رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 7

5
(1)

 
روم بود، اگه نفس هام آروم تر می شد، راحت تر بودم. هر لحظه فشار داشت داشت
بیشتر می شد و نفس کشیدن سخت تر.
یه دفعه صدای یه نفر پیچید توی سرم. به عربی، تند تند یه سری چیزا رو پشت هم
ردیف می کرد که اصلا نمی فهمیدمش. انگار کلا درکمو از واژه ها از دست داده
بودم. فقط می دونستم چیزی که توی سرم می شنوم، یه دعاست. ناخودآگاه، دهنمو
باز کردم و کلمه به کلمه ای که تو سرم می شنیدم رو به زبون آوردم. اولین کلمه رو
که گفتم، فشار ثابت موند و بیشتر نشد. یکم دیگه ادامه دادم که یهو فشارشو به طرز
غیرقابل تحملی بیشتر کرد. طوری که تا چند لحظه نتونستم چیزی بگم. جلوی چشمام
ستاره های ریزی می دیدم. می دونستم همه اش از کمبود اکسیژنه.
به زور و با نفس نفس دوباره خوندنمو از سر گرفتم. فشار هر لحظه بیشتر می شد.
دقیقا آخرین لحظه ای که حس کردم کارم تمومه و تقلا بی فایده س، فشار از روم
برداشته شد. صدای توی سرم هم قطع شده بود. یکم تو همون حالت درازکش موندم و
نفس کشیدم. سینه ام خس خس می کرد اما حداقل دردش طوری نبود که شک کنم
جاییم شکسته. یه صدای وز وز باعث شد کمی خودمو جمع و جور کنم. اون صدا یه
جور خاصی بود. می تونستم بشنومش اما نمی تونستم دقیق بگم از کجا میاد یا صدای
چیه. مثه این می موند که یه عالمه زنبور دارن به سمتم میان و هر لحظه نزدیک تر
میشن… قبل از اینکه خوب حالم جا بیاد، نیم خیز شدم و رفتم سمت مانی .
خبری از اون یارو نبود.
سعی کردم گوشامو روی صدای وز وز ببندم. باید از وضعیت مانی مطمئن می شدم
و اول باید تمرکز می کردم. مچشو گرفتم و نبضشو چک کردم. می زد؛ این خودش
کلی بود. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و خیلی محو می تونستم چهره ی مانی
رو ببینم. هیچ زخم و خون لخته شده ای به چشم نمی خورد. با دست کل سرشو چک
کردم و خدا رو شکر هیچ زخمی پیدا نکردم.
به سختی، با یه دست کشیدمش سمت دیوار و بعد خودم رفتم دنبال چاقوم. خیلی خوش
بینانه بود که انتظار داشتم چاقوی به اون کوچیکی رو تو اون تاریکی پیدا کنم. فکری
تو ذهنم جرقه زد و یه لنگه کفش و جورابمو در آوردم. رفتم سمت جایی که حدس می

زدم چاقوم اونجا باشه. یکم که گذشت، احساس کردم پای بدون جورابم خیس شد. زانو
زدم و دستمو رو زمین کشیدم و خیلی
زود چاقوی خونیمو پیدا کردم. حداقل خونریزی دستم کمک کرده بود جای چاقو رو
پیدا کنم. درد دستم زیاد نبود؛ می تونستم تحمل کنم تا وقتی از این جهنم بریم بیرون.
اون صدای وز وز هنوز وجود داشت. اونقدر قوی تر شده بود که نمی تونستم نادیده
اش بگیرم .
اون صدا داشت دیوونه ام می کرد. بالا سر مانی نشستم و چشمامو بستم. سعی کردم ذهنمو از
روی اون صدا منحرف کنم. الان بیشتر شبیه این بود که یه نفر کنار گوش من داره
فیلم نگاه می کنه. اما تلویزیونش برفکیه. یهو انگار یکی تلویزون رو خاموش کرد و
صدا قطع شد.
عرق سردی نشست رو سر و صورتم و چسبیدم به دیوار. چشمامو محکم تر بهم فشار دادم .
جرئت اینکه چشمامو باز کنم رو نداشتم. می ترسیدم چیزی ببینم و همون جا سکته
کنم. ترجیه می دادم اون صدای وز وز روی مخم باشه اما اون سکوت رو تحمل نکنم.
با صدای فریاد بلندی که تو خونه پیچید، ناخودآگاه از جا پریدم و چشمام تا آخرین
اندازه باز شد. با دیدن چیزی که جلوم بود، ماتم برد. دست و پام شل شد. نفسمو حبس
کردم و با چشمای گرد شده به رو به رو نگاه کردم.
نیما جلوم ایستاده بود. اما دیگه نمی شد بهش گفت نیما… گوشه های لبش تا نزدیکی
گوشش پاره شده بود و قسمت پایینی لبش به شکل چندش آوری آویزون شده بود.
چشماش یه دست سیاه بود و با نگاه کردن بهش، آدم حس می کرد داره توش غرق
میشه. موهاش تا نزدیکای گردنش بود و با اینکه باد نمی اومد، رو هوا تاب می
خوردن. حالت بدنش طوری بود که فک می کردی خوابه و هیچ کنترلی رو بدنش
نداره. روی هوا معلق مونده بود و انگار مثه عروسک خیمه شب بازی با نخ نگه اش
داشته بودن.
آروم آروم داشت بهم نزدیک می شد. روی هوا سر می خورد و جلو می اومد.
چشماش رو به من دوخته بود. با تکیه به دیوار از جا بلند شدم و چاقوم رو جلوم

گرفتم. دستم لرزش عصبی پیدا کرده بود و چاقو رو به زور نگه داشته بودم. یکم که
بهم نزدیک تر شد، اخطار دادم:
-جلوتر نیا.
با اون وضعیت دهنش نمی تونست لبخند بزنه اما حس می کردم داره بهم می خنده.
کنار مانی ایستاد و سرشو کج کرد و نگاهشو دوخت به مانی. از روی حرص
دندونامو به هم فشار دادم .
هر کاری که برای آسیب رسوندن به مانی انجام می داد، پدرشو در می آوردم.
بدون اینکه نگاهشو به من بدوزه یا تغییری تو حالت دهنش به وجود بیاد، گفت:
-خیلی منتظرت بودم حسام. گیر آوردنت خیلی آسون تر از چیزی بود که انتظار داشتم.
صداش تو گوشم زنگ زد و باعث شد سرم سوت بکشه. صدای سوت توی سرمو
نادیده گرفتم و گفتم:
-منو از کجا می شناسی؟ چی می خوای ازم؟
-باعث تاسفه که همچین احمقی ولید دورگه هاست. من از حریفای ضعیف خوشم نمیاد.
چشمام گرد شد و گفتم:
-تو یه جنی؟
نگاهشو بالا آورد و تو چشمام خیره شد. باید از همون اول که دیده بودمش می
فهمیدم. بدن نیما داغون شده بود. حالا که نزدیکم اومده بود، می تونستم کلی جای
زخم و کبودی تو همه جای بدنش ببینم. تسخیر همیشه به جسم آدم آسیب جدی می
رسوند. احتمالا همون اول هم نیما و خواهر برادراش تحت اختیار اجنه بودن. اما
الان نیما تسخیر شده بود. یادمه یه جا خونده بودم تسخیر برای اجنه هم کار سختیه.
کمتر جنی می تونست این کارو بکنه یا ریسک تسخیر یه آدمو قبول کنه. بودن تو
بدن آدما، برای اونا هم خطرناک بود .
یکم جلوتر اومد و من عقب تر رفتم. دیگه تقربا داشتم تو دیوار حل می شدم! نیما گفت:
-تو باید با من بیای دورگه.
طوری گفت دورگه که حس کردم یه موجود مزخرف و نجسم! حالت حرف زدنش
عصبیم می کرد. مثه این می موند که یه مجسمه ی بی حرکت باهات حرف بزنه.

کاری هم از دستم بر نمی اومد که خفه اش کنم. خیلی سریع داشتم ذهنمو زیر و رو
می کردم که یه راه حل برای فرار از اون موقعیت پیدا کنم. تا اون موقع که هیچی به
هیچی…
حداقل اینکه هنوز بهم حمله نکرده بود، دلگرمم می کرد. می تونست خیلی راحت
بیاد و هر کاری دلش می خواد باهام بکنه. من قدرتی نداشتم و به خاطر خونریزی
دستم هم بی حال بودم .
با اینکه امیدی نداشتم جوابمو بده، گفتم:
-چرا نیما؟
برخلاف انتظارم گفت:
-من از وقتی فهمیدم زنده ای برات برنامه ریزی کردم. خانواده ی نیما بهترین گزینه
بود. با اون مغز ساده و روح ضعیفشون. یه ارتش کامل برای من…_از جون من چی میخوای؟
سعی می کردم با حرف مشغول نگه اش دارم تا یه چیزی برای نجات خودم پیدا کنم. با نگاه
اطرافمو بررسی می کردم؛ به امید اینکه یه گلدونی، چیزی پیدا کنم و بزنم تو سر
نیما. تاریکی کارمو سخت کرده بود. نیما با لحنی پر از تمسخر گفت:
-تو هنوز نفهمیدی؟ اون موجود درونت داره قدرتتو می خوره. هر چقدر که زمان
می گذره ، قدرت تو کمتر و گذرگاه ترمیم میشه. من فقط این روندو سریع تر می
کنم.
به کل یادم رفت داشتم دنبال چی می گشتم. با بهت به چهره ی متلاشی نیما خیره
شدم. چیزی از درون داشت قدرت منو می خورد؟ برای همین بود که دیگه قدرتمو
حس نمی کردم؛ اون داشت نابود می شد و از اون طرف محله ممنوعه داشت خودشو
ترمیم می کرد. از اینجا که بیرون رفتم، اول از همه میرم پیش بابا و بهش همه چیزو
می گم. اون باید جلوی اینو می گرفت.
-من نمیذارم.
بلافاصله با این حرفم، صدای جیغ بلندی ازش خارج شد. صدای شکستن شیشه های
سالن، تو صدای جیغش گم شد. جیغش رفته رفته بلند تر شد و خیلی زود به درجه ای

رسید که حس کردم مغزم داره منفجر میشه. چاقو از دستم افتاد. زانو زدم و با هر دو
دستم سرمو چسبیدم. بی اراده از روی درد فریادی کشیدم. نیما بدون اینکه صدای
جیغشو قطع کنه، اومد بالا سرم ایستاد. از پهلو رو زمین افتادم. درد اونقدر شدید بود
که جلوی چشمم سیاه شد. چند دقیقه ای از درد به خودم پیچیدم که بالاخره بیهوش
شدم.
درد تمام تنمو پوشونده بود. اون چیزی که اون لحظه حس می کردم، فراتر از درد
بود. بدنم بی حس بود و نمی تونستم تکونش بدم. با وجود اون بی حسی، دردی رو که
حس می کردم، عجیب بود. هیچ صدایی از اطرافم نمی شنیدم. حضور هیچ کسی رو
هم اطرافم حس نمی کردم. هوا سرد بود و باد سردی که می وزید، بهم می فهموند هر
جایی که هستم، توی فضای بازه. یه بخشی از ذهنم می خواست به این فک کنه که من
کیم. حتی اسممو یادم نمی اومد. تا حس می کردم دارم به نتیجه ای می رسم، موجی
از درد تو وجودم می چرخید و تمام افکارمو پراکنده میکرد. از وقتی هوش و حواسم
سرجاش اومده بود، چند ساعتی می گذشت اما نه کسی سراغم اومده بود نه از شدت
درد کم شده بود و نه به موفقیتی تو به یاد آوردن چیزی داشتم. چشامو حس نمی
کردم. بسته بودن و همین بسته بودنشون باعث می شد حس کنم دارم تو تاریکی
وجودم غرق میشم.
یه دفعه دردی خیلی شدیدتر تو سرم پیچید. سرم سنگین شد و پرت شدم تو تاریکی…
****
وسط یه بیابون ایستاده بودم. تا چشم کار می کرد، هیچ درختی رو نمی دیدم.
سکوت اونجا با تمام سکوت هایی که تا حالا تجربه کرده بودم، فرق داشت. یه
جور خاصی بود که دقیقا نمی تونستم انگشت بذارم روش.
یه صدای سرفه کردن آروم از پشت سرم، شنیدم. برگشتم و با دیدن موجود مچاله
شده ای که با فاصله ی کمی ازم رو زمین افتاده بود، ابروهامو بالا انداختم.
آروم رفتم سمتش و کنارش زانو زدم. چیز جالبی که همون لحظه متوجه شدم،
این بود که با وجود آفتاب داغی که می زد پس کله ام، زمین سرد بود.

کسی که رو زمین افتاده بود، هیکل یه دخترو داشت و لباس یه دست مشکی تنش
بود. موهاش مشکی بود و رگه هایی از صورتی توش دیده می شد. سرشو بلند
کردم و چشمم خورد به
صورت خونیش. چند تا زخم عمیق روی صورتش بود. چشماشو بسته بود و پشت
سرهم سرفه می کرد. سرفه هاش خشک و با درد بود و خون بالا می آورد.
هیچ کاری از دستم بر نمی اومد که انجام بدم. همین طور بهش خیره بودم که چشماشو
باز کرد و تو چشمام خیره شد. اون لحظه اونقدر از دیدن چشمای صورتیش تعجب
کردم که ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم. به زور و با سختی، بین سرفه هاش گفت:
-به خودت بیا… حسام… جلوشو بگیر…
نمی فهمیدم داره در مورد چی حرف می زنه. شاید به خاطر درد توهم زده بود و
منو با حسام نامی اشتباه گرفته بود. دستشو با هم دردی فشار دادم و سعی کردم
لحنم گرم باشه:
-آروم باش. چیزی نیست. خوب میشی.
-خفه شو… چرت نگو…
از این همه خشونت، جا خوردم. بیا و خوبی کن! دوباره گفت:
-من… زیاد نمی تونم اینجا بمونم… سعی کن به یاد بیاری.
-چی رو؟
-همه چیزو… خودتو… خانواده اتو… وظیفه اتو.
خواستم چیز دیگه ای بپرسم که یه سرفه ی خیلی دردناک کرد و همه چیز تاریک شد…
تاریکی از بین رفت. نگاهی به اطرافم انداختم و به جای اون بیابون، خودمو توی یه قبرستون
دیدم. هوا تاریک و روشن بود و برف می بارید. همه جا پوشیده از برف بود اما
هنوز می شد سنگ قبرا رو دید. روی اونا به خط عجیبی نوشته شده بود که ازش
زیاد سر در نمی آوردم .
نگاهم افتاد به سنگ بزرگی که بالاش شکسته بود. ظاهرا تنها راه ورود، همون سنگ بود .
اطراف اون سنگ رو صخره های بزرگی محاصره کرده بودن و در واقع اون سنگ
راه ورودی رو بسته بود اما از شکستگی بالاش می شد به راحتی رد شد.

همون لحظه مرد جوونی از همون قسمت شکسته خودشو بالا کشید و پرید تو
قبرستون. قد و هیکلش متوسط بود. موهای روشنش آشفته تو صورتش ریخته بود.
حالتش طوری بود که حس می کردم خیلی ناراحته. لباش رو به هم فشار می داد و
ازشون یه خط سفید دیده می شد. اخماشم درهم بود. قدم هاش مصمم و محکم بود. از
کنار من رد شد و بی توجه به من به راهش ادامه داد. انگار که من اصلا وجود
ندارم. اون مرد منو نمی دید.
بی اراده پشت سرش راه افتادم. سریع از بین قبرا رد می شد و جلو می رفت. یکم
که جلوتر رفتیم، کنار قبری ایستاد که از بقیه ی قبرا بزرگ تر بود. سنگ سیاهی
داشت و نوشته هاش قرمز رنگ بود. جالب بود که می تونستم اسم صاحب قبر
رو بخونم. بزرگ نوشته شده بود:
“حسام نوری (ولید)”
چهره ی مرد با دیدن قبر، بیشتر درهم رفت. انگار از دیدن اون قبر خیلی عذاب می
کشید. شاید حسام یکی از عزیزانش بوده.
نشست کنار قبر و دست راستشو گذاشت رو قبر و چشماشو بست. همون لحظه کنارش
دختری ظاهر شد. یه دختر نوجوون که فوق فوقش می شد گفت ۱۵ سال سن داره. یه
تونیک ساده ی سفید پوشیده بود و موهاش آزادانه اطرافش ریخته بود. کنار مرد
ایستاد. خیره خیره به مرد نگاه کرد که بالاخره چشماشو باز کرد. نگاهشون تو هم قفل
شد. دختر بدون اینکه حرفی بزنه، دستشو جلو برد و منتظر بهش نگاه کرد. نگاه مرد
بین دست و دختر چرخید و با تردید دستشو گرفت .
دختر لبخند کمرنگی زد و کنارش نشست.
هر دو چشماشونو بسته بودن و اخم کرده بودن. هر چی می گذشت، چهره ی مرد
مچاله تر می شد. دختر هم اخم کرده بود اما انگار نسبت به مرد زیر فشار کمتری
بود.
یه دفعه هاله ی سیاهی رو دیدم که با شدت از مرد خارج شد. خارج شدنش مساوی شد
با پرت شدن مرد و دختر. اون هاله از روی هر سنگ قبری که رد می شد، اونو خرد
می کرد. با چشمم داشتم هاله رو تعقیب می کردم. زمانی که رسید به سنگ ورودی، با

صدای وحشتناکی منفجر شد. صداش به حدی بلند بود که گوشامو گرفتم. از زیر چشم
دیدم دختر که به خاطر انفجار پرت شده بود دورتر، دوید سمت مرد و با لمس بدنش،
جفتشون غیب شدن. با رفتن اونا، موندم من و یه قبرستون داغون. قبل از اینکه کاری
انجام بدم، حس کردم از پشت کشیده شدم…
زمانی که به خودم اومدم، دیدم روی یه زمین شیب دار ایستادم. علف و گیاهای
روی زمین، تا نزدیکای زانوم بلند بودن و راه رفتنو برام سخت می کردن. چند قدم
جلوتر رفتم که چشمم افتاد به همون دختر و مردی که تو قبرستون بودم. جلوتر رفتم
و با دیدن چهره ی مرد، ناخودآگاه سرجام ایستادم. بینیمو چین دادم و با اخم به دختر
نگاه کردم.
دختر روی جنازه ی سوخته ی مرد خم شد بود و دستشو روی پیشونی مرد گذاشته بود.
چیزی رو زیر لب زمزمه می کرد که نمی فهمیدم. نگاهمو دوختم به چهری مرد. نصف
صورتش سوخته بود و چشمش کاملا از بین رفته بود و یه حفره ی سیاه جاش مونده بود. از
گوشش و دهنش خون می اومد. بدنش هم سوخته بود. دلیل سوختنشو درک نمی کردم. اونجا
هیچ آتیشی نبود که بهش آسیبی برسونه. شاید اون هاله بهش آسیب رسونده بود! اون لحظه
تنها دلیلی که پیداکردم، همون بود. البته اون هاله ی سیاه از دختر هم عبور کرده بود اما جز
چند تا سوختگی جزئی، زخم قابل توجهی نداشت.
زمزمه کردن دختر که تموم شد، صحنه ی عجیبی دیدم. از بدن اون مرد یه هاله ی
دود مانند سفید بیرون اومد. شکل اون هاله شبیه بدن یه مرد بود. چند لحظه سردرگم
بالای جسم مرد موند که دختر دستشو گرفت و غیب شدن. هم زمان با اونا، منم غیب
شدم. انگار وابسته به اونا بودم .
اخرین چیزی که دیدم، یه دشت بزرگ و سبز بود که جنازه ی سوخته ی مرد
توش خوابیده بود… بعد از پشت کشیده شدم…
این بار توی بیمارستان بودم. جلوی روم چند تا تخت بود و روی هر کدوم یه نفر با
لباس سبز خوابیده بود. بالای سر یکی از تختا، همون دخترو دیدم که کنارش اون
هاله ی سفید ایستاده بود.

بیمار روی تخت، یه پسر جوون بود. پوست سبزه ای داشت که یکم رنگش پریده
بود. موهاش مشکی بود که از زیر سر باندپیچی شده اش، به سختی معلوم بود. یه
پاش شکسته بود و آویزونش کرده بودن .
توجه ام به دختر جلب شد که باز، داشت چیزی رو زیر لب زمزمه می کرد. یه لحظه
حس کردم کس دیگه ای هم کنار اون دختر ایستاده. مسخره بود اما خیلی واضح
حضورشو حس می کردم .
شاید هم فقط توهم زده بودم.
سر در نمی آوردم چه خبره. منتظر بودم ببینم بعدش چه اتفاقی می افته و اخرش چی میشه .
ناخودآگاه کنجکاو شده بودم که چه اتفاقی برای اون مرد می افته. فهمیده بودم که
اون هاله ی سفید باید روح اون مرد باشه.
نگاهم به دختر بود که یهو دیدم اون هاله کشیده شد به داخل بدن اون پسر. با
چشمای گرد شده خیره شدم به جسم اون پسر. در کمال تعجب دیدم که رنگ
صورتش برگشت و مانیتور کنار تختش نشون داد که ضربان قلبش بیشتر شده. با
ورود اون هاله ی سفید به بدنش، بدنش واکنش نشون داده بود. دختر با لبخند عمیقی
بهش خیره شد. انگار از نتیجه ی کارش راضی بود.
یهو بدون اخطار قبلی، همه جا تاریک شد. مثه دفعه های قبل حس نکردم که کسی
منو از پشت کشید. فقط همه جا تاریک شد…
تاریکی از بین رفت و من خودمو تو اتاق یه بیمارستان پیدا کردم. یه اتاق خصوصی
بود که یه تخت توش داشت و چند تا صندلی. یه یخچال گوشه ی اتاق و کنار پنجره
بود و روی میز تخت ، یه گلدون پر از گل به چشم می خورد. من روی یکی از
صندلی های نزدیک تخت نشسته بودم.
جز من، یه نفر دیگه هم توی اتاق بود که لباس بیمارستان تنش بود و روی تخت و
پشت به من خوابیده بود. جثه ی ریزی داشت و می شد گفت تقریبا ۲۰ سالشه.
پوستش سبزه بود و موهاش مشکی. یکم در سکوت بهش خیره شدم که در اتاق باز
شد و پسر جوونی اومد تو. پوست اونم مثه پسر روی تخت، سبزه و موهاش مشکی

بود. چشمای توسی روشنی داشت. کنار تخت ایستاد و با خنده رو به پسر روی
تخت، گفت:
-تو هنوز رو اون تختی؟ پاشو یه تکونی به خودت بده زخم بستر نگیری پسر.
اون یکی با غرغر گفت:
-خوابیدن یا نخوابیدن من چه فرقی به حال تو داره پارسا؟
تکونی به خودش داد و طاق باز خوابید. حالا می تونستم چهره اشو ببینم. شباهت
زیادی به همون پسر که اسمش پارسا بود، داشت. انگار همون فرد بود اما نسخه ی
کوچیک ترش. یه دفعه سرجام خشک شدم. این پسر همونی بود که روح مرد درونش
کشیده شده بود!
اون دو نفر طوری رفتار می کردن که انگار من اونجا نیستم. شاید هم واقعا منو
نمی دیدن! مثه اون مرد و دختری که دیده بودمشون.
پارسا بی توجه به حرفش، خندید و گفت:
-مگه قرار نبود حاضر بشی؟ برگه مرخصیتو گرفتم. مانی و هیوام الاناست که برسن.
با هول از جاش پرید و گفت:
-خوب شد گفتی. اصلا یادم نبود.
با کمک پارسا، یه پیراهن و شلوار مشکی پوشید و ایستاد جلوی آینه. از توی آینه
به پارسا که روی تختش دراز کشیده بود، نگاه کرد و گفت:
-بابا کو؟
-با پایا رفتن خرید. کلی چیز میز کم اورده بودن واسه نذری.
-من که به مامان گفتم. نذری لازم نبود. فقط خودشو انداخت تو زحمت.
-تو نگران نباش. اونقدر از بهوش اومدن تو ذوق زده س که حاضره کل شهرو غذا بده.
با اخم از جام بلند شدم. یه حس عجیبی به این صحنه ها داشتم. حس می کردم قبال اینا
رو دیدم؛ خیلی آشنا بودن! تمام صحنه هایی که تا به حال دیده بودم، برام اشنا بودن
اما هر چی به ذهنم فشار می اوردم، نمی تونستم بفهمم چرا حس می کنم برام آشنان.
من حتی اسم خودمو هم یادم

نمی اومد چه برسه به اینکه بخوام سعی کنم چیز دیگه ای رو به یاد بیارم. مثه این
می موند که یکی کل حافظه امو پاک کرده باشه. یاد حرف اون دختر چشم صورتی
افتادم:
“-سعی کن به یاد بیاری.
-چی رو؟
-همه چیزو… خودتو… خانواده اتو… وظیفه اتو”.
شاید من با اون مرد توی قبرستون ارتباطی داشتم. تمام چیزهایی که تا به حال
دیده بودم، یه جوری به اون مرد ربط داشت. شاید من یکی از نزدیکای اون مرد
بودم .یه صدایی تو ذهنم گفت:
-یا شایدم تو خود اون مردی.
این یکی دیگه خیلی احمقانه بود. امکان نداشت بتونم در قالب یه فرد جدا، خودمو
ببینم! اصلا با عقل جور در نمی اومد .
پارسا که از اتاق خارج شد، کنار اون پسر نشستم و به نیم رخش خیره شدم. به در
نگاه می کرد و تو فکر بود. آروم به پسر گفتم:
-تو می دونی من کیم؟
فک می کردم بازم به حضورم بی توجه می مونه اما برخلاف تصورم، یهو از جا پرید و
اطرافشو نگاه کرد. اصلا انتظار این حرکتو ازش نداشتم. نمی دونستم صدای منو می
شنوه یا به خاطر چیز دیگه ای از جا پریده. برای اینکه اینو بفهمم، گفتم:
-صدامو می شنوی؟
رنگش پرید و با چشمای گرد شده اطرافو نگاه کرد. خواستم چیز دیگه ای بگم یه
پسر تقریبا هم سن و سالای خودش پرید تو اتاق و با صدای بلند گفت:
-پدرام.
دوید سمت ما و پسر کنار دستمو که فهمیده بودم اسمش پدرامه، محکم بغل کرد.
پدرام در مقابل ابراز احساساتش خیلی خشک جواب داد و زود ازش جدا شد.

پسر تازه وارد اصلا به روی خودش نیاورد که پدرام بهش بی محلی کرده. همون
لحظه دختر نوجوونی هم وارد اتاق شد که تو همون نگاه اول شناختمش. همون
دختری بود که تو قبرستون
دیده بودمش. دختر رفت سمت پدرام و چیزی بهش گفت. حرکت لبشو می دیدم اما
نمی شنیدم چی میگه. این حالت زیاد طول نکشید و دوباره همه چیز جلو چشمم تیره و
تار شد…
توی یه خونه ی روستایی ساده بودم. یه پیرمرد کنارم ایستاده بود و داشت با پسر
جوونی حرف می زد. پیرمرد یه چهره ی خاصی داشت. یه جور حالت روحانی و
آرامش بخش تو چهره اش بود. پسر هم چشم و ابرو قهوه ای بود و تیشرتش تو تنش
زار می زد. بارز ترین ویژگیش ، همون لاغر بودنش بود. پیرمرد یه سنگ سیاهی
رو به سمتش گرفت و گفت:
-من جنسشو خوب می شناسم. از محله ممنوعه س. من میگم اون پسر تو محله
ممنوعه بوده وقتی اونجا منفجر شده. موج انفجار هم پرتش کرده بیرون.
پسر یه پوزخند زد. توجه ام به چشمای سرخش جلب شد. انگار یه عالمه گریه کرده
بود یا چند شبانه روز نخوابیده بود.
-اونجا چیکار می کرده؟ تنها چیزی که ازش مونده، این سنگ احمقانه س! چرا
این تو انفجار سالم مونده؟
حاجی متفکر دستی به ریشش کشید و گفت:
-یه چیز خاصی در مورد این سنگ وجود داره اما نمی تونم بفهمم چیه. تو فعلا در
موردش چیز زیادی به پسرا نگو. من خودم مشکلو حل می کنم.
-سنگو به سیاوش نشون میدم. اون بیشتر از همه ی ما در مورد کارای حسام خبر
داشت. شاید در مورد این سنگ چیزی بدونه.
-بذار بعد از مراسم این کارو کن اما زیاد تو جزئیاتش نرو. اون پسر الان حالش
زیاد خوب نیست. بعد دو روز تازه جنازه دوستشو پیدا کردن.
پسر سری به علامت تایید تکون داد و بی حرف رفت بیرون. دنبالش از در بیرون
رفتم اما به جای اینکه با یه روستا رو به رو شم، خودمو دیدم که وسط یه رستوران

ایستادم. پشت سرمو که نگاه مردم، جز میزای رستوران، هیچ چیز دیگه ای نبود.
خبری از اون خونه ی روستایی نبود…
یکم واسه خودم چرخیدم که ناخودآگاه کنار یه میز ایستادم که یه دختر و پسر جوون
پشتش نشسته بودن. می خواستم به راهم ادامه بدم اما انگار پاهام قفل شده بود .
نگاهمو دوختم به چهره ی دختر و حس کردم برام اشناس. این بار خیلی قوی تر از
دفعات، قبل مطمئن بودم این دخترو می شناسم اما به یادش نمیارم. پوست سفید و
چشمای عسلی داشت و موهای روشنش از زیر شال معلوم بود. خیلی جدی داشت
با پسر رو به روش حرف می زد:
-اونا می خوان همه اینا مخفی بمونه. حتی به ما هم کل حقیقت رو نگفتن.
-پس تو از کجا در موردش می دونی؟
-من نمی شینم یه جا که بهم اطلاعات بدن. خودم میرم دنبالش.
پسر لبخند تمسخر آمیزی زد. موهاش مشکی بود و حالتشون طوری بود که انگار یه
چند هفته س شونه نخورده! چشماش سبز روشن بود و سفیدی چشماش به قرمزی می
زد. پوستش هم خیلی
رنگ پریده بود. در کل با دیدن قیافه اش به نظرم اومد الان باید تو بیمارستان بستری
باشه نه این که بیاد رستوران!
-حالا فرضا من حرفاتو قبول کردم… چرا اومدی پیش من؟ من چی کار می تونم بکنم؟
-تو تنها فرد نزدیک حسامی که می تونه بهم کمک کنه اونو پیدا کنم.
-من؟!
پسر پشت سر این حرفش بلند خندید. اما خیلی زود خنده اشو جمع کرد و جدی
شد. دختر در مقابل خنده اش، خونسرد لبخند زد و گفت:
-بهت گفته بودم؛ من خودم اطلاعاتمو به دست میارم. در مورد توام خیلی چیزا می دونم.
پسر پوزخند زد و با ابروی بالا رفته پرسید:
-جدی؟
-می دونم چرا اومدن سراغ تو. وقتی فهمیدم تو داری میمیری، تعجب کردم که
چرا باید بیان سراغ تو. اما خیلی زودتر از اونی که فک می کردم فهمیدم چرا.

همون یه ذره رنگی هم که تو صورت پسر بود، پرید. یکم مکث کرد و بعد با حرص غرید:
-اون یه اشتباه بود.
-که تاوانشم پس دادی. اما خیلی برام جالب بود که حتی حسام هم چیزی در این
مورد نمی دونست .
-به اندازه ی کافی خودش درگیر مشکلاتش بود .
-اینم یه اشتباه دیگه ی تو بود. حسام می تونست کمکت کنه. اونی که دنبالت بود،
خیلی هم قوی نبود.
-به حسام چی می گفتم؟ می گفتم با یه حرکت احمقانه زدم دهن کل خانوادمو اسفالت کردم؟
-حق حسام بود بدونه شغل اصلیت چیه… ولش کن. الان نیومدم در این مورد باهات
حرف بزنم .
فقط ازت کمک می خوام. زندگی خیلیا به این بستگی داره.
دوباره پسر پوزخند دیگه ای زد و سر تکون داد:
-چه فایده؟ زندگی حسامو برمی گردونه؟
-کسی که مرده، هیچ وقت برنمی گرده. اما به جای کمکت می تونم چیزی در مورد
حسام بهت بگم.
-چی؟
-یه راز. چند وقتیه متوجه شدم یه چیزی رو دارن مخفی می کنن. فهمیدم در مورد
حسامه اما برای فهمیدن همین یه مورد کوچیک، کلی ریسک کردم و اذیت شدم.
همینم با شنیدن حرفای رهبر با همسرش متوجه شدم .
-حرفای پدر حسام با زنشو استراق سمع کردی؟ مگه پدرش قوی نیست؟ چطور
متوجه حضورت نشد؟
-منم قدرتای خودمو دارم.
یکم جفتشون سکوت کردن و بعد دختره گفت:
-کمکم می کنی پیداش کنم؟
پسر یه نگاه خنثی بهش انداخت. تقریبا صد در صد مطمئن بودم که جوابش منفیه اما گفت:
-باشه اما باید بفهمی چی رو در مورد حسام پنهان کردن و بهم بگی.

دختر لبخندی زد و دستشو جلو برد:
-قبوله.
پسر باهاش دست داد… حس کردم سرم تیر کشید. همون جا رو زمین نشستم و با
دست سرمو فشار دادم. انگار هم زمان چند نفر داشتن تو سرم حرف می زدن…
صدای جیغ، گریه، دعوا ،بوق ماشین، انفجار، حرف زدن چند نفر، کوبیدن
چکش… همهمه ی یه دفعه ای توی سرم ، داشت دیوونم می کرد.
یهو سرم سوت کشید و همه صداها قطع شدن اما فشار ناگهانی که به سرم وارد
شد، باعث شد حس کنم چیزی تو سرم ترکید. جاری شدن خون پشت لبم و روی
گردنم که از بینی و گوشم بیرون می ریخت رو حس کردم و چشمام بسته شد.
یه دفعه ای سرجام نشستم و نفس عمیقی کشیدم. با دست خون پشت لب و گردنمو
پاک و سرمو بلند کردم.
تو یه اتاق چوبی بودم که همه جاش پر از خون بود. روی دیوارا با خون به
زبونای مختلف چیزایی نوشته شده بود. چند لحظه فقط به اطرافم خیره شدم. بدون
فکر… بدون هیچ کاری …
هنوز تو بهت چیزایی بودم که مثه فیلم از جلوی چشمام گذشته بود. اونقدر واقعی بود که اگه
با
چشمای خودم، خودمو جلوی روم نمی دیدم، مطمئن می شدم که همون لحظه اون
چیزا داره برام اتفاق میوفته.
دیدن همه ی اون چیزا، به چند تا از سوالام جواب داده بود اما سوالای زیادی هم به
وجود آورده بود .
با شنیدن صدای لولای در، از فکر بیرون اومدم. سرم چرخید سمت در. آروم داشت
باز می شد .
هر لحظه منتظر بودم یه چیز وحشتناک رو پشتش ببینم اما در تا اخر باز شد و کسی
پشتش نبود .اخمام درهم رفت و از جام بلند شدم. یکم پام لنگ می زد و سرم گیج می
رفت برای همین خیلی آروم و با احتیاط جلو می رفتم. دستم که به دستگیره ی در
خورد، دستگیره از جاش کنده شد و افتاد زمین. همون لحظه پنجره ای که نزدیک در

بود، شکست و شیشه خورده هاش ریخت تو صورتم.دستامو برای محافظت از چشمام
بالا اوردم و تو اخرین لحظه، سایه ی سیاهی رو دیدم که به طرفم اومد. قبل از اینکه
دستامو پایین بیارم، مشتی خورد تو صورتم و پرت شدم عقب .
صورتم بدجور می سوخت. حدس زدم شیشه خورده هایی که رو صورتم بود، با
اون ضربه قشنگ تو پوستم فرو رفته باشه. دردو نادیده گرفتم و چشامو باز
کردم.
با دیدن چیزی که جلو روم بود، چند لحظه مغزم قفل کرد و هیچ فکری از سرم
نگذشت. مات و مبهوت خیره شدم به کسی که جلوم ایستاده بود .
پوزخندی زد و با تنفر بهم خیره شد. تنها چیزی که تو اون چشمای توسی می دیدم، تنفر و
عصبانیت بود. تو یه دستش چاقوی من بود و طوری گرفته بودتش که فهمیدم
برخلاف من، خوب بلده ازش استفاده کنه .
اولش فک کردم توهم زدم. داشتم خودمو قانع می کردم که این آدم واقعی نیست که
جلو اومد و مشت محکمی به فکم کوبید. حس کردم فک پایینم کاملا جا به جا شد.
خون تو دهنمو تف کردم بیرون و یه لبخند عصبی زدم:
-تو واقعی!
حرفی نزد و به جاش حمله کرد سمتم. پاشو اورد بالا تا تو صورتم لگد بزنه که سرمو دزدیدم
.
اصلا مهلت نداد که یکم واسه این جاخالی دادنم خوشحال باشم و با مشت کوبید تو
دماغم و خونریزیم بیشتر شد. سریع دهنمو بستم که خون دماغم نره توش و بعد با
مشت زدم تو زانوش .
تعادلشو از دست داد و چند قدم عقب رفت. از جا بلند شدم و گارد گرفتم. با فریادی
دوید سمتم و لگد محکمی به شکمم زد که پخش زمین شدم. پشت سرش چند تا لگد
دیگه به شکم و صورتم زد .
منتظر ضربه ی بعدی بودم که دست نگه داشت و غرید:
-تو حق نداشتی این کارو کنی.
سرفه کردم و با استین لباسم، خون دهنمو پاک کردم. به زور گفتم:

-من…
با پا کوبید تو دهنم و داد زد:
-خفه شو .
زانو زد کنارم و با تمسخر به صورت خونیم نگاه کرد و گفت:
-تو چی داری؟ تو فقط یه احمقی… یه کودن که کارش گند زدنه. تو حتی نمی تونی
از خودت دفاع کنی بدبخت.
سعی کردم بلند شم که ضربه ی محکم تری کوبید به شکمم. حس کردم دل و روده
هام هجوم اوردم سمت دهنم. چند لحظه بی حال سرجام افتادم تا حالم بهتر بشه. اون
با عصبانیت ادامه داد:
-چرا بارمان فقط به تو اعتماد می کنه؟ تو همیشه گند زدی اما بازم ازت حمایت
کرد. منو ول کرد و اومد سراغ تو. توی بی عرضه که هیچ کاری رو تا اخرش
نمی تونی انجام بدی.
صداش اونقدر بلند شده بود که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد. می ترسیدم چیزی
بگم و دوباره بپره به جونم اما گفتم:
-اون تو رو هم دوست داشت.
لگد زد تو شکمم که بدتر از قبل از درد به خودم پیچیدم.
-ببند دهنتو آشغال. تو حق زندگی رو از خیلیا گرفتی. من، دوستات، خانواده ات. تو
هر جا بری با خودت بدبختی میاری. تو نحسی؛ نجسی…
خواستم چیزی تو جوابش بهش بگم که دیدم حرفی ندارم بزنم. راست می گفت. من
هر جا که بودم، دردسر و بدبختی هم همون جا بود. دوباره داد زد:
-تو حق نداشتی ازش استفاده کنی. جواب بی عرضگی تو رو من نباید می دادم .
زانو زد بالا سرم و خم شد سمتم و از بین دندوناش غرید:
-کجاست؟
به زور نالیدم:
-چی؟
-کلید کجاست؟

-کلید چه کوفتیه؟ کلید کجا؟
تهدید کنان انگشتشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
-تو کلیدو بده من؛ منم کاریت نداره و میذارم به زندگی نکبتیت ادامه بدی.
یکم حالم بهتر شده بود. حداقل می تونستم از جام بلند شم. ادای فکر کردن در آوردم
و تو یه حرکت غافگیرانه، با مشت زدم تو صورتش. با شدت پرت شد عقب و از
درد داد زد. طوری زده بومش که دست خودمم داغون شده بود. از جا بلند شدم و
رفتم سمت در. محوطه ی بیرون پر از درخت بود. انگار وسط یه جنگل بودیم.
لحظه ی اخر که داشتم می رفتم بیرون، از پشت یقه ام کشیده و پرت شدم رو زمین.
نشست رو سینه ام و در حالی که پشت سر هم مشت می زد تو صورتم، بهم فحش
می داد. انقدر کتک خوردم که دیگه دردی رو حس نمی کردم .
دستمو کشیدم رو زمین که به چیز سفتی خورد. یکم دستمو روش کشیدم و فهمیدم
چاقومه. احتمالا تو درگیری از دستش افتاده بوده. تو مشتم گرفتمش و بلندش کردم.
اون هنوز داشت بهم مشت می زد. انقدر از دستم عصبانی بود که هنوز حرصش خالی
نشده بود. شاید منم اگه جاش بودم، انقدر عصبانی و حرصی بودم؛ نمی دونم.
کلی با خودم و وجدانم کلنجار رفتم و اخر سر تو یه حرکت، چاقو رو فرو کردم تو کمرش .
صاف نشست و با چشمای گرد شده و دهن باز بهم خیره شد. قیافه ای که مطمئنا تا ابد جلوی
چشمم می مونه… بی اراده اشکم در اومده بود. چند بار چاقو رو در اوردم و دوباره
فرو کردم که بالاخره بدنش شل شد. از رو خودم پرتش کردم پایین و کنارش نشستم
.
خیره شدم به چهره ی بی حسش. چشماش باز مونده بود و دهنشم نیمه باز بود. من
برادر خودمو کشته بودم. باورم نمی شد یه روز کارم به اینجا بکشه که برادر خودمو
بکشم. برادر کوچیک تری که حتی درست نمی شناختمش .
من پدرامو برای بار دوم کشتم… این بار با دستای خودم…
از جا بلند شدم. نگاهم رو صورت پدرام خشک شده بود. نمی تونستم چشم ازش
بردارم و همین جور اشک می ریختم.

آروم رفتم سمت در. تمام بدنم داغون بود و با هر حرکت، درد تو تنم می پیچید و
اشکم بیشتر می شد. اصلا دست خودم نبود که جلوی گریه امو بگیرم. اونقدر از دیدن
پدرام هول و از دیدن جنازه اش، شوکه شده بودم که حالتام دست خودم نبود.
همون طور که حدس زده بودم، تو یه جنگل بودیم. اطرافم پر از درخت بود و
اونقدر فشرده بودن که تا نزدیکشون نمی شدی، نمی تونستی بینشونو ببینی. به یه
درخت تکیه دادم و اشکامو پاک کردم. نمی دونستم چطور از اونجا سر در اورده
بودم. تو یه کلبه وسط جنگل… حتی اگه
اون یارو تو خونه ی نیما منو اورده بود اینجا، حداقل باید یه نفرو می ذاشت بالا
سرم که مراقبم باشه. البته اگه پدرامو فاکتور می گرفتم.
مونده بودم چطور پدرام جلو روم سبز شده بود در حالی که من تو جسمش بودم.
نگاهمو دوختم به دستم که به درخت تکیه اش داده بودم. یکم خیره خیره نگاهش
کردم که تازه فهمیدم پوست دستم روشنه.
شوکه دستمو از رو درخت برداشتم که با سر رفتم تو تنه ی درخت. زود خودمو
جمع و جور کردم و دستمامو چک کردم. دستای یه پسر ۲۰ساله با پوست سفید…
دستای من… دستای حسام …
نگاهمو چرخوندم اطرافم که یه چیزی پیدا کنم و خودمو توش ببینم اما چیزی پیدا
نکردم. شاید تو کلبه می شد چیزی پیدا کرد اما با وجود جنازه ی پدرام، دلم نمی
خواست دوباره برم تو کلبه. از شوک اینکه من الان تو قالب حسامم نه پدرام، اشکم
بند اومده بود.
نگاهم به کلبه بود که دیدم درش کامل بسته شد. زوم کردم رو در و از گوشه چشم
حرکت چیزی رو جلوی پنجره دیدم .
چند قدم عقب رفتم و بعد شروع کردم به دویدن. بهتر بود از اونجا دور می شدم.
همینم مونده بود یه یکی دیگه بیاد بالا سرم و منو بگیره به باد کتک!
دویدن با اون حال و اوضاع سخت بود اما آدرنالینی که تو خونم بود، بهم انرژی می داد.
یکم که دویدم، خیلی ناگهانی درختا تموم شدن. با تعجب ایستادم. جلو روم یه دشت
بزرگ بود و پشت سرم جنگل با درختای فشرده. مرز بین جنگل و دشت رو انگار با

خط کش کشیده بودن. با احتیاط رفتم جلو. بلندی علفا تا نزدیک کمرم بود و دقیق
جلومو نمی دیدم.
دستی دور مچ پام حلقه شد و پامو کشید. دستامو تکیه بدنم کردم و خوشبختانه با
صورت نیوفتادم .
اون کسی که پامو گرفته بود، حلقه ی دستاشو محکم تر کرد و منو رو زمین کشید.
سرعتش خیلی بالا بود طوری که چند لحظه هیچ کاری نتونستم بکنم. حواسم که
جمع شد، سعی کردم با
گرفتن علفای دورم، جلوی کشیده شدنم رو بگیرم اما تنها فایده ی این کار، این بود که
دستم پر از علف شد.
کلی خودمو فحش دادم که تو کلبه اونقدر هول کردم و ترسیدم که چاقو رو فراموش
کردم با خودم بیارم. بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد، رو زمین کشیده می شدم. لباس
تنم جمع شدم بود بالا و اذیتم می کرد.
بالاخره ایستادیم. سریع از جا پریدم و صاف ایستادم که با ضربه ای که تو شکمم
خورد، دوباره افتادم زمین. ضرب دستش خیلی سنگین تر از پدرام بود. حس می
کردم با همون یه ضربه کل دل و روده ام پودر شد.
ناخودآگاه زیرلب گفتم:
-چرا اول می افتید به جون آدم بعد حرف می زنید اخه؟
وقتی دیدم هیچ ضربه ی دیگه ای بهم نخورد، سرمو بالا گرفتم و با دیدن کسی
که بالا سرم ایستاده بود، چشمام گرد شد. با التماس نالیدم:
-جون من تو یکی دیگه عقلت سرجاش باشه.
کنارم زانو زد. طوری بهم نگاه می کرد که انگار من روحم و اون ادمه! با وحشت
بهم خیره شده بود و حرف نمی زد. لبخند احمقانه ای بهش زدم که ترسیده گفت:
-تو اینجا چه غلطی می
کنی؟ صادقانه گفتم:
-نمی دونم.
-کسی که ندیدتت؟

_چرا اتفاقا یکی خوب ازم پذیرایی کرد
کمکم کرد سرجام بشینم. خودشم وضعش بهتر از من نبود. لباس تنش پاره پاره بود
و همه جای صورت و بدنش زخم و لخته ی خون به چشم می خورد. با حرف من،
ترسیده تر از قبل گفت:
-کی؟
-فک کنم پدرام.
همچین گفت “وای” که از جا پریدم. یکم با کالفگی مشتشو کوبید به پیشونیش و بعد
انگار چیزی یادش اومده باشه، سریع سرشو بلند کرد و پرسید:
-چطوری از دستش در رفتی؟
با یادآوریش دوباره بغض کردم. اروم گفتم:
-کشتمش.
آرشیدا اصلا تعجب نکرد. رفته بود تو فکر و اروم سرشو تکون می داد. سریع ادامه دادم:
-ما تو یه کلبه بودیم. وقتی از اونجا اومدم بیرون، از پنجره دیدم یکی تو کلبه داره
حرکت می کنه.
با بیخیالی دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-معلومه که یکی تو کلبه داشته حرکت می کرده. کسی که یه بار مرده رو نمیشه دوباره
کشت.
-پدرام زنده س؟
-در واقع پدرام مرده اما اگه منظورت اینه که تو بهش آسیبی رسوندی یا نه، باید بگم
پدرام الان یه روحه. ما تو دنیای خودمون هیچیمون نمیشه .
-اما بی حرکت رو زمین افتاده بود.
یهو انگار موضوع براش جالب شد که بهم خیره شد و پرسید:
-با چی، به قول خودت، کشتیش؟
-چاقوم.
-جنس چاقوت چیه؟ آهنیه؟
-اره. مانی می گفت اهن خالصه.

-خب اینو توجیه می کنه. آهن می تونه بهمون اسیب بزنه اما نمی تونه بکشتمون.
چیزی که قبلا مرده رو نمیشه دوباره کشت.
یهو انگار تازه فهمیدم ارشیدا داشت در مورد چی حرف می زد و داد زدم:
-من الان تو دنیای شمام؟ یه
نگاه چپکی بهم انداخت و
گفت:
-پس فک کردی چطوری پدرامو دیدی؟ فقط نمی دونم چطوری از اینجا سر در
اوردی. حتما باید یه نفر تو رو آورده باشه اینجا. اما کی؟ نمی دونم.
زیر لب شروع کرد با خودش حرف می زد. معلوم بود دیدن من، هم باعث شده
وحشت کنه و هم گیج بشه. اروم پرسیدم:
-چرا من الان خودمم؟
-همینم نگرانم کرده. روح زنده ها وقتی میاد اینجا، تجلی از جسمشونه. به خاطر
همین دفعه های پیش شبیه پدرام بودی. اینکه الان شکل خودتی، یعنی جسمی که توش
بودی، به ضعیف ترین حالت خودش رسیده .
حرفاشو یکم تجزیه و تحلیل کردم و گفتم:
-یعنی دارم میمیرم؟
-هنوز نه اما اگه بیشتر اینجا بمونی، ارتباط تو و جسمت از بین میره. به خاطر
شرایط خاصت ، ارتباط بین تو و جسمت از بقیه انسانا ضعیف تره.
-خب کمکم کن برگردم .
سر در نمی آوردم چرا فقط یه جا نشسته و با خودش حرف می زنه. اگه قرار بود با
اونجا بودنم بمیرم، پس باید از اونجا خارج می شدم. چشمامو بستم و سعی کردم
بخوابم.
هر چی تالش کردم، به نتیجه ای نرسیدم. صدای ارشیدا باعث شد چشمامو باز کنم:
-نمی تونی همین جوری برگردی. باید اون کسی که آوردتت، بهت این اجازه رو بده.
-کی منو اورده اینجا؟
-نمی دونم. فقط چند تا از ارواح و دورگه ها توانایی این کارو دارن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kati
Kati
1 سال قبل

راستی،خیلی دیگه از رمان مونده؟

Kati
Kati
1 سال قبل

😢😂😂😂چرا ی حسی ب من میگه حسام زنده میشه میره تو جسم خودش

Zeinab
Zeinab
پاسخ به  Kati
1 سال قبل

تخیلت خوبه

آرمی:)
1 سال قبل

وایییییی نههههه ینی چی میشهههه شتتتتتتتتت

نگین
نگین
پاسخ به  آرمی:)
1 سال قبل

جییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغ توهم استرس گرفتییییییییی جییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغ راستی توهم ارمی ایییییییی

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x