زدم یا پایاست یا پوریا. از اون جایی که پوریا خونه بود،
پس اون کسی که هی زنگ می زد، پایا بود. دکمه رو زدم و درو ورودی رو هم باز
کردم. با دیدن کسی که داشت به سمتم می دوید ، چشمام از تعجب گرد شد. با نفس
نفس ایستاد جلوم و شاکی گفت:
-کجایی دو ساعته دارم زنگ می زنم؟
-تو بیرون بودی؟ با
نگرانی بهم نگاه کرد:

-حالت خوبه؟ معلومه که بیرون بودم. صبح جلوی چشم خودت با پارسا رفتیم مغازه.
یادت نمیاد؟احتمالا خیال کرده بود به خاطر تصادف و ضربه خوردنش سرم، حافظه
ی کوتاه مدتم خوب کار نمی کنه. به زور یه لبخند بهش زدم که اونم بدون اینکه
منتظر جواب من باشه، رفت تو اتاقش .
من همون جا جلوی در خشکم زده بود.
من همین چند دقیقه پیش پوریا رو تو خونه دیده بود… باهاش حرف زدم… حالا
پوریا اومده و میگه از صبح مغازه س!
از اتاقش با کیسه ی مشکی بیرون اومد و با دیدن من دوباره نگران شد. نگاهی به
ساعت انداخت و گفت:
-تو چرا هنوز خونه ای؟ مگه دانشگاه نداری؟ می خوای برسونمت؟
از خدا خواسته قبول کردم و سریع حاضر شدم. ساعت نه و نیم از خونه زدیم بیرون
و پوریا به سمت جایی روند که برای اولین بار می خواستم برم توش. کل وجودمو یه
استرس احمقانه پر کرده بود.
****
دور استاد خشکی شلوغ بود. منم قاطی جمعیت شده بودم و منتظر بودم یکم خلوت
شه و به کارم برسم. یه سوال کوچولو از استاد داشتم و نزدیک یه ساعت فقط ایستاده
بودم بین دانشجوها تا سوالمو بپرسم. انقدر اعصابم تو این یه ساعته خراب شده بود که
مانی هم جرئت نداشت باهام حرف بزنه. همون دو باری هم که لب باز کرد، با تشر
من ساکت شد و دیگه کال خفه خون گرفت.
اونقدر عصبی شدم که مشتمو بردم بالا و در حالی که چند ضربه ی پشت سر هم
تو هوا می زدم، با حرص گفتم:
-استاد جواب منو بده… کار دارم… مگه من مسخره ی توام؟
تو اون شلوغی، استاد برگشت سمت من و خواست چیزی بگه که با دیدن حالت من
،پشیمون شد و ابرو بالا انداخت. اون لحظه اون قدر خجالت کشیدم و شرمنده شدم که
حد نداشت. احساس کردم صورتمم یکم قرمز شد. کم مونده بود آب بشم برم تو
زمین!

در طی یه تصمیم احمقانه، به مشت زدنم تو هوا ادامه دادم و بلند گفتم:
-مرگ بر منافق… مرگ بر مزاحم…
خنده ی دانشجوهای اطرافم بلند شد. استاد با همون ابرو های بالا رفته به من نگاه می
کرد. آروم آروم عقب گرد کردم و رفتم از کلاس بیرون و کلا سوالی که می خواستم
از استاد بپرسم رو فراموش کردم!
یه ربعی منتظر نشسته بودم رو یکی از نیمکت های حیاط دانشگاه و یه حس بد داشت
خفه ام می کرد. بدجور جلو استاد سوتی داده بودم. اونم روز اولی که باهاش کلاس
داشتم!
مانی رو از دور دیدم که داشت با خنده به سمتم می اومد. بهم که رسید، گفت:
-این چه حرکتی بود زدی؟ تا همین الان بچه ها داشتن می خندیدن.
-لطفا خفه شو.
خندید و دیگه چیزی نگفت. یکم که گذشت، نتونست سکوت رو تحمل کنه و شروع کرد:
-چقدر کلاسش طولانی بودا. تو خسته نشدی؟
-نه. من کلا گوش نمی دادم چی می گفت.
-من آخر ترم بهت نمیرسونما.
-به درک. از یکی دیگه می گیرم.
خندید. مکثی کرد و گفت:
-گشنه ات نیست؟
-نه.
-من که خیلی گشنمه. میرم یه چیزی بگیرم .تو چی می خوری؟
-گشنه ام نیست.
-پس برات یه کیک می گیرم.
چیزی نگفتم. معلوم نبود چشه که می خواد به زورم که شده یه چیزی بکنه تو حلقم!
قبل از شروع کلاس، براش ماجرای خونه رو تعریف کردم. به جای اینکه مثلا
نگرانم بشه و راه حل جلوی پام بذاره، کلی خندیده بود. می گفت حرکتشون واسه
ترسوندن من خیلی جالب بوده! ُخل بود دیگه؛ کاریش نمیشه کرد.

سرمو انداخت پایین و نوک کفشمو رو اسفالت کشیدم. کسی کنارم نشست. سرمو کج
کردم و به چهره ی ناآشنای پسر بغل دستیم نگاه کردم.. پوست گندمی داشت که
چشمای قهوه ای روشنش توش برق می زد. موهای روشنشم خیلی پریشون و آشفته،
صورتشو قاب گرفته بود. انگار که تازه از خواب بیدار شده و وقت نکرده موهاشو
شونه بزنه! هم سنای خودم می زد و در کل چهره ی خوبی داشت اما به هیچ وجه
آشنا نبود برام. نگاهمو از گرفتم و گفتم:
-چیه؟ نگاه می کنی.
-تو پدرامی؟ پدرام رستمی؟
بی حرف سرمو براش تکون
دادم.
-یه چیزایی در موردت شنیدم.
نمی دونم چطور اما احساس کردم این برخوردا، برام آشنان. مطمئن بودم در مورد
جنگیر بودن من حرف می زنه. سریع گفتم:
-همش مزخرفه.
-می دونم همه اش راسته. خواهش می کنم. به کمکت نیاز دارم.
با تمسخر بهم خیره شدم و پوزخند زد:
-تو حرف چهارتا آدمی که از بیکاری میشینن داستان درست می کنن رو باور می کنی؟
-ببین پدرام. مشکل من واقعا جدیه.
بی تفاوت شونه بالا انداختم:
-به من ربطی نداره.
-اما تو…
باعصبانیت برگشتم سمتش و غریدم:
-گفتم که مزخرفه. من جنگیر نیستم. حالا هم گورتو گم کن.
با التماس گفت:
-خواهش می کنم. من نگران خانواده امم. به جز تو هم جنگیر دیگه ای پیدا نکردم.

-بزار یه چیزی بهت بگم… من جنگیر بودم. دقت کن؛ بودم. یعنی دیگه نیستم. برو
دنبال یکی دیگه.
همون موقع مانی اومد و با تشر، پسره رو دور کرد. یه کیک شکلاتی دستم داد و
کنارم نشست.
-این یارو چی می گفت؟
-چرت و پرت. از چند نفر شنیده که من چی کاره بودم.
مانی آهانی گفت و گازی به کیکش زد. سرمو دوباره انداختم پایین و خیره شدم و
عکس روی جلد کیک. صد در صد کیک داخلش خیلی ضایع تر از اینه. نمی دونم
چرا انقدر به خودشون زحمت میدن و عکس تخیلی چاپ می کنن روش!
ذهنم رفت سمت حرفام با اون پسره و به این فک کردم که چرا من اینطوری رفتار
کردم؟ در واقع دلم به حالش سوخته بود اما ردش کرده بودم بره. خودمم نمی
دونستم چرا اینکارو کردم!
انگار که برای چند لحظه کنترلم دست خودم نبود. شاید با زنده شدن خاطرات
پدرام، منم کم کم حسام بودن رو فراموش می کردم. از این فکر، ناخودآگاه لرزیدم.
-مانی؟
با دهن پر هومی گفت.
-من قبلا چطور با آدمایی که کمک می خواستن، رفتار می کردم؟
دستشو به علامت »صبر کن« گرفت جلوم و تند تند کیک توی دهنشو جوید و قورت داد:
-قبلنا خیلی خشن بودی خدایی. بهت می گفتیم »تو« می افتادی به جونمون! دیگه
خودت فرض کن با اون بدبختا چی کار می کردی. البته منم عین تو علاقه ای ندارم
خودمو قاطی موضوعی کنم که بهم ربط نداره.
-خب چرا کمکشون نمی کنیم؟ می دونی… دلم براش سوخت.
با نیشخند ابرو بالا انداخت:
-نه بابا. پدرام مهربان می شود!
خندید. یکم منتظر موندم که جوابمو بده اما انگاری کلا یادش رفته بود من بدبخت
سوال پرسیدم .

دوباره حرفمو تکرار کردم و اون گفت:
-می دونی اگه قاطی بشیم، چی میشه؟ بهشون اجازه ی اذیت کردن خودمونم میدیم.
نه که الان اصلا اذیتمون نمی کنن! اون موقع دیگه پدرمونو در میارن. جنا همین
طوریشم با آدما چپن؛ چه برسه به جنگیرا که به قصد کشت میرن سمتشون!
کاملا قانع شدم! حرفاش درست بود. خود من همین الانش، گرفتاریم بدتر از
خیلیاست. خل نیستم که برای خودم دردسر دوباره بتراشم. اما حس می کردم دوست
دارم هر طور که شده به اون پسر کمک کنم. یه جور التماس می کرد که نمی تونستم
ولش کنم. عذاب وجدان گرفته بودم .
تصمیم گیری در این مورد رو انداختم واسه بعدا و همراه مانی مشغول خوردن کیکم شدم.
یه کلاس دیگه هم موندیم و بعد برگشتیم خونه. مانی رفت سمت خونه ی خودشون و
من مسافت تقریبا کوتاه از خونه ی مانی تا خونه ی خودمون رو تنهایی اومدم. وسط
خیابون بودم که حس کردم یکی صدام کرد. با چشمای ریز شده، همه ی خیابونو از
نظر گذروندم. اون وقت ظهر ،
کسی جز من اونجا نبود. دوباره راه افتادم و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که
دوباره و این بار خیلی واضح شنیدم که اسممو صدا کرد:
-حسام.
قدمامو تندتر کردم. زیرلب پشت سرهم چند بار تکرار کردم:
-توهم زدی… توهم زدی…
پاهام پیچ خورد تو هم با صورت افتادم زمین. این چند وقت انقدر زرت و زرت با
صورت فرود اومده بود که کلا صورتم به فنا رفته بود. از جام بلند شدم. مایع غلیظی
پشت لبم ریخت و در
عرض یه چشم بهم زدن، کل کاپشنمو خونی کرد. دستمو کشیدم به بالای لبم و به
قرمزی پشت دستم خیره شدم. دوباره صدا بلند شد:
-حسام. بیا اینجا…
حس کردم هر چقدر که زمان می گذره، صدا داره نزدیک تر و واضح تر میشه. قبلا
این جور وقتا، یه چیزی ته وجودم می جوشید و بهم آرامش می داد. برعکس؛ الان که

به اون آرامش نیاز داشتم، حس کردم چیزی ته دلم تکون خورد و به صدم ثانیه تمام
وجودم پر شد از حسای بد.
دمای اطرافم خیلی ناگهانی افت کرد. هنوز تصمیم نگرفته بودم سرجام بایستم یا برم
که دستی رو شونه ام نشست. حس کردم شونه ام یخ بست. این بار صدا کنار گوشم
تکرار شد:
-حسام بیا پیش ما…
صدا تو گوشم زنگ زد و قدرت هر حرکتی رو ازم گرفت. یه دفعه با دیدن صحنه ی
رو به روم، نفسم تو سینه حبس شد. کل تنم یخ زد و ستون فقراتم تیر کشید. حدود 10-
20 نفر دورمو گرفته بودن و بلا استثنا، همه به من نگاه می کردم. یه ردای بلند سفید و
رنگ و رو رفته تنشون بود که پایینش پاره شده بود. همون پارگی بهم کمک کرد که
به طور واضح پاهاشون که از زمین فاصله داشت رو ببینم. پوستشون بی نهایت رنگ
پریده بود و همشون موهای بلند مشکی داشتن
که دورشون تاب می خورد. سرشون پایین بود اما چشماشون با عصبانیت به من
دوخته شده بود .
انگار با چشماشون می پرسیدن:
»به چه جرئتی این کارو کردی؟«
هنوز سنگینی اون دست روی شونه ام رو حس می کردم. همونم قدرت هر کاری
رو از من گرفته بود و حتی نمی تونستم داد بزنم. تنها کاری که از دستم بر می اومد،
خیره شدن به همون افراد رو به روم بود. اشک تو چشمام حلقه زد و دیدمو تار
کرد. صدا تو گوشم پیچید:
-بیا پیش ما حسام. ما منتظرتیم. ما به دردات پایان میدیم.
یه لحظه حس کردم چقدر دوست دارم به حرفش گوش بدم. چرا از اول این کارو
نکرده بود؟ اونا تنها کسایی بودن که می تونستن همه دردامو ازم بگیرن. اونا می
تونستن منو به آرامشی که همیشه می خواستم برسونن. برگشتم سمت صاحب صدا.
ظاهرش مثل بقیه بود اما یه چیزی توش فرق می کرد. اونم چشماش بود… برخلاف

بقیه که چشمای یه دست مشکی داشتن، اون چشماش یه تیکه آتیش بود که تو صورتش
شعله می کشید.
یه لحظه فک کردم:
»چقدر این چشما آشنان«
اما صداش، هر فکری رو ازم دور کرد. دهنش به طور غیر طبیعی، تا آخر باز
شد و صداش بیرون اومد:
-دست منو بگیر. ما کمکت می کنیم.
ناخودآگاه لبخند زدم. دستشو که می گرفتم، همه چی درست می شد. دستمو بلند کردم
و به سمت دست دراز شده اش بردم که صدای بلند و زنگ دار دیگه ای تو گوشم
پیچید:
-این کارو نکن.
دستم رو هوا خشک شد و سرم به سمت صاحب صدا برگشت. یه پسر بلند قد و
هیکلی بود. موها و چشماش قهوه ای تیره بود و پوستش سبزه. یه چیزی تو چهره اش
برام آشنا بود. تا خواستم به این فکر کنم که چرا برام آشناست، صدای فرد رو به روم
بلند شد:
-اهمیت نده حسام. اون درداتو تشدید می کنه. با ما بیا.
دستمو نزدیک تر بردم که دوباره صدای پسر بلند شد:
-به من گوش کن پدرام. دست اونو که بگیری، همه چی تموم میشه. هم زندگی خودت
هم زندگی ما. بیا سمت من. من کمکت می کنم.
فرد رو به روم گفت:
-با ما بیا. ما آرامشی که می خوای رو بهت میدیم.
گیج شده بودم. اختیاری از خودم نداشتم. هر بار که فرد رو به روم ازم می خواست
دستشو بگیرم، مشتاقانه دستمو جلو می بردم و هر وقت پسر می گفت که به سمتش
برم، از فرد رو به روم متنفر می شد و قدمی به سمت پسر برمی داشتم. ذهنم پر از
دوگانگی شده بود. اون ته تهای ذهنم یکی داشت داد می زد و چیزی ازم می خواست
اما هر چقدر تلاش می کردم، نمی فهمیدم چی می خواد.

چیزی درونم غرید. همون حس مزخرف تو وجودم پیچید و ترقیبم کرد دست فرد
رو به رومو بگیرم. ناخودآگاه دستمو جلوتر بردم. چیزی نمونده بود که دستشو
بگیرم که صدایی انگار از درون مغزم فریاد کشید:
-پدرام .
اون صدا اونقدر قدرت داشت که حس کردم مویرگای مغزم پاره شد. خون دماغم
بیشتر شد و خونی که با شدت بیرون می ریخت رو حس کردم. از درد فریادی
کشیدم و با دستام سرمو
گرفتم. دنیا جلوی چشمام سیاه شد و آخرین چیزی که حس کردم، برخورد محکمم با
آسفالت کف خیابون بود.
***
درد سرم تنها چیزی بود که حس می کردم. مغزم داشت منفجر می شد. دستمو
بلند کردم و گذاشتم رو سرم و فشار دادم اما دردم کمتر نشد. یه نفر دستمو گرفت
و از سرم دور کرد و صدای آشنایی رو از کنار گوشم شنیدم:
-چیکارش کردی پسر؟
کس دیگه ای در جوابش
گفت:
-تنها راه ممکن بود. باید یه جوری جلوشو می گرفتم.
دیگه حرفی نزدن. دستی روی پیشونیم نشست و فشار کمی بهش داد. یه نیروی
آرامش بخش پیچید تو سرم و تا حدی دردمو کم کرد اما هنوز حس می کردم مغزم
داره منفجر میشه. نه می تونستم چشمامو باز کنم، نه حرفی بزنم. تنها کاری که می
کردم، این بود که سر جام از درد به خودم بپیچم.
چند بار دیگه همون شخص دستشو گذاشت رو پیشونیم و هر بار مقدار کمی از
دردمو می گرفت. اونقدر این کارشو ادامه داد که جز یه سردرد مختصر، چیز
دیگه ای حس نمی کردم .
چشمامو باز کردم و چشم تو چشم چشمای عسلی آشنایی شدم. بهم لبخند زد و گفت:
-خوبی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

این یه رمان خیالاتی هست یا واقعیت؟

آرمی:)
1 سال قبل

عالیهههه، من فهمیدم اون چشم قرمزه کیه ولی حسام/پدرام نفهمید😐

معصومه
معصومه
1 سال قبل

فصل سوم هم هست

یاسمریم
یاسمریم
1 سال قبل

تعداد دفعاتی که حسام تو این رمان بیهوش شده از کل روزای زندگی من بیشتره 😂😐

سیما
سیما
پاسخ به  یاسمریم
1 سال قبل

کلا این رمان کتک خوردن و بیهوش شدنه 🤣🤣🤣

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x